گراهام گرين
ترجمه: سودابه جهان گشت
آقاي جوزفر مثل يك موزه دار كه اشياي كميابي را به نمايش گذاشته باشد، يك سيگار برگ به هاندري تعارف كرد. اما مهندس آن را قبول نكرد. در عوض از سر حوصله نقشه ها را روي ميز پهن كرد و بعد با كمي هراس منتظر اولين تعريف ها و ستايش ها شد. اما آقاي جوزفر همان طور كنار شومينه ماند و مشغول بريدن سيگارش شد او مثل تمام مدت زندگي اش عجله اي نداشت. با خوشحالي گفت: «يك تكه زمين خوب گيرم آمده» و بعد طوري دست هايش را بالا آورد كه انگار دارد اندازه زمين را نشان مي دهد گفت: «هزار جريبي مي شود. تپه و درخت هايش را دوست دارم. اگر كمي اهل گذشت باشيم مي توانيم به آن پارك بگوييم. آدم احساس مي كند در فضاي مخصوصي است مي شود يك ساختمان نمادين در آن ساخت. منظورم اين است كه آن ساختمان نماد چيز باشكوهي باشد.» بعد دستانش را پشت سرش برد، نفسش را تازه كرد و گفت: «معلوم است كه بايد اين منطقه را از خواب بيدار كرد. خيلي سوت و كور است. هاندري، تو آدم خوش شانسي هستي. دوست دارم پولدارت كنم. آنقدر كه از اين ده بيرون بزني و براي خودت بروي لندن. پسر، واقعاً ازت خوشم آمده.»
جوزفر تازه متوجه چهره مهندس شد. رنگ پريده بود اما برقي در چشمانش ديده مي شد. بطري نوشيدني را برداشت. «چيزي بخور. خيلي از خودت كار مي كشي.» واقعاً كسي نمي توانست بگويد او مهربان نيست. هاندري وقتي ليوان را گرفت، دستش لرزيد. ولي خوب به هرحال آن را خورد. قطره اي روي كاغذ خشك كن افتاد كه در يك لحظه شبيه خون روي پيراهن مرده شد. هاندري گفت: «خيلي متشكرم. حالا سي سال است كه اينجا هستم. از روز اول آرزوي چنين كاري را داشتم. نقشه آن زمين، از همان اول در ذهنم بود. وجب به وجبش را اندازه گرفتم. بين فاصله هاي فراغت ميان خانه سازي براي مردم، هميشه به آن فكر مي كردم. حالا بيست سال است و اين برايم خيلي ارزش دارد.»
آقاي جوزفر با آن لبخند آرام و معروف خود كه براي خوانندگان روزنامه غريبه نبود، گفت: «تو آدم جالبي هستي هاندري، با كمي قريحه شاعري» و در حالي كه با علاقه زيرسيگاري را نگاه مي كرد، ادامه داد: «از هنرمندان استثنايي هستي. شاعر در اين باره يك چيزهايي گفته كه حالا يادم نمي آيد. گمانم در اين خط هايي كه مي كشي اطميناني باشد.»
- اما من از شاعري چيزي سر در نمي آورم. شعر به نظر خيلي عجيب است. زمين و ملات و آجر و در كل چيزهايي را كه مي توانم به آنها شكل دهم ترجيح مي دهم.
- اشتباهت همين جاست هاندري. قبول كن. من همه كارهايم را درست انجام داده ام و به آن افتخار مي كنم. همه آنها را با روشن بيني انجام داده ام. مي فهمي هاندري. روشن بيني. شعارم در نوشته هايم اين بود: «به دنبال روشنايي» ماترياليسم هيچ وقت به جايي نمي رسد و در مقابل روشن بيني حرفي براي گفتن ندارد. هيچ وقت از لانگ فو چيزي خوانده اي؟ مطمئنم كه نخوانده اي! اما بايد مي خواندي پسر. او آدم مورد علاقه من است. هميشه آدم موفقي بوده. شعري از او هميشه الهام بخش من در روزنامه بوده است: اي پيكره ساز و نقاش و شاعر! / اين سخن را هيچ وقت فراموش نكنيد / آنچه خودتان داريد بهترين است / از آن براي به كمال رسيدن هنرتان استفاده كنيد / زيباست نه؟ خوب، هاندري بذار ببينيم كار هنري ات در چه حال است.»
هاندري با انگشتاني لرزان نقشه را باز كرد و تلاش مي كرد آنها را از چشم يك نفر ديگر نگاه كند. شبيه زني خجالتي بود كه كسي نمي توانست بگويد ظريف و زيبا نيست. در نقشه بناي ساختمان در انتها به درختان ختم مي شد. درست انگار رويا ها به حقيقت مي پيوست. هاندري مثل مادري كه براي اولين بار بچه اش را جلو چشم ديگران مي آورد، دلشوره داشت. تحسيني در كار نبود. به جايش سكوتي طولاني و ترسناك بود. دست آخر جوزفر سينه را صاف كرد و گفت: «مطمئنم كه كار استادانه اي است. اما دقيقاً چيزي نيست كه من مي خواستم. به دنبال چيزي بزرگ تر هستم. چيزي شبيه يك بناي باشكوه تاريخي. كافي است كمي بيشتر وقت بگذاري.»
|
|
هاندري صدايش را بلند كرد: «چي، فقط كمي وقت بگذارم؟ بيست سال از عمرم را روي اين نقشه گذاشته ام و حضرت عالي تازه مي فرمايند بدك نيست.» بعد با عصبانيت روي پاشنه پا چرخيد تا دور بزند. جوزفر در حالي كه كاملاً به هم ريخته بود گفت: «هاندري دوست عزيز من، عقلت كجا رفته، اين نقشه عالي است. پنج هزارپوند مي دم تا خانه را بسازي. انصاف داشته باش اين نقشه كاملاً پرت است. پس سليقه مشتري چي مي شود؟ تو داري به خاطر غرور احمقانه ات اين همه پول را رد مي كني. عجله نكن اول با زنت مشورت كن مرد!»
دوچرخه سوار لبخند تلخي به دوستش زد و گفت: «اين جناب جوزفر در نوع دوستي مانند ندارد. مهندس معمارش در همين روستا زندگي مي كرد به همين خاطر ديدگاهش هم روستايي بود. فاجعه نيست؟ روزي اينجا بهترين نقطه اين منطقه بود. ولي حالا با وجود اين خانه؟! فقط يك ريخت و پاش نوع دوستانه بود. چون خود جوزفر حتي نزديك اين خانه نمي شود.»
مرد كوتاه قدي به آن دو نزديك شد. عصر به خيري گفت با چشماني ترحم برانگيز آن دو را نگاه كرد و گفت: «داريد آن خانه را نگاه مي كنيد؟ به نظرمن كه بدك نيست. شما چه مي گوييد؟ با ابهت است، نه؟ چيزي شبيه به يك بناي تاريخي است. از دور مي شود آن را ديد. اول ازش خوشم نمي آمد. فكرهاي عجيبي درباره آن مي كردم. يك نقشه بود... فكر مي كنم حالا بهتر مي فهمم. شما لانگ فو مي خوانيد؟ حتماً بايد بخوانيد. الهام بخش است. آن وقت ها اين طوري فكر نمي كردم. اما آدم ها تغيير مي كنند.»
ناگهان برقي در چشمانش دويد. با غرور خودش را جمع و جور كرد و گفت: «مي دانيد من هاندري هستم. سازنده اين خانه.» بعد چتر به دست در سايه ها گم شد.