جمعه ۹ مرداد ۱۳۸۳ - سال يازدهم - شماره ۳۴۵۱
ديدار
Friday.htm

گفت وگو با سيد محمدعلي ابطحي
جوانان امروز بيشتر مي فهمند
005043.jpg
در عنفوان جواني
005046.jpg
در كنار مرحوم سيد احمد خميني
005049.jpg
در جبهه كنار رزمندگان
005052.jpg
در حج با لباس احرام
005055.jpg
در محاصره برف و بوران
005058.jpg
در محاصره خبرنگاران
سامان سيف الهي
005037.jpg
عكس: محمدرضا شاهرخي نژاد

نام: سيد محمدعلي
نام خانوادگي: ابطحي
نام پدر: سيدحسن
تاريخ تولد: ۷/۱۱/۱۳۳۸
محل تولد: مشهد
ميزان تحصيلات: خارج فقه و اصول
شغل پدر: روحاني
شغل مادر: خانه دار
همسر: ليسانس مديريت، مدير موسسه گفت وگوي اديان و سردبير مجله اخبار اديان
فرزندان: سه دختر، دانشجوي علوم اجتماعي، دانش آموز پيش دانشگاهي، دوم دبستان
راجع به دوران كودكيتان و اين كه در كجا و در چه خانواده اي گذشته است بگوييد.
كجا به دنيا آمديد؟
خودم كه دنيا آمدنم را يادم نيست... اما من بچه اول خانواده هستم و در مشهد به دنيا آمدم. پدرم يك روحاني در مشهد بود و مادرم هم اهل شمال كشور است: بهشهري. پدرم و آقاي هاشمي نژاد كه شهيد شد با يكديگر دوست بودند و هر دو با خواهرهاي هم ازدواج كردند؛ يعني دايي من شوهر عمه من هم مي شد.
چند خواهر و برادر داريد؟
دو تا خواهر و دو تا برادر كه همگي از من كوچكتر هستند.
چند تا از خواهرها و برادرهاي شما تحصيلات حوزوي دارند؟
خواهرانم كه هر دو خانه دار هستند و تحصيلات حوزوي ندارند اما يكي از دو برادرم روحاني است و بيشتر همراه پدرم، برادر ديگرم هم كار آزاد مي كند.
دوران بچگي شما چگونه گذشت؟ چي شد كه به سراغ تحصيل در حوزه رفتيد؟
طبيعي بود... روال خانواده ما به سمت حوزوي شدن بود و من هم وقتي كمي بزرگتر شدم كم كم به اين سمت گرايش بيشتري پيدا كردم. من بچه پر شر و شوري بودم و وقتي به مدرسه رفتم، تقريباً دوم - سوم دبستان بودم كه در مدرسه دكلمه مي كردم و كلاً خاطرات ماندگاري از آن دوران در ذهنم مانده است.
در دوران كودكي آنقدر شيطان بوديد كه زنگ بزنيد و فرار كنيد؟
نه... ما چون فضاي زندگي مان متفاوت بود، نوع شيطنت و شيطاني كردنمان هم متفاوت بود.
پس بيشتر شر و شوري و انرژي دوران كودكي و نوجواني شما در محيط فرهنگي صرف مي شده است.
فرهنگي به معناي عامش كه نه... به نوعي شيطنت هاي من در محيط زندگي ام تعريف مي شد؛ ۱۶ ساله كه بودم هر وقت پستچي به محله ما مي آمد، حداقل ۲۰ نامه به خانه ما مي آورد، چون من عادت داشتم هر جا كه آدرس مي ديدم، برايشان نامه مي نوشتم! خيلي عجيب بود براي همه، پدرم و بقيه هم خيلي تعجب مي كردند. هرچه نشريه رايگان بود، من برايشان نامه نوشته بودم. مثلاً در قم در مجله «مكتب اسلام» بين آقاي مكارم كه رئيس آن بود و يكي ديگر از اعضا اختلاف شده بود، من در مجله خوانده بودم، بلافاصله نامه نوشتم و گفتم كه من از فلاني حمايت مي كنم. الان كه گاهي وقت ها به نوشته ها و نامه هاي آن موقع نگاه مي كنم، براي خودم هم جالب است. يا مثلاً يك موسسه و مجله مسيحي بود كه اين طور كه يادم مي آيد، انجيل هاي كوچك و كوتاه كوتاه مي فرستاد كه در اين جا هم عضو شده بودم.
يك دفعه هم يك دسته گل خيلي خيلي بزرگ آب داده بودم! آقاي حكيم فوت كرده بود و بعد از فوت ايشان خيلي مهم بود كه آدم هاي سرشناس شهرستان ها براي كدام مرجع تسليت مي فرستند، من تقريباً همان ۱۶ ساله بودم، براي سه چهار مرجع تسليت فرستاده بودم! البته اين مسئله زياد مهم نبود، يك روز ديدم كه نامه اي آمده به در خانه ما، خطاب به «حضرت حجت الاسلام والمسلمين جناب آقاي سيدمحمدعلي ابطحي»! من هم ۱۶ سالم بود، يكي از مراجع وقت اين نامه را نوشته و از من تشكر كرده بود، ايشان من را با پدرم اشتباه گرفته بودند! اين مسئله هم خيلي مهم بود كه پدر من از كدام مرجع مي خواهد حمايت كند... خلاصه نامه من باعث شد كه پدر من با آن مرجع درواقع در روبايستي قرار بگيرد.
مشكل به چه صورت حل شد؟
آن موقع يادم مي آيد كه تابستان ها به يكي از روستاهاي اطراف مشهد كه هواي خنكي داشت مي رفتيم، آن جا بوديم كه دايي ام من را صدا كرد و به همراه پدرم راجع به اين صحبت مي كردند كه بالاخره چه كار بايد بكنيم، چون به هرحال نمي شد نامه را تكذيب كرد چون باعث اختلاف مي شد. درواقع شر و شوري هاي من بيشتر در اين وادي ها مي گذشت.
ديگر چه كارهايي مي كرديد؟
راستش من دوست داشتم هر وقت كه پول گيرم مي آمد آن را صرف كار مفيدي بكنم...
وضع مالي خانواده تان چطور بود؟
تقريباً از اول بچگي يادم مي آيد كه وضع مالي خانواده مان خوب بود، از خودمان خانه داشتيم، ماشين داشتيم كه در آن سال ها اين مسئله خيلي مهم بود، مخصوصاً براي يك روحاني و از وقتي كه من يادم مي آيد هميشه خانه مان پر رفت و آمد و پر از مهمان بود. باغ نسبتاً بزرگي هم نزديك مشهد، در طرقبه، داشتيم كه تابستان ها به آن جا مي رفتيم.
كار عجيب و غريب ديگري نكرديد كه امروز برايتان خاطره شده باشد؟
يكي از خاطرات عجيب زندگي من اين است كه شناسنامه ام را رفتم دو سال بزرگ كردم، به عشق گرفتن گواهينامه رانندگي... رفتم پيرمردي را كه در باغمان كار مي كرد با خودم به عنوان شاهد بردم به دادگستري كه روبه روي خانه مان بود و او هم شهادت داد كه شناسنامه من را دوسال دير گرفته اند و بعد از آن من ماشين پدرم را سوار شدم تا اين كه در ۱۷ سالگي، همزمان با گرفتن گواهينامه يك ژيان خريدم.
خودتان آن موقع كار نمي كرديد؟
كار مي كردم، اما درآمدزا نبود، تا اين كه به كار فيلم علاقه مند شدم و افتادم در آن وادي.
آن موقع سن تان چقدر بود؟
همان ۱۷ - ۱۶ ساله بودم.
آن موقع هنوز تحصيلات حوزوي تان را شروع نكرده بوديد؟
چرا، همزمان شروع كرده بودم.
چگونه با محيط فيلم و كلاً هنر آشنا شديد؟
پدرم در مشهد مركزي داشت كه كانون بحث و انتقاد ديني بود كه در آن جا پسري آمده بود از اصفهان، اتفاقاً در حال حاضر هم از دوستان من است و براي اولين بار به مشهد اسلايد آورد. اسلايدهاي مذهبي بود؛ مثلاً فرض كنيد تصويري بود در وسط كه يك آيه قرآن بالاي آن نوشته شده بود و پايين آن ترجمه آيه.
مثلاً فرض كنيد در يك اسلايد عكسي از كرات و كهكشان وجود داشت و بالاي آن آيه اي نوشته شده بود از قرآن با اين مضمون كه مي شود زمين و آسمان را تسخير كرد و موضوعاتي از اين دست... بعد وقتي اين كارها را نشان دادند، من به دليل شور و شوقي كه داشتم با دوستم كه در آن موقع از من بزرگتر بود در موضع ديگري بودم نسبت به او و مثل الان با هم دوست نبوديم ارتباطم را بيشتر كردم و طرحي دادم كه اين اسلايدها به شكل بهتري نمايش داده شود.
ابتدا به اين صورت بود كه همين دوست اصفهاني من چون صداي رسا و خوبي داشت، اين آيه ها را از رو مي خواند، بعد به پيشنهاد من صداها را ضبط كرديم، تا يكي دو هفته نمي دانستيم وقتي نمايش يك اسلايد تمام مي شود، چه زماني خواهد بود كه فردي كه مسئول پخش اين اسلايدها بود به سراغ بعدي برود. طرح ديگري دادم كه آيات قرآن را به جاي دوست من، يك قاري بخواند و اين شد كه من رفتم و گشتم و در بازار يك دوره كامل قرائت قرآن با صداي عبدالباسط پيدا كردم كه همه آيات قرآن در آن بود.
بعد از يك مدت ده  تصوير انتخاب مي كرديم آيه اصلي را با صداي عبدالباسط پخش مي كرديم و ترجمه اش را با صداي دوست اصفهاني... اين مسئله يكي دو روز در هفته وقت ما را مي گرفت... نتيجه اين شد كه براي نمايش، اسلايدهاي انتخاب شده را روي پرده مي انداختم و صدا از طريق بلندگو پخش مي شد... اين سيستم درواقع يك باكس بسته شده را براي ما تشكيل مي داد كه فقط يك نفر بايد اسلايدها را تعويض مي كرد كه آگاه كردن او از زمان تعويض هم به وسيله صداي زنگي بود كه در نوار ميان آيات گذاشته بوديم انجام مي شد. در واقع من از اين مرحله كمي فني تر وارد اين وادي شدم.
بعدتر هم، پدرم يك دوربين هشت ميلي متري خريد كه با آن فيلم مي گرفتم و چون عادت داشتم كه هرچه كه به دستم مي رسد در آن كنكاش كنم، رفتم از بازار دستگاه اديت فيلم هشت ميلي متري و بقيه لوازم مورد نياز آن را خريدم و شدم يك فيلمساز آماتور.
شما با كانون هاي فيلم در تماس نبوديد؟ مثلاً در همان سال ها افرادي چون داريوش ارجمند و رضا كيانيان داشتند در اين كانون ها فعاليت مي كردند و در واقع مشهد به نوعي خاستگاه آنها بود.
تقريباً نه، چون محيطي كه من در آن بودم با آن محيط چندان در ارتباط نبود... البته با رضا كيانيان كمي بيشتر ارتباط داشتم... چون داوود كيانيان، برادر بزرگتر رضا و خود او با پدرم خيلي دوست بودند. يادم مي آيد كه رضا كيانيان خيلي به تئاتر علاقه داشت و خيلي هم اصرار داشت كه من هم بروم؛ ما هم در محيط مذهبي بوديم گفتم اين كار گناه دارد، دو گناه هم داشت، يكي موسيقي و ديگري همكاري با زن...
اين سال هايي كه شما مي گوييد تقريباً نزديك به سال هاي انقلاب بود، چي شد كه فعاليت هاي مذهبي و هنري شما آغشته به مسايل سياسي شد؟
در آن زمان فعاليت هاي مذهبي، هنري و كارهاي مشابه آدم را به وادي روشنفكري مي كشاند.روشنفكري ديني هم در آن زمان مبارزه با حكومت بود.
البته شايد خانواده ما خيلي هم آماده مبارزه نبود، چون بيشتر به دنبال كارهاي فرهنگي بودند تا سياسي.
من از بچگي كتاب هم زياد مي خواندم. در اين دوران كتاب هاي دكتر شريعتي تا حد زيادي روي من تاثير گذاشت و در كنار آن انقلاب هم داشت به روزهاي اوج خودش نزديك مي شد... از طرف ديگر در آن سن و سال، هر جواني مي خواهد خودش را تخليه كند. در سال هاي ۵۲ - ۵۱ هم اوج مخالفت با رژيم شاه بود و طبيعي بود كه جوان هاي مذهبي به صف مبارزان مي پيوستند، من هم به صورت طبيعي رفته و به اين صف پيوسته بودم و با چند نفر ديگر به صورت هاي مختلف مثل فيلم ساختن يا سخنراني كردن مبارزه مي كرديم. يادم مي آيد در آن زمان با زحمت فراوان يك ماشين تحرير به دست آورديم تا اعلاميه هاي امام را توزيع كنيم...
دوره اوج مبارزه تان به چه صورت بود؟
آن موقع كه مبارزه خيلي عملياتي شده بود كارها بيشتر حول و حوش كار در زمينه اعلاميه و ماشين تحرير مي چرخيد. مثلاً من با يكي ديگر از دوستانم هر جوري بود يك ماشين تحرير تهيه و با آن كار مي كرديم، بعد كه ماجرا لو رفت ما را خواستند كه به ساواك برويم. پدر من هم در مشهد فرد محترمي بود و تقريباً از او حساب مي بردند. خلاصه من و پدرم به ساواك رفتيم و در آن جا آن دوستم كه با او ماشين تحرير تهيه كرده بوديم را آوردند، منظره خيلي بدي هم بود كه هنوز هم براي من صحنه چندش آوري است... به حالت خيلي فجيعي او را به داخل اتاق پرت كردند و من ديدم كه حسابي شكنجه شده است. بعد به من گفت كه تو هم همه چيز را بگو، چون ما قبلاً گفتيم... من فقط سرم را انداختم پايين... يادم مي آيد كه به پدرم گفتند كه مواظب پسرت باش، چون سنش قانوني نيست با او كاري نداريم فقط مي خواستيم به شما اطلاع دهيم كه او چنين كارهايي مي كند.
اين ماجرا مربوط به چه سالي بود؟
سال ۵۳ يا ۵۴ بود. اگر اشتباه نكنم آن موقع سن قانوني ۱۶ سال بود بعد هم جواني من در همان فضاها سپري شد، تقريباً من كمي بزرگتر از سنم بودم هميشه... شايد هم با تحليل هاي روان شناسي امروزي، اين مسئله كه من با توجه به سنم هنوز دل از حوزه هاي جواني نكندم، دليلش اين باشد كه من كلاً خيلي تند و پرانرژي حركت مي كردم.
خودتان فكر مي كنيد جواني كرده ايد؟
بالاخره آن كارهايي كه ما مي كرديم هم جواني بود ديگر!
يعني از جواني خودتان راضي هستيد؟
بله. من واقعاً از سير زندگي ام تا همين حالا خيلي راضي ام.
با توجه به نوع فعاليت هايي كه در دوران جواني داشتيد، پدرتان مخالفت عمده اي با شما نداشتند و شما را آزاد مي گذاشتند؟
چون جواني من به نوعي رنگ و بوي سياسي داشت، به هيچ وجه نمي توان با جواني هاي الان آن را قياس كرد. ما خودمان را از طريق فعاليت هاي سياسي تخليه مي كرديم و در نتيجه هميشه دلخوري هايي وجود داشت.
بعد از تمام شدن تحصيلات حوزوي ، مبارزه تان به چه شكل ادامه يافت؟
سال ۵۴ يا ۵۵ بود كه من براي اولين بار به تنهايي به عنوان مبلغ رفتم كرمانشاه.
از طرف جايي مامور شده بوديد؟
نه. خودم رفتم. آقايي بود در آن جا كه مسجد داشت و دوست پدرم بود. زمستان خيلي سردي هم بود به طوري كه اشك چشم تا يكي دوسانتي متر يخ مي زد. بعد از آن همان قبل از انقلاب يك سفر با پدرم و خانواده ام با اتومبيل شخصي رفتيم تركيه و از آن جا به سوريه، لبنان، عربستان، اردن و چند كشور ديگر.
يادم مي آيد كه شهر دمشق و حرم حضرت زينب(س) به نوعي مركز تجمع مبارزان عليه رژيم شاه بود و در حرم حضرت زينب من اطلاعيه هاي امام خميني(ره) زير لباسم گذاشته بودم و خيلي هم مي ترسيدم.
در خارج از كشور هم مي ترسيديد؟
بله... در آن جا نيروهاي ساواكي مستقر بودند. مخصوصاً در حرم.
همان جا من داشتم از حرم بيرون مي آمدم كه اطلاعيه ها از زير پيراهنم افتاد و روي زمين پخش شد. شخصي بود در آن جا كه سريع آمد كمكم كرد و كمي نصيحتم كرد ولي نگذاشت پدرم متوجه شود كه من چنين كاري كردم.
در همان جا يك خانواده اي هم با ما آشنا و همراه شدند كه با دو ماشين، با هم به ايران بازگرديم. يك حاجي بود به همراه همسرش، ما هم كه خانواده خودمان بوديم؛ پدر و مادر و يكي دو تا از خواهر و برادرانم.
يك شيطنتي در آن زمان انجام دادم كه اين هم در خاطر من مانده است. در همان روزهاي آخر و موقع بازگشت، من تعداد زيادي اعلاميه برداشتم كه به همراه خودم بياورم... به مرز تركيه كه رسيديم من اعلاميه ها را جاسازي كردم زير دستمال كاغذي ها و گذاشتم در ماشين آن حاجي... موقع رد شدن از مرز خيلي خيلي زياد استرس داشتم.
بالاخره به سلامت به ايران رسيديد يا نه؟
بله... خوشبختانه مشكلي پيش نيامد.
در سال هاي ۵۷ - ۵۶ كه ديگر انقلاب داشت به پيروزي مي رسيد، شما چكار مي كرديد؟
يك اتفاق مهمي كه افتاد اين بود كه در همان سال آخر آقاي هاشمي نژاد كه دايي من بود را براي سخنراني به رودسر دعوت كرده بودند و او نمي توانست برود... من هم كه خيلي پر هيجان و خوش بيان بودم به جاي او رفتم رودسر و سخنراني كردم... ماه رمضان هم بود... بعد خبرش به لنگرود هم رسيد كه يك سيد پر شور و شوق و پرانرژي آمده و سخنراني خوبي كرده و بعد من را دعوت كردند كه در لنگرود هم بروم و سخنراني كنم. من هم بعد از اذان مغرب در رودسر سخنراني مي كردم و بعد بلافاصله مي رفتم به لنگرود.
شب نوزدهم ماه رمضان بود كه من يك اعلاميه از امام را با خودم بردم و در بين سخنراني آن را خواندم. اين ماجرا باعث شد كه مردم در رودسر تظاهرات كنند و چراغ ها را خاموش كردند و خلاصه خيلي شلوغ شد... در همين شلوغي ها من را از در پشت فراري دادند و من هم سوار ژيانم شدم و رفتم به سمت لنگرود؛ با اتومبيل شخصي خودم رفته بودم... در آن زمان با همسرم نامزد بوديم... آخر من خيلي زود ازدواج كردم... خلاصه او هم در آن زمان آن جا بود... در مراحل مبارزه هم كه به صورت طبيعي، مسايل عاطفي كمي كم رنگ مي شود... من هم به جاي اين كه فرار كنم و خودم را از اين همه درگيري نجات بدهم رفتم به لنگرود براي سخنراني بعدي ام... محل سخنراني در فضاي باز بود و من هم شروع كردم كه ناگهان ديديم دور تا دور محل سخنراني را جيپ هاي ماموران محاصره كردند و بچه ها سعي كردند من را فرار بدهند. خانم من هم معمولاً در آن شب ها منتظر من مي ايستاد تا بعد از سخنراني او را سوار كنم و با هم برويم... واقعاً سخت ترين و زجرآورترين مناظر زندگي ام همان لحظه بود كه خانمم ايستاده بود و من او را سوار نكردم چون مي دانستم كه با اين فضا حتماً دردسري در راه خواهد بود... خانمم را كه او هم سن و سال زيادي نداشت تنها گذاشتم و رفتم، كمي جلوتر يكي ديگر از همان جيپ ها بود كه جلوي من را گرفت...
من را از ماشين پياده كردند و يك چك محكم هم در گوش من زدند و با خود بردند... در آن فضا در كلانتري ها هم ماموران پس از درگيري ها خيلي خسته و عصبي مي شدند من را هم كه شب به شهرباني برده بودند و خستگي آنها در اوج خودش بود... يك دفعه ديدم كه چند نفر ريختند سر من و شروع كردند به كتك زدن، طوري كه پيراهن و شلوار سفيدي كه تن من بود كاملاً خوني شده بود...
شب من را همان جا نگه داشتند و صبح به رشت بردنم .  در لنگرود چون خيلي كتك خورده بودم چشمم ترسيده بود، وقتي به رشت رسيديم. من را از در پشت يك پادگان بردند داخل و ديدم كه در يك محوطه بزرگي وظيفه هاي نيرو دريايي رشت همه به صورت آماده باش نشسته اند كه اگر شهر شلوغ شد به حفظ امنيت شهر كمك كنند... خيلي صحنه وحشتناكي بود... با آن كتك هايي كه شب قبلش از آن سه چهار نفر خورده بودم منتظر بودم هر لحظه اين سربازان سفيدپوش بريزند سر من و من را بزنند! آن روز آنقدر ترسيده بودم كه هنوز هم وقتي سفيدپوشان نيروي دريايي را مي بينم، مي ترسم. هيچ وقت آن صحنه را فراموش نمي كنم كه من با دو پاسبان وارد شدم و همه اين نيروها بلند شدند و ايستادند... داشتم از ترس سكته مي كردم. اما وقتي رفتم داخل، خوشبختانه از كتك خبري نشد.
گفتيد كه در همان بحبوحه با همسرتان آشنا شديد و ازدواج كرديد...
با خانمم آشنا بوديم! چون ايشان دخترعمه من هستند.
چه شد كه تصميم گرفتيد در همان سال ها ازدواج كنيد؟
مادرم خيلي بر ازدواج زود و در سن پايين اصرار مي كرد.
مگر وقتي ازدواج كرديد چند سال داشتيد؟
۱۹ - ۱۸ سال
به عقيده خودتان ازدواج زودهنگام براي شما اتفاق مثبتي بوده است؟
اين ماجرا در زندگي من منفي نبوده است اما من به هيچ وجه زود ازدواج كردن را توصيه نمي كنم.
معمولاً افرادي كه خاستگاه خانوادگي شان مذهبي و سنتي است خودشان چون زود ازدواج كرده اند، درباره فرزندانشان هم چنين ديدي دارند و در واقع با خواست جوانان كه ترجيح مي دهند درسشان را به جايي برسانند و يا وضعيت مالي خودشان را سروسامان بدهند مخالفت مي كنند و آن را خوب نمي دانند.
درباره شخص من و زندگي شخصي ام چون همسرم خيلي رفتار منعطفي داشت، با يكديگر دوران مختلف زندگي را گذرانديم ولي الان وقتي با هم به آن روزها نگاه مي كنيم اگر آن روزگار را به سختي زياد نمي گذرانديم بهتر بود. انرژي ما بيشتر صرف تطبيق دادن خودمان با فضاي جديد مي شد درصورتي كه اين انرژي مي توانست صرف علاقه مندي و در واقع احساسات و عواطف بيشتر شود. ما به هيچ وجه با آن سن و سال آماده پذيرش وضعيت جديد نبوديم و مجبور بوديم خودمان را با فضا هماهنگ كنيم و خوشبختانه موفق شديم ولي اين به اين معنا نيست كه من موافق اين روند باشم... مثلاً دختر خود من علاقه مند بود كه نسبتاً زود ازدواج كند، من همه اين تجربيات را به او منتقل كردم.
يعني شما فكر مي كنيد اين آمادگي در سن هاي بالاتر، به دست مي آيد؟
البته يك مقدار شرايط جوانان در حال حاضر با سنين مشابه آن روزها متفاوت است. من هميشه معتقدم كه فهم و درك بچه هاي اين نسل خيلي متفاوت است با نسل هاي قبل.
كدامش بيشتر است؟
فهم و درك از مسايل مربوط به زندگي، روابط اجتماعي، شعور اجتماعي و مسايل ديگر، در نسل حاضر. شايد براي يك جوان ۲۳ - ۲۲ ساله به اندازه يك آدم ۴۰ - ۳۰ ساله نسل هاي قبل باشد.
لطفاً كمي هم درباره خانواده و رابطه تان با فرزندانتان توضيح دهيد.
من از خانواده ام خيلي راضي ام چون خانمم در همين مدت درسش را خواند و ليسانس گرفت و فعاليت هاي اجتماعي داشت، موسسه گفت وگوي اديان را راه اندازي كرد و به طور كلي يكي از دلايل موفقيت زندگي مان را در اين مي بينم كه ما در روابط اجتماعي هر دو با هم پيش رفتيم و پيشرفت كرديم. چون يا دو نفر بايد وقتي كه پيشرفت كرده اند با هم ازدواج كنند يا اين كه پس از ازدواج با هم پيشرفت كنند، در غير اين صورت حتماً با مشكل رو به رو مي شوند
كما اين كه خيلي ها با اين مشكلات روبه رو هستند. اگر پيشرفت فقط براي يكي از زوجين باشد دنياي آنها كاملاً از هم متفاوت مي شود كه خوشبختانه اين اتفاق براي من نيفتاد. شايد اختلاف نظر وجود داشته باشد اما شرايط ما با هم مساوي و برابر بود و اين مسئله ما را از بحران هاي جدي
به دور نگه داشت.
در باره فرزندانم هم،من سه تا دختر دارم... به هرحال خانواده هايي كه فرزندانشان تركيبي از دختر و پسر باشد با خانواده هايي كه فرزندشان فقط از يك جنس هستند كمي متفاوت است. رابطه من با فرزندانم خيلي خوب و دوستانه است.
شما در نوشته هايتان، مخصوصاً در وب نوشت، نشان داده ايد كه با نسل جوان خيلي خوب ارتباط برقرار مي كنيد. اين ارتباط صميمي و دوستانه بين شما و فرزندانتان هم وجود دارد؟
بله كاملاً همين طور است. شايد مهم ترين اصلي كه در خانه ما حاكم است اين است كه هركس شخصيت خودش را دارد و سايران به اين شخصيت احترام مي گذارند.
يعني هركس اجازه دارد آنطور كه مي خواهد فكر كند و فقط از راهنمايي بقيه استفاده كند؟
بله. كاملاً... به همين دليل هم من فكر مي كنم ما هيچ وقت بحران بچه هايمان را نداشته ايم. حوزه خصوصي هر كدام تعريف شده است. مثلاً با فراگير شدن كامپيوتر و اينترنت، براي هر كدام از آنها يك كامپيوتر شخصي تهيه كردم كه بتوانند در اينترنت، خودشان فعاليت كنند و كسي هم به ديگري كاري نداشته باشد به همين دليل هم من فكر مي كنم كه خيلي متين رشد كرده اند.
از نظر شما فرزندانتان آدم هاي سياسي هستند و به مقوله سياست علاقه مندند؟
نه. اصلاً سياسي نيستند و علاقه مندي خاصي هم به اين موضوع ندارند.
آقاي ابطحي كمي هم راجع به فعاليت هاي اجرايي تان صحبت  كنيم، چطور شد كه شما آنقدر زود وارد عرصه مديريت شديد.
اين مسئله بعد از هر انقلابي كاملاً طبيعي است. مثلاً در انقلاب روسيه هم همين طور بوده... من در مشهد جزو نيروهاي مبارز بودم و بعد در همين زمان هم انقلاب پيروز شد. با توجه به فعاليت هاي من در زمينه فيلم و كارهاي هنري ديگر، به سمت راديو و تلويزيون جذب شدم. در همان شلوغي ها، قبل از اين كه من سمتي بگيرم، خودم به راديو و تلويزيون مشهد سري زدم و شروع كردم برايشان مطلب نوشتم و در همين روزها با آنها خيلي صميمي شدم. بعد از آن در همان اوايل انقلاب، مدتي يك كميته تركيبي براي اداره شهر تشكيل شد كه اين كميته من را به عنوان نماينده خودش در راديو و تلويزيون مشهد معرفي كرد و من رفتم و در آن مركز كارم را شروع كردم.  به دنبال آن،  اولين مقام رسمي من شد مدير برنامه هاي صدا و سيماي مشهد. در همان زمان آقاي احمد جلالي مدير كل برنامه هاي صدا و سيما بود.
در حقيقت من مسئول محتواي آنتن بودم،  بدون دخالت در مسايل فني و مالي و... بعد در سال ۱۳۶۰ تصميم گرفتم كه ديگر اين كارها را كنار بگذارم و فكر مي كردم كه فعاليت هاي اين چنيني من بايد تمام شود. اين شد كه به قم رفتم كه در آن جا زندگي كنم. تعطيلات تابستان بود و آقاي محمد هاشمي هم تازه مدير صدا و سيما شده بود. من را صدا كرد و گفت كه ما يك مركز در بوشهر داريم كه هيچ امكاناتي ندارد، در اين مدت تعطيلات به آن جا برو آن مركز را را ه اندازي كن... ما هم اول تابستان بلند شديم و رفتيم بوشهر... يادم مي آيد كه دفتر مدير راديو و تلويزيون بوشهر يك كانتينر بود، بعد ساختمان ساواك بوشهر را هم گرفته بودند و به صدا و سيما داده بودند كه كارهاي فني و پخش آن جا انجام مي شد. بعد از اين كه اين مركز راه اندازي شد در مركز صدا و سيماي شيراز دعوا شد و اختلاف پيش آمد؛ من هم فقط قول داده بودم كه چهار پنج ماه كار مي كنم ولي آقاي هاشمي من را دوباره صدا كرد و گفت برو شيراز و مدير صدا و سيماي آن جا بشو... در آن زمان حميدرضا آصفي مدير شهرستان هاي صدا و سيما بود كه من به اتفاق او و آقاي هاشمي به شيراز رفتيم و من را معرفي كردند و من شدم مدير راديو و تلويزيون شيراز كه در واقع جدي ترين بخش كار من از اين جا شروع شد.
چون شيراز مركز بزرگي بود و به خاطر تجربه  برگزاري جشن هنر شيراز امكانات زيادي هم داشت در آن زمان در شيراز پخش رنگي داشتيم در صورتي كه سه چهار سال بعد از آن پخش رنگي به مشهد رفت، در آن جا من خيلي توانستم به كارها مسلط شوم.
درباره اين گفت وگو
005040.jpg

با جوانان

سيدمحمدعلي ابطحي معاون حقوقي ـ پارلماني رئيس جمهور، در اين سال ها يكي از بزرگترين حاميان جوانان بوده است.
او راحت با نسل جديد ارتباط برقرار مي كند، اين را به راحتي مي شود از مخاطبان بسيار سايت شخصي اش وب نوشت، فهميد كه در آن به صورت روزانه مطالبي را با نثري ساده و جذاب مي نويسد.
ابطحي نسل جوان را خيلي قبول دارد و معتقد است، جوانان امروز خيلي بيشتر از همسن  و سال هايشان در دوره هاي پيشين مي فهمند.
او معتقد است سال هاي مبارزه به زندگي عاطفي و خانوادگي اش لطمه زده اما آن روزگار را دوست دارد و فكر مي كند آن كارها هم يك روش براي جواني كردن بوده اند.
س.سيف اللهي
از آلبوم شخصي

|  هفته   |   جهان  |   پنجره  |   داستان  |   چهره ها  |   پرونده  |
|  سينما  |   ديدار  |   حوادث   |   ورزش  |   هنر  |   صفحه آخر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |