هوشنگ اميدي
|
|
«امير دژاكام» نويسنده، كارگردان و مدرس تئاتر، نمايش «ليلي و مجنون» نوشته محمد ابراهيمان را به صحنه آورده. كارگردان نمايش مي گويد: اگر عشق را بهانه قرار داده ام تا حرف هاي ديگري بزنم به خاطر اينست كه عاشقي يك حالت است و عشق از آن معنا مي گيرد، عشقي كه از معرفت انسان مي آيد. به وضوح شاهدم كه سطح عشق از آن اوج عرفاني خود پايين آمده و مبتذل شده است و اين برآيند چيزي است كه من در اطراف خود مي بينم. و اما داستان: ليلي دختر سعد و قيس پسر ملوح در كلاس درس به هم دل مي بازند. اما درميان قوم شور و شري به پا مي شود. ناگزير از هم جدايشان كرده تا يكديگر را نبينند. كار جنون عاشقي در قيس بالا مي گيرد. سر به صحرا مي گذارد و همنشين جانوران بيابان مي شود و به مجنون شهرت مي يابد و ليلي با ابن سلام نامي ازدواج مي كند، اما مجنون كماكان بر سر جنون خود است. بعداز گذشت زمان پدر و مادر او مي ميرند. سرانجام ليلي هم مي ميرد و مجنون بر سر تربت او جان به جانان مي سپارد و در كنار او به خاك سپرده مي شود. در نمايش حاضر كه در سالن اصلي تئاتر شهر ساعت ۱۹ به صحنه مي رود، اردلان شجاع كاوه، بهرام ابراهيمي، حسين محب اهري، حسن سرچاهي، اليزا اورامي، بيتا عبائيان و... بازي مي كنند.
* راوي نمايش، بازيگر است يا قصه گو، آن هم در شرايطي كه پوشش لباس او با بازيگران متفاوت و شخصي است!
- اگر اين دو با هم يكي باشند اشكالي پيش مي آيد؟ ببينيد قصه گويي در تمام ملل مختلف وجود دارد و نقالي هم يكي از انواع قصه گويي است. مثلاً در آسياي ميانه به شكلهاي گوناگون نقال قصه خود را روايت مي كند. به شكل نشسته و دو زانو، در حالي كه فقط دست ها، بالاتنه و سر به كمك بازيگر مي آيند ولي او قصه خود را تعريف مي كند.
نقالي تنها شكل قصه گويي نيست، يكي از انواع قصه گويي هاست كه در ايران وجود دارد. اقتضاي اين اثر چنين بود كه انسان معاصر به درون قصه برود و در حالي كه راوي داستان است خودش نيز از آن متأثر بشود. اصل مطلب اينست كه وقتي انسان درگير سرنوشت بشود، وقتي كه آن را روايت مي كند حتماً از تأثيرات خودش هم خواهد گفت و در حادثه هم تأثيراتي مي پذيرد. به همين دليل «باران» (اليزا اورامي) انسان امروز وارد قصه شده و در آن درگير مي شود. پس بار ديگر خود و زندگي خويش را در درون قصه مي بيند.
* در تلفيق داستان كهن با زمان حال يك دو پارگي وجود دارد كه براي مخاطب ملموس نيست آيا اين براي نشان دادن جدايي ميان عاشق و معشوق است؟
- خب اين نمايش دو روي سكه است. اگر بخواهيم عادلانه به قضيه نگاه كنيم بايد هر دو روي سكه را ببينيم. انسانهايي كه در عشق شكست مي خورند يكي از دلايلش اينست كه به معرفت لازم نرسيده اند. همچنان كه نويسنده «محمد ابراهيمان» در هنگام تأليف دو روي سكه را مد نظر داشته من هم به آن توجه كرده ام و مطمئن هستم كه كار بسيار سختي است. پرده اول سنگين و تراژيك بود، بازيگران همين پرده بايد در پرده دوم نمايش، بازي و داستاني كميك به اجرا بگذارند. پس واقعاً سخت است. در فاصله كمتر ازيك دقيقه از مرگ تراژيك مجنون بازيگر بايد تماشاگر را بخنداند. دقيقاً پنجاه ثانيه. بعداز آنكه مجنون در پرده اول كشته مي شود ما تازه شاهد اولين خنده هاي تماشاگر هستيم. بله براي ما هم سخت است كه اين دو پاره بودن نمايش را در دو نگاه نشان بدهيم.
* نگاه نويسنده و كارگردان در داستان تأكيد بر عدم وصال درعشق است. آن طور كه پيداست نرسيدن را بهتر از رسيدن مي دانيد؟
- پرده دوم برخلاف پرده اول كه يك روايت فاخر، شريف و خدايي را مطرح مي كند، بي معنا شدن و معناباختگي صورت ها، روابط و نشست و برخاستن ها را عنوان مي كند. اگر اين نوع رابطه خالي از معناست من مقصر نيستم. اين رابطه ايست كه من و شما در جهان اطراف خود شاهد آن هستيم. اگر بعضي از روابط زندگي معاصر فاقد معنا شده اند بايد به دنبال كشف راه حل آنها باشيم و چرايي آن را بفهميم. آنچه كه راجع به جدايي گفتيد فقط تفسير من نيست، عين القضات مي گويد: «عاشق را فراق بهتر كه وصال/ كه در وصال بيم فراق است و در فراق اميد وصال» يادتان باشد كه در پرده دوم مجنون و ليلي به دلايل و مشكلات فردي نيست كه در عشق خود شكست مي خورند بلكه به دلايل اجتماعي و اقتصادي است و حتي شرايط بيروني كه خواه ناخواه زندگي آنها را تهديد مي كند. نه مجنون به خودي خود انسان بدي است و نه ليلي. هر دوي آنها عاشقند و از اين محبت خدايي به هم رسيده اند. اگر اشتباه نكنم احمد غزالي مي گويد: «عاشق را حساب با عشق است/ عاشق را با معشوق چه حساب». درواقع عشق را يك حالت تعريف مي كند نه يك رابطه، عاشق با معشوق رابطه و حسابي ندارد. عاشقي حالتي است كه با عشق تازه معني پيدا مي كند. عشقي كه خود هم يك معناست و از معرفت انسان شكل مي گيرد.
* پس چرا اين قدر سطح عشق را مبتذل نشان مي دهيد؟
- يك چيزي هست كه اينجا مصداق مي آورم. در فيلم هاي مختلف سينمايي و تلويزيون مي بينيم كه چقدر روابط عاشقانه سبك و خنده دار شده اند. اين خود نشاني از حقيقت زندگي است كه تصوير مي شود. بله! پرده دوم روايت مبتذل شدن صورت هاست. صورت هايي كه گاهي اوقات در جهان اطراف خود مي بينيم. چيزي كه به معنا باختگي رسيده و اصالت خود را از دست داده است.
* كجاي زندگي ليلي و مجنون هاي امروزي معنا باخته است، در حالي كه همه آنها حقيقت محض زندگي هستند هر كدام با تعريف مشخص خود؟
- بله. منتها فقط اسمها وصورت روابط باقي مانده است. همه چيز درواقع معناي اصلي خودش را از دست داده است. اما اگر باورم اين بود كه «زندگي» معناي خودش را براي ما انسانها از دست داده، در پايان نمايش ليلي نمي گفت: «ليلايم من» هنوز عشق حضور دارد. من دو ليلاي پرده اول و دوم را از هم تفكيك نمي كنم. بلكه هنوز حضور دارند و معناي خود را حفظ كرده اند و اينست كه عشق تا ابد ماندگار خواهد ماند. «هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق» ولي چيزهايي هست كه درد من از آنهاست. جايي كه معني عشق هم ديگر معناي واقعي خود را نمي دهد، در حالي كه همين آدمها خود معناي عشق بوده اند.