امين تاجيك
داستان هاي بسياري با مضمون داستان زير نقل و روايت شده اند: مردي عاشق زن خواستني اش مي شود. زن به او مي گويد: اگر عاشق من هستي، بايد [مثلاً] صد شب در انتظارم بماني؛ آن گاه من در اختيار تو خواهم بود و مرد هميشه نود و نه شب اول را بي هيچ رنج و ملالي تاب مي آورد، اما شب آخر كه مي رسد، او سازش را بر مي دارد، شعرش را تمام مي كند، و يا چهارپايه اش را بر مي دارد و براي هميشه مي رود.
داستايوفسكي در «شب هاي روشن» قرائت شخصي و اخلاق گرايانه خودش را از حكايت بالا ارايه مي دهد: زن كه اين جا نقش منتظر را بازي مي كند، در آخرين روز پاداش انتظارش را مي گيرد و به خواسته اش مي رسد؛ اما اين كاميابي براساس پي ريختي ملودراماتيك مفروض شده است و نه براي اثبات قانون پاداش و جزا.
در اين گيرودار، در اين صد شبي كه زن زير پنجره مرد ساز مي زند، مردي ديگر را عاشق نواي موسيقي اش مي كند؛ مردي كه براي زن نيز به مراتب موجودي سزاوارتر براي عشق ورزي است. اما زن درگير اخلاق گرايي خودش است. براي او تعهد به قولش، مهم تر از كامجويي و موفقيت است، بنابراين در حالي كه واقف به شكست خودش است، به ترديدي ابدي درباره دوست داشتن يا دوست نداشتن معشوق ثابت خودش، تن در مي دهد و اختلاف آن كه رفت و اين كه ماند نيز از همين جا بر مي خيزد:
۱- زن در طول اين چهار روز از درون ويران مي شود: او در مي يابد نه تنها كسي را كه به خاطرش يك سال در انتظار بوده است مرد روياهايش نيست، بلكه دست كم يكي را پيدا كرده كه برايش از آن شخص قبلي جذاب تر است، با او دركي متقابل دارد، به او كاملاً اعتماد مي كند و در كنار او آرامش مي يابد.
اما مرد نامرئي، او كه در سكوت و نبودش، ذره ذره فقط به ابعاد غربت و ناشناختگي اش مي افزايد، چيزي نيست، جز تصويري هزارپاره و هزار باره، كه ناشي از تخيل هر لحظه زن است. چهره اي كه به واقع نيست و فقط مجازي است غير قابل درك از چيزي فراموش شده. آن چه كه در ذهن زن است، نه خود مرد، كه توهم مكثر اوست. هر لحظه صورتي نو پيدا مي كند و مي تواند دفعه بعد، به كلي دگرگون شود. پس درست از همين رو، مي تواند دست كم يك بار هم كه شده، چهره اي زشت، نامطبوع و نفرت انگيز (حتي اگر عكس واقعي اش هم باشد) پيدا كند؛ و اين همان چهره اي است كه قهرمان حكايت اول، هرگز انكارش نمي كند.
۲- كسي كه معشوق خود را به انتظار مي گذارد، فقط يك تصوير از خود در ذهن او به جا مي گذارد: كسي كه عاشقي را به انتظار گذاشته است اصلاً هم اهميتي ندارد كه دليل معقول و مقبولي براي كار خودش دارد يا نه. چون در سكوت ناشي از نبودن او، ديگر زباني براي توضيح آن دلايل احتمالي وجود ندارد، و در تمام طول مدت اين انتظار، فقط شك و بدگماني، و بعداً اضطراب و ناراحتي است كه دامن زده مي شود.
عصبانيتي كه در اين مدت عملكرد مخربش را به جا مي گذارد و راهي براي جبران نمي يابد. از اين جهت، شخص غايب هويتي شيطاني مي يابد كه مي تواند با هرچه پوشيده نگه داشتن خود، تصوير خبيث تري از خود به جاي بگذارد و حالا چهره چنين شيطاني كه قبلاً فرشته اي بوده در ذهن زن اخلاق گرا و متعهد داستان ما، به چهره اي مهيب، خطاكار و رانده شده بدل مي شود.
اما افسوس كه اين زن حتي پايبند به اخلاقيات خودش هم نمي تواند بماند، چون در نهايت پا در ركاب كسي مي گذارد كه پيشتر او را رانده شده فرض كرده است. اين خود براي او گناهي بزرگ خواهد بود.
۳- اين بند، بخشي از خطابه ها و مكنونات دروني شخصيت زن اين داستان است كه هرگز در هيچ نسخه اي از آن به نگارش درنيامده است: روز اول فقط انتظار مي كشي و متعجبي از نيامدن او؛ حاضر نيستي به هيچ وجه تاخير يا غيبتش را قبول كني. اين اتفاق از نظر تو فقط يك پيشامد ساده است كه به راحتي مي تواني براي خودت توجيهش كني. هنوز هيچ چيزي جز آمدن او در ذهنت شكل نمي گيرد و حاضري برايش جان بدهي.
در روز دوم نگران مي شوي. از صبح تا شب را انتظار كشيده اي، ولي او نيامده. مطمئني كه او چنين آدمي نيست؛ پس مي ماني تا بيايد. اما عينيت تو چيز ديگري نشانت داده... پس كجاست؟ دنبال شماره تلفن و آدرسش مي گردي، به هر دري كه مي زني پيدايش نمي كني. با خودت مي گويي: نكند اتفاق بدي برايش افتاده باشد؟ .... نيم ساعت از زمان ياد شده بيشتر مي ماني. بي فايده است. اما تو هنوز نا اميد نشده اي. سعي مي كني حواست را به چيز ديگري بدهي تا افكار منفي به ذهنت راه نيابند. تو هنوز به جز آمدن او به چيز ديگري نمي انديشي. بيشتر از هر چيز و هركسي خودت را سرزنش مي كني. در روز سوم بالاخره متوجه مي شوي كه او نيامده است: يعني نيامدنش را مي بيني؛ و اين شروع واقع بيني توست.
كم كم مي فهمي دوروبرت چه خبر است. متوجه آدم هاي ديگر مي شوي و دلت مي خواهد به كسي دل ببندي، چه خوب اگر كه شخصي دوست داشتني هم در كنارت باشد. انگيزه خيانت در تو تقويت شده و كم كم بارزتر مي شود. گاهي به اين فكر مي افتي كه موجود بي ارزشي هستي وگرنه چنين رفتاري با تو نمي شد. پس مي خواهي كه او را هم در ذهن خودت بي ارزش كني. به تسكين احتياج داري، از هر نوعي كه باشد. بايد چيزي را در خودت پركني. تو حالا مي تواني ديگري را هم دوست داشته باشي، اما چيزي ديگر هم در اعماق قلب تو وجود دارد.
يك تصوير كهنه، چيزي كه به آن عادت كرده اي و بنا به عادت هم كه شده، دوست داري همان را حفظ كني. پاك كردنش اذيتت مي كند. نمي خواهي دورش بيندازي، چون اگر آن تصوير زنده شود، دست كم زخمي بر دلت به جاي نمي گذارد. اما حضور هر چهره مصور تازه اي مستلزم اين خواهد بود كه چيزي كهنه و جا خوش كرده را از درونت به دور بريزي و عادتهايت را تغيير دهي.
