جمعه ۱۷ مهر ۱۳۸۳ - سال يازدهم - شماره۳۵۱۹
index
حالا حركت كن ـ قسمت آخر
با اين همه پيروزيم
007092.jpg
اثر: حسين صدري
بيژن مشفق
خوانديد كه رضا جانباز جنگ، درصدد ساختن اولين فيلم سينمايي اش است. دوست  دوران جنگ او علي قبول مي كند كه به عنوان بازيگر در فيلم او شركت كند. صحنه هاي عمده اي از فيلم در مناطق جنگي مي گذرد. آنها حالا پس از سال ها به همان مناطق مي روند، اما اين بار براي فيلمبرداري. رضا در ادامه فيلمبرداري به اين نتيجه مي رسد كه فيلم شعاري  است و پايان آن بايد عوض شود. تصميمي كه علي با آن بسيار مخالف است. اينك ادامه داستان:
رضا و علي نگاه از مين مي گيرند و به رو به  رويشان خيره مي شوند. علي راه مي افتد، لنگان.
ـ منطقي نبود. خيلي هم شانسي بود.
علي لحظه اي مي ايستد.
ـ چي؟
ـ شانسي! تازه تقريباً ديگه داري از حال ميري.
علي كه قدمي به جلو برداشته، باز مي ايستد و سر برمي گرداند طرف رضا.
ـ كي؟! ... من؟!
ـ نه! ... كسي  اسمي از شما نبرد.
علي همچنان ايستاده است. مي گويد: «مثل اين كه خوشي زده زير دلت ها؟»
ـ شوخي كردم بابا!
علي با هيجان دست خود را براي رضا تكان مي دهد و مي گويد: «نه! ... نه! خيلي هم جدي بود.»
ـ تو هم وقت گير آوردي ها؟
علي از طرف ديگر، سرش را برمي گرداند سمت رضا.
ـ اتفاقاً مسئله همين جاست.
ـ كه چي؟
علي آرام مي نشيند روي زمين.
ـ اصلاً مي خواي يه پايي ببرمت تا پيش بچه ها؟
ـ شوخي بسه! حالا چرا نشستي؟
علي با سرعت مشغول بازكردن بندهاي پاي مصنوعي اش مي شود.
ـ شوخي؟ واقعاً فكر مي كني تعارف مي كنم.
رضا عصباني مي شود و مي گويد: «آقاي شاكري، از خر شيطون بيا پايين!»
علي بدون توجه به رضا پاي مصنوعي اش را درمي آورد.
ـ با تو هستم جناب علي آقا. تا اون جا چند كيلومتر راهه. دست بردار!
علي با تكيه به پاي مصنوعي اش مي ايستد. پاي مصنوعي را بالا مي آورد و رو برمي گرداند طرف رضا.
ـ اصلاً تا هر جا اين پا افتاد ميريم ... حالا خوب نگاه كن!
علي پا را در دست راست مي گيرد، عقب مي برد و با شدت تمام به جلو پرت مي كند. پاي مصنوعي در هوا معلق، جلو مي رود. به زمين مي افتد و همزمان با آن انفجاري كوچك رخ مي دهد و پاي مصنوعي تكه پاره شده و به هوا پرت مي شود. علي جا مي خورد. لحظه اي تعادل خود را از دست مي دهد. اما نمي افتد. رنگ چهره رضا عوض مي شود.
ـ راحت شدي؟
علي سعي نمي كند جلوي خنده خود را بگيرد.
ـ اي بي انصاف! اين جا مثل نقل و نبات مين ريخته.
علي ادامه راه را نگاه مي كند. از چند قدم دورتر سرازيري شروع مي شود و پس از آن يك شيب نسبتاً تند و دورترها كنار تپه اي، محل فيلمبرداري. علي، لي لي كنان يك قدم برمي دارد و به زحمت خودش را كنترل مي كند.
ـ مي دونم كه گوش نمي كني... ولي من رو بذار برو پيش بچه ها كمك كن تا ...
ـ مگه نمي گي گوش نمي كنم؟
بلافاصله يك قدم ديگر مي پرد. رضا ساكت است و محكم به علي چسبيده. علي در سرازيري با دقت، لي لي كنان پايين مي رود. دانه هاي درشت عرق روي پيشاني اش نشسته. رضا در حالي كه با هر حركت علي، تكان شديدي مي خورد، سعي مي كند آرام باشد. با چند قدمي كه علي به زحمت برمي دارد به پايين شيب مي رسد و مي ايستد. حالا به سربالايي تندي رسيده اند كه چند متري طول دارد. نفس تازه مي كند.
ـ يا علي!
يك قدم ديگر جلو مي رود. دست هايش را روي سطح بلندي محكم مي كند و در يك حركت تند يك گام به بالا مي پرد. نسيم جاي خود را به باد داده است و صداي زوزه ملايم آن شنيده مي شود. علي همچنان بالا مي رود اما دشوار و نفس زنان. رضا متوجه خطر مي شود اما زبانش بند آمده. زانوانش با سطح شيب درگير شده اند.
ـ علي!
اما علي قبل از متوجه شدن ماجرا، دوباره يك گام به بالا مي پرد. پايش از تكيه گاه جدا مي شود. دست هاي علي بيهوده در هوا چنگ مي زند. هر دو در هم پيچيده، غلت مي خورند پايين. ده پانزده متري پايين مي روند و سپس ثابت مي شوند.
در حالي كه روي زمين ولو شده اند، صورت هايشان روبه روي هم قرار گرفته است. در زوزه باد نگاهشان چند لحظه به هم گره مي خورد. لبخند مي زنند. اول رضا بعد علي. علي طناب را از خود جدا مي كند و مي نشيند. رضا هم با زحمت مي نشيند. در سكوت حرف هايشان را به هم مي فهمانند. انگار اين بار به تفاهم كامل رسيده اند. درباره همه چي از جمله پايان فيلمنامه كه ديگر تغييري نخواهد كرد. علي پاهاي رضا را جفت مي كند و طناب را از زير آن رد مي كند. ادامه طناب را دور كتف هاي خود مي اندازد و در حالي كه دستش را ستون كرده، مي ايستد. با نگاه شيب را بررسي مي كند. رضا دست هايش را دور گردن علي حلقه مي كند. علي لحظه اي دستش را روي دست رضا فشار مي دهد و بلافاصله شروع به بالا رفتن مي كند. رضا ساكت است و با دست از تكه سنگ هاي ثابت براي رفتن علي كمك مي گيرد. صداي زوزه باد بيشتر شده است. رضا نفس نفس مي زند. دست هاي علي آرام جا عوض مي كنند و بالا مي روند. به لبه شيب رسيده اند. رضا هم دست راستش را به لبه شيب مي گيرد و هر دو با زحمت خودشان را بالا مي كشند. باد همچنان مي وزد. اما صداي زوزه اش كمتر شده است. موهايشان در باد پريشان است. رضا پاهاي خود را با دست دراز مي كند. علي پشت مي كند به رضا. به همديگر تكيه مي دهند. سرهايشان را به هم نزديك مي كنند. نفس هاي عميق مي كشند. بيشتر خود را رها مي كنند.
صداي دور چلق چلق شني تانك ها و موتور ماشين هاي متعدد در صداي ملايم باد مي پيچد. علي چشم هايش را بسته آرام نفس مي كشد. رضا هم چشم هايش را بسته است. صداي ماشين ها نزديك مي شود. سرهايشان را آرام سمت صدا برمي گردانند و آرام چشم هايشان را باز مي كنند. يك تانك جلوي يك گردان عظيم تانك و ماشين هاي جنگي ديگر در حركت است. احساس خاصي از چهره هاي علي و رضا مشخص نيست.
كاروان بزرگ نظامي به چند متري آنها مي رسد. تانك جلويي توقف مي كند و دنبال آن همه كاروان. يك نفر با لباس نظامي كامل سرش را از داخل تانك بيرون مي آورد و رو مي كند به رضا و علي. صداي موتور تانك ها و ماشين ها همراه با صداي باد فضا را پر كرده است. مرد، چند لحظه اي متعجبانه نگاهشان مي كند و بعد فرياد مي زند: «شما مي دونيد كجا فيلم مي سازند؟... فيلم جنگي!»

خواندني ها
نويسندگان و ناشراني كه به معرفي كتاب خود در ستون خواندني ها تمايل دارند مي توانند يك نسخه از اثر خود را به نشاني خيابان آفريقا، بلوار گلشهر، مركز خريد آي تك، طبقه چهارم،بخش داستان ارسال كنند.
همچنان تاثيرگذار
007095.jpg
دوئل
نويسنده: آنتون چخوف
ترجمه: احمد گلشيري
ناشر:  نگاه
آنتون چخوف را يكي از مهم ترين داستان نويسان بزرگ تاريخ ادبيات دانسته اند. تجربه هاي او در زمينه نگارش داستان كوتاه همچنان با گذشت يك قرن، بديع و تازه به نظر مي رسد به طوري كه مي توان ردپاي تاثيرپذيري از اين نويسنده روسي را در داستان هاي كوتاه دو دهه اخير پيدا كرد. داستان «دوئل» يكي از آثار مهم چخوف به شمار مي رود كه چاپ آن در ايران (بنا به اعلام ناشر) به مناسبت صدمين سال مرگ چخوف بوده است.
در پشت جلد كتاب مي خوانيم: «هرچند صد سال تمام از درگذشت چخوف مي گذرد اما آثار او همچنان جذابيت خود را براي مشتاقان ادبيات در سراسر جهان حفظ كرده است. او در مدتي كه در دانشكده پزشكي تحصيل مي كرد براي روزنامه ها و مجله هاي مسكو داستان و قطعه هاي فكاهي مي نوشت و به اين ترتيب مادر، خواهر و برادران خود را در تامين زندگي ياري مي كرد. چخوف از ۱۸۸۶ به بعد به نوشتن مطالب جدي پرداخت و از اين زمان بود كه نوشتن به بهاي از دست رفتن فرصت تمرين طب، سراسر وقتش را مي گرفت. چخوف نخستين مجموعه داستانش را دو سال پس از دريافت درجه دكتراي پزشكي به چاپ رساند. سال بعد انتشار مجموعه داستان هنگام شامگاه جايزه پوشكين را كه آدكامي روسيه اهدا مي كرد برايش به ارمغان آورد.»

لالايي دل واپسي
007041.jpg
زخم هاي كهنه درون
لالايي هاي دل واپسي
نوشته: مريم شكفته
ناشر: بهار نارنج
اين كتاب مجموعه اي از قطعات ادبي با نثر شاعرانه را در بر مي گيرد كه در آن تلاش شده تا تلفيقي از متون كهن فارسي با تعابير امروزي ايجاد شود. در بخشي از اين مجموعه آمده:
«هرچند هر زخم به هر درد و هرگراني كه مبتلا باشد التيام مي پذيرد اما وا عجبا كه زخم هاي كهنه درون انگار به نيم نگاهي سرباز مي كنند و از هر ملايمتي سرباز مي زنند و دست برمي كشند و هيچگاه مرور پرشتاب زمان حتي اندكي از ژرف ناي تورم چركين جانكاه آنها نمي كاهد. اين زخم هاي كاري ريشه دارتر از آنند كه با فراموشي ايام التيام پذيرند. اين جاست كه داروهاي مصرف شده تنها عادتي مزمن به بدن مي بخشند و به محض قطع اثر دارو چنان افيوني كه ديرتر از موعد رسيده باشد، درد شديدتر از گذشته، نيش آگين با ضريبي پرفشار و قدرتي غيرقابل تصور، شايد با نامردي هرچه تمام تر تا مي تواند اوج مي گيرد. حالا ديگر پيچيدن هرنسخه اي مسخره جلوه مي كند و مسكن هرگز كارساز نيست؛ درهم مي پيچي، مي لولي و هيچ كس فوران حرارتي را كه دم به دم با هر نفس تب آلود در شريان هايت با تپشي رعدآسا منتشر مي شود را در نمي يابد. عمق موج انفجاري را كه تومدام گرفتار پس لرزه هاي آني، آن را با تك تك سلول هايت حس مي كني، چرا كه هيچ كس به تو نزديك تر از آن نيست.»

كلاسيك كودكان
007110.jpg
قصر افسون شده
نويسنده: اديث نسبيت
ترجمه: محبوبه نجف خاني
ناشر: افق
«قصر افسون شده» يكي از آثار كلاسيك ادبيات داستاني كودكان و نوجوانان است كه از زمان انتشارش در سال ۱۹۰۷ تاكنون، چاپ هاي متعددي در سطح جهان داشته است. نويسنده اين كتاب «اديث نسبيت» در سال ۱۹۲۴ در گذشته و از قرار معلوم آثارش مورد الهام نويسندگان مشهوري نظير جي . آر. آر. تالكين (خالق ارباب حلقه ها) بوده است.
در بخشي از داستان قصر افسون شده مي خوانيم:
«سرنخ قرمز، آنها را به طرف دوپله سنگي و از آن جا به محوطه چمن دايره شكلي هدايت كرد. وسط چمن، يك ساعت خورشيدي بود و دور تا دور آن مقابل پرچين، نيمكتي مرمري، پهن و كوتاه قرار داشت. سرنخ قرمز مستقيم به آن سوي چمن مي رفت، از كنار ساعت خورشيدي مي گذشت و انتهاي آن به دستي قهوه اي و كوچك منتهي مي شد كه به هر انگشتش حلقه هاي جواهر نشان داشت. طبيعتاً آن دست به بازويي وصل بود و چند دستبند با سنگ هاي درخشان قرمز و سبز و آبي، دور مچش ديده مي شد. آن دست آستيني از حرير زربفت، به رنگ صورتي و طلايي در برداشت كه چند جاي آن رنگ و رو رفته بود اما هنوز بي نهايت شگفت انگيز و چشمگير بود. آستين بخشي از پيراهن زنانه، بر تن بانويي بود كه روي نيمكت سنگي، زير نور خورشيد به خواب فرو رفته بود.»

داستان هايي از فردوسي
كابل در تهديد
محمدحسن شهسواري
ديديد «زال» جوان كه دل گروي «رودابه» دخت «مهراب كابلي» نهاده بود، به سفارش خردمندان زابل، اين راز را با پدر خود سام بزرگ در ميان نهاد. زيرا كه مهراب از پشت «ضحاك» بود و «منوچهر»، شاه ايران زمين از تيره «جمشيد» و همه مي دانستند كه خون، ميان اين دو خاندان بوده و منوچهر هيچگاه راضي نمي شد كه پسر بزرگترين پهلوان ايران با خانواده ضحاك وصلت كند. بزرگان زابل به زال پيشنهاد دادند كه تنها راه راضي كردن منوچهر، آن است كه سام اين موضوع را با او درميان بگذارد. زيرا كه شاه معمولاً روي حرف سام حرفي نمي زند. اينك ادامه ماجرا:
«سيندخت» با انديشه اي مشغول به خوابگاه رفت. پس از چندي كه مهراب به خوابگاه آمد، همسرش را دژم، درازكشيده بر تخت ديد. از او درباره اين حال پرسيد. سيندخت گفت: «ديگر از كابل و كابلستان سخن مگو! از گنج ها و بوستان هايمان و از مردماني كه تو را دوست دارند.»
مهراب حيرت زده گفت: «جانم را آتش زدي. هر آنچه مي داني بازگوي!»
سيندخت تمام ماجراي زال و رودابه را به مهراب گفت. مهراب همين كه ماجرا را شنيد خنجر را درآورد و به قصد كشتن رودابه به سوي اتاق او رفت. سيندخت با هر دو دست كمر شوهر را گرفت. آتش خشم از چشمان مهراب فوران مي كرد. سعي داشت خود را از دستان سيندخت آزاد كند. در همان حال مي گفت: «مگر عقل در سر اين دختر نيست. اگر به فكر من نيست به مردم كابل رحم كند. مگر نمي داند اگر سام و منوچهر اين خبر را بشنوند، جنبنده اي را در اين جا زنده نمي گذارند.»
سيندخت كه همچنان به شوهرش آويخته بود، گفت: «كمي قرار داشته باش سرور من! سام از همه چيز خبر دارد و اكنون در راه ايران زمين است تا منوچهر شاه را بدين وصل راضي كند.»
ناگهان آتش غضب مهراب سرد شد. گفت: «راست مي  گويي؟!»
همسر گفت: «نامه رضايت او در دست زال است.»
مهراب گفت: «اگرچه
ز زال گرانمايه داماد به
نباشد همي از كهان و ز مه
كه باشد كه پيوند سام سوار
نخواهد از «اهواز» تا «قندهار»
اما باز هم من اين را باور نمي كنم. من از جان مردمانم بيم دارم. زود رودابه را نزد من بياور!»
سيندخت ترسيد از طرف مهراب بر رودابه گزندي رسد. پس از مهراب پيمان گرفت كه رودابه را سالم به او بازگرداند. مهراب قول داد. پس از چندي رودابه به نزد پدر آمد. مهراب ابتدا از زيبايي خيره كننده دخترش خوشنود گشت اما به ناگهان آينده تيره اي كه ممكن بود او و مردم سرزمينش را در برگيرد، پيش چشمانش آمد و به تلخي به دخترش گفت: «تنها اين را مي دانم دختر كه مغزت را از خرد شسته اي. حال برو تا دستم را به خونت آغشته نكرده ام.»
رودابه غمگين و دژم از نزد پدر رفت.
اما بشنويد از ايران زمين و بارگاه منوچهرشاه. پيش از آن كه سام به  ايران زمين رسد، خبر عاشقي زال و رودابه به گوش شاه رسيده بود. شاه سريع خردمندان و موبدان را نزد خود خواست و ماجرا را به آنان باز گفت و درادامه يادآوري كرد: «جدم فريدون و من، بسيار كوشيديم كه دست ديواني مانند ضحاك از ايران زمين كوتاه شود. همه بيم من از آن است كه فرزندي كه از زال و رودابه (كه از پشت ديوان است)  به دنيا آيد، ميل به خوي مادرش پيدا كند و باز ايران  زمين را به آشوب كشاند. ما ديگر تحمل خون و خونريزي ديگري نداريم. شما اي خردمندان قوم چه مي گوييد؟»
آنان در جواب گفتند: «هرآنچه شاه مي گويد عين صواب است.»
منوچهر گفت بهتر است پيش از همه با سام صحبت كنيم. اما عاقلان مي دانستند كه شاه فكرهاي بيشتري از آنچه بر زبان گفت در سر دارد. پس منوچهر، «نوذر» فرزند خود را به نزد سام فرستاد تا به جاي زابل به تختگاه آيد. نوذر راهي شد غافل از آن كه سام نيز رو به سوي تختگاه دارد. پس خيلي زود به هم رسيدند به سوي شاه بازآمدند.
منوچهر چون يافت زو آگهي
بياراست ايوان شاهنشهي
ز «ساري» و «آمل» بر آمد خروش
چو درياي جوشان برآمد به جوش
شاه سام را در كنار تخت خود نشاند و بسيار او را تكريم كرد. سام منتظر فرصت بود تا ماجراي زال و رودابه را باز گويد. اما شاه از او خواست كه از ماجراي سركوب قوم «گرگساران» و «سگساران» بگويد. سام به احترام شاه تمام ماجرا را به طور مفصل بازگفت. گفت كه بزرگ قوم گرگساران كه «كركوي» نام داشت از پدر به «سلم» مي رسيد و از مادر به ضحاك. آنان ۳۰۰هزار مرد جنگي بودند. چشمان لشكريانم كه به آنها افتاد، ترس بر جانشان نشست. دانستم اگر درنگ كنم ترس آنان را فلج خواهد كرد. پس فريادي كشيدم و با گرز به قلب سپاه دشمن زدم. سپاهم جاني تازه گرفت. پس از چندي زخم برداشتم. براي آن كه دوباره كار سپاه به ترس نگرايد نعره بلندي زدم تا سلامت خود را به خودي و دشمن نشان دهم. كركوي كه صداي مرا شنيد به سمتم آمد. سوار بر پيلي كوه پيكر بود. خواست كه با كمند مرا بگيرد. گرز را گذاشتم و با تيروكمان باراني از تير بر سرش ريختم. از كمنداندازي كه نااميد شد، شمشير هندي را از پشت پيل برداشت و به سويم آمد. همين كه به نزديكم رسيد دست در كمربندش انداختم و او را از روي پيل برداشتم چنان بر زمين زدم كه تمام استخوان هايش خرد شد. سپاه ديوان كه سركرده خود را چنين خوار ديدند بسيار زود به دست سپاه ايران شكست خوردند.
منوچهرشاه و ساير ايرانيان بسيار احسنت گفتند. سام دوباره خواست ماجراي رودابه و زال را به شاه بگويد. اما شاه سريع رو به ايرانيان كرد و گفت: «همه مي دانند كه بزرگترين سردار ايران سام سوار است و بزرگترين دشمن ايران، ديوان و خاندان ضحاك هستند. اكنون مي خواهم افتخار نابودي آخرين بازماندگان خاندان ضحاك را به سام دهم.»
سپس رو به سام كرد و گفت: «اكنون به كابل برو و از قوم مهراب هيچ تنابنده اي را زنده مگذار!» خروش شادي از ايرانيان برخواست و همه سام را شادباش گفتند. سام در برابر عمل انجام شده قرار گرفته بود. پس زمين را بوسيد و با دلي پر زخون و انديشه اي مشغول براي انجام دستور شاه و ايرانيان رو سوي كابل نهاد.

داستان
ايران
هفته
جهان
پنجره
چهره ها
پرونده
سينما
ديدار
حوادث
ماشين
ورزش
هنر
|  ايران  |  هفته   |  جهان  |  پنجره  |  داستان  |  چهره ها  |  پرونده  |  سينما  |
|  ديدار  |  حوادث   |  ماشين   |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   شناسنامه   |   چاپ صفحه   |