جمعه ۱۳ شهريور ۱۳۸۳ - سال يازدهم - شماره ۳۴۸۵
index
داستان هايي از فردوسي
بخت بلند زال
محمد حسن شهسواري
ديديد كه «سام» از يلان نامدار ايراني كه بر زابلستان حكم مي راند، پس از سال ها صاحب فرزند شد. اما از آن جايي كه فرزند او داراي موهاي سفيدي بود، از ترس ريشخند مردمان او را در پاي البرزكوه رها كرد. سيمرغي كه بر قله اين كوه آشيان داشت، كودك را پيدا و او را بزرگ كرد. سام پس از گذشت ساليان به ياد فرزند خويش افتاد و به البرزكوه رفت. در آن جا با جواني برومند و خردمند روبه رو شد كه در آشيان سيمرغ، آشيان داشت. اين جوان سروپيكر فرزند او بود. سام از او و پروردگار بسيار عذر خواست. فرزند را «زال» نام نهاد و قصد كرد كه او را همراه خود به زابل برد. اينك ادامه ماجرا:
خبر پيدا شدن «زال» فرزند سام بزرگ در ميان ايرانيان پيچيد. هنگامي كه خبر به منوچهر شاه رسيد بسيار مسرور گشت و پسرش «نوذر» را فرمان داد تا به تاخت نزد سام رود و هم شادباش او را به سام رساند و هم براي او از زال خبر آورد. نوذر درنگ نكرد و به مقصود اطاعت از فرمان پدر تاجدارش رو سوي سام نهاد. سام از ديدار شاهزاده جوان بسيار مسرور گشت و از لطف منوچهر شادان. اما نوذر بسيار مشتاق ديدن زال بود و از سام خواست كه زودتر زال را نزد او بياورد. پس سام زال را با زرين كلاه و زرين عمود بياراست و نزد شاهزاده بياورد. «نوذر» چون بر و بالاي زال را ديد زبان به ستايش او گشاد و رو به سام گفت:
به خيره ميآزارش از هيچ روي
به كس شادمانه مشو جز بدوي
كه فر كيان دارد و چنگ شير
دل هوشمندان و فرهنگ پير
بياموز او را ره و ساز رزم
همان شادكامي و آيين بزم
پس از آن «نوذر» از سام خواست كه همه ماجراي زال را بازگويد زيرا كه بسيار غريب و پندآموز است. پس سام تمامي ماجرا را از زاده شدن فرزند سپيدموي و ترس از ريشخند مردمان و رهايي فرزند در پاي البرزكوه و سيمرغ را براي شاهزاده بازگفت. از سوي ديگر در تختگاه، منوچهرشاه موبدان و ستاره شناسان را جمع كرد تا از آينده و بخت زال با خبر شود. ستاره شناسان و موبدان از اختران ياري جستند و چون پيام را از آسمان گرفتند، رو سوي منوچهر كردند و در مورد زال گفتند:
كه او پهلواني بود نامدار
سرافراز و هشيار و گرد و سوار
چون منوچهر اين سخن را شنيد، نديمان و خدمتگزاران را خواست تا هدايايي براي زال فراهم كنند. هدايايي چون خلعت، اسپان تازي، شمشير هندي، ديبا و خز از ياقوت و زر، جوشن، نيزه، گرز و تير و كمان. پس از آن منوچهر لوحي خواست و فرمان حكمروايي زال بر تمام سرزمينان كابل، دنبر، ماي (شهرهايي در هندوستان) و تمامي هند و نيز آبادي هاي محصور از درياي چين تا سند و زابلستان را نوشت. پس از آن سفيراني همراه با هدايا و فرمان حكمراني به سوي سام فرستاد كه در راه زابل بود. سام از فرمان شاه و هداياي او بسيار مسرور گشت و به شاه اين چنين پيام داد:
زماهي برانديش چون چرخ ماه
چو تو شاه ننهاد بر سر كلاه
به مهر و به خوبي به راي و خرد
زمانه همي از تو رامش برد
همه گنج گيتي به چشم تو خوار
مبادا زتو، نام تو يادگار
خبر لحظه به لحظه به زابل مي رسيد و شهر شادان از پيدا شدن فرزند خويش بود و مغرور از هداياي شاه و فرمان حكمراني براي زال و نيز بدرقه فرزند شاه. شهر را آراسته بودند و بي صبرانه منتظر سام و زال بودند.
بياراسته سيستان چون بهشت
گلش مشك سارا بد و زرش خشت
بسي مشك و دينار برآميختند
بسي زعفران و درم ريختند
شهر هنگام رسيدن پدر و پسر نامدار سراسر شادي و شور بود و ايرانيان به رسم نيك خود، فرزندان نيك خود را ارج نهادند. اما پس از سپري شدن روزهاي استقبال، سام، زال و همه بزرگان، خردمندان و موبدان را به نزد خود خواند و خبر از فرمان شاهنشاه داد. منوچهر به سام ماموريت داده بود كه لشكري گران آماده كند و به جنگ دشمنان ايران زمين در مناطق گرگ ساران (سرزميني كه مردمانش تن انسان و سر گرگ داشتند) و مازندران رود. او به بزرگان گفت: «اكنون زال به فرمان شاه، حكمران تمام سرزمينان اطراف است. او امانت من نزد شماست. من او را در كودكي كه هديه اي از سوي خداوند بود با نابخردي از خودم راندم. اكنون جان او با جان من پيوند دارد. او بايد آمادگي حكمراني بر بخشي از سرزمين اهورايي ايران را داشته باشد. پس بايد راه و رسم آن را فراگيرد.»
سام مي دانست كه زال به صرف خويشاوندي با او شايستگي حكمراني بر ايرانيان را ندارد پس از خردمندان خواست تا:
شما را سپردم به آموختن
روانش از هنرها برافروختن
گراميش داريد و پندش دهيد
همان راي و راه بلندش دهيد
سپس سام رو سوي زال كرد و بدو گفت: تمام بزرگان با تو هستند و تمام خزانه شهر نيز در اختيار تو. پس آرامش داشته باش و به دادگري رفتار كن و:
كنون گرد خويش اندر آور گروه
سواران و مردان دانش پژوه
بياموز و بشنو ز هر دانشي
بيابي زهر دانشي رامشي
زخورد و زبخشش مياساي هيچ
همه دانش و داد دادن بسيچ
زال خردمند با تاييد فرمان هاي پدر او را به گاه رفتن، آرامش داد و چنين نيز شد. در تمام مدت غيبت سام، زال همنشين خردمندان، موبدان و انديشمندان بود. به گونه اي كه از هر گروه چيزي فرا مي گرفت و بر دانش خود مي افزود تا اين كه در دانش و دين همطرازي نداشت.
به راي و به دانش به جايي رسيد
كه چون خويشتن در جهان كس نديد
به جايي رسانيد كار جهان
كزو داستان ها زدندي مهان

خواندني ها
نويسندگان و ناشراني كه به معرفي كتاب خود در ستون خواندني ها تمايل دارند مي توانند يك نسخه از اثر خود را به نشاني خيابان آفريقا، بلوار گلشهر، مركز خريد آي تك، طبقه چهارم،بخش داستان ارسال كنند.

اجداد اوليه ما
005991.jpg

تاريخ بشر از كج بيل تا هات ميل
ترجمه و تاليف: حسين يعقوبي
ناشر: روزنه
حسين يعقوبي نويسنده جواني است كه تا پيش از اين مطالب طنز و غير طنز او را در مطبوعات خوانده بوديم. او به تازگي كتاب «تاريخ بشر از... »را به چاپ رسانده كه در بخش اول آن توضيحاتي پيرامونش نوشته است. بخشي از آن را مي خوانيم:
«ما در مورد انسان هاي اوليه چيزهاي خيلي كمي مي دانيم. يعني حقيقتش تقريباً هيچ چيز نمي دانيم. نه نوشته اي از آنها به يادگار مانده و نه حتي تصويري، تمام دانسته هاي ما تنها حدس و گمان هايي هستند بر پايه يافته هاي باستان شناسان. اين يافته ها چه هستند؟ در حفاري هاي مختلف در كنار يكسري كاسه كوزه شكسته و تعدادي ابزار سنگي چند تكه از استخوان هاي اندام و جمجمه اجداد شبه  آدميزاد ما كشف شده است. انسان شناسان اين استخوان ها را با خود به لابراتوار بردند و به كمك علم آناتومي و اندكي تخيل خودشان، موفق به بازسازي شكل و شمايل اجداد اوليه ما شدند.»

هنر شرقي
005988.jpg

آشنايي با آراي متفكران درباره هنر
(هنر و زيبايي در نظر متفكران شرقي)
نوشته: دكتر محمد مددپور
ناشر: سوره مهر
محمد مددپور از جمله كساني است كه علاقه زيادي به پژوهش در مباحث نظري و فلسفي هنر دارد و انتشار كتاب «آشنايي با... »را هم بايد در راستاي اين علاقه، ارزيابي كرد. پيش از اين مددپور كتاب «ديدار فرهي و فتوحات آخرالزمان» را به چاپ رسانده بود كه سخنان مرحوم فرديد را در بر مي گرفت و البته انتشار آن واكنش هاي متفاوتي را برانگيخته بود.
در پشت جلد كتاب آشنايي با... آمده:
«هنر شرق به مثابه هنري آييني، ديني و اساطيري، هنري از روزگار كهن است كه اكنون بسيار منزوي و تنها و غريب و گمشده به نظر مي آيد. هرچند در جهان معاصر كه غربي است همه از هنر شرق و همدلي و همدردي با شرق سخن مي گويند و توريسم جهاني تمايلي عميق به سفر به شرق از جمله هندوچين و ژاپن و ايران و مصر و بين النهرين دارد. اما در حقيقت ذات اين شش تمدن بزرگ آسيايي در محاق نسيان افتاده اند و خود دچار صورت هاي مبتذل مدرنيسم شده اند...»

دستور
006000.jpg

بيدار بمانيم تا نقطه
نوشته: مجتبي ويسي
ناشر: نگيما
كتاب «بيدار بمانيم تا نقطه» مجموعه اشعار«مجتبي ويسي» را در بر مي  گيرد كه در ۶۴ صفحه با قيمت ۶۰۰ تومان به چاپ رسيده است . در شعري با نام «دستور» مي خوانيم:
به ويرگول كه رسيد
پرسيد
ولي انگار او
به بقيه كوچه پشت كرده بود.
نيمه هاي راه
مضافي آمد
مفعول مي خنديد
جاي من اين جا
كلمه گفت:
در اين كوچه نيست
حرف ها را برداشت
به سمت كوچه ديگر پيچيد
فعل ها
تكيه به نقطه پشت ته بن بست داده بودند.
كوچه ها را سطر به سطر زد
از گل و آتش و تار شنيد
شهر و بودجه و
فلسفه هم يك بار
صفتي دست اش را كشيد
بيا با من زيبا مي شوي
نعره   فاعل از دور
پشت نهادي پنهان شد.
آه از نهاد گزاره برآمد
از سر سطري
ـ همين كه خواست ـ
جايز نيست
ـ اين را فعل گفت ـ
و دستور را بر ديوار نشاند
كوچه ها را دور زد
از سر صفت و مفعول و فعل...

حالا حركت كن ـ۷
صحن خاكي
005997.jpg
بيژن مشفق
خوانديد كه رضا جانباز جنگ قصد دارد اولين فيلم سينمايي خود را كليد بزند. در اين مسير علي كه همرزم او بوده است و خود نيز جانباز است، او را به عنوان بازيگر و همفكر ياري مي رساند. ما داستان را از جايي آغاز كرديم كه آن دو در ميان دشتي فراخ گم شده اند. علي، رضا را به دوش كشيده است و پس از طي مسيري طولاني به روستايي نيمه مخروبه كه به نظر غير مسكوني مي رسد، نزديك مي شوند. اينك ادامه داستان:
از ميان كوچه اي مي گذرند. كمتر ديواري سالم مانده است. در چوبي خانه ها شكسته و گوني هاي پوسيده و پر از خاك در اطراف پراكنده است. وارد كوچه باريك ديگري مي شوند. جز صداي گنجشك ها و نسيم و قدم هاي سنگين علي، صداي ديگري نيست. نگاه علي و رضا جست وجوگرانه آرام به اين سو و آن سو مي چرخد. علي ناگهان توقف مي كند و نگاهش بهت زده به نقطه اي خيره مي ماند. رضا كه از توقف علي جا خورده نگاهي به علي مي اندازد و بعد به سمت نگاه او. در انتهاي كوچه باريك، پيرمردي جا افتاده با پيراهن نظامي و شلواري كردي، در حالي كه بقچه و بيلي در دست دارد، ايستاده و نظاره گر آنهاست.

علي رو به روي ديوار يك خانه گلي روستايي ايستاده و با يك تكه چوب روي آن را خراش مي دهد. آن سوتر، رضا در سايه همان ديوار تكيه داده و متوجه پيرمرد است كه رو به رويش كنار آتش نشسته و با چوبي كه در دست دارد آن را هوا مي دهد. يك دست لباس پشت سر پيرمرد از ديوار آويزان است. مشخص است كه ديوار به تازگي و با زحمت تعمير شده است. چند ظرف كوچك و بزرگ آب كنار پيرمرد نزديك ايوان خانه به هم تكيه داده شده اند. استكان و قوري دودزده اي در كنار آنها ديده مي شود. پيرمرد انگار ادامه تعريف حكايتش را مي گويد: «... بالاخره روز بعد از جنگ برگشتم.»
علي دست از خراشيدن چوب برمي دارد، آرام برمي گردد طرف پيرمرد و روبه رويش مي نشيند روي زمين.
- اصلا چي شد كه رفتي؟
پيرمرد كتري را روي آتش جابه جا مي كند و به طرف در خانه نگاه مي كند.
- پسرام مجبورم كردند. مي گفتن صلاح نيست اين جا بموني.
رضا و علي نگاهي به امتداد نگاه پيرمرد مي اندازند. رضا مي گويد: «پس چطور شد كه برگشتي؟»
پيرمرد در حالي كه بلند مي شود و قوري و استكان را نزديك مي آورد، مي گويد: «آخه پسرام ديگه نبودند تا جلومو بگيرند ...»
دوباره مي نشيند كنار آتش و به آن خيره مي شود. پس از چند لحظه  سكوت ادامه مي دهد: «حقيقتش اومدم كه اونا تنها نباشند.»
علي نگاهي به رضا مي اندازد و دوباره سر برمي گرداند سمت پيرمرد.
- پسرات ديگه نبودند؟
پيرمرد همچنان به آتش خيره مانده است.
- نه! رفتند.
- كجا؟
پيرمرد بلند مي شود، آرام مي رود سمت در و پشت به آنها مي ايستد.
- خودشون گفته بودند. به دوستاشون گفته بودند ...
بعد آرام رو برمي گرداند طرف علي و رضا و دستش را دراز مي كند طرف در.
- ... حالا تو صحن مسجدند.
دوباره برمي گردد و پشت به آنها به دهانه در تكيه مي دهد.

رضا گوشه اي از صحن مسجد كز كرده  و سرش را تكيه داده به ديوار. اشك آرام از گونه هايش پايين مي لغزد. در كنارش سه قبر بدون سنگ است كه بالاي هر كدام روي ديوار، يك عكس معمولي بدون قاب كوبيده شده است. آن سوتر علي روي زمين رهاشده و سرش را ميان دست هايش گرفته است. سر و صداي چند گوسفند از پشت ديوار مسجد مي آيد. پيرمرد روي پله هاي صحن خاكي مسجد نشسته است.
- به دوستاشون گفته بودند ما رو بياريد اين جا. يعني اول به همديگه سپرده بودند، بعد به دوستاشون... منم برگشتم. روز بعد از جنگ ... اين گوسفندها رو هم با خودم آوردم.
با دست به بيرون اشاره مي كند.
- خونه بغلي سالم مونده... راننده وانتي كه من رو اين جا آورد، گفت: كجا بابا؟ گم نشي؟ بهش گفتم: گم بشم؟! مگه آدم تو خاك خودش گم مي شه؟
علي آرام از جايش بلند مي شود. مي رود طرف ظرف سنگي بزرگي كه طرف ديگر صحن مسجد است. كمي آب به صورتش مي زند. برمي گردد طرف ايوان خاكي مسجد و در فاصله دو قدمي پيرمرد مي نشيند روي ايوان. به پيرمرد نگاه نمي كند.
- تو شهر چكار مي كردي؟
- دعا. اما خيلي ها تو شهر براي خودشون كار پيدا كردند. با خودم مي گفتم وقتي بيام اين جا، بعضي ها هم ميان. حالام دير نشده... شهر كه بودم مي گفتند خاك خود آدم مهم نيست. خونه آدم جاييه كه بتونه شكم زن و بچه شو سير كنه. اما من مي گفتم نه!
پيرمرد بلند مي شود و زير نگاه رضا و علي مي رود طرف ظرف سنگي. با پوكه گلوله توپي كه كنار آن افتاده كمي آب برمي دارد و مي رود نزديك قبرها. رضا اشك هايش را پاك مي كند. پيرمرد در حالي كه روي قبرها آب مي ريزد، مي گويد: «مادر خدابيامرزشونم همون سال هاي اول مرد. بيشتر ناراحت اونم. نمي شد جنازشو بياريم اين جا. زمان جنگ بود. بعضي وقت ها مي گم برگردم همون جا. اما بعد مي گم نه! شايد يه روزي كه بعضي ها ديدند نمي تونند جايي جز خاك خودشون باشند، خواستند برگردند. بايد يكي دو جا آماده باشه يا نه ...»
برمي گردد طرف ظرف سنگي و پوكه را مي گذارد كنار آن. سر و صداي گوسفندها هنوز مي آيد. نگاهي به رضا مي اندازد بعد به علي مي گويد: «شما خستگي دركنيد ... برمي گردم. برم ببينم اين زبون بسته ها چشونه.»
راه مي افتد طرف در مسجد و خارج مي شود. نگاه علي و رضا براي چند لحظه درهم گره مي خورد. علي بلند مي شود و مي رود طرف رضا. رضا طناب را كه كنارش روي زمين افتاده برمي دارد. با هم صحبت نمي كنند. علي طناب را از دست رضا مي گيرد و مشغول رد كردن آن از زير پاهاي رضا مي شود. نگاهشان روي قبرها مي چرخد.

علي در حالي كه رضا را در پشت دارد از روستا خارج شده اند. هر دو در خود فرو رفته اند و حرف نمي زنند. وزش باد شديدتر شده و صداي آن در فضا مي پيچد. پيش از آن كه روستا از ديدشان خارج شود، علي مي ايستد و رو برمي گرداند طرف روستا. در انتهاي راه باريك روستا، پيرمرد روي بلندي كوچكي ايستاده و از فاصله دور نگاهشان مي كند. علي و رضا برايش دست تكان مي دهند. پيرمرد آرام دستش را بالا مي آورد و برايشان دست تكان مي دهد. صداي باد همه فضا را پر كرده است. نگاه علي از امتداد دست پيرمرد بالاتر مي رود و به آسمان مي رسد. بيكرانگي آن و چند تكه ابر پاره پاره.

رزتره مين و «موسيقي و سكوت»
دنياي دروني آدم ها
نويسنده در طول داستان اين نكته را به خواننده بازگو مي كند كه ناخودآگاه اين دو تنها در صورتي به خودآگاه تبديل خواهد شد كه به وصال برسند
005994.jpg
حسين ياغچي
خانم «رزتره مين» با رمان «موسيقي و سكوت» نام خود را در زمره نويسندگاني در تاريخ ادبيات داستاني جهان قرار داده كه با آثارشان تاثيري دايمي و فراتر از يك دوره خاص مي گذارند. موسيقي و سكوت در ژانر داستان هاي تاريخي طبقه بندي مي شود اما بايد توجه داشت كه نويسنده در چنين ژانري كه قواعد و اصولش تثبيت شده و دايمي به نظر مي رسد، قابليت ها و خلاقيت هاي زيادي از خود بروز داده است. به طوري كه مي توان از اين رمان به عنوان اثري ساختارشكن در عرصه ژانر داستان هاي تاريخي ياد كرد. براي پي بردن به چنين جنبه اي در موسيقي و سكوت لازم است كه اندكي به مقايسه رمان هاي تاريخي با ساير آثار داستاني غيرتاريخي پرداخت.
اصولاً در رمان هاي تاريخي آنچه كه جذابيت اوليه را در خواننده براي خواندن اينگونه آثار برمي انگيزد، نكات و موارد ابهام آميز و در عين حال كنجكاو كننده پيرامون شخصيت هاي تاريخي است. در واقع در اغلب موارد اين تنها شخصيت هاي تاريخي هستند كه نقطه اتكاي نويسنده براي جذب خوانندگان آثارش به شمار مي روند. اما اگر نويسنده اي بخواهد شخصيت هاي داستاني آثارش را در محيطي تاريخي قرار دهد و در عين حال معروفيت و مشهور بودن را از آنها بگيرد و شخصيت هايي معمولي در بستر تاريخي جلوه دهد؛ آن وقت بايد بپذيريم كه كاري بس دشوار در پيش گرفته است.
دشوار از اين جهت كه همان محرك اوليه را هم براي شروع خواندن داستان از خواننده گرفته است و باعث شده خواننده مسايل ديگري را در انتخاب چنين داستاني براي خواندن در نظر بگيرد. رزتره مين در موسيقي و سكوت چنين روشي را در ساختار داستاني اثر برگزيده است. ممكن است در نگاه اول اينطور به نظر برسد كه شخصيت تاريخي مشهور اين اثر «شاه كريستيان» است كه در دوره اي در قرن هفدهم ميلادي پادشاه كشور دانمارك بوده است. درواقع اگر چنين ديدگاهي را بپذيريم آن وقت رمان موسيقي و سكوت چندان ساختارشكن به نظر نمي رسد. بلكه همانند رمان هاي تاريخي ديگر، زندگي اشخاص تاريخي مهم را بررسي مي كند و در اين بررسي، شخصيت هاي ديگري را كه شايد هويت تاريخي نداشته باشند وارد روايت مي كند. اما با خواندن سطرهاي اول رمان، تناقضات چنين تحليلي عيان مي شود. نويسنده از همان آغاز بر محوريت شخصيتي به نام «پيتر كلر» تاكيد مي كند و اصلاً گونه اي رمانس تاريخي را از همان ابتدا شكل مي بخشد. با اتخاذ چنين شيوه روايتي توسط نويسنده تكليف خواننده از همان ابتدا با اثر معلوم مي شود. او مي فهمد كه با شخصيت هايي روبه روست كه حضورشان در رمان ناشي از ضرورت هاي ژانر داستان هاي تاريخي نيست بلكه ممكن است اين شخصيت ها داستانشان را در محيطي از جهان مدرن روايت كنند، بدون اين كه به هيچ جنبه از شخصيت شان چه ذهني و چه جسمي خدشه وارد شود. پس نويسنده خود را موظف كرده تا با همين بضاعت، خواننده اش را در پيچ و خم هاي داستان گير بيندازد و او را به طريقي همراه خود تا به آخر بكشاند.
اگر شخصيت پيتر كلر را مورد ارزيابي قراردهيم متوجه مي شويم كه عمده ترين خصوصيتي كه در او به چشم مي خورد، تلاطم هاي ناخودآگاه اوست كه البته بروز و ظهوري عيني مي يابند و او را در جايگاهي متمايز از ساير آدم هاي اطرافش قرار مي دهند. موقعيت متمايز او در همان صفحه هاي اول داستان توسط شاه كريستيان مورد تاكيد قرار مي گيرد:
«چشمان شاه خطوط قيافه پيتر كلر را انگار اثري هنري باشد باز به دقت معاينه مي كنند. پس از چندي مي گويد: بله... اشتباه مي كردم. فكر مي كردم شما را شب هنگام در خواب ديده باشم. اما به هرحال شما واقعيت داريد. فكر مي كردم شما را با فرشتگاني اشتباه كرده ام كه در بچگي تشويقم مي كردند در خيال ببينم و همين طور،... اما بگذريم... فرشته ها را به اين قيافه پيش خود تصور مي كردم. با خطوط چهره چون خطوط قيافه شما. مادربزرگم مي گفت كه سوار بر پشت ابرها به اين سو و آن سو مي روند،در كريسمس ها كفش هايم را پر از طلا و نقره مي كردند فكر مي كنم تمام مدت عمر منتظر بودم يكي را ببينم و هيچ يك جلو چشمم ظاهر نشد. اما حالا شما آمده ايد. شما و عودتان. بنابراين تصميم گرفته ام وظيفه اي به شما محول كنم.» اين ناخودآگاه پيتر كلر از كجا ناشي مي شود. در بخش هاي آغازين رمان خواننده با چنين پرسشي مواجه است و راوي هم بر تشديد چنين سؤالي در ذهن او تاكيد مي ورزد. پيتر كلر عودنواز اهل انگلستان است. موسيقي را بسيار زيبا مي نوازد و گاه حالتي به آن مي دهد كه گويي ملكوتي است. اين ويژگي در او همان ناخودآگاهي را شكل مي دهد كه همان طور كه اشاره شد وجه تمايز او با ديگران به شمار مي رود. او در ادامه همان مكالمه اولش با شاه به طور مبهمي به چنين ويژگي اي در درون خود اشاره مي كند: «با لكنت مي گويد كه فكر مي كند با واسطه نواختن، چيزي از وجود خود را بيان مي كند كه جز در اين صورت، صدايي ندارد.»
در سطور بالا اشاره شد كه موسيقي و سكوت مي تواند گونه اي رمانس تاريخي لقب بگيرد. يك سر اين رمانس، «اميليا» است. در او هم همان ويژگي اي به چشم مي خورد كه پيش از اين در مورد پيتر كلر گفتيم. اما به نظر مي رسد كه اين ويژگي در او به حالتي بارآورتر و روحاني تر وجود داشته باشد. اميليا برخلاف پيتر كلر از هنر عيني و شناخته شده اي بهره نمي برد بلكه در صورت او حالتي وجود دارد كه آدم هاي اطرافش را گنگ مي كند. گنگ از آن جهت كه نحوه برخورد با او را نمي فهمند و البته در هر نوع برخوردي كه با او انجام مي دهند، نمي توانند از تقدير و احترام در منش و شخصيت او خودداري كنند. همسر پادشاه، «كرستن» بيش از همه چنين تقدير و احترامي را نسبت به شخصيت اميليا ابراز مي كند.
از جهاتي، موسيقي و سكوت همان قدر كه ساختارشكن است از مؤلفه هاي اصلي درام هم پيروي مي كند. مثلاً نكاتي كه در مورد شخصيت پيتر كلر و همچنين اميليا گفته شد در سايه وجود شاه كريستيان و كرستن معنا پيدا مي كنند. همان قدر كه پيتر كلر و اميليا مظهر زندگاني روحاني
به شمار مي روند در مقابل شاه كريستيان و كرستن زندگاني زميني را در تمام ابعادش انجام مي دهند و به نوعي گرفتار آن شده اند. شايد به تعبيري، اين دو شخصيت، نيازهايي همچون نيازهاي انسان شهري مدرن داشته باشند. انساني كه در زندگاني روزمره خود، نوعي ملال و بي معنايي را مشاهده مي كند و تلاش دارد تا هرطور كه شده از چنين مخمصه ذهني اي خود را فراري دهد. شاه كريستيان، پيتر كلر و موسيقي اش را نماد نوعي زندگي مي داند كه او در سال هاي جواني در پي آن بوده و اصلاً رمز موفقيت و اقتدارش در آن سال ها در همان خلاصه مي شده است. كرستن هم به طريقي ديگر، اميليا را مظهر نوعي زندگاني سعادت بار قلمداد مي كند. در عين حال موانع اصلي داستان، از طريق آنها به وجود مي آيد و پيتر كلر و اميليا به دليل سنگ اندازي هاي آنهاست كه تا آخرين لحظه از وصال محروم مي مانند. هرچقدر كه به پايان رمان نزديك مي شويم ساختارها و موقعيت هاي تثبيت شده در آن بيشتر به چشم مي خورد و اين البته جزو محاسن آن به شمار مي رود. در پايان داستان كرستن به ديو قصر شاه پريان تبديل مي شود و لاجرم اميليا هم خود شاه پريان است. رزتره مين به نحو آشكاري از اين عناصر داستان هاي رمانس بهره برده و به ساختار كلي رمان حالتي هندسه گونه داده است.
پيتر كلر و اميليا هركدام دنيايي دارند كه در ناخودآگاهشان جريان دارد. نويسنده در طول داستان اين نكته را به خواننده بازگو مي كند كه ناخودآگاه اين دو تنها در صورتي به خودآگاه تبديل خواهد شد كه به وصال برسند. فراموش نكنيم كه در بخشي از داستان پيتر كلر دچار بيماري اي جسمي مي شود كه تنها به دست «ماركوس»، برادر اميليا درمان مي شود. كسي كه به طور كامل از آن نوع زندگاني كه پيتر كلر و اميليا دنبالش هستند فاصله گرفته و شايد حد تكامل اين دو به حساب بيايد.
پي نوشت:
موسيقي و سكوت نوشته رز تره مين، ترجمه ابراهيم يونسي

داستان
هفته
جهان
پنجره
چهره ها
پرونده
سينما
ديدار
حوادث
ماشين
ورزش
هنر
|  هفته   |  جهان  |  پنجره  |  داستان  |  چهره ها  |  پرونده  |  سينما  |  ديدار  |
|  حوادث   |  ماشين   |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   شناسنامه   |   چاپ صفحه   |