پس هنوز- ذره اي هم كه شده- دوست داري در انتظار چهارمين روز بماني و اين كار را هم مي كني. حالا دست كم يك چيزي داري كه بخواهي به خودت ثابت كني: محقق شدن يك وعده قديمي هرچند كه اين وعده ديگر برايت كاملاً بي اهميت شده باشد. پس دست به دامن اخلاقيات مي شوي و به بهانه قولي كه دست كم به خودت داده اي، سعي مي كني در انتظار بماني. اگر او نيايد، پيش خودت سرفراز خواهي شد كه به تنها ارزش باقي مانده از ارتباطت با آن شخص پايبند بوده اي و آن وقت نيامدنش را، سعي مي كني كه به هيچ بينگاري. (هرچند كه احتمالاً آن تصوير كهنه مرده و فراموش نشدني را در ته قلب حفظ مي كني) و اگر هم بيايد، مي تواني از آمدنش دو سوي پلي را به هم وصل كني كه از وعده مكتوم در قلبتان باقي نگه داشته بوديد. آن وقت شايد هم بتواني زندگي جديدي را بر فراز اين پل لغزنده بر لجن كينه جويي هاي فرو خورده ات بنا كني: ميعاد در لجن.
۴- به انتظار نشستن، عملي است در ستايش ديوانگي: هر انتظاري حاكي از نيازي است عميق به حضور يك سوم شخص و آن چه كه اين عمل را ممكن مي سازد، انگيزه اي است قوي براي فرو نشاندن اين نياز دروني. اين نياز كه تو براي پركردن خلاءهاي دروني و نقايصت، بپذيري كه احتياج به كسي يا چيزي داري كه صاحب بالفعل آني است كه تو احساس فقدانش را پيدا كرده اي و اين درست همان بيماري علاج ناپذير، كشنده و
پيش رونده عشق است. تو هرگز به درمان بيماري ات نايل نمي شوي، چرا كه پذيرفته اي (به اين باور رسيده اي) كه داراي خلايي دروني هستي، و نيازي قوي براي پر كردن اين خلاء را درون خودت احساس مي كني. حال هرچه اين حفره عمومي تر باشد، تعداد كساني كه مي توانند آن را برايت پر كنند، بيشتر مي شود، و هرچه اين حفره اختصاصي تر باشد، زحمت و رنج بيشتري هم براي يافتن صاحب مكمل آن خواهي كشيد.
حالت اول همراه است با احساس سكرآور، سرد و زودگذر عامي بودن. كيفيتي كه به همان سرعت كه برآورده مي شود، به همان سرعت هم از دست مي رود و در تكرر وقوع خود، مي تواند ميان انسان هاي مختلف يا چيزهاي مختلف جابه جا شود. اما حالت دوم، توام خواهد بود با شوري آتشين، رنجي عميق و تلاشي كشنده. وضعيتي كه از همان ابتداي خود ناكامي را در پس زمينه اش يدك مي كشد. همان قدر كه نقص تو نادرتر و ناآشناتر باشد، قطعاً برآورنده آن هم ناپيداتر و دست نيافتني تر خواهد بود.
گاهي هم تو در وجودت حفره اي را مي يابي كه فقط زاييده ذهن خودت است. مرد «شب هاي روشن» به اين بخت برگشتگي رسيده است. او در زندگي منظم و بي نقص خود، به واسطه حضور زني به خلايي در وجود خودش پي مي برد. خلايي كه جز خود او، گويي ديگر هيچ كس قادر به كشف يا درك آن نيست. مرد زندگي اش را به هم مي ريزد تا چيزي غريب را به دست آورد. او، درون حساس خود را به دست محيط سرسخت پيرامونش مي دهد و در اين همكاري و تقابل، روحش ساييده مي شود و زخم مي آورد تا آن حفره نامريي شكل بگيرد. بعد هم، آن چرا كه از خود تراشيده، به زن مقابلش مي بخشد، تا او را مكمل وجود خود سازد و از آنجا كه اين ذرات، به دست اين زن سپرده شده، هيچ موجود ديگري هم قادر به پركردن حفره فوق نخواهد بود.
پس مرد مجبور است در تلاشي ابدي براي پركردن حفره كاذب و جعلي خود، به دنبال چيزي بگردد كه در واقع از آن خود اوست و هرگز هم به او باز نخواهد گشت، چون زن نيازي به بازگرداندن آن ذرات را در خود نمي بيند.
اما حقيقت ديوانه كننده اي كه در تمام اين حالات مشترك است، حقيقت نرسيدن است. در همه اين حالات، شخص عاشق يا منتظر به دنبال برآوردن نيازي در خود است كه به دليل كيفيت نامشخص و تعريف نشده اش، هرگز برآورده نمي شود. هيچ عمل خاصي وجود ندارد و همه چيز تخيلات ناشي از رسيدن به حالتي نامعلوم است. حالتي كه هر بار تغيير مي كند و رنگ مي بازد و چهره عوض مي كند. چرا كه حتي حفره پذيرفته شده هم شكل خاصي ندارد. ظرف تغييرپذيري است كه به شكل مظروف خود در مي آيد. شايد بگويي كه ظرف تو به دنبال مظروفي اصيل و تغيير ناپذير با تعريفي خاص مي گردد، كه در اين صورت فقط مي توان گفت كه تو با حماقتي اصيل تر به دنبال آن نايافتني ات مي گردي، به دنبال آن مظروفي كه بنا بر عدم شناخت كافي و كامل تو از ظرف نامريي ات، هرگز پيدايش نخواهي كرد.
ديوانگي از آن جايي رخ مي نمايد كه تو در مي يابي پس از همه تلاش هايت، هرگز به پايان انتظار نمي رسي. كسي نخواهد بود كه نياز كاذب، ناشناخته و تعريف نشده تو را پاسخ گويد. حتي اگر هم فرض بگيري كه خود آن شخص نيازهاي تو را مي شناسد و به او نيروهاي خارق العاده عطا كني، بايد بپذيري كه تو وابسته به حضوري هستي كه به خاطر توانايي هايش، مجبور است خود را بين توده عظيمي كه مثل تو ناكام مانده اند، تقسيم كند و باز تو را در انتظاري دوباره نگاه دارد.
آن گاه شايد به جايي برسي كه از نياز خود به تنگ آيي، از شور و شوق بيفتي و حتي ناكام شوي. در انتظار معشوق ماندن مستلزم پذيرفتن ضعفي دروني و اعطاي قدرتي عظيم به شخصي بيروني است. قدرت و ضعفي كه شايد هرگز واقعي هم نباشد. (حقيقت دردناك اين جاست كه مرد تا پيش از آشنايي اش با زن، از كفايت دروني خود مطمئن است و اين آشنايي است، تجربه است و غرابت بيرون است كه او را به چنين توهم گريزناپذير و دردناكي نايل مي كند. غرابتي كه با شكوه و قدرتمند است، چيزي كه به جعل «واقعيت» نام نهاده مي شود.) ديوانگي از همين بيهوده نشستن در انتظار قدرتي جعلي بر مي آيد.
۵- «شب هاي روشن» تجربه عظيم يك شكست است: شكست درون در برابر برون و شكست عقل در برابر تجربه محيط. مردي با زني آشنا مي شود و به واسطه او از محيط بسته ذهني اش خارج مي شود. در اين مواجهه خود را با دنيايي ديگر در مي آويزد كه تعاريف آن قابل انطباق با تجربه هاي بسيط او در گذشته نيست. آنچه كه مرد نسبت به بيرون در ذهنش تعريف كرده بود، توهمي بود مبتني بر درونيات خودش و بيرون از نظر او، صرفاً چيزي بود برخاسته از درون، دروني كه به جز قواعد خودش راهي براي شناخت واقعيت محيط نداشت. اما اين ذهن با دريچه اي، رو به سوي محيط، شكافته مي شود. واقعيت محيط، با شكل اصيل خودش- كه قطعاً در تقابل با شناخت ذهني مرد از آن است- راه به داخل مي يابد. مرد در مي يابد كه واقعيت چيزي وسيع تر از ذهن خود اوست و در شگفت از اين تجربه اش، و در ذوق زدگي از اين شناخت جديد، خودش را قرباني بيرون مي كند، تا به «واقع گرايي» برسد، اما اين شروع تجربه «شكست» براي اوست.
واقعيت دنياي اين مرد خيالباف درونگرا، بيش از آن كه مبتني بر تجربه عظيم محيط باشد، وابسته به حضور باشكوه و دايم درون است؛ و اين همان چيزي است كه مرد ناديده اش مي گيرد. او كتاب هايش- كه نمادي از دنياي درونش هست- را، براي نوسازي ديدگاه و منظرش- تعمير ساختمان محل سكونتش و زيباسازي چشم اندازها- به حراج مي گذارد.
محيط بيرون كه به چشم او واقعيت مطلق است، درون ظريف و شكننده او را به يغما مي برد و تنهاي تنها، بي هيچ رويايي، بازش مي گذارد. و اين دردناك ترين تجربه تعقل است. عقل درون در مي يابد كه عالم بيرون به مراتب قطعي تر، واقعي تر و با شكوه تر است. اما اين قطعيت و شكوه در تقابل اين دو عالم تنها جنبه اي ويران كننده دارد. عقل را به شكست مي رساند، تجربه «ديگري» را مستحكم مي سازد، فرد را فرو مي نشاند و اين شكست، گريز ناپذير است: مرد نه مي تواند تا ابد واقعيت را با ذهن خودش تعريف كند و نه مي تواند در برابر وسوسه گريز ناپذير محيط- كه قطعاً منجر به شكست هم خواهد شد- مقاومت كند. از اين رو، اين وضع شايد همان نقطه نهايي عقل گرايي، همان نقطه اوجي كه پرتگاهي را پيش رو دارد و همان غروب آن باشد. نگاه درون به حدي دقيق و وسيع مي شود كه بيرون را به وضوح مي بيند، اما بيرون آن قدر مهيب، رعب آور و خيره كننده است كه كورش مي كند.
۶- عشق درست از لحظه اي شروع مي شود، كه گمان مي رود تمام شده است. آنچه كه پيش از اين به نام عشق خوانده مي شد، چيزي نبود جز همان تلاش بي فرجامي كه در جهت رفع نيازي غيرواقعي شكل مي گرفت. مرد به هوس تجربه اي جديد در زندگي اش، نيازهاي برآوردني اش را با چيزي ديگر، با يك «رويا» جابه جا مي كند رويايي كه شايد نيازي هم بدان نداشت. او زندگي اش را فرو مي ريزد، عادت هايش را عوض مي كند، و در نهايت به عنوان ضربه اي نهايي براي اين خودويرانگري، دست به يك هويت زدايي و پاكسازي بنيادي نسبت به خود مي زند. مرد كتاب هايش- يعني واقعي ترين دارايي اش- را از دست مي دهد تا حفره به جا مانده از آنها را با رويايي فرار پر كند. اما بنا بر اصل قطعي و گريز ناپذير «شكست»، روياي او- از آنجا كه از آن او نيست- مي رود. حالا يعني از لحظه پايان داستان و پايان ظاهري اين عشق، تا ابد- مردي مي ماند كه همه داشته هايش را به پاي رويايي دست نيافتني هدر داده- او خاطره هويتي از خود را در ذهن دارد، كه ديگر از آن او نيست، به پاي ديگري ريخته و او هم ارزش هاي آن را با خودش برده است.
ديگر قطعي ترين شكل آن «خود» سابق (كتاب ها)، در دست او نيست. حالا، مرد مي تواند هر روز بنشيند، جاي خالي كتاب هايش را نگاه كند، حفره واقعي جديدش را لمس كند و در انتظاري نافرجام و دردآور، به اين خلاء خود خيره شود.