جمعه ۹ مرداد ۱۳۸۳ - سال يازدهم - شماره ۳۴۵۱
داستان
Friday.htm

حالا حركت كن -۲
ياري دوستان
005001.jpg
بيژن مشفق
در قسمت قبل خوانديد كه رضا و علي دو دوست زمان جنگ، اكنون سال ها پس از جنگ در دشتي در مناطق جنگي گم شده اند. هر دو آنها جانباز هستند. علي از ناحيه پا و رضا از نخاع. در واقع آنها براي فيلمبرداري اولين فيلم سينمايي رضا به مناطق جنگي آمده اند. گم شدن آنها در ميان دشت و تنهايي شان باعث شده است كه آن دو خاطرات سال هاي رفته را به ياد بياورند. به خصوص رضا كه مرارت هاي خود را براي قانع كردن ديگران به توانايي اش براي ساختن فيلم سينمايي را به ياد مي آورد. اينك ادامه داستان:
ويلچرش چسبيده به مبل و در نور ملايم آباژور لميده است. انگشت رضا روي كنترل حركت مي كند. تصوير تلويزيون با دور تند به عقب برمي گردد. دوباره فشار مي دهد. تصوير تلويزيون چند لحظه اي ثابت مي ماند بعد به حالت عادي حركت مي كند. در تلويزيون رضا با لباس بسيجي ميكروفن به دست با رزمنده اي در جبهه صحبت مي كند. صداي انفجارهاي دور در زمينه تلويزيون شنيده مي شود. تصوير تلويزيون مرتب تكان مي خورد. رضا نگاهي به طرف راست مي اندازد و رو به دوربين مي گويد: «معلوم است چكار داري مي كني علي؟!»
تصوير تلويزيون پشت سر هم محو و واضح مي شود و بيشتر تكان مي خورد. رضا دستي به شانه رزمنده مي زند و به طرف دوربين مي آيد.
- نمرديم و فيلمبرداري تو رو ديديم. ياا... راه بيفت كه ماشين اومد.
در زمينه تصوير تلويزيون، صداي انفجار نزديكي مي آيد و تصوير تلويزيون وارونه و قطع مي شود. انگشت رضا با شدت روي كنترل فشار مي آورد. دقيقاً همان روز بود كه رضا بالاخره تصميمش را مي گيرد تا فيلمش را بسازد. براي همين بعد از ظهر همان روز پيش «ساجدي» وقت مي گيرد.
ساجدي پشت ميز نشسته و با كاغذهاي روي ميز مشغول است. در اتاق آرام باز مي شود و لحظه اي بعد رضا با ويلچر داخل اتاق مي شود. ساجدي تا او را مي بيند با شتاب بلند مي شود و به طرف رضا مي رود.
- مطمئن باشم ازم فيلم نمي گيري؟
دستش را به طرف رضا دراز مي كند. نگاه عميق و كوتاهي به او مي اندازد، مي خندد و مي گويد: «سلام»
رضا هم مي خندد و دست مي دهد.
- سلام.
ساجدي برمي گردد طرف ميزش و در حالي كه دارد پشت ميز مي نشيند مي گويد: «آدم بايد از شما سينمايي ها بترسه. همه چيز واسه شما سوژه اس. جلوي شماها بايد مواظب بود.»
رضا كه هنوز همان جا ايستاده، نزديك تر مي آيد. سرش را كمي كج مي گيرد و به ساجدي خيره مي ماند. ساجدي كاغذهاي جلويش را كنار مي گذارد و همه حواسش را متوجه رضا مي كند. انگار دو دل است و منتظر چيزي كه نمي داند چيست.
- پس راضي شدي. بچه ها حتماً خوشحال مي شن. ديگه خيالم از بابت مجموعه راحت مي شه. تو كه بالا سر مجموعه باشي، ديگه همه چيز درست مي شه.
رضا هنوز به ساجدي خيره مانده. ته لبخندي گوشه لبش ديده مي شود و ساجدي جدي تر ادامه مي دهد: «مي دوني؟ يه مجموعه فرهنگي ـ  هنري احتياج به آدمي داره كه هم هنري باشه هم مدير. درست مثل تو.»
رضا نگاهش را مي اندازد روي ميز، خودكاري از روي آن برمي دارد و با آن بازي مي كند. ساجدي خوشحال دست هايش را به هم مي مالد.
- پس راضي شدي؟
رضا دوباره به ساجدي نگاه مي كند.
- ما كه هميشه راضي بوديم.
به بازي با خودكار ادامه مي دهد. ساجدي با شنيدن اين جواب، روي صندلي جابه جا مي شود و راحت تر مي نشيند.
- هميشه اينقدر حرف گوش كن نبودي. راستش رو بخواي، دلم مي گفت مسئوليت مجموعه رو قبول نمي كني.
رضا خودكار را رها مي كند روي ميز و ويلچر را كمي عقب مي برد.
- من جاي شما بودم، خيلي هواي دلمو داشتم.
ساجدي دوباره خم مي شود روي ميز.
- چطور؟!
رضا دست مي گذارد روي قلبش و لبخند مي زند.
- دلي كه اينقدر به آدم راست بگه، بايدم نازشو كشيد.
ساجدي از پشت ميز بلند مي شود، مي آيد طرف ديگر و روبه روي رضا مي ايستد.
- يعني چي؟ دوباره ما سوژه شديم.
مي نشيند روي مبل روبه روي رضا. رضا عقب تر مي رود و مي گويد: «راستشو بخواي، مي خوام به ميل دلت رفتار كنم.»
ساجدي دوباره با شتاب مي ايستد.
- يعني قبول نمي كني؟
رضا مي خندد. سرش را برمي گرداند و آرام ويلچر را به طرف پنجره مي برد. ساجدي با سرعت مي رود طرفش.
- ببين «شرافت»! اين كار انگار براي تو درست شده. محيط هنري نيست؟ كه هست. آشنا نيست؟ كه هست. دوروبرت بچه هاي جبهه نيستن؟ كه هستن. زحمت زيادي هم نداره. كافيه رو كارها نظارت داشته باشي. همين!
رضا به بيرون پنجره خيره مانده. ساجدي در سكوت برمي گردد پشت ميزش و مي نشيند. آرام مي گويد: «نكنه كار بهتري پيدا كردي؟»
رضا سربرمي گرداند.
- آره.
- كه اينطور!
كاغذهايي را كه جمع كرده بود، دوباره مي گذارد جلويش و نگاهشان مي كند و مي گويد: «چي هست؟»
رضا ويلچر را به طرف ساجدي حركت مي دهد و تند مي گويد: «مي خوام فيلم بسازم. اين بار، سينمايي.»
ساجدي ناگهان سربلند مي كند.
- چي؟ فيلم سينمايي؟ ... تو؟ ... با اين...
به ويلچر نگاه مي كند. رضا با دست مي زند روي ويلچر.
- با اين دوچرخه. حرفتو تموم كن.
ساجدي در خود فرو مي رود. رضا هيجان زده شده.
- ساجدي جان! حرف از رضايت زدي و دل. خيلي خواستم كاري كه گفتي قبول كنم، اما دلم راضي نشد. مي دونم بدمو نمي خواي، ولي من خيلي هواي دلمو دارم. به هيچ صراطي مستقيم نمي شه. همش دوروبر چيزايي كه مي خواد چرخ مي زنه.
ساجدي آرام از پشت ميز بلند مي شود و مي نشيند روي مبل. رضا ويلچر را به طرف او برمي گرداند. هر كدام نگاهشان به نقطه اي است. پس از چند لحظه سكوت، ساجدي بدون آن كه به رضا نگاه كند، مي گويد: «شما همتون همين طورين. مي دونم وقتي دلتون يه دستور بده، هزارتا مثل منم نمي تونه فرمان ايست بده.»
رضا نگاهش مي كند، ساجدي هم به او. رضا آرام مي گويد: «حالا ازت مي خوام تمام محبتتو بريزي تو اين رودخونه تا اين چرخ بگرده.»
ساجدي بلند مي شود و دست هايش را مي گذارد روي دسته هاي ويلچر رودرروي رضا.
- كي مي خواي شروع كني؟
رضا لبخند مي زند و مي گويد: «خيلي زود»

اتاق رضا با نور آباژور نيمه روشن است. تلويزيون روشن اما برفكي است. روي مبل جلوي تلويزيون چند فيلم ويديويي رهاست. كنترل ويديو روي دسته مبل با چند بسته قرص رها مانده. رضا روي ويلچر پشت ميز نشسته و نور كوچك و تند چراغ مطالعه جلويش را روشن كرده. گونه اش را روي دست چپش انداخته و با دست راست روي كاغذ سفيد با خودكار ضربه مي زنه. نزديك پايه چراغ يك بسته قرص و ليوان آب است كه كمي آب در آن باقي مانده. رضا همچنان با خودكار روي كاغذ ضربه مي زند. چند لحظه اي مي گذرد. ناگهان دست رضا از ضربه زدن باز مي ماند و آرام شروع به نوشتن مي كند: «سكانس اول: روز، داخلي، سنگر»

روت پريور جابوالا و گرماو غبار*
گرمايي كه در غبار گم مي شود
005004.jpg
«گرما و غبار» نوشته «روت پريور جابوالا» از ساختار كلي رمان هايي پيروي مي كند كه به وقايع نگاري پيرامون زندگي يك شخصيت مي پردازند. در اين نوع رمان ها معمولاً راوي اول شخص است كه ماجراها را روايت مي كند. اما با اين حال او شخصيت اصلي داستان محسوب نمي شود. بلكه شخصيت اصلي كسي است كه راوي درباره آن توضيح مي دهد. توضيحي كه در جهت سامان بخشيدن به زندگي همان شخصيت است. به نحوي كه حيات او حالتي پازل گونه بيابد و شكلي معنادار را در ذهن تداعي كند. در تاريخ ادبيات داستاني جهان چنين آثاري، كم نبوده اند. اگر بخواهيم به شاخص هاي آن اشاره كنيم، قطعاً يكي از آنها رمان «زندگي واقعي سباستين نايت» اثر «ولاديمير ناباكف»است كه البته از بسياري جهات با رمان «گرما و غبار» شباهت دارد. در آن رمان، ناباكف سعي كرده تا با بررسي زندگي نويسنده اي به نام سباستين نايت، سايه و روشن زندگي روس هايي كه جلاي وطن كرده اند را معلوم كند.  «ماريو بارگاس يوسا» هم در رمان «زندگي واقعي آلخاندرو مايتا» به نوعي از چنين سبكي پيروي كرده است. او هم مي خواهد با روايت زندگي شخصيتي به نام آلخاندرو مايتا فرجام نوعي آرمان گرايي پوچ و غيرواقعي را بررسي كند. در واقع رمان هايي كه از چنين ساختاري بهره مي برند، هميشه براساس يك فكر و ايده اوليه كه قالبي مفهومي و فلسفي داشته، شكل گرفته اند و گرنه خود اين ساختار نمي تواند به تنهايي انگيزه اي براي خلق يك داستان به شمار  رود.
اما شخصيت هايي كه در اين نوع رمان ها، زندگي شان بررسي مي شود، براساس نوع و طبقه اجتماعي شان روايت متفاوتي را به وجود مي آورند. مثلاً در مورد شخصيت هايي با رده بالاي اجتماعي، نوعي روايت اسطوره شكن در داستان مورد توجه قرار مي گيرد. اما در مورد شخصيت هايي متعلق به طبقات فرودست اجتماع دوگونه مسير در پيش گرفته مي شود. يا به سمت اسطوره پردازي صرف حركت مي شود و يا نقاط ضعف آنها به نوعي آگراندسيمان و بزرگنمايي مي شود.
به نظر مي رسد كه در رمان گرما و غبار نويسنده، بخش اول را براي ساختار اثر برگزيده است. راوي در اين رمان تلاش دارد تا از شخصيتي سخن بگويد كه در طول سال هاي متمادي، سخن گفتن از او در حضور افراد فاميل ممنوع بوده است. ناگفته پيداست كه در چنين شرايطي ما توصيفاتي از زندگي شخصيتي مي شنويم كه به واسطه برخي تصميماتش به رده هاي پايين اجتماع رانده شده و از ديد بسياري، شخصيتي پست و فرومايه لقب گرفته است.
راوي داستان در صفحات اول كتاب به چنين موضوعي به طور آشكار اشاره مي كند و در واقع از همين جا تلاش مي كند تا موقعيت شخصيت مورد نظرش را برخواننده معلوم كند تا به اين وسيله بتواند كنجكاوي او را نسبت به ادامه داستان برانگيزد. او در ادامه همان بخش به موضوع كليدي و مهمي در داستان اشاره مي كند: «... به اين ترتيب اولين بار چشمم به آن نامه ها افتاد و حالا آنها را با خود به هند آورده ام. خوشبختانه در ماه هاي اول ورود اولين برداشت هايم را در دفتر روزانه يادداشت كرده ام. در غير اينصورت اگر مي خواستم يادشان بياورم، نمي توانستم. برداشت هاي امروزي مثل آن روزها نيست، چون خودم هم ديگر آن آدم سابق نيستم.»
راوي مورد ديگري را هم بركنجكاوي هاي خواننده مي افزايد. او تاكيد مي كند كه خودش هم در جريان بررسي جزييات زندگي اليوياِ تغيير كرده و نوع زندگي اش شبيه زندگي او شده است. اين موارد سبب مي شود تا خواننده هاله اي از ابهام را در اطراف زندگي اليويا تشخيص دهد و در صدد برآيد تا با خواندن ادامه داستان از اين ابهام رمزگشايي كند.
در بخش هاي بعد، دو رويكرد موفقيت آميز را اتخاذ كرده است. اول اين كه ارتباطي ميان روايت راوي با زندگي اليويا نكرده است. در بخش هايي كه راوي از زندگي خود در هند سخن مي گويد متوجه مي شويم كه گفته هايش هيچ ارتباطي به هدف او از اين سفر ندارد. او درباره همسايگانش در هند صحبت مي كند و شخصيت دوگانه آنها را به خواننده توضيح مي دهد.
راوي از نوع مراوده خودش با هند رمزگشايي مي كند و كمتر در صدد است تا به جزييات زندگي اليويا بپردازد. رويكرد دوم كه نويسنده در ساختار رمان برگزيده مربوط به بخش هايي است كه در آنها زندگي روزمره اليويا در هند روايت مي شود. در اين بخش ها اليويا زني بسيار حساس و نرم خو تصوير مي شود كه به هيچ وجه با تصويري كه خانواده  راوي از او ساخته  اند تطابق ندارد. اين نكته هم بخشي از جذابيت ساختار داستان رمان را پديد مي آورد. خواننده مي خواهد بداند از كجا شخصيت اصلي به سمت تباهي سوق پيدا مي كند. چرا كه در نوع مراوده او با هموطنانش و همچنين هندي ها هيچ ضعفي را احساس نمي كند. در واقع تا پايان رمان هم چنين ضعفي برخواننده عيان نمي شود. بلكه او به اين نتيجه مي رسد كه مشكل در جاي ديگري است. مشكل از خوي اطرافيان اليويا نشات مي گيرد كه باعث مي شود اعمال او در نظر بسياري از آنها ساختارشكن جلوه كند.
نويسنده در رمان گرما و غبار از ضعف  عمده غربي ها در مواجهه با فرهنگ و تمدن شرقي پرده  برمي دارد. او دوگونه برخورد را از آنان نشان مي دهد. نخست برخورد شخصيت هايي همچون «داگلاس»و «كرافورد» با هندي هاست كه واكنشي خشم آلود و در نتيجه ضعيف است و واكنش دوم به شخصيت هايي مثل اليويا و هري اختصاص دارد. آنها با مشاهده ضعف خود در برابر ساكنان سرزمين هند، تلاش مي كنند تا خود را آميخته با اين فرهنگ نشان دهند و افسون آن را پذيرا شوند.
راوي در نهايت خواننده را به اين نتيجه مي رساند كه از افسون سرزمين هند گريزي نيست. خود او هم با اين كه مي خواهد از آن جا بگريزد و زندگي عادي گذشته اش را پي  بگيرد؛ اما نمي تواند راه فراري چه از لحاظ فكري و چه از لحاظ جسمي براي خودش پيدا كند. نه در فكرش به گريز از اين سرزمين مي انديشد و نه پاهايش توانايي اين گريز را دارند. سرنوشتي كه پيش از راوي، اليويا هم به آن دچار شده بود.
* پي نوشت: گرما و غبار، نوشته روت پريورجابوالا، ترجمه مهدي غبرايي

خواندني ها
نويسندگان و ناشراني كه به معرفي كتاب خود در ستون خواندني ها تمايل دارند مي توانند يك نسخه از اثر خود را به آدرس خيابان آفريقا، بلوار گلشهر، مركز خريد آي تك، طبقه چهارم،بخش داستان ارسال كنند.
005007.jpg

چرا اينقدر زود آمده
عادت مي كنيم
نوشته: زويا پيرزاد
ناشر: مركز
«زويا پيرزاد» در سال ۱۳۸۳ ديگر آن نويسنده گمنام دهه ۱۳۷۰ نيست. حالا ديگر علاقه مندان آثار او جديدترين كتابهايش را در روز اول انتشار خريداري مي كنند و براي خواندنش
با هم مسابقه مي دهند. اين همه، البته مديون رمان «چراغ ها را من خاموش مي كنم» است. رماني كه ساختار حرفه اي و درستي داشت و از برخي جهات بسيار فراتر از تجربه هاي صورت گرفته در داستان هاي ايراني ظاهر مي شد. حالا رمان جديد او با نام «عادت مي كنيم» به بازار عرضه شده و بايد منتظر ماند و ديد كه آيا موفقيت «چراغ ها...» را تكرار مي كند يا نه.
در بخشي از رمان مي خوانيم:
«درست جلوي در دفترخانه پارك كرد.
سگك كيف سياه را به زور بست، پياده شد و با خودش گفت فعلاً جا پارك پيدا كردن به فال نيك. به ساعت مچي نگاه كرد. كاش گرانيت طبق معمول دير نمي كرد كه تا آمدن زرجو،كار آپارتماني را كه برايش فروخته بود تمام مي كردند، در ماشين را قفل كرد. چرا دو قرار را پشت سر هم گذاشته بود؟ دست كرد توي جيب پالتو و فكر كرد، وقت نبود. از بودن بسته كوچك توي جيب كه مطمئن شد از پله ها بالا رفت و در ذهن حق العمل كاري آپارتمان را با خانه زرجو جمع كرد پول لباس اسكي در مي آمد با خرج گلخانه و مهماني ماه بعد ماه منير.
تا وارد دفترخانه شد زرجو از صندلي نزديك در بلند شد، سلام كرد.فقط فرصت كرد موهاي كوتاه شده را ببيند با سر جواب سلام بدهد و فكر كند «چرا اينقدر زود آمده؟»
005010.jpg

زندگي يك خاور شناس
زندگي غربي شرقي من
خاطرات آنه ماري شيمل
ترجمه: دكتر سيد سعيد فيروزآبادي
ناشر: افكار
«آنه ماري شيمل»
شرق شناس آلماني معاصر، چند سالي قبل از مرگش در سال ۲۰۰۳ ميلادي، خاطراتش را تقرير كرده كه در سطرهاي ابتدايي كتاب، دليل اين تقرير را توضيح داده است:
«راستش اين است نمي خواستم سرگذشت خودم را روي كاغذ بياورم. اما چندي پيش كه براي دانشجويي ماجراي تحصيل خود را در زمان جنگ شرح دادم و براي او از هجده ساعت درس و سمينار در هفته كار در كارخانه حتي موقع تعطيلات، بدون كمك هزينه تحصيلي، نااميد از سفر به خارج از آلمان و فراگيري زبان در كشوري ديگر، حملات شبانه هواپيماهاي جنگي و بسياري ديگر از مشكلات تعريف كردم، اين مرد جوان با حيرت از من پرسيد: پس يعني فرصت تفريح هم نداشتيد؟ همين موضوع باعث شد فكر كنم شايد بي مناسبت نباشد به توصيف گوشه اي از زندگي خودم بپردازم.
اين پرسش البته باقي مي ماند كه شرح زندگي يك زن خاورشناس، براي چه كسي جذاب خواهد بود. از آن جا كه سال ها پيش گروهي از دانشجويان زندگينامه ايگناتي كواچكوفسكي به قلم خود او را با عنوان كندوكاو در
دست  نوشته هاي عربي بسيار كسالت بار خوانده بودند، از اهميت اين پرسش آگاهي داشتم. اما من سراسر زندگي خود را با كندوكاو در دست نوشته هاي عربي نگذرانده بودم. خير، پرداختن به
دست نوشته ها فقط بخشي بسيار اندك از زندگي من بوده است.»
005013.jpg

من شما نويس
همان عشق
نويسنده: يان آندره آ
ترجمه: قاسم روبين
ناشر: نيلوفر
در پشت جلد اين كتاب مي خوانيم:
«يان آندره آ متولد ۱۹۵۲ اهل برتاني فرانسه است. دانشجوي فلسفه بوده و خواننده دوراس. در ۱۹۸۰ با دوراس آشنا مي شود و تا پايان حيات اين نويسنده (۱۹۹۶) در كنارش مي ماند. خانه نشين كلمه مي شود. دوراس متن را مي گويد و او تحرير مي كند، با ماشين، حرف به حرف. همنشيني به همدلي مي انجامد. بعد، ملال از پس مرگ دوراس زندگي را بر او تنگ مي كند. سكوت ۱۶ ساله را كنار مي نهد، مي نويسد ساده و سهل. توصيه دوراس را به ياد دارد براي نوشتن بايد رسيد به سهولت غريزي [مي گويد] لازم بود طي آن همه سال سكوت كنم، منتظر كلمات باشم مي نويسم به ساده ترين نحوممكن. به همان رنگ و لحن، به قصد بقاي زبان، كلمات كتابها را به اتفاق نوشتيم، با هم... نويسنده اين كلمات شماييد... شماي متوفي. من شما نويس.
دوراس براي او چه در حريم دل و چه در وادي قلم، هم خود است و هم ديگري. در خيالوارگي هاي روايت و در وصل و فصل توامان، يار و متن يكي مي شوند.يان گاهي خود را از چشم دوراس طراحي مي كند، با قلمي دوراس نويس. گاهي هم در سطري واحد يا در مونولوگ ـ ديالوگ از پي هم آمده بي گيومه بافت زباني يان و دوراس چنان تنيده به هم مي شود كه تفكيك فقط با تامل در سطرهاي پيش و پس از آن مسير است.»

داستان هايي از فردوسي
فتح دژ «الانان»
محمد حسن شهسواري
خوانديد كه منوچهر و ساير ايرانيان به كين خواهي از ايرج با لشكري جنگ آور به سوي «سلم» و «تور» حركت كردند. نيمه هاي شب كه سپاه صدهزار نفري تور حمله خود را آغاز كرد، ايرانيان از پشت به آنان حمله كردند. در اين حمله دليرانه، منوچهر به تور دست يافت و سر از تن او جدا كرد. اما سلم كه حريف خطرناك تري بود وقتي شجاعت و هوش ايرانيان را ديد، چاره را در آن ديد كه به دژ «الانان» كه در دست ياران تور بود پناه بياورند. ايرانيان مي دانستند دژ الانان غيرقابل تسخير است و اگر سلم به آن جا رسد ديگر بر او امكان دسترسي نخواهد بود. پس انجمن كردند تا چاره اين كار را با شور و مشورت به انجام برسانند. اينك ادامه ماجرا:
شباهنگام منوچهر سران سپاه را جمع كرد و نگراني خود را از رسيدن سلم به دژ الانان بازگو كرد. «قارن رزم زن» پسر كاوه آهنگر، كه فرماندهي قلب سپاه ايران را برعهده داشت رو به سوي منوچهر كرد و گفت: «اگر شاه فرمان دهد با سپاهي اندك ولي آزموده كاري خواهم كرد كه سلم به الانان نرسد. تنها چند خواهش از شما دارم. اول آن كه گرشاسب نيز همراه من باشد. دوم آن كه انگشتري تور را به من دهيد و سوم اين كه درفش همايوني نيز همراه من باشد.» منوچهر كه به دانايي سردار خويش واقف بود تمام خواسته هاي او را برآورده كرد. شش هزار تن از شجاع ترين و زبده ترين سربازان ايراني همراه «قارن» شدند.
چو روي هوا گشت چون آبنوس
نهادند بر كوهه پيل كوس
همه نامداران پرخاش جوي
ز خشكي به دريا نهادند روي
ايرانيان در خفا از جيحون گذشتند. قارن پس از آن كه به سلامت از آب گذشت، سپاه را به «شيروي شير اوژن» ديگر سردار شجاع ايراني سپرد و به ايرانيان گفت: «من به سوي دژ مي روم. هنوز خبر مرگ تور قطعيت نيافته است. بسيار به هوش باشيد و چشمانتان را از دژ برنداريد. هرگاه ديديد پرچم همايوني بر فراز دژ در اهتزاز است به سوي آن حمله كنيد. دروازه هاي دژ به روي شما بازخواهد بود.»پس از آن قارن همراه گروه اندكي به راه افتاد. قارن پرچم همايوني را پنهان كرده بود ولي در عوض انگشتر تور را به انگشت خود كرد. به نزديك قلعه كه رسيدند، دژبان از هويت آنها سؤال كرد. قارن در جواب گفت: «تور تو را سلام داده است اي مرد شجاع. او از حمله ايرانيان بر دژ بيمناك است. به همين سبب من را نزد تو فرستاده است تا در ركابت باشم. اين هم انگشتر او به نشانه آشنايي».دژبان ساده دل با ديدن انگشتري و زبان چرب قارن، در دروازه را گشود. قارن و همراهيانش به سادگي وارد آن دژ غير قابل نفوذ شدند. در اين جاي داستان است كه فردوسي حكيم، زبان به پند مي گشايد و مي گويد:
به گفتار شيرين بيگانه مرد
به ويژه به هنگام ننگ و نبرد
پژوهش نماي و بترس از كمين
سخن هر چه باشد به ژرفي ببين
شب از نيمه هاي خود گذشته بود كه قارن دور از چشم دژبان بر فراز قلعه رفت و درفش همايوني را برافراخت. ايرانيان كه تا آن زمان چون پلنگان به دژ چشم دوخته  بودند به محض ديدن درفش، پا در ركاب گذاشته چون تير از كمان رها شده به سوي دژ تاختند. از آن سو، ايرانياني كه در دژ بودند نگهبانان دروازه راكشتند و دروازه قلعه را بر روي شش  هزار سپاه ايراني گشودند. در دژ دوازده  هزار توراني بودند. اما مگر ايرانيان در هيچ برهه اي از تاريخ از عدد سپاهيان دشمن ترسيده اند؟ لشكر شيرافكن ايراني وارد قلعه شد و جنگ سختي ميان دو سپاه در گرفت كه تا سپيده صبح طول كشيد.
چو خورشيد بر تيغ گنبد رسيد
نه آيين دژ بود، نه دژبان پديد
درخشيدن آتش و باد خاست
خروش سواران و فرياد خاست
صبحگاه از تورانيان كسي نمانده بود و دژ به دست ايرانيان افتاده بود. قارن آن پوركاوه آهنگر شتاب كرد تا اين خبر
مسرت بخش را به منوچهر برساند. پس بيشتر سپاه را در دژ گذاشت و خود با ياران اندك به سوي مركز سپاه ايران شتافت. قارن و يارانش بسيار مسرور به سمت سپاه مي رفتند و مطمئن از آن كه با اين فتح ديگر دشمن رو به هزيمت خواهد گذاشت. اما به ايرانيان كه رسيدند، متوجه شدند وضع سپاه عادي نيست و اضطراب در ميان آنان موج مي زند. قارن نزد منوچهر رفت و آنچه از فتح دژ گذشته بود بر او باز گفت. منوچهر بسيار او را احترام كرد اما در چهره شاه نيز نگراني ديده مي شد. قارن صبر از كف داده از شاه پرسيد كه چه شده است. منوچهر در پاسخ گفت:
«سلم در غفلت ما مكري نو كرده است. او «كاكوي»، نبيره ضحاك را كه در دژ «هوخت گنگ» روزگار مي گذراند تشويق به جنگ با ايرانيان كرده است تا انتقام ضحاك ناپاك را از ما بگيرد. ديروز اندكي پس از رفتن شما با لشگري گران ناگهاني به ما حمله كرد و گروهي از بهترين ياران ما را در خون خود غرق كردند».قارن كه تحمل نگراني سرور خود را نداشت مانند همه ايرانيان نيك نهاد، زبان به دهان گشود تا مهتر خود را آسودگي دهد.
اگر هم نبرد تو باشد نهنگ
بدرّد بر او پوست از ياد جنگ
كدامست كاكوي، كاكوي چيست
هم آورد تو در جهان مرد نيست
من اكنون به هوش دل و پاك مغز
يكي چاره سازم برين كار نغز
منوچهر از اين همه شجاعت سردار خود بسيار شادان گشت. او مي دانست كه اگر ايرانيان همواره به اين ميزان وطن  دوست باشند و به راي مهتران آگاه خود گردن نهند، گزندي از بيگانگان به آنان نخواهد رسيد. با اين همه منوچهر پس از قدرداني از وطن  دوستي قارن، بدو گفت كه تو اينك خسته از راه رسيده اي. استراحت كن. جدا از همه اينها، كار اين ديوبچه را خودم خواهم ساخت. مگر جد من فريدون نبود كه نياي اين تازي، ضحاك ماردوش را در بند كشد. من فرزند همان مرد هستم.
كنون گاه جنگ من آمد فراز
تو دم برزن اي گرد گردن فراز
پس منوچهر خود راهي ميدان شد و ايرانيان پر غرور از داشتن چنين پادشاهي، از پي او.

|  هفته   |   جهان  |   پنجره  |   داستان  |   چهره ها  |   پرونده  |
|  سينما  |   ديدار  |   حوادث   |   ورزش  |   هنر  |   صفحه آخر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |