جمعه ۱۹ دي ۱۳۸۲ - سال يازدهم - شماره ۳۲۷۷
جامعه
Friday.htm

جوان محافظه كار نيست
000489.jpg
نام: عليرضا
نام خانوادگي: محجوب
نام پدر: غلامرضا
تاريخ تولد: ۱۰ خرداد ۱۳۳۵
صادره از: كرج
ميزان تحصيلات: ليسانس تاريخ دانشگاه تهران
شغل پدر: بازنشسته
شغل مادر: خانه دار
همسر: خانه دار، ليسانس فلسفه
فرزندان: سه پسر - طه، ۱۸ ساله، دانش آموز
فاضل، ۱۲ ساله، دانش آموز- مجتبي، ۴ ساله
عليرضا صلواتي
از نوجواني كار مي كرده، هرجايي كه ممكن بوده است رفته، حتي زماني كه مدرك تحصيلي برق داشته، كارگر ساده شده است. اين روحيه كارگري هنوز هم در او مانده است. براي اولين ساعات صبح يك روز زمستاني قرار مصاحبه مي گذارد و هنگامي كه به خانه كارگر مي رسم، سه، چهارنفر زودتر از من آمده اند. هنوز در خيابان ماشين زيادي به چشم نمي خورد، اما همه با او وعده كرده اند. مي آيد و يكي يكي با همه صحبت مي كند. كارخانه يكي ورشكست شده و سه ماه است كه حقوقش را نداده اند. ديگري، كارفرمايش او را اخراج كرده و آن يكي بيكار است. با همه در اتاق نگهباني حرف مي زند. نوبت به من مي رسد. اولين سؤالش اين است، «سؤالاتت كو؟ تو هم سؤالات كليشه اي را كه سردبيرت داده، آورده اي؟» مي گويم: سؤال آماده ندارم. برويم اتاقتان تا شروع كنيم. مي گويد: «همين جا بشين حرف مي زنيم.» اصرارم فايده اي ندارد و اين ديدار در اتاق نگهباني انجام مي شود. در پايان خوشحال به نظر مي رسد و تشكر مي كند از بابت اين كه سؤالات كليشه اي از او نپرسيدم.
با اين كه نماينده مجلس است اما كت و شلوار نپوشيده، شايد مي خواهد «كارگر» بماند.
از دوران كودكي تان شروع كنيم. در كرج.
يكي از روستاهاي كرج.
پرسيدم صادره از كجا؟ فرموديد: كرج!
آخه در شناسنامه ام همين را نوشته. حوزه ۲ كرج. متولد روستايي هستم در نزديكي اشتهارد كرج. روستاي ما روستاي كوچكي بود. دو سال اول دبستان را هم آنجا طي كردم. مابقي را هم در تهران در محله ابوذر خواندم.
چه شد كه آمديد تهران؟
خانواده من هميشه در رفت وآمد بودند ميان تهران و كرج. مرتب در اين فاصله در حركت بودند هنوز هم پدرم در رفت وآمد هستند. به خاطر كشاورزي...
كشاورز بودند؟
بله. روستاي ما هنوز هم تا تهران دور نيست. يك ساعت و نيم راه است.
فقط!
خيلي كم است. فاصله اي نيست. كشاورز در حال ترددي بودند و هستند. اما به خاطر مدرسه رفتن من و خواهرم اكثر اوقات در تهران بوديم.
فقط دو نفر بوديد؟
آن موقع آره. بعدها بيشتر شديم. سال اول و دوم دبستان را در روستا بوديم. چپ دست هم هستم. سال اول نديدند كه با دست چپ مي نويسم. سال بعد وادارم كردند كه با دست راست بنويسم. خيلي سختم بود. با زور كه گفتند با دست راست بنويس، از چپ به راست مي نوشتم. كلمات را برعكس مي نوشتم.
آخرش چي شد؟ چپ دست شديد يا راست دست؟
الان راست دست هستم.
پس فشارها موثر شد؟
آره. ولي خطم بد شد. الان هم خطم خوب نيست. همين جا توصيه مي كنم به كسي نگوييد كه خطش را عوض كند.
كدام خط؟ سياسي؟
[مي خندد] نه، دستش را عوض نكنند. دست من را با زور عوض كردند. اين قدر نمره كسر كردند تا مجبور شدم دستم را عوض كنم و عادت كنم كه با دست راست بنويسم.
الان مي توانيد با دست چپ بنويسيد؟
بله. ولي كند.
عملاً راست شديد...
[مي خندد] نه، راست دست شدم ولي بقيه كارهايم را با دست چپ انجام مي دهم. بعد رفتم مدرسه ملك پيرنظر. تحصيلات ابتدايي را آنجا تمام كردم. شاگرد خوبي هم بودم. بعد رفتم آموزشگاه حرفه اي. الان مجتمع امام صادق شده است در خيابان ري. مدرسه اي بود كه آلمان ها تاسيس كرده بودند و اداره مي كردند. هنرجوي رشته چاپ شدم. چهار سال.
اين رشته را خودتان دوست داشتيد يا جبر روزگار شما را روانه اين رشته كرد؟
نه. داستان دارد. روي كارت شركت در امتحان من نوشته شده بود: شماره ۲۰۰. ظاهراً جاي ديگري اسم من ۳۰۰ ثبت شده بود. قبولي ها را هم با شماره اعلام مي كردند من هم دنبال ۲۰۰ بودم. رفتم براي ثبت نام گفتند شما قبول نشديد. پيگيري كرديم سبب شد با تاخير ثبت نام كنم. رشته چاپ آخرين رشته اي بود كه ظرفيتش تكميل مي شد. چاره ديگري نبود. رفتم همين رشته ثبت نام كردم. سال بعد دبيران پيشنهاد كردند كه بروم رشته ديگري، ولي خودم نپذيرفتم. علاقه مند شده بودم. قد و قامتم هم كوتاه بود. ماشين چي چاپ هم قدبلند مي خواست هم دست هاي بلند، كه من نداشتم.
همزمان با تحصيل، كار هم مي كرديد؟
سال اول، همه كارهاي عمومي مي كرديم. سال دوم بحث هاي تخصصي شروع مي شد، سال سوم افراد مي توانستند كار كنند. من هم كار را در ليتوگرافي شروع كردم. مقدمه ليتوگرافي هم گرافيك است. نقاشي من هم اصلاً خوب نبود. آنجا توصيه كردند كه برو ماشين چي باش. خودم هم به «ماشين چي بودن» علاقه  بيشتري داشتم چون تحركش بيشتر بود. كار ليتوگرافي را هم ياد گرفته بودم، ديگر نيازي نمي ديدم كه آنجا بمانم. نقاشي ام هم كه خوب نبود. البته يك بار در مسابقه كانون پرورش فكري كودكان، يك نقاشي از من برنده شد. نمي دانم چرا!
احتمالاً اين بار هم شماره ها جابه جا شده بودند!
[مي خندد]. نه. نقاشي خودم بود. ولي خب بعضي وقت ها بدخطي هم هنر است.
خودش يك سبك است.
آره ديگه. بعد از آموزشگاه حرفه اي، رفتم يك چاپخانه دولتي در خيابان ايرانمهر. چندماهي آنجا كار كردم و بعد رفتم هنرستان تهران. نوبت دوم. چون مي خواستم كار هم بكنم.
چرا؟ وضعيت خانوادگي بود يا علاقه شخصي؟
هر دو. رفتم چاپخانه. در چاپخانه كساني بودند كه سن و تجربه بيشتر از من داشتند ولي من چون مدرك تحصيلي داشتم، شدم سرپرست ماشين و سرپرست همان بزرگ ترها.
سخت نبود؟
خيلي سخت بود. بايد كارهاي كارگرهاي ساده را هم انجام مي دادم تا شرمنده آنها نشوم. آنجا ۱۲ ساعت كار بود. چون نتوانستم با درسم تطبيق دهم رفتم چاپخانه ديگري به نام آفتابگردان كه الان خراب شده است. به خاطر ساعت كاري ام كه كم بود، يك ماشين تك ورقي به من دادند. نمي دانستم كه ممكن است حادثه داشته باشد. درحال حركت ماشين، دستم لاي ماشين رفت و انگشتم باز شد. با اين ماشين، كتاب چاپ كردم بيشتر كتاب هايي هم كه چاپ مي كردم كتاب هاي مذهبي بود.
اين كه مي گوييد كتاب هاي مذهبي چاپ مي شد براي خودتان هم قابل تشخيص بود كه اصلاً كدام كتاب مذهبي هست يا نيست؟
حتماً. من از دبستان كتاب مي خواندم. بيشتر هم كتابخانه هاي مساجد مي رفتم. خلاصه بعد رشته ام را عوض كردم رفتم برق. اواخر سال ۵۵ بود كه در شهرك اكباتان برقكار شدم. سه ماه كارگري كردم...
كارگري؟
000474.jpg

گفتند معمولاً كارگر ساده مي خواهيم. گفتم، مهم نيست. كار سختي هم بود. ۱۲ ساعت در روز در تابستان در توليد قطعات گچي بودم. خيلي وحشتناك بود. دقيقاً مثل فيلم عصر جديد چارلي چاپلين كه دنبال پيچ تا داخل چرخ دنده ها مي رود. در همين مايه ها بود. يك دقيقه توقف نبود. خيلي سخت گذشت. آخر شب كه مي خوابيدم صبح زود بايد مي رفتم سركار. تا بعد كه كارهاي برقي را به من دادند. اواخر سال ۵۶ اولين تلاش ما براي تشكيل يك سنديكا بود. گردانندگان آنجا به ساواك خيلي مرتبط بودند. بعدها در خاطرات فردوست خوانديم كه كسي كه مسئول حفاظت ما بود، تيمسار زال تاش معاون رسيدگي به شكايات ساواك بود. خيلي با او مذاكره كرديم. حكم اخراج ما را هم او نوشت.
چرا اخراجتان كردند؟
به خاطر اعتصابات.
فعاليت سياسي داشتيد؟
كم نه. از همان كتابخانه هاي مساجد
خانواده تان هم سياسي بودند يا خودتان فقط سياسي بوديد؟
بيشتر خودم بودم.
پدر و ديگران كه اهل روزنامه نبودند؟
نه. ولي خودم هر روز يك روزنامه مي خواندم. از سال ۵۲ به بعد فعاليت گروهي مي كردم. از ۵۴ به بعد جهت دار فعاليت مي كرديم. در شهرك اكباتان هم دفتري داشتم كه انبار و همه چيز من آنجا بود. آنجا چون برق داشت، گرم مي شد. طبيعتاً فضاي خوبي بود براي جمع شدن همه.
پاتوق بود ديگر!
همه اقوام و افكار جمع مي شدند. مستقيم با چند نفر كار مي كردم.
چه كار مي كرديد؟
بيشتر بسط كتابخواني و كتابداري بود.
پس فقط كار فرهنگي بود؟
كار سياسي هم مي كرديم. هم اطلاعيه صادر مي كرديم هم چاپ. فارغ التحصيل رشته چاپ بودم. اتفاقاً يكي از دوستانم در دفتر تيمسار زال تاش كار مي كرد. از سال ۵۶ تمام اعلاميه هاي انقلاب را آنجا چاپ مي كرديم. يك دستگاه زيراكس متعلق به آمريكايي ها بود. با اين ماشين بيش از ۱۵۰ هزار اعلاميه چاپ كرديم.
با ماشين خود ساواك؟
بله.
حتماً مشكلي هم نبود!
[مي خندد] نه جدي مي گويم. به دستگاه خيلي وارد بودم.
ولي همه دستگاه هاي زيراكس يك شمارنده - كنتور - دارد!
ما هم هميشه صفرش مي كرديم. كسي به جز ما تخصصي نداشت. هنوز هم مي توانم كنتور زيراكس ها را صفر كنم.
به لحاظ شرعي اشكالي نداشت كه از زيراكس آمريكايي ها اعلاميه هاي ضد رژيم چاپ كنيد؟ حتماً هدف وسيله را توجيه مي كند!
نه. كاغذش را خودمان تامين مي كرديم.
سنديكا به كجا رسيد؟
نگذاشتند آن را تشكيل دهيم. تهديدمان هم كردند. سال ۵۷ كه اعتصابات شروع شد تصميم گرفتيم دامنه آن را به آنجا هم بكشانيم. چندتا اطلاعيه چاپ كرديم...
با همان دستگاه ساواك؟
يك دستگاه ديگري هم داشتيم كه آن را خريده بوديم. اولين تجمعات آنجا صورت گرفت. تيمسار زال تاش آمد مذاكره كند. ما هم خواسته هاي صنفي مان را مطرح كرديم.
اعتصاب صنفي بود يا سياسي؟ يا بهانه هاي صنفي بود؟
هر دو رنگ بود. روز سوم اعتصاب سربازان حكومت نظامي را وارد كردند. حمله كردند و عده اي را گرفتند. بعد اطلاعيه زدند كه ورود اين افراد كه من هم جزو آنها بودم ممنوع است. آزادتر شدم. از آن به بعد فعاليت را حرفه اي تر ادامه دادم. كارهاي چاپي وسيع تر شد.
پس دوباره وارد كار تخصصي تان شديد!
[مي خندد] خيلي تخصصي كار مي كردم. بولتن كارگري چاپ كرديم بعد مسئول سازماندهي اعتصابات شدم. يك سري به ما مي خنديدند كه فكر مي كنيد حكومت عوض مي شود كه اين كارها را مي كنيد؟ بالاخره انقلاب پيروز شد. ما هم شوراهاي اعتصاب داشتيم. از دي ماه اساسنامه هاي شوراهاي اسلامي كارخانه ها را نوشتيم و بعد انتخابات برگزار كرديم.
براساس همان اساسنامه.
بله.
اين اساسنامه مصوب كي بود؟
مصوب خودمان! مصوب مجامع بود. مشروع تر از مجامع كه جاي ديگري نبود. بعد از انقلاب ادامه و در مدت يك ماه در سراسر كشور گسترش پيدا كرد و تشكيلات غالب و جايگزين سنديكاها شد. بعد بحث تشكيل احزاب و تشكل ها پيش آمد. با همه تشكل ها هم مراوده داشتيم. من هم از قبل از انقلاب، مخالف نخست وزيري آقاي بازرگان بودم.
پس آن زمان انقلابي بوديد!
هنوز هم انقلابي ام. من هنوز هم اگر اين اتفاق بيفتد همان موضع را دارم. معتقدم در ايران هر كسي بخواهد هر چيزي دموكراسي باشد يا چيز ديگر را به سرانجام برساند بايد مقتدرانه باشد. حاكم غيرمقتدر در ايران نمي تواند حكومت كند. به اسم انقلاب باشد يا ضد انقلاب فرقي نمي كند. با وجود آن كه سن زيادي نداشتم، كتباً به مرحوم شهيد بهشتي اعتراضم را به اين انتصاب نوشتم و گفتم: شما ضرر خواهيد كرد و بعد متوجه خواهيد شد كه چه ضرري  كرديد.
۲۰ سالتان بود!
خيلي جوان بودم. بعد با تشكيل حزب جمهوري، مرحوم شهيد آيت دعوت كرد كه عضو حزب شوم. شهيد بهشتي هم اصرار داشت. اول گفتند بروم دفتر سياسي. مهندس محلوجي بود با شهيد آيت. يك هفته ماندم و نپسنديدم. رفتم شاخه كارگري و كارمندي را فعال كردم. بعد ستاد روز جهاني كارگر را تشكيل داديم. اولين سخنراني عمرم را در ۱۱ ارديبهشت ۵۸ در مراسم روز كارگر در ميدان امام حسين(ع) انجام دادم. شهيد بهشتي اصرار داشت كه فعاليت كارگري را از حزب فراتر ببريم چرا كه نمي تواند محدود به يك حزب باشد. فراتر از اين ديدگاه كه چه كسي مسلمان است يا نه، معتقد است يا نه و هر كارگري با هر انديشه و فكري بتواند به آنجا مراجعه كند.
شهيد بهشتي مي گفت: حزب جمهوري اسلامي نشان دار است و همه نمي توانند به آنجا مراجعه كنند. با اصرار ايشان خانه كارگر تشكيل شد. از بدو تاسيس روزنامه جمهوري اسلامي هم با دعوت مهندس موسوي در آنجا فعاليت مي كردم. خيلي سرمقاله نوشتم. بعد همه كارهايم را كنار گذاشتم و محدود كردم به خانه كارگر.
كي ازدواج كرديد؟
در سال ۶۲ مرتكب شدم[!]
خانواده  اقدام كردند؟
نه. با همه دوستان و آشنايان رايزني كردم و حرف زدم. در يك هفته كل كار انجام شد.
به نظر شما جواني كردن يعني چه؟
همين كارهايي كه من مي كردم.
اول تعريف آن را ارايه كنيد بعد به خودتان مي رسيم.
اصولاً، من فكر مي كنم جوان شجاع است، محافظه كار نيست و خوب مي تواند تصميم بگيرد. هنوز هم اعتقاد دارم بهترين كساني كه مي توانند اين كشور را اداره كنند جوانان هستند و نه پيران. آنهايي كه از ميانسالي مي گذرند بهتر است به مشاوره بروند. از آن شادابي و آن تحرك بايد استفاده كرد. با وجود مخالفت ها در كارهايم سعي مي كنم آن را به كار بندم و مسئوليت ها را به جوانان بدهم.
خودتان، در تشكيلات خودتان اين شعار را به كار بسته ايد؟
الان كارهاي كليدي تشكيلات خودمان در دست جوانان است.
كدام جوانان؟
جوانان زير ۲۵ سال!
جداً
جدي مي گويم.
پس تشكيلات شما هم بچه بازي شده است؟
[مي خندد] خيلي بهتر شده، همين الان جلوتر از خيلي ها هستيم. من خودم را هم هنوز جوان مي دانم.
منظورتان جوانان قديم است!
زياد فرقي نمي كند. يادم مي آيد سال ۶۰، هياتي از طرف حزب جمهوري اسلامي به كنگره حزب كار كره رفت. من را هم چون جوان ترين عضو شوراي مركزي بودم انتخاب كردند. نفر دوم هم آقاي بادامچيان بود. با هم رفتيم. آنجا به او مي گفتيم شما را به عنوان جوان قديم اينجا فرستاده اند.
خيلي ها كه مي گويند، بياييد كار را به جوانان بدهيم، منظورشان جوانان بالاي چهل است!
نه. در ايران بين ۱۵ تا ۳۰ تعريف مي شود.
با اين تفاسير شما جواني كرديد؟
خودم آره. مسئوليت هاي متعددي داشتم هيچ كس هم نگفت خراب كردي.
نه. برخي جواني كردن را به آن معناي استفاده از شور، نشاط و هيجان جواني عنوان مي كنند.
اينها هم شور و نشاط است.
شما مسئوليت داشتيد، مسئوليت كه ربطي ندارد...
نه. مسئوليتي كه يك جوان دنبال مي كند پر از شور و نشاط است. هر روز برنامه و نقشه جديدي دارد، چون نمي تواند متوقف باشد. محافظه كاري است كه آدم را متوقف مي كند، جوان كه محافظه كار نيست. جوان جنگجو است. از تيرباران شدن نمي ترسد. آن روز مفهوم جواني اين بود. شايد امروز سركوچه ايستادن جواني باشد، ولي آن شور و آهنگي كه ما داشتيم جواني ديگري بود.
به نظر شما كدام يك بهتر است؟
جوانان امروز محدودترند، فعاليت  ما را ندارند...
چرا محدودترند؟
شايد خانواده هاي سخت گيرتري دارند. شايد هم اعتماد به جوانان كمتر شده چون نيروي كار زياد شده و نيروي بزرگ تر به جوانان اعتماد نمي كند. يكي اش همين قانون انتخابات ماست كه ملاك كانديداتوري را از ۲۵ به ۳۰ سال بردند، درحالي كه درست اين بود كه از ۲۵ به ۲۰ مي آوردند. همان موقع مقام معظم رهبري يا شهيد بهشتي اصرار داشتند كه من وزير كار شوم. من كه هنوز ۲۵ سالم تمام نشده بود. متفاوت از امروز بود. امروز هيچ كس حاضر نيست جوانان را مديركل كند. آن روز وزير مي كردند. من كه محدودتر از امروزي ها نبودم.
امروز، روابطتان با فرزندانتان چگونه است؟
در كارهايشان دخالتي نمي كنم.
و اگر فرصتي پيش آيد...
دخالتي نمي كنم.
نظارت چطور؟
كم.
يعني به حال خودشان رها مي كنيد؟
فكر مي كنم بهتر است. من از سال ۵۶ معلم بوده ام تا امروز. با خيلي ها سروكار داشته ام. اعتقاد دارم ما بايد خوراك بدهيم، نه تصميم بگيريم.
و حرف آخر؟
راجع به جوانان بايد خيلي بيشتر از اينها حرف زد. اگر جاي شما بودم، بيشتر روي آن مسئوليت هايي كه به يك جوان داده شده بود تكيه مي كردم كه چطور شد كه به يك جوان آن مسئوليت ها را دادند. امروز بايد به جوانان اعتماد به نفس داد. بر اين باورم كه اينها بيشتر از ما مي توانند مسئوليت قبول كنند و مثمرثمر باشند. اصلاً بايد بالاي ۵۰ ها را كنار گذاشت. ۴۰ هم براي جامعه جوان ايران زياد است. ما راجع به جوانان زياد حرف زديم اما عمل نكرديم.
هميشه روساي سازمان هاي جوانان ما بيش از ۴۰ سال سن داشته اند. شوراي جوانان ما همه پيرند. ۲۰ ساله هاي ما بيشتر از ۵۰ ساله هاي ما مي فهمند. بايستي دوران حكومت جوانان در ايران تعريف شود. حتي اگر اين كار را نمي كنند حداقل مثل امام راحل(ره) دل جوان داشته باشند. من اصلاً يك پيشنهاد دارم. با آن مصاحبه هاي شما كه خواندم و خيلي پخته بود و يك سؤال كليشه اي در آن نبود، چه اشكالي دارد مدير مسئول يا سردبير همشهري باشيد...
نه. خواهش مي كنم دور اين يكي را خط بكشيد. بگذاريد روابطمان با رييس مان همين طور باشد. همين كار خيلي بهتر است.
نه، جدي گفتم. خللي ايجاد نمي شود. نترسيد. با اين تفكر مسئوليت به افراد دهيم. سن نمايندگان را پايين بياوريم. اعتماد كردن به جوانان اين نيست كه به آنان بگوييم خوب هستيد، اعتماد كردن اين است كه فرصت را به آنان دهيم. خودمان كنار رويم تا آنها بيايند. نگران نباشيد اتفاقي نمي افتد.

براي بي حوصله ها
000648.jpg
000645.jpg


خانواده من هميشه
در رفت وآمد بودند ميان تهران و كرج. مرتب در اين فاصله در حركت بودند هنوز هم پدرم در رفت وآمد هستند به خاطر كشاورزي...
كار سياسي هم مي كرديم هم اطلاعيه صادر مي كرديم هم چاپ. فارغ التحصيل رشته چاپ بودم
بولتن كارگري چاپ كرديم بعد مسئول سازماندهي اعتصابات شدم.

000642.jpg
000639.jpg


يك سري به ما مي خنديدند كه فكر مي كنيد حكومت عوض مي شود كه اين كارها را مي كنيد؟ بالاخره انقلاب پيروز شد با هم شوراهاي اعتصاب داشتيم
من فكر مي كنم جوان، شجاع است محافظه كار نيست و خوب مي تواند تصميم بگيرد هنوز هم اعتقاد دارم بهترين كساني كه مي توانند اين كشور را اداره كنند جوانان هستند و نه پيران. آنهايي كه از ميانسالي مي گذرند بهتر است به مشاوره بروند

|  ايران  |   تكنيك  |   جامعه  |   داستان  |   دهكده جهاني  |   شهر  |
|  عكس  |   علم  |   ورزش  |   هنر  |   يادداشت  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |