روزي نوشتند «آن مرد رفت». تنها، با تني نحيف كه ديگر رمق نداشت حتي نفس بكشد. باز هم روي دوش دوستانش، اما اين بار كسي نمي خواست با بالا بردن او شادي كند، صداي گرفته مردي مي گفت: «لااله الا...». او بود و يك لباس سفيد يكدست كه نه جاي سر برايش گذاشته بودند و نه جاي دست. يك برانكارد رنگ و رو رفته نه براي او كه مصدوم بود. هيچ پزشكي كنار زمين بازي منتظرش نبود. او مي رفت كه براي هميشه از زمين بازي خارج شود با «طفلك ... راحت شد.»
گل برايش آورده بودند اما اين گل را كسي به گردنش نياويخت. كسي گل به دستش نداد. گل را گذاشت تخت سينه اش. بردندش براي شست وشو. اما اين بار خودش نمي توانست... اين بار ديگران او را مي شستند.
«ورزشكار دو مرگ دارد»، اين جمله كليشه اي تمامي ورزشكاران است پس از بازنشستگي. اين بار نوبت مرگ دوم بود كه خودش را برساند كنار خط و دستور تعويض و خروج او را از زمين بازي صادر كند.
قبلاً، يعني نوبت قبل راحت مرده بود. رفته بود خانه شان و براي هميشه پيراهن ورزشي اش را درآورده بود اما اين بار خيلي ساده نمرد. رفت كه رفت.
زمستان سال ۸۱
يك روز زمستاني. سال ۱۳۸۱ نفس هاي آخر را مي كشيد اما هوا را همچنان سرد نگه داشته بود. يك آپارتمان زيبا و صداي آب و چنار هاي قد كشيده كه شايد از همسن و سالان آنها الان كسي زنده نباشد.
يك فوتباليست بازنشسته. يك كارمند بانك كه مدت ها پيش حكم بازنشستگي را گذاشته بودند كف دستش.
امتحان بود شايد. گرمكن سورمه اي رنگ و تني ضعيف شده كه باور نمي كردي كه اين استخوان هاي برآمده اوزي از يك چارچوب هفت متر و چند سانتي محافظت مي كردند. دست هاي كشيده يك دروازه بان سال هاي دور كه حالا رگ هاي روي استخوان دست، جيغ مي كشند.
«من جمشيد محمدي هستم. سال ۱۳۳۹ به باشگاه شاهين رفتم. در آن جا فوتبال بازي كردم تا سال ۱۳۴۶.» وقتي باشگاه شاهين منحل شده دهداري پيشنهاد مي دهد كه همراه بقيه برود پرسپوليس. وقتي يك سال پس از پيوستن اعضاي شاهين به پرسپوليس، طي توافق مديران باشگاه هاي پيكان و پرسپوليس قرار شد عده اي بروند پيكان او در پرسپوليس ماند؛ «اگر به هر كدام از دو گروه ملحق مي شدم يك عده ديگر ناراحت مي شدند. اين بود كه در سن ۲۶ يا ۲۷ سالگي فوتبال را كنار گذاشتم.»
وقتي به باشگاه شاهين ملحق شد ۱۹ ساله بود. سال ۱۳۳۹ اولين بازي رسمي جمشيد محمدي براي شاهين مقابل يك تيم روسي بود.
همايون بهزادي و جعفر كاشاني هم هستند. كدام تيم بود؟ جعفر كاشاني مي گويد: «نفتيانيك باكو» جمشيد محمدي كلاه دروازه بان را يادش مي آيد و همايون بهزادي مي گويد: «من بك بودم»، «نه رفته بودي جلو، تازه رفته بودي»، بهزادي چند لحظه اي مكث مي كند و مي گويد: «آرارات شوروي.»
«نه، آرارات اولين يا سومين بازي ام بود. دروازه بانش از اين كلاه ها گذاشته بود. ما بازي را يك بر يك مساوي كرديم، قشنگ يادم است.» «آقا همان نفتيانيك باكو بود.»
وقتي فاروق فتاحي گل را مي خورد، دكتر اكرامي دروازه بان تيم را تعويض مي كند. جاي او جمشيد محمدي مي رود توي گل. از همان بازي به بعد او شد گلر تيم شاهين؛ «آقاي دكتر اكرامي به جوان ها خيلي بها مي دادند بهزادي، شيرزادگان و من همه جوان بوديم.»
قبل از آن در جوانان شعاع بازي مي كرد؛ «جمشيد جان شما سال ۴۰ آمدي. يك عكس در دفتر باشگاه شاهين هست پس از قهرماني كه زير آن نوشته ۳۸- ۳۷. بعد از آن شاهين متحول شد. من سال ۳۸ يا ۳۹ آمدم شما سال ۴۰. آن موقع كه دروازه بانان ما امير آقا حسيني بود و طاووسي.»
تاريخ پنالتي در تبريز
«جمشيد گلر خيلي خوش ظاهري بود. هميشه مرتب و با چهره اي زيبا. با مهدي ارباني صحبت مي كرديم او هم همين را مي گفت. توي چارچوب يكي از قوي ترين گلر هاي ايران بود.»
دوره عجيبي در فوتبال ايران بود. دهه ۴۰ شمسي فوتبال ايران بود و شاهين، تيمي كه مردم دوستش داشتند. تيم هاي خارجي زيادي براي بازي هاي دوستانه به ايران مي آمدند.
در اين ميان تيم هايي از كشور هاي بلوك شرق و
به خصوص شوروي سفر هاي بيشتري به ايران داشتند. در روزگاري كه اغلب سفر ها با وسايل نقليه زميني صورت مي گرفت حضور تيم هاي شرقي طبيعي به نظر مي رسيد. بيشتر مسافرت هاي كاروان هاي ورزشي نيز به ايالت هاي مختلف شوروي سابق بود.
«به تيم ملي دعوت شدم براي بازي هاي آسيايي جاكارتا. رفتيم تبريز. زمان آقاي مبشر بود. يك بازي با تيم كلوني تبريز انجام داديم. داور يك ضربه پنالتي به سود تيم ملي گرفت. اين كه مي گويم واقعيت است. تبريزي ها گفتند از زمان رضا خان ـ سرسلسله منحوس پهلوي ـ نگذاشته ايم اين جا كسي پنالتي بزند. به جان خودم. بازي ۲۰ دقيقه تعطيل شد. روي جلال طالبي هم پنالتي شده بود. ۲۰ دقيقه تعطيل شد كه باباجان، پنالتي را مي زنيم اوت. قبول نمي كردند. با هزار زحمت توانستيم راضي شان كنيم كه پنالتي را به اوت بزنيم تا آخر سر بهزادي پشت توپ ايستاد و توپ را زد به اوت. بازي را دو هيچ تيم ملي برد. شب كه شد گفتند نه جا داريم نه غذا، خوش آمديد. ساعت ۳۰/۹ ، ۱۰ بود با سرپرست تيم رفتيم، غذايي تهيه كرديم و از آن جا ماشين گرفتيم، بلافاصله حركت كرديم آمديم به سمت تهران. به گردنه حيران رسيديم. آن موقع كه اينطور نبود. يك ماشين به زور رد مي شد. ۱۰۰ متر مانده به اين كه گردنه حيران را تمام كنيم، نزديك هاي صبح بود. راننده خوابش برده بود. ماشين چاپ شد كنار جاده.»
شورلت ها قديمي، اتوبوس حامل بازيكنان تيم ملي بود. ۲۲ نفر بازيكن در يك شورلت ۱۶ نفره. شيشه هاي ماشين شكست. به بازيكنان تيم ملي ضربه شديدي وارد نشده بود. تلگراف زدند به فدراسيون كه ماشين چپ شده ولي كسي نمرده است. پس از چند ساعت با كمك يك جرثقيل ماشين به مسير اصلي بازگشت. وقتي رسيدند به بندر انزلي مسئولان فدراسيون هم خودشان را رسانده بودند. دست رنجبر چند بخيه خورده بود، سر جمشيد محمدي شكسته بود و آسيب ديدگي هاي جزيي.
«دوره عجيبي بود. يادت مي آيد جمشيد آن موقع شب ها مي آمدند اتاق هاي بازيكنان را بازديد و بازرسي مي كردند، هر اتاقي تميزتر بود به بازيكنان ساكن آن جا جايزه مي دادند. رئيس (محمد رنجبر) و من (بهزادي) و شيرزادگان توي يك اتاق بوديم. عبدا... ساعدي مرحوم و جلال طالبي كه خيلي هم تميز بودند، توي يك اتاق.
به شيرزادگان گفتم ما كه اول نمي شويم، بيا از آن طرف اول شويم. تخت را برعكس كرديم، پتو و تشك ها را ريختيم وسط. جوراب هاي حميد را انداختم وسط. آمدند براي بازرسي، در اتاق را كه باز كردند، داخل نيامدند.»
گل هايي كه گلر مي خورد
براي تيم ملي چند بازي كه به تعداد انگشتان دو دست نمي رسد بازي كرد؛ «آدم پشت مرده نبايد حرف بزند، اما از اول كه آقاي سرودي رفت فدراسيون با شاهين بد بود. تا جايي كه ما اطلاع داشتيم.» آنهايي كه گل مي زنند هميشه تعدادش را حفظ هستند. شايد هم به راحتي بتوان آمارش را تهيه كرد اما براي دروازه بانان آمار تعداد گل هاي خورده شايد كمي مضحك باشد. كدام گلر است كه دوست داشته باشد تعداد گل هايي را كه خورده حفظ كند؟ «نه، يادم نمي آيد. گلر معمولاً گل هايي را مي خورد كه نبايد بخورد. توپ هايي را مي گيرد كه بايد قاعدتاً گل بشود. اعتقاد من اين است. علتش اين است كه دروازه بان بعضي توپ ها را حتي فكرش را هم نمي كند. دروازه بانان تمام حواسشان به نقاط كور و سخت دروازه باني است نه به طور مثال ميان پاها يا كنار پايش.»
خيلي پول بود
«فوتبال بازي نكردم كه بخواهم از اين طريق زندگي ام را تامين كنم. اغلب هم دوره اي هاي من همين طور بودند. براي باشگاه و خود فوتبال، بازي مي كرديم. همان موقع از باشگاه تاج كه وابسته به رژيم پهلوي بود پيشنهادهاي خوبي به من شد. آن موقع سال ۴۱ـ۴۰ ، ۳۰ هزار تومان خيلي پول بود. باشگاه دارايي اين مبلغ را به من پيشنهاد داد ولي من به پيراهن تيم ام تعصب داشتم. پولي هم نداشتيم. محصل بوديم همه مان.» اين عشقي است كه بازنشستگان فوتبال از آن صحبت مي كنند همچنان جاي ابهام دارد. عشق به خانواده، عشق به پدر و مادر، همسر، فرزند، خواهر، برادر، براي اينها شايد بشود تعريفي از برتري عشق در مقابل پول داشت اما براي يك بازي ساده چطور مي توان همان تعاريف را دوباره بيان كرد؟
«دوست داشتيم. باشگاه شاهين هيچ چيزي به ما نمي داد. حتي يادم مي آيد در يك بازي، دكتر اكرامي گرمكن آورده بود سر زمين. پوشيديم، بازي كرديم و وقتي تمام شد، آمديم داخل رختكن، برگشت به همه گفت گرمكن ها را در بياوريد و پس بدهيد. هيچ منفعت مالي نداشت. البته همه مان را تشويق به درس خواندن مي كرد. دكتر مي گفت زندگي شما با فوتبال تامين نمي شود. در حيطه تحصيلات هر مسئله اي بود به ما كمك مي كرد. دانشگاه مي خواستيم، نام نويسي، مي سپرد نگه مان مي داشتند در مدرسه و بيشتر با ما كار مي كردند. دكتر آن موقع در وزارت آموزش و پرورش بود سفارش مي كرد كه در مورد درس هايمان سختگيري كنند. او به لحاظ تحصيلات حساسيت زيادي داشت.»
جمشيد محمدي با كمك دكتر اكرامي وارد دانشگاه ملي شد و در رشته حسابداري تحصيلاتش را به پايان رساند. پس از اين كه فوتبال را كنار گذاشت وارد بانك شد كه به تحصيلاتش مرتبط بود؛ «وقتي فوتبال بازي مي كردم هنوز محصل بودم. بعد از اتمام تحصيلاتم در مقطع پيش از دانشگاه كه فكر مي كنم سال ۴۳ يا ۴۴ بود بيكار بودم. يعني فقط فوتبال بازي مي كردم و جايي مشغول نبودم. ما پولي نمي گرفتيم.»
رفتم بانك
«سال ۱۳۴۶ استخدام بانك شدم. فاميلمان در بانك بود. اتفاقاً از مديران رده بالاي بانك هم بود. آن موقع تازه فوتبال را كنار گذاشته بودم. رفتم پيش او. گفت دوست داري اين جا استخدام شوي؟ گفتم از خدا مي خواهم. فرم ها را پر كردم و دو روز بعد استخدام شد و رفتم شعبه كرج. منزل تهران بود. آن موقع خيلي سخت بود. نمي توانستم هر روز اين مسير را بروم ولي گفتند يك سال حتماً بايد بروي آن جا. صبح ساعت شش راه مي افتادم تا ساعت ۳۰/۷ مي رسيدم. آن موقع حتي اسم فوتبال را هم نمي آوردم چون چسبيده بودم به زندگي. البته هميشه فوتبال را دوست دارم و پيگيري مي كنم. فوتبال تاجي بر سرم نگذاشت ولي همين كه دوستان خوبي در آن محيط پيدا كردم برايم كافي است.» دروازه بان سابق تيم ملي باشگاه شاهين تا مدت ها به محيط فوتبال بازنگشت تا اواسط دهه ۷۰ شمسي كه در سوئد چهار ماه دوره مربيگري فوتبال را گذراند. او سال ۱۳۷۶ از بانك رفاه بازنشسته شد.
«فقط يك مشت خاطره و دست و پاي كج و شكسته از فوتبال ماند. بازي شاهين ـ تاج بود. پرويز كوزه كناني با پا زد بالاي ابروي من كاملاً شكافته شد. افتاد روي چشمم. يك لحظه فكر كردم كور شده ام تا آخر بازي با چسب آن را چسباندم. خون مي ريخت. يك نيمه كامل بازي كردم هيچ ديوانه اي اين كار را مي كند؟»
بي پول و دردسر در فوتبال. شايد همين ها باعث مي شدند قديمي ها از اين بازي احساس رضايت بيشتري داشته باشند؛ «مطمئنم آن موقع ما از فوتبال بيشتر لذت مي برديم. ما گرسنه فوتبال بوديم اما جديدي ها عاشق پول. اگر فوتبال بازي مي كنند به خاطر پول است. هيچ كدام از هم دوره اي هاي ما پول نمي گرفتند. البته اگر من هم امروز فوتبال بازي مي كردم حتماