جمعه ۲۰ شهريور ۱۳۸۳ - سال يازدهم - شماره ۳۴۹۲
داستان
Friday.htm

حالا حركت كن ـ ۸
فيلمبردار
006044.jpg
بيژن مشفق
خوانديد كه «رضا شرافت» كه جانباز جنگ است براي ساخت اولين فيلمش از «علي شاكري» دوست دوران جنگ خود مي خواهد بازيگر فيلم او باشد. علي كه خود نيز جانباز است درخواست او را مي پذيرد. اما در ميانه هاي كار، رضا كه گمان مي كند فيلمنامه اش شعاري است، قصد مي كند كه آن را عوض كند. چيزي كه علي با آن بسيار مخالف است. داستان را از جايي شروع كرديم كه علي و رضا در دشتي بيكران گم شده اند و همه تلاش آنان اين است كه خود را به يك آبادي برسانند. گويي اين گمشدگي فرصت مناسبي است براي رضا كه به گذشته فكر كند. به چيزهايي كه او را واداشته است بخواهد فيلمنامه اش را تغيير دهد. به ويژه مشكلاتي كه هنگام فيلمبرداري براي او پيش آمده است. اينك ادامه داستان:
آسمان شفاف است و آبي. دو نفر از كارگرهاي صحنه تابلوي   «كودكستان جوانه هاي شاهد» را سردر ساختمان نصب مي كنند. علي ايستاده، نصب كردن تابلو را راهنمايي مي كند.
- اين طرف  رو يه خورده ببر بالاتر. دستتون درد نكنه. زود باشين كه هنوز كلي كار داريم.
علي راه مي افتد طرف در ساختمان سمت رضا كه روي ويلچر نزديك گروه فيلمبرداري است. فيلمبردار روي جرثقيل نشسته، آرنجش را ستون كرده و رو به رضا خيره مانده است. رضا نزديك جرثقيل و ريل تراولينگ مي شود و به فيلمبردار مي گويد:«دوربين كه ثابت مي شه، بازم  تابلورو داريم؟»
فيلمبردار با همان حالت مي گويد: «من كه داشتم. با اين حال به عهده خودتونه، مي تونين ببينين.»
رضا چند لحظه اي به فيلمبردار خيره مي ماند. سر برمي گرداند طرف علي.
- علي جان!
علي آرام نزديك رضا مي شود.
- برو بالا ببين از اين زاويه، تابلو تو كادره يا نه؟ يك ششم راست بالا بايد مال تابلو باشه.
علي كه حالا نزديك رضا ايستاده به فيلمبردار نگاه مي كند. افراد گروه به آنها خيره مانده اند. رضا سكوت را مي شكند.
- ياا... ديگه!
بعد رو به فيلمبردار مي كند و مي گويد: «ببخشيد آقاي مرادي ...»
فيلمبردار روي صندلي اش جابه جا مي شود و در حالي كه نگاهش را به دوربين مي دوزد، مي گويد: «آقاي شاكري فقط بازيگرند، نمايي هم كه تماشاگر مي بينه فقط مربوط به من و شماست.»
رضا مبهوت، مي ماند. بعد از چند لحظه ويلچر را برمي گرداند و بلند مي گويد: «مي ريم واسه نماي بعدي»

علي همچنان لنگان به راهش ادامه مي دهد. رضا چند لحظه اي  است انگار مي خواهد چيزي بگويد ولي دودل است. دست آخر انگار صورت مطمئن علي، او را سر شوق مي آورد.
- نمي خوام دوباره شلوغ كنم.
- چطور؟
- اين كه بگي دارم آه و ناله مي كنم.
چند لحظه در سكوت مي گذرد.
- رضا!
- چيه؟
- اگه يه وقت يه چيزايي مي گم ناراحت مي شي، معذرت مي خوام.
- از اين حرفت بيشتر ناراحت شدم. چون اگه قرار باشه بين ما معذرت خواهي رسم بشه، من بايد معذرت بخوام.
علي عرق روي پيشاني اش را پاك مي كند.
- تو؟
رضا كه سعي مي كند روي دوش علي خودش را راحت نشان دهد، دستش را سايه بان مي كند و مي گويد: «آره، وقتي گفتم نمي خوام شلوغ كنم، مي خواستم بگم اگه پات درد مي كنه، استراحت كنيم.»
همچنان صداي خش خش قدم هاي علي به گوش رضا مي رسد. رضا مي گويد: «اينو بذار جاي معذرت خواهي.»
- گذاشتم ... اما يه چيز ديگه!
- بگو!
- وقتي گفتم اگه ناراحت مي شي، بايد بگم خيلي وقت ها كه چيزي بهت مي گم، مي فهمم ناراحت مي شي، اما توي دلمم ازت معذرت خواهي نمي كنم.
- وقتي كه خيلي كوچولو مي شم؟
علي لحظه اي مي ايستد و مي گويد: «كوچولو ولي عزيز»
دوباره راه مي افتد. رضا مي گويد: «حالا فكر مي كني اونقدر بزرگ شدم كه ريپ زدنامو بگي؟ دست كم تكرار نشه»
- كاري نكن كه فكر كنم تو كلاس درسم، ناراحت مي شم. اون وقت مجبوري معذرت خواهي كني.
- مطمئن باش تو دلمم معذرت خواهي نمي كنم ... جدي مي گم. حرف بزن!
نور خورشيد در پيشاني هر دو گره انداخته است. علي در حالي كه عرق از سر و رويش مي بارد، مي گويد: «هيچ مي دوني خيلي وقت ها به جاي حل مسئله صورت مسئله رو پاك مي كني؟ البته جمله خيلي قالبيه، اما از اين دم دست تر نداشتم.»
رضا در حالي كه مشغول پاك كردن عرق هاي علي است، لبخند مي زند و مي گويد: «اين مال وقت هاييه كه خيلي عزيز مي شم؟»
علي لحظه اي مي ايستد و مي گويد: «مثلاً سر قضيه فيلمبردار، ... آقاي مرادي؟»
دوباره راه مي افتد و ادامه مي دهد: «... يادمه چقدر اصرار داشتي عوضش كني ... چرا؟! ... براي اين كه كاملاً حرفه اي فكر مي كرد. نمي خواست كسي تو كارش دخالت كنه. يا اين كه يادش مي رفت كه كارگردان رضا شرافته كه يه وقتي تو جنگ ... چه مي دونم.»
رضا شانه علي را فشار مي دهد. علي دوباره حركت مي كند.
- مي فهمم چي  مي گي ... همون قدر كه عادي بود، چيزي هم كه از ما مي خواست طبيعي بود ... حق داشت اونطور با ما برخورد كنه
چند لحظه در سكوت مي گذرد. رضا در حالي كه لبخند همدلانه اي به لب دارد، مي گويد: «حالا فكر كنم بزرگ شدم ...»
شانه علي را رها مي كند.
- ... شايدم چون رو شونه هاي تو هستم فكر مي كنم بزرگ شدم.
در اين هنگام رضا به ياد ديروز ، سر صحنه فيلمبرداري مي افتد.

گروه فيلمبرداري با وسايل و اتومبيل هايشان در پناه تپه اي ممتد در كنار خاكريزها و سنگرهاي قديمي مستقر هستند. چند سوله سنگر سيماني هم در گوشه و كنار محوطه ساخته اند. چند نفر از بازيگران كه لباس هاي بسيجي تنشان كرده اند، كنار خاكريز نشسته اند و دارند لباس هايشان را مرتب مي كنند. دو نفر از دستياران فيلمبردار مشغول نصب كردن پرژكتورها هستند و در كنار آنها، فيلمبردار، چيده شدن ريل تراولينگ را نظارت مي كند. يكي از بازيگرها با لباس بسيجي در حالي كه كوله اي بر پشت دارد، مقابل رضا ايستاده و به حرف هاي او گوش مي كند. علي پشت سر رضا با فاصله اي چند متري روي تخته سنگي نشسته و آنها را نگاه مي كند. رضا با شور دارد توضيح مي دهد. اما غافل است كه حال اين روزهاي او، تا چند لحظه ديگر باعث مي شود اين شور به تلخي گرايد.

ميخاييل بولگاكف و دل سگ
گمشده در كابوس
006042.jpg
حسين ياغچي
ادبيات داستاني روسيه، پس از آن كه در قرن ۱۹ ميلادي، آثار درخشاني توسط نويسندگاني چون لئو تولستوي، فئودورداستايوفسكي، ايوان تورگينف، آنتوان چخوف و... به جهان ادبيات عرضه كرد؛ در قرن ۲۰ ميلادي، نويسندگان متفاوتي از گذشته به خود ديد. نويسندگاني كه فضاي متفاوتي را در  آثارشان انعكاس مي دادند كه البته اين تغيير، بيش از همه متاثر از تحولات روسيه در سال هاي ابتدايي قرن ۲۰ بود. تا پيش از اين  به طور مثال لئوتولستوي در آثارش داستان  هايي از زندگي مردمان طبقه مرفه روسيه را روايت مي كرد كه جنگ و صلح و آناكارنينا دو نمونه شاخص آن بودند. همچنين داستايوفسكي هم به قشري در جامعه روسيه توجه نشان مي داد كه متفكر و منتقد آن به شمار مي رفتند. در اين ميان آنتوان چخوف در داستان ها و نمايشنامه هايش بيشتر به زندگي مردمان طبقه فرودست روسيه مي پرداخت و غالب آثاري كه از او باقي مانده است اين نظر را تاييد مي كنند. اما اگر چه ادبيات داستاني روسيه در قرن ۲۰ ميلادي، ركود محسوسي را تجربه كرد با اين حال بايد اين ركود را به نيمه دوم قرن ۲۰ مربوط بدانيم. چه در نيمه اول، نويسندگان بزرگي همچون «ميخاييل بولگاكف» و «ولاديمير ناباكف» به جهان ادبيات داستاني معرفي شدند كه از همان اول جزو نويسندگان بزرگ اين قرن قرار گرفتند. البته ناباكف همزمان با انقلاب بلشويكي ۱۹۱۷ از روسيه رخت بربست و وطن را براي هميشه ترك گفت. اين ترك وطن بيش از همه بر آثارش تاثير گذاشت. به طوري كه بسياري معتقدند رمان هاي بزرگي همچون «لوليتا»، «آتش رنگ باخته» و «ماشنكا» چنين مضموني را انعكاس مي دهند، يعني مضمون دوري از وطن. اما بولگاكف در روسيه ماند و در سال هاي ابتدايي انقلاب بلشويكي به طبابت (رشته تحصيلي اش در دانشگاه) پرداخت. او بعدها خاطراتش از آن دوران بسيار سخت را در آثار مختلفش انعكاس داد. به طور مثال در جايي نوشت كه در روستاي محل خدمتش هنگامي كه روزنامه اي با تاريخ سه هفته قبل به دستش مي رسيده آنچنان با ولع مي خوانده كه انگار روزنامه همان روز را در دست دارد.
در عين حال بولگاكف، نا بهنجاري هاي آن دوره در روسيه شوروي را هم شاهد بوده است. دوراني كه امروز با خواندن وقايع آن در برخي كتابها، دچار وحشت مي شويم، چه رسد به اين كه بشنويم فردي از نزديك شاهد آن بوده و در برخي موارد درگير با آن مي شده است. بولگاكف در سال هاي ابتدايي دهه ۱۹۲۰ به روزنامه نگاري پرداخت و در بسياري از نشريات پاورقي نوشت. پس از آن بود كه در سال ۱۹۲۵ «دل سگ» را به چاپ رساند كه البته با بي اعتنايي جامعه ادبي روسيه در آن زمان مواجه شد. دل سگ از فضايي گروتسك برخوردار است. در واقع فضاي داستاني توام با كابوس و وحشت است و اين شايد جزو مولفه هاي اصلي كار بولگاكف باشد. در شروع داستان، راوي ما يك سگ است و از حال و روز بسيار بدش براي ما سخن مي گويد:
«پهلويم بدجوري درد مي كند و حدس مي زنم چه به سرم خواهد آمد فردا زخم ها سرباز مي كند، بعد چطور خوبشان كنم؟ تابستان مي توان به پارك سوكولينكي رفت و آن جا روي علف هايي كه حال آدم را جا مي آورد غلت زد. به علاوه مي شود از ته سوسيس ها يك وعده غذاي مجاني گير آورد... حالا دارم از درد و سرما سگ لرز مي زنم و زوزه مي كشم. گرچه هنوز كلكم كنده نيست. سگ خوب، بيدي نيست كه از اين بادها بلرزد. اما مردم مدام تن نحيف بيچاره ام را به باد كتك گرفته اند. بدبختي اين جاست كه وقتي آن آشپز آب جوش رويم ريخت، زير پشم هاي تنم تاول زده و حالا هيچ چيز نمي تواند پهلوي چپم را از سرما حفظ كند...»
اين كه در شروع داستان متوجه مي شويم كه يك سگ دارد داستان را براي ما روايت مي كند؛ اين خود كنجكاوي زيادي را در ما كه خواننده باشيم برمي انگيزد. در عين حال بايد به اين نكته نيز توجه كنيم كه داستان دل سگ در سال ۱۹۲۵ نوشته شده است. يعني دوراني كه در آن ادبيات كلاسيك از قدرت بلامنازعي برخوردار بوده و نويسندگان مختلفي در سطح جهان، پيرو سبك آن بوده اند. اما بولگاكف كه تجربه ادبيات كلاسيك روسيه در قرن نوزدهم ميلادي را در پشت سر خود مي ديده به يكباره مسير متفاوتي در داستان پردازي در پيش گرفته است.
فضاي داستاني دل سگ به عنوان يكي از مهم ترين آثار اين نويسنده شاهدي بر اين مدعا به شمار مي رود. شايد پيشگام بولگاكف در اين تجربه، نويسنده شهير آلماني، «فرانتس كافكا» باشد. نويسنده اي كه با داستان هاي عجيب  و غريبش، خوانندگان را با فضايي آشنا مي كرد كه در آن قدرت غالب در جايي دور از وقايع به سر مي برد و گويي شخصيت هاي مختلف درگير افسون آن قدرت بودند. به نظر مي رسد داستان هاي بولگاكف و به خصوص داستان دل سگ متاثر از چنين فضايي باشد.
زماني كه در شروع داستان با حال و روز راوي (همان سگ) آشنا مي شويم توجه مان به اين نكته جلب مي شود كه يكي از شهروندان توجه ويژه اي به اين سگ دارد و انگار مي خواهد از او براي اجراي مقاصدي بهره بگيرد. از همين جا نوع روايت داستان عرض مي شود. اما قبل از آن، سگ چنين توصيفاتي را از او ارايه داده است: «از آن جور آدم هاست كه هميشه خوب مي خورد و هيچ وقت چيزي نمي دزدد. لگدت نمي زند، اما از هيچ كس هم نمي ترسد. چون هميشه غذاي كافي مي خورد از هيچ كسي ترسي ندارد. اين مرد يك كارگر فكري است با ريشي به دقت مرتب و نوك تيز و سبيلي جوگندمي، تاب داده و پرپشت، مثل سبيل شواليه هاي قديمي. اما بوي او كه با باد به مشامم مي رسيد، بوي بدي بود. بوي بيمارستان بود و بوي سيگار.»
مردي كه توصيفات ظاهري اش را از زبان سگ مي خوانيم، او را به خانه اش انتقال مي دهد و در آن جا پس از مراقبت هاي ويژه از وي، مقصودش از اين كار مشخص مي شود. او سگ را عمل مي كند و با پيوندزدن برخي غدد يك انسان به غدد او، شمايل يك انسان را مي سازد. سگ تبديل به انسان مي شود البته انساني كه نظير بقيه فكر مي كند و همچنين قدرت طلب است. ناگفته پيداست كه چنين اقداماتي، بحران شديدي را پديد مي آورد به طوري  كه مرد را از كاري كه كرده، پشيمان مي كند.
مي توان داستان دل سگ را تمثيلي از شرايط آن دوره روسيه دانست. همچنان كه بسياري از منتقدان معتقدند فضاي داستان هاي بولگاكف كه همواره نوعي تمثيل قلمداد شده است گذشته از آن كه فضاي حاكم روسيه بلشويكي را انعكاس مي دهد انتخاب اين فضا به جهت سانسور و خفقاني كه در روسيه بلشويكي وجود داشته هم بوده است؛ نكته اي كه به هر حال تا حدود زيادي درست به نظر مي رسد.
بولگاكف در داستان ها و نمايشنامه هايي كه نوشت، سبك خاص و غير قابل تقليد خود را به جهان ادبيات داستاني معرفي كرد. شايد بسياري از نويسندگان داستان هاي علمي ـ تخيلي از رمان هايي نظير «مرشد و مارگريتا» يا دل سگ تاثير پذيرفته اند. همچنان كه مي توان چنين نظري را در مورد نويسندگاني همچون بورخس و ... هم صادق دانست.
پي نوشت: دل سگ نوشته ميخاييل بولگاكف. ترجمه مهدي غبرايي

خواندني ها
نويسندگان و ناشراني كه به معرفي كتاب خود در ستون خواندني ها تمايل دارند مي توانند يك نسخه از اثر خود را به نشاني خيابان آفريقا، بلوار گلشهر، مركز خريد آي تك، طبقه چهارم،بخش داستان ارسال كنند.

باز هم هولدن كالفيلد
006048.jpg

ناطور دشت
نوشته: جي.دي. سالينجر
ترجمه : احمد كريمي
ناشر: ققنوس
جي.دي.سالينجر از جمله نويسندگاني است كه روز به روز بر شهرت و اعتبار جهاني اش افزوده مي شود و اين در حالي است كه خود چندان علاقه اي به اين شهرت و اعتبار ندارد. نسل جوان كتابخوان در ايران هم از قرار معلوم علاقه زيادي به خواندن داستان هاي سالينجر دارند و در اين ميان به نظر مي رسد رمان «ناطوردشت» و شخصيت اصلي آن «هولدن كالفيلد» از طرفداران بيشتري برخوردار است. چاپ جديد رمان ناطوردشت با ترجمه احمد كريمي مدتي است كه به بازار آمده و از همين حالا مي شود پيش بيني كرد كه موجبات علاقه مندي تعداد بيشتري از جوانان كتابخوان به آثار سالينجر را فراهم آورد.
در بخشي از اين رمان مي خوانيم:
«راهبه ها قبول كردند كه به عنوان اعانه ده دلار از من بگيرند. پي در پي از من سؤال مي كردند كه آيا مطمئنم كه تحميلي، چيزي به من نيست. بهشان گفتم به حد كافي پول با خودم دارم، اما ظاهراً حرف مرا باور نكردند. گو اين كه بالاخره گرفتند. هر دوي شان آنقدر از من تشكر كردند كه واقعاً ناراحت كننده بود. من گفت وگو را كشاندم به موضوع هاي عادي و ازشان پرسيدم كه كجا مي خواهند بروند. گفتند آموزگار هستند و تازه از شيكاگو رسيده اند.»

ضد طبيعت
006040.jpg

خداحافظ گاري كوپر
نويسنده: رومن گاري
ترجمه: سروش حبيبي
ناشر: نيلوفر
به تازگي انتشارات نيلوفر، چاپ جديدي از رمان «خداحافظ گاري كوپر» ارايه داده كه از قرار معلوم اين بار ويرايش جديدي در متن ترجمه آن صورت گرفته است. خداحافظ گاري كوپر به اعتقاد بسياري، بهترين كتاب «رومن گاري» نويسنده شهير فرانسوي به شمار مي رود كه در ايران هم از دهه ۵۰ تاكنون از استقبال زيادي در ميان نسل هاي جوان كشورمان برخوردار بوده است.
در بخشي از اين رمان مي خوانيم:
«پدر و مادرش اين خانه كوهستاني را در ارتفاع دوهزار و سيصد متري برايش ساخته بودند. زيرا در اين ارتفاع از تنگي نفس اثري نبود. اما باگ در اين ارتفاع هم نفس راحت نمي كشيد. روان پزشكش در زوريخ مي گفت: اين از ايده آليسم اوست. او حاضر نبود خود را بپذيرد ضد طبيعت بود. اما يك ضدطبيعت نخبه. خلاصه بدشانسي از اين بدتر چه مي خواهيد؟ اين خانه خيلي گران تمام شده بود. سنگ هايش را يكي يكي با سورتمه تا نوك كوه بالا كشيده بودند. به يك قطعه جنگي مي مانست كه روي يك صخره برپا شده باشد دهكده ولن ۷۰۰متر پايين تر از آن بود. ايپگ از  آن جا پيدا بود. آن جا ابرها را زير پاي خود مي ديدي دور و بر آن از هرجاي ديگري، شايد به جز هيماليا برف بيشتر بود...»

باغچه لوزي
006046.jpg

پري سا
نوشته: فرشته ساري
ناشر: ققنوس
«پري سا» رماني از فرشته ساري است كه چاپ اول آن در ۳۳۰۰ نسخه با قيمت ۱۰۰۰ تومان منتشر شده است. در بخشي از اين رمان مي خوانيم:
«نمي دانم بچه ها چه گفتند كه پري خانم خنديد. سرم سوت كشيد. يك رشته مرواريد سفيد بي لك در دهان داشت. حتي سارا هم چند دندان پركرده دارد، آن ته ها و خنده اش با دندان هاي درشت و سفيد جلويي شكوفا مي شود. خودش هم مي داند خنده اش قشنگش مي كند. چندبار براي پري خانم غذا برده بودم. كلم و هويج پخته كنار غذاي اصلي خودمان را. نگرفته بود. كاري از او نمي خواهيم. خودش در باغچه لوزي به رديف هاي نامنظم گل مي كارد و به آنها مي رسد. با تغيير فصل گل ها هم تغيير مي كنند. تاج خروس هاي وحشي اش بهاره و تابستانه بود. خيلي آنها را دوست داشتم. در حاشيه اي باغچه لوزي انگار حرفي داشتند با من.»

داستان هايي از فردوسي
ديدار در كابل
محمد حسن شهسواري
ديديد كه زال پسر سپيدموي سام، پس از فراز و فرودهاي بسيار به زابل بازگشت. منوچهرشاه كه طالع زال را بسيار سعد ديده بود او را بسيار گرامي داشت و علاوه بردادن هدايا و خلعت هاي فراوان او را حاكم تمام زابلستان و تمامي سرزمين هندوستان كرد. از آن سو، سام براي سركوب قوم گرگساران راهي مازندران شد و زال جوان به تنهايي در زابل ماند. اما او كه به هوش و دانايي شهره بود همنشيني با خردمندان را برگزيد و پس از چندي در دانش و حكمت همتايي نيافت. اينك ادامه ماجرا:
روزگار با بلندي بخت بر زال جوان و زابل مي گذشت كه روزي زال به اين انديشه افتاد كه به ساير سرزمينان تحت امر خود سفر كند زيرا كه حكمراني يزدان پسند، بر اين راي است كه حاكم از احوالات همه مردمان با خبر باشد. پس قصد سفر كرد و همراه خود گرداني از ياران هم راي برگزيد و راهي شد. اولين مقصد او كابل بود. بر كابل و سرزمينان تابعه آن از ساليان بسيار پيش اميري به نام «مهراب» حكم مي راند. مهراب كابلي از زمان ضحاك ماردوش در آن جا حاكم بود و به كيش آن اهريمن صفت تازي، بت پرست بود. با اين همه خداوند يكتا، او را از صورت و سيرت چشم نواز بهره ها داده بود.
اما از آن جايي كه در تمام اين سال ها مي دانست هيچگاه حريف سام سوار نمي شود حكمراني او را پذيرفته بود و هر سال خراج او را مي پرداخت. زال كه نزديك كابل رسيد مهراب درنگ نكرد و براي خوشامد گويي به نزد او شتافت. زال در نزديك شهر خيمه اي شاهانه زده بود. مهراب همراه سرداران خود با هداياي بسيار نزد او آمد. در هداياي او دينار و ياقوت و مشك و عبير و ديباي زربفت و خز و حرير و تاجي پرگوهر و طوقي زرين و زبرجدنگار و القصه هرچه متاع نيكو بود، ديده مي شد. زال نيز او را بسيار گرامي داشت زيرا كه مهراب نزد مردمان خود گرامي بود و اين از آيين نيكوي ايرانيان است كه حاكمان محبوب بلاد ديگر را اگرچه به آيين ما نباشند تكريم مي كنند. هنگام رفتن، آن زمان كه مهراب كابلي برخاست و قصد رفتن كرد، بارديگر زال به بر و بالاي او نگاهي انداخت و پس از رفتنش، زيبايي صورت و پيكر او را تحسين كرد. سخنان او كه تمام شد يكي از سرداران او كه پيش از اين به كابل رفت و آمد داشت، گفت: اي امير جوان بخت! اگر شما دختر مهراب را ببينيد چه بر زبان مي آوريد!
ز سر تا به پايش به كردار عاج
به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج
زال جوان از اين همه تعريف سردار كه مدام تاييد ديگران را نيز درپي داشت احساس كرد در دم مهري عجيب از آن دختر بر جانش افتاده است. اما به ياران موافق چيزي بروز نداد و مانند تمام عشاق گرم دل در فراق يار، تنهايي را برگزيد. هنگام غروب بر بلنداي كوه رفت و مي ديد كه هر لحظه آتش عشقش به اين دختر كابلي بيشتر مي شود. تمام شب بر اين منوال رفت تا روز دگر مهراب دوباره به نزد زال آمد. باز زال مجذوب جذبه او شد و بدو گفت هر چه كه مي خواهي به من بگو تا به تو دهم. مهراب زال را سپاس گفت و سخن چنين آغاز كرد كه من از پور سام سوار هيچ نمي خواهم جز آن كه بر من و مردمانم منت نهد و بر سراي من گام بگذارد.
كم خردان شايد با خود گويند كه اين گزين فرصتي بود براي زال كه محبوب را ببيند اما ايرانيان نيك نهاد همواره گوشزد كرده اند كه حاكمان، بندگان عقل خويش و آسايش مردمان خويشند و نه احساس زودگذر خود. پس زال خردمند ضمن تكريم مهراب گفت هر چه جز اين را مي خواستي دريغ نداشتم اما اين يكي را از من نخواه. زيرا كه يكتاپرست نيستي و شايسته نيست كه يك حاكم ايراني يزدان پرست، پا به خانه يك بت پرست بگذارد. ايرانيان و پدرم سام اگر اين را بشنوند به من چه خواهند گفت؟ مهراب در ظاهر زال را تكريم كرد اما در باطن او را نكوهش كرد و بدآيين خواند. هنگام رفتن باز زال چهر و سرو بالاي او را ديد و به ياد دختر او بر خود پيچيد.
مهراب دژم به كاخ خود رسيد. در شبستان كاخ چشمش به دختران خود «رودابه» و «سين دخت» افتاد. مهراب همواره در كنار نيك خويي و نيك رويي دخترانش آرام مي گرفت. سين دخت رو به پدر گفت: «پدر كمي از پور سام برايمان بگو! آيا آنچه كه از او مي گويند حقيقت دارد؟  آيا او كه بزرگ شده دست سيمرغ است و سپيد موي، بويي از آدميان و خلق و خوي آنان برده است. مهراب اگرچه از سخنان زال تيره دل بود اما آن مايه از مردانگي داشت كه بر چهره حقيقت پرده نكشد. پس به وصف زال پرداخت:
دل شير نر دارد و زور پيل
دو دستش به كردار درياي نيل
سپيدي مويش بزيبد همي
تو گويي كه دل ها فريبد همي
رودابه دختر پريچهر و پري پيكر مهراب كابلي زماني كه از زبان پدرش كه شهره خوبرويي و زيبايي و خرد بود، چنين مدحي درباره پور سام ديد، احساسي مانند روز گذشته زال در دلش روشن شد. مي ديد كه هر لحظه آتش اشتياق ديدن اين گرد زابلي در جانش شعله ورتر مي شود و او را چاره اي جز صبر نيست. اما صبر در نزد عشاق جوان بيهوده ترين پند است. و چنين بود كه رودابه نديمانش را به نزد خود فرا خواند. او پنج نديم همدل داشت كه هيچ  رازي را از آنان پنهان نمي داشت اما اين رازي كوچك نبود. پس از آنان قول گرفت رازش را به ديارالبشري بازگو نكنند. نديمان نيز به رسم گذشته چنين كردند. آنگاه راز خويش را بر آنان گفت. نديمان چون بر اين عشق آگاه شدند زبان به نكوهش رودابه باز كردند. به او گفتند: اي بزرگ زيباي دختران جهان، اي كسي كه از هندوستان تا به چين ستايشگر تو هستند، اي كسي كه از تمام سرزمينان خواستگار داري! از پدرت شرم نداري؟ تو چگونه خواهان كسي هستي كه در كودكي پدرش نيز توان ديدن او را نداشت. او پرورده كوهستان به نزد مرغان است، او كه از هم اكنون به چهر پيران است.
اما گويي اين مذمت ها از زال، نزد رودابه همه مدح بود. زيرا كه محبت او را بيشتر مي كرد. رودابه همه احساسش را به آنان بازگفت و گوشزد كرد كه اين پيكار را با من شروع نكنيد كه پيروزي بادل من است. كنيزكان كه عشق بانويشان را چنين ديدند از نكوهش او دست برداشتند.

|  هفته   |   جهان  |   پنجره  |   داستان  |   چهره ها  |   پرونده  |
|  سينما  |   ديدار  |   حوادث   |   ماشين   |   ورزش  |   هنر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |