جمعه ۲۰ شهريور ۱۳۸۳ - سال يازدهم - شماره ۳۴۹۲
index
گفت و گو با سهيل محمودي
مدرسه برايم زندان بود
006094.jpg
رحمان بوذري
نام: سهيل
نام خانوادگي: محمودي
متولد: ۱۳۳۹
صادره از: تهران
شغل پدر: كارگر شركت واحد
شغل مادر: زندگي
فرزندان: دو پسر و يك دختر
سهيل خان احتمالاً الان بايد به خاطر اثاث كشي خيلي خسته شده باشيد. اثاث كشي چطور بود؟
مي دانيد به هرحال ما آدم هايي كه در تهران هستيم به يك معنا «امن عيش» نداريم. آنطور كه حافظ مي گويد: مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هر دم / جرس فرياد مي دارد كه بربنديد محمل ها
يكي از مشكلات زندگي در تهران اين است كه تو نمي داني بالاخره چند سال قرار است در يك خانه بماني اگر صاحبخانه باشي بلاتكليفي و اگر مستاجر هم باشي بلاتكليف تر. و آن وقت هرسال چهار تا كتابت را به كولت مي كشي و به خانه جديدي مي روي.
حالا شما صاحبخانه ايد يا مستاجر؟
ما نه صاحبخانه ايم و نه مستاجريم.
مگر شق سومي هم داريم؟
يعني يك خانه اي داريم كه جمع و جور و كوچك است و مجبوريم آن را اجاره دهيم و خودمان جاي ديگري را اجاره كنيم. يك چيزي بين اين دوتا. شترمرغيم. نه مرغيم كه پرواز كنيم و نه شتريم كه بار ببريم.
البته حكماً همه ما توي اين عالم مستاجريم
ما و مجنون همسفر بوديم در دشت جنون
او به سر منزل رسيد و ما هنوز آواره ايم
وقتي اثا ث كشي مي كنيد احتمالاً فقط يك كاميون بايد كتابهاي شما را اين ور و آن ور كند درست مي گويم يا نه؟
اينها به هرحال چيزهايي است كه آدم به مرور زمان گمان مي  كرده به آنها نيازمند است. در جواني از پول توي جيبي مي زني و اينها را جمع مي كني. ما هم همين جور از پول تو جيبيمون زديم و شروع كرديم كتاب خريدن و كتاب خريدن بعد هم ديديم يك كمد لازم دارد. بعد وقتي كه حجم كتابها زياد شده ديديم كه يك قفسه هم لازم دارد. فكر مي  كنم اين تجربه مشترك همه ماست. از چهارتا، پنج تا، ده تا، بيست تا و... بعد هم يكباره چشم باز كرديم و ديديم كه اين كتابها بخشي از وجود ما شده است. سرمايه عميق ذاتي مان شده اند. ما با آنها تعريف شديم و آنها هم با ما ارزش پيدا كردند. معمولاً در خانه هاي ما كتابها خيلي درب و داغون هستند. وقتي هم كسي گلايه  مي كند كه چرا به آنها نرسيديد و مرتب نيستند جواب مي دهيم كه خب زياد خوانديمشان و زياد مراجعه كرديم! من خانه بعضي دوستاني كه رفتم ديدم كه «فرهنگ معين» آنها همه درب و داغون است. به خاطر اين كه رجوع مستمر و پي در پي دارند.
شما از كودكي با همين كتابها و آدم ها بزرگ شديد؟
آره، من يادم مي آيد...
مثلاً اولين كتابي كه خريديد را به ياد مي آوريد؟
هشت، نه سالم بوده كه با خانواده و خواهري كه ۱۰ سال از من بزرگتر است رفته بوديم سيدالكريم يا همان شاه عبدالعظيم تهراني ها زيارت و كتاب «حلية المتقين» علامه مجلسي را خريديم كه هنوز هم گمان مي كنم در منزل خواهرم باشد.
كتابي كه براي بعضي جوان ها خيلي جذاب است
به هرحال كتاب ديني سنتي است و به نظرم نثر علامه مجلسي بسيار نثر شايسته اي است. از صفويه به بعد دو نفر ميان علما نثر فارسي شايسته اي داشتند. يكي علامه مجلسي و ديگري در روزگار ما، شيخ عباس قمي. فارسي نويسي اينها قابل تحسين و ستايش است؛ مخصوصاً شيخ عباس قمي كه يكي از پاكيزه ترين نثرهاي آخوندي روزگار ما را دارد. حالا كه از اين دو ياد كردم از يك نفر ديگر هم ذكري به ميان مي آورم و آن «آقا نجفي قوچاني» است.
صاحب كتاب «سياحت غرب»
همين ديگر. مي خواهم بگويم «سياحت غرب» نه، «سياحت شرق» آري. سياحت شرق به جهت سفرنامه نويسي، يادداشت نويسي و استفاده از نثر پاكيزه، مرتب، عميق و اصيل يكي از كتابهاي جدي است.
ولي سياحت غرب بيشتر از سياحت شرق شهرت پيدا كرد و تجديد چاپ شد.
ما چون بيشتر پايبند درست كردن اخلاقيات مردم بوده ايم، دستگاه هاي تبليغاتي و آموزش و پرورش سياحت غرب را بيشتر به رخ بچه ها كشيدند. من چندان موافق نيستم بچه ها سياحت غرب را بخوانند. من مي گويم سياحت شرق را بخوانند كه اصلاً با شكل زندگي، نحوه انديشيدن شخصيت خود آقا نجفي و حوادث روزگارش آشنا شوند.
كمتر كسي هم سياحت شرق را خوانده است!
سياحت غرب به يك معنا نگاه به عقبي است و سياحت شرق نگاه به دنيا، منتها نه نگاه دنياگرا بلكه شرح زندگي آقا نجفي و حضورش در عتبات و رفتن و آمدن است و مخاطب كتاب با برهه اي از تاريخ از نگاه اين مرد بزرگوار آشنا مي شود. از بحث دور نشويم از كتاب حلية المتقين مرحوم علامه مجلسي مي گفتم كه خيلي برايم گوارا بود.
تا ته سركشيديد؟
يادم مي آيد داستان حسنيه و هارون الرشيد كه در اواخر آن كتاب است در نوجواني، برايمان شيرين و جذاب بود، خصوصاً آن سؤال و جواب ها و گفت و گوها. بعد هم زمان بچگي ما كتابهايي در قطع جيبي چاپ مي شد كه گزيده اشعار بود و انتشارات هاي لاله زاري آنها را چاپ مي كردند. مثلاً انتشارات غلامعلي شعباني كه اتفاقاً اين غلامعلي شعباني تصنيف ها و متن ترانه هاي مد روز را هم منتشر مي  كرد و تصنيف  فروش هاي دوره گرد آنها را مي خواندند و مي فروختند. در فيلم «بايكوت» بايد ديده باشي فيلم بايكوت را ديدي؟
خيلي قديم. آن موقع كه جوان بودم!
در فيلم بايكوت از اين ويژگي تهران قديم ياد شده است كه تصنيف ها را مي گرفتند و آن آوازها را با ملودي هاي روز در خيابان ها مي خواندند و اين نوشته ها را مي فروختند. البته انتشاراتي هاي ديگري هم در لاله زار و ناصرخسرو بودند كه گزيده اشعار شاعران را منتشر مي كردند.
آن زمان هم كه مثل الان گزيده هاي گوناگون وجود نداشت و اين كتابها خودش غنيمتي بود.
خيلي هم ساده بود. با كاغذكاهي و قيمت ارزان و قطع كوچك. مثلاً گزيده پروين اعتصامي، شهريار، باباطاهر، خيام، ايرج ميرزا و... اينها در بساط كتاب فروشي ها موجود بود. يك كتاب فروشي بود به نام «مجلسي» سرميدان خراسان، اول خيابان پارك، همان خياباني كه خانه طيب در آن جا بود اينها اولين تجربه هاي نوجواني كتاب خريدن ما بود.
الان تعلق خاطر شخص شما بيشتر آن فضاها است و حسرت آن دوران را مي خوريد يا اين كه با مشكلات و مسايل پيچيده امروزي كنار آمديد؟
ابتدا بگويم كه قطعاً اگر كودكي و نوجواني در محيط بدون تنش و درگيري بگذرد شيرين ترين و گواراترين بخش زندگي آدم ها است. اين جمله بسيار زيبايي است كه رويا اسطوره فردي ما است و اسطوره، روياي جمعي ما. دوران كودكي اسطوره زندگي انسان است كه انسان هنوز با عقل و خرد و تدبير و آنچه كه سياست مدرن ناميده مي شود، در زندگي فردي اش روبه رو نشده است.
حتي قصه هاي جن و پريان كه مادربزرگ ها تعريف مي كنند برايش جلوه واقعي دارد!
براي آن آدم ، واقعي است. البته به قول دكتر اسلامي ندوشن رستم و سهراب و اسطوره ها قطعاً واقعي اند. ما واقعي نيستيم، اشتباه و كذبيم. واقعيت همان اسطوره ها هستند. اگر انسان در كودكي و نوجواني روزگار آرام و بدون تنشي را داشته باشد قطعاً در سنين بالاتر زندگي پربار و سرشاري خواهد داشت. اگر به گذشته خودمان نگاه كنيم به درست بودن اين حرف پي مي بريم.
كودكي شما چگونه سپري شد؟
كودكي من در يك خانواده كارگري و در يك خانه ۴۰ متري جمع و جور گذشته ولي سرشار از زندگي بوده است. الان وقتي كه نگاه مي  كنم به آن دوران مي بينم كه سرمايه هاي گذشته هنوز مرا حفظ مي كند و راه مي برد. سعي كرده ام كه براي بچه هاي خودم هم همين كار را انجام دهم. يعني دوران كودكي و نوجواني شان سرشار از آزادي عمل باشد. سرشار از انتخاب باشد و آنها هم تا حالا خوب زندگي كرده اند.
چند خواهر و برادر داشتيد؟
من يك برادر بزرگتر از خودم و يك خواهر كه بزرگتر از ما دو تا بود داشتم.
خيلي كم جمعيت و متمدن بوديد!
پدر و مادر ما با اين كه آدم هاي باسوادي نبودند ولي با فرهنگ بودند و خيلي چيزها را رعايت مي كردند از جمله نظام فرزنددار شدن در خانواده. ما سه فرزند بوديم كه به هر سه تامان دوران كودكي و نوجواني خوش گذشت. من بارها اين را گفته ام كه شديداً معتقدم لقمه حلال و پول شرافتمندانه دخالت مستقيمي در تربيت دارد. الان در جهاني زندگي مي كنيم كه كتابهاي روان شناسي همه چيز در مورد تعليم و تربيت مي نويسند اما اين مورد را ذكر نمي كنند. در حالي كه تو اگر به معيارهاي فرهنگي خودمان برگردي مي بيني كه براي تربيت قبل از انعقاد نطفه برنامه ريزي شده ولي در كتابهاي روان شناسي اصلاً اين حرف ها معنا ندارد و به همين دليل معتقدم كه كتابهاي روان شناسي غربي براي ما چندان هم قابل استفاده نيست. ما در اخلاقيات و مسايل معرفتي و اعتقادي قبل از انعقاد نطفه برنامه ريزي داريم. قديمي هاي تهران مي گفتند دو چيز در تربيت فرزند مهم است؛ شير پاك مادر و لقمه حلال پدر. اينها فراموش شده و در نتيجه روز به روز مشكلات تربيتي بيشتر مي شود چرا كه ما معمولاً براي تغيير آدم ها از وسط راه شروع مي كنيم و پيشنهادهاي گوناگون مي دهيم. به نظر من راههاي مختلفي كه براي تربيت بچه ارايه مي شود از وسط شروع شده نه از اول خط. كودكي و نوجواني ما از اين جهت خوب بود. از خانواده كارگري جنوب شهري طبقه سه و چهار بوديم كه خيلي خوب زندگي كرديم. ما خيلي گذشته گرا نيستيم، اما به هرحال انسان براساس تجربياتش بايد زندگي كند. رانندگي بدون آيينه اي كه تو عقب را ببيني امكان ندارد. امروز مفاهيم گذشته آسيب ديده است. اگر كسي به درآمد حلال فكر كند قطعاً در تربيت بچه هايش مشكلي وجود نخواهد داشت فقط بداند كه اين پول حلال است. اين بدين معنا نيست كه كلاه شرعي درست كند. ما الان براي نزول و ربا در بانك هايمان كلاه شرعي درست مي كنيم. در بازار يك جور كلاه شرعي داريم، در روابط ارگان ها و بنيادهاي اقتصادي مان كلاه شرعي مي سازيم. تقوا كلاه شرعي نيست بلكه اين خود انسان است كه لقمه حلال را از غير آن تشخيص مي دهد.
ديگر عرق جبين و كد يمين و تعاليمي كه تاكيد بر تعادل بين كار و درآمد مي كرد وجود ندارد.
دقيقاً! دقت در اين كه يك ريال درآمد انسان هم مشكوك نباشد ديگر برايمان مهم نيست. لقمه شبهه ناك در فرهنگ ما خيلي معنا داشته است الان جوان هاي ما معني لقمه شبهه ناك را نمي فهمند. چند درصد نوجوان هاي الان معني كلمه لقمه شبهه ناك را مي فهمند؟ آن زمان اگر مثلاً چيزي مي خريديم و پول آن كم و زياد مي شد ما عذاب وجدان داشتيم تا فردا صبح برويم پول آن را پس دهيم. بعضي چيزها اصلاً فراموش شده است. به كلاه شرعي هم كاري نداريم. خود انسان مي فهمد اين پول كجايش شبهه ناك است و كجايش نيست. چه مقدار اين پول از مسير شرافتمندانه به دست آمده و چه مقدارش از مسير ديگري به دست آمده است. خود آدم ها خوب مي فهمند و تشخيص فردي شان درست است.
خانواده شما با اين كه از لحاظ مالي در سطح متوسط و پايين تر از آن قرار داشت ولي اهل فرهنگ و ادب اصيل ايراني بود؟
خانواده مان رابطه چنداني با اهل فرهنگ و اين قبيل آدم ها نداشت ولي علاقه به مفاهيم ديني و سنتي در آن جاري بود. صحبتمان ناخودآگاه به مقوله هاي ديني كشيده شد، اي كاش روزنامه غير ديني بوديد كه اين حرف ها را راحت تر مي زديم.
عيبي ندارد هرچه مي خواهيد بگوييد. بالاخره جلوي حرف مردم را كه نمي توان گرفت!
به هر حال، ما در گذشته پايگاهي داشتيم به نام هيات هاي مذهبي در محله ها. هركسي بچه جنوب تهران باشد و يا خيلي از شهرستان هاي ايران مثل كاشان، تربت جام، قم، تبريز و ... مي داند كه من چه مي گويم. هيات هاي هفتگي مذهبي كه خاستگاهي فرهنگي داشت و امروزه تا حدي فراموش شده است. يعني هيات هايي بودند شب هاي چهارشنبه، شب جمعه، شب هاي شنبه و خيلي ها صبح هاي جمعه براي دعاي ندبه، جمع مي شدند. فراموش شدن خاستگاه فرهنگي هيات ها شايد به اين دليل بود كه ما اين مراسم را دولتي كرديم. از آنها توقع مبلغين دولت و حكومت داشتيم و كار را سياسي كرديم. اين هيات ها يك خاستگاهي بود كه شديداً هم روي تربيت نوجوان ها و ارتباط آنها با مسايل فرهنگي تاثير داشت و هم به نوعي ارتباط نوجوان ها را هنگام بلوغ با بزرگترها شكل مي داد از طريق آشنا شدن با زندگي و شرعيات. الان بچه من واقعاً شرعيات بلوغ را نمي داند ولي در آن محافل ديني مردانه اين مسايل به شكل درستي مطرح مي شد.
از آن محافل چه تصويرهايي در ذهنتان به جامانده است؟
من كلاس دوم يا سوم بودم كه به مناسبت عيد غدير در يكي از همان هيات ها صد حديث حفظ كردم. خدا رحمت كند، پدر شهيدي بود كه ما در همه زندگيمان ياد آن مرد بزرگيم. كاسب محل ما بود. شادروان سيدجواد خاتمي پدر شهيد سيدجعفر خاتمي. به همت او و چند تن ديگر از جمله آقاي مرتضوي كه از روحانيان تهران هستند اين حديث ها را حفظ كردم. مراسمي هم در مسجد محل برپاشد. مسجدي كه پيش نمازش، شيخ محمدباقر نجفي، پدر محمدعلي نجفي فيلمساز بود. در آن مسجد بنده و دوست ديگرم محسن كازروني برنده آن مسابقه شديم.
محسن كازروني را هنوز مي بينيد؟
ايشان الان از مجتهداني است كه در تهران زندگي مي كند و از منبري هاي خوب تهران است. اخيراً در همين اثاث كشي عكس هاي دوران ابتدايي را كه در مدرسه كنار هم مي نشستيم به بچه ها نشان مي دادم.
كدام مدرسه مي رفتيد؟
مدرسه مشيرالسلطنه امين سليماني كه فضاي مناسبي داشت. اما تا قبل از مدرسه آن هيات ها، پايگاه  و خاستگاه نسل نوجواني بودند كه در آن سال ها شكل مي گرفتند. حتي گاهي اوقات بچه ها، تجربه كارهاي اقتصادي را ياد مي گرفتند. در آن هيات ها معمولاً يك صندوق قرض الحسنه درست مي شد. حالا كه از آقا سيدجواد خاتمي ياد كردم خوب است از يكي ديگر از كساني كه در محله در تربيت  ما نقش داشت ياد كنم؛ مرد نازنين سال هاي جنگ، حاج آقا هادي جنيدي. سال هاست كه ايشان را نديده ام ولي مي دانم كه در امامزاده جعفر ورامين زندگي مي كنند.
سهيل خان! به نظر مي آيد كه شما خيلي جواني كرديد. اينطور نيست؟
به اين معنا بله، دليلش هم اين بوده كه آن محدوديت هايي كه خيلي از بچه هاي جوان و نوجوان داشتند ما نداشتيم مثلاً محدوديتي كه تحصيل براي بچه هاي ما فراهم مي كند. نمي خواهم بگويم كه از فردا هيچ كس بچه اش را مدرسه نگذارد ولي من درس مدرسه نخواندم.
قيد درس آكادميك را زديد يا اين كه از قيل و قال مدرسه حالتان گرفته بود؟
آره ديگه!
حتي ديپلم هم نگرفتيد؟
زودتر از اين حرف ها، اصلاً دبيرستان نرفتم.
اين ستيزتان با سيستم آموزشي جديد از كجا ناشي مي شد؟
سركشي بود، سركشي هايي كه برخاسته از فرهنگي بوده كه مي خواسته خيلي در اين چارچوب هاي متداول نگنجد. مدرسه برايم زندان بود و فهم و دركم شديداً بيشتر از نمره هايي بود كه مي گرفتم.
اديسون هم همين طور بوده است! جدي مي گويم. يعني نمره هايش در مدرسه هميشه خيلي كم بوده و اگر اشتباه نكنم به همين دليل از مدرسه اخراج مي شود.
اين مشكل حادي است. به همين خاطر محسن مخملباف تصميم گرفته بچه هايش را مدرسه نگذارد. من جرات اين كار محسن را ندارم. او خيلي جرات كرد.
چون لوازمي را مي طلبد.
خودت بايد مسئوليتش را به عهده بگيري. محسن اين جرات را داشته و ان شاءا... كه بچه هايش هم موفق باشند. ولي ببين من درس نخواندم، محسن مخملباف درس نخوانده ... چند سال پيش، در مجله اي يادداشتي را مي خواندم كه ياد كرده بود از احمد محمود، محمود دولت آبادي و بنده. نمي دانم نويسنده آن چه كسي بود چون امضا نداشت. گفته بود كه ببين اينها مگر درس خواندند، مگر مدرسه رفتند؟ ... من به اين جمع محسن مخملباف، يوسف علي ميرشكاك و خيلي هاي ديگر را اضافه مي كنم. من يادم هست وارد كلاس اول راهنمايي كه شدم درك فرهنگي ام بيشتر از درس هايي بود كه مي خواستند يادم بدهند. به همين دليل درس خواندنم بعد از چند ماه كه وارد راهنمايي شدم ديگر ادامه پيدا نكرد و اين نكته مهمي است كه مدارس  ما چقدر به بروز و ظهور استعداد بچه ها مي پردازند. طبيعتاً از آ ن جا كه من در آن چارچوب حركت نكردم، كارهاي ديگر و فضاهاي ديگري را تجربه كردم. الان به بچه هايم مي گويم. بعضي وقت ها كه با دخترم به كافي شاپ زيرزمين تئاتر شهر مي رويم و چاي و قهوه مي خوريم به او مي گويم بابا اينها اصلاً به من نمي تواند جواب دهد. اگرچه در جواني ام در اين فضاها بوده ام اما چون نوجواني و كودكي و بخشي از جواني را در محيط هاي كارگري بزرگ شده ام آنها خيلي برايم سازند ه تر و صادقانه تر بوده است.
به يك معنا اصل نيست، بدل است.
آني كه هست، نيست. زندگي  كافي شاپي زندگي اي نيست كه از آن مرد بيرون بيايد. من در محيط هاي كارگري بزرگ شدم. همه مشاغلي را كه در تهران قديم بوده تجربه كردم.
چندتاي آنها را برايمان بگوييد!
آهنگري كردم. ورق كاري كردم، جوشكاري كردم، نجاري كردم،  خياطي كردم، نقاشي ساختمان كردم، اسكلت سازي كردم، شاگردي همه اين كارها را كردم. شاگردي بافندگي كردم، در بازار و لاله زار كار كردم، از توي آن محيط ها مرد درمي آيد. آدم با صراحت زندگي ـ چه مهرباني اش و چه خشونتش ـ روبه رو مي شود در حالي كه در خيلي از دانشكده هاي ما و كافي شاپ ها آن صراحت زندگي وجود ندارد. به همين خاطر مي بينيد مثلاً همينگوي زماني كه يك كشتي در خليج كوبا دارد بزرگترين هنرپيشه ها و كارگردانان هاليوود عشقشان اين است كه يك شب مهمان همينگوي در كشتي اش باشند، بيشترين رفاقت او با قماربازهاي لاس وگاس و بوكسورهاي شيكاگو و گاوبازهاي مادريد و ماهيگيرهاي خليج كوبا است. همينگوي مي دانسته صراحت زندگي را كجا مي تواند پيدا كند. به همين دليل همينگوي، همينگوي مي شود. «پيرمرد و دريا» يك كار شگفت است. «وداع با اسلحه» همين طور و يا «زنگ ها براي كه به صدا درمي آيند». حتي شما مي بينيد وقتي كه راديو و تلويزيون اعلام مي كند كه برنده جايزه نوبل ويليام فاكنر است، فاكنر همان لحظه در يك قهوه خانه با كشاورزها و روستايي ها ـ كه معمولاً هم سياهپوست  بودند ـ نشسته و چپق مي كشد.
چگونه پاي شما به آن فضاهاي روشنفكري باز شد؟
طبيعتاً با انقلاب شروع شد. با انقلاب وارد كارهاي قلمي شديم. مي خواستيم به روستاها برويم و تئاتر اجرا كنيم و واقعاً هم اين كار را انجام مي داديم. در روستاها شعرخواني مي كرديم. طبيعتاً سر و كارمان با تئاتر، با متن نمايشي، فيلمنامه، ادبيات داستاني و مطبوعات بود و از سال ۵۸ كه من هجده سالم بود پايم به اين حوزه ها باز شد و محافل اهل قلم و روشنفكري را تجربه كردم.
وقتي كه به اين حوزه ها پا مي گذاري يعني اين كه از سينماي لاله زار فراتر مي روي. همه نوجواني ات با سينماي لاله زار و آن فضاها آشنا بودي بعد يكباره با محيط جديدي آشنا مي شوي. من يادم هست كه مثلاً پايم به تئاتر شهر و تالار رودكي باز شد. جايي بود به نام سينماتئاتر كوچك تهران كه براي ديدن نمايشنامه بسيار خوب شب بيست و يكم با بازي بهروز به نژاد و خسرو شكيبايي به آن جا رفتم كه يكي از بهترين نمايشنامه نويس ها و كارگردان هاي تئاتر ايران آن را اجرا كرده بود؛ بچه نازنين تهران، محمود استاد محمد. براي رفتن به سينما تئاتر كوچك تهران، آن جوان سال ۵۸ پايش باز شده بود و بايد برود ببيند، محيطي شديداً روشنفكري بود.
و شديداً هم جذاب، مي دانيد چرا، چون عرصه اي است كه براي آن جوان تا به حال تجربه نشده است و جذابيت دارد.
آره جذاب است. ولي ما قبلاً نوعي واكسينگي نسبت به خيلي از كشش ها و گرايش ها و وسوسه ها داشتيم. ما به نوعي واكسينه فرهنگي شده بوديم. قبل از آن پايمان به مسجد و مدرسه آقا مجتهدي باز شده بود. نمازمان را در بازارچه نايب السلطنه پشت سر آقا سيدمحمد صادق لواساني مي خوانديم كه يكي از بزرگترين و وارسته ترين و مبارزترين عالمان تهران بوده است. اينها به نظر من نوعي واكسينه شدن نسبت به خيلي از وسوسه ها و شرايط و حال و هواها است.
بعد از مدتي هم آدم متوجه اين دوگانگي مي شود.
آن فضا، اصلاً برخاسته از شرايط و شكل گيري ديگري از زندگي است. هنر و ادبياتي كه ما دنبال آن بوديم برخاسته از شرايط ديگري غير از آن شرايط بود مثلاً من كه نوجوان بودم در قهوه خانه خيابان شكوفه، بابك بيات مي آمد، اسفنديار منفردزاده، نصرت رحماني،  محمود استاد محمد بود، محمد صالح اعلا بود.
پاتوق بود!
آن فضاها به نظرم سازندگي اش براي آن نسل بيشتر بود. بعدها فهميدم كه بيژن مفيد، بهمن مفيد برادرش، مسعود كيميايي و احمدرضا احمدي از همان محله بودند. ضمن اين كه ما به هر حال بچه هايي هستيم كه با فيلم قيصر بزرگ شده ايم. من فيلم قيصر را ۱۲-۱۰ مرتبه در سينما دروازه طلايي در خيابان ري ديدم. اكران اول قيصر خيلي كوچك بودم و به اكران دوم آن رسيدم. بعد از تماشاي فيلم به گذر ميرزا محمود وزير در كوچه امامزاده يحيي مي رفتيم و لوكيشن محل را هم مي ديديم. باورتان نمي شود كه چندبار به خاطر جذابيت فيلم قيصر در نوجواني به حمام بازارچه نواب رفتيم. ما بچه هايي هستيم كه با آن شكل زندگي بزرگ شده ايم. آن فضا چندان به شكل زندگي بزك شده رنگ و روغني شباهت نداشت.
تصور من راجع به شما اين است كه حافظه شما در مورد افراد بسيار خوب است.
دقيقاً به همين دليل است كه آدم ها را از توي كتابها نشناختم. گرچه به هر حال مبناي شناخت ما با خيلي از آدم هاي فرهنگي از طريق كتابهاي آنهاست اما چون نه دبيرستان مي رفتيم و نه دانشگاه، كه فقط به آن آموزش ها بسنده كنيم، طبيعتاً با آن آدم ها رفيق مي شديم و آنها را به دست مي آورديم و به معناي سنتي شاگرديشان را مي كرديم. مثلاً استاد محمد اسماعيلي نوازنده تنبك مي گفت من براي حسين تهراني نون و سبزي مي گرفتم و به منزلش در بازارچه نايب السلطنه مي رفتم و خانه شاگردش بودم. اين شاگردي در زندگي تاثير دارد. من شاگردي خيلي از بزرگان را كردم و فقط از طريق مكتوب با آنها رفيق نشدم. چون سر سوزن ذوقي و يك جو استعدادكي هم در ما مي ديدند تحويلمان مي گرفتند و ما را مي پذيرفتند. همين جا بايد ياد كنم از يكي از بزرگترين آدم هايي كه در جواني و زندگي ام تاثير داشته است؛ شادوران شيخ علي صفايي حائري. ابتدا از طريق كتابهايش او را شناختم ولي بعد با او رفيق شدم و دقيقاً بيست سال اين دوستي به طول انجاميد. از پاييز ۱۳۵۸ تا تيرماه ۱۳۷۸ كه ايشان فوت كرد.
پيدا كردن آدم ها برايم خيلي مهم تر از كتابهاي آنها بود و به يك معنا كرم كتاب نشدم كه فقط از طريق كتاب زندگي را بفهمم، آدم ها را بشناسم و وقايع را ببينم.
بسياري از تعليمات سنتي ما هم تعليمات شفاهي است.
حضوري، از كلمه «حضوري» به جاي «شفاهي» استفاده كن، چون كلمه حضور بار معرفتي دارد.
چه شد كه شما به حضور مرحوم شيخ علي صفايي رسيديد؟
شادروان علي صفايي حائري (عين ـ صاد) بيشترين نقش را در جواني من، به عنوان يك معلم رباني داشته است.
در واقع ايشان مربي شما بوده تا معلم؟!
آره اين مربي است كه مي تواند نقش داشته باشد.
دستم بگرفت و پا به پا برد تا شيوه راه رفتن آموخت.
اصلاً اين كه در قرآن خدا بيش از هر چيزي با كلمه «رب» نام برده شده به همين دليل است. «الحمدلله رب العالمين». مربي بودن صفت ارزشمندي است. ما معمولاً معلم زياد داريم حتي خود كامپيوتر هم گاهي اوقات معلم ما مي شود اما مربي نيست. مربي بيشتر با تربيت سر و كار دارد تا تعليم. تفاوت تعليم و تربيت همانند تفاوت دانايي و آگاهي است. حافظ هم هر كجا تعليم را نفي مي كند در مقابل حضور است اما هيچگاه به شعر بد نمي گويد و از آن تعريف مي كند.
غزل گفتي و در سفتي بيا و خوش بخوان حافظ / كه بر نظم تو افشاند فلك عقد ثريا را
ياحافظ از مشرب قسمت گله بي انصافي است / طبع چون آب و غزل هاي روان ما رابس
آن چيزي كه حافظ نفي مي كند دفتر و كاغذ است ولي هميشه از شعرش تعريف مي كند. او علم بدون پشتوانه و بي ريشه را نفي مي كند:
اين خرقه كه من دارم در رهن شراب اولي / اين دفتر بي معني غرق مي ناب اولي
معلوم است اين شعر با حضور و حكمت و معرفت درآميخته شده است ولي  آن علم ظاهري ارزشي ندارد. گفتم الان دانايي بچه هاي ما از جهان كم نيست اما آگاهي شان كم است. شما در جهان امروز در هجوم اطلاعات هستيد ولي چقدر از اينها به آگاهي مي رسد.
و حرف آخر
هرچه گفتيم جز حكايت دوست در همه عمر / از آن پشيمانيم.

در باره اين گفت و گو
006098.jpg
صميمي و مهربان
قرار اوليه گفت وگو با سهيل محمودي در منزل احمد عزيزي شكل گرفت. شبي كه شاعران و نويسندگان گردهم آمده بودند و فقط يك نفر در ميانه جمعيت بود كه مجلس را گرم مي كرد و آن هم سهيل محمودي. نمي تواني جايي را پيدا كني كه سهيل محمودي باشد و گپ و گفت وهاي دوستانه نباشد. ديدار بعديمان در دفتر كتاب هفته بود، وقتي كه با دوستانم به طور اتفاقي از خيابان جم رد مي شديم و من به رفقا گفتم چند لحظه صبر كنيد، ببينيم اصلاً سهيل هست يا نه؟! بالا رفتن همان و ديدن سهيل همان و گرم صحبت شدن همان. نشان به آن نشان كه يك ساعت بعد يادم مي آيد كه رفقا جلوي در منتظرند. سهيل محمودي را همه، با رفتار و حركات و تكيه كلام هاي خاصش مي شناسند. در طول گفت وگو با همان صدا و لحن خاص خود صحبت كرد و خيلي زودتر از آن كه فكرش را مي كردم صميمي شديم.
به هرحال ناسلامتي بچه محليم. پاسخ هاي او به سؤالات من با همه كساني كه تا به حال روبه رويشان نشستم، متفاوت بود. وقتي كه از همسرش پرسيدم، گفت: «فعلاً يكي» و زماني كه شغل مادرش را جويا شدم گفت: «زندگي»
بچه محله قديمي تهران، كوچه «انبار گندم» كه تا كلاس اول راهنمايي بيشتر در مدرسه دوام نمي آورد و قيل و قال آن را رها مي كند و به همه جا سر مي كشد و مي خواند و مي خواند و مي خواند و تجربه مي اندوزد تا سري ميان سرها درآورد و سختي و شيريني زندگي را بچشد. حالا تك وتوك موها و ريش هاي سپيد، نشان از پختگي و جاافتادگي او داده. گرچه سهيل محمودي هنوز خودش را جوان مي داند و در ابتداي راه. قرار بود اين گفت وگو زودتر از اينها انجام شود، ولي هر بار به دليلي به تعويق افتاد، تا اين كه به اسباب كشي و عوض كردن خانه سهيل منجر شد. اين بار اما او بزرگوارانه و كمي خسته روبه روي من نشست و مثل هميشه خندان و مهربان سخن گفت. پس لرزه هاي اين اسباب كشي را در گفت وگو مي بينيد.

براي بي حوصله ها
الان دانايي بچه هاي ما از جهان كم نيست اما آگاهي شان كم است. شما در جهان امروز در هجوم اطلاعات هستيد ولي چقدر از اينها به دانايي يا آگاهي مي رسد
006100.jpg

پيدا كردن آدم ها برايم خيلي مهم تر از كتابهاي آنها بود و به يك معنا كرم كتاب نشدم كه فقط از طريق كتاب زندگي را بفهمم، آدم ها را بشناسيم و وقايع را ببينيم
006092.jpg

رويا اسطوره فردي ما است و اسطوره، روياي جمعي ما. دوران كودكي اسطوره زندگي انسان است كه انسان هنوز با عقل و خرد و تدبير و آنچه كه سياست مدرن ناميده مي شود، در زندگي فردي اش روبه رو نشده است
006096.jpg


ديدار
هفته
جهان
پنجره
داستان
چهره ها
پرونده
سينما
حوادث
ماشين
ورزش
هنر
|  هفته   |  جهان  |  پنجره  |  داستان  |  چهره ها  |  پرونده  |  سينما  |  ديدار  |
|  حوادث   |  ماشين   |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   شناسنامه   |   چاپ صفحه   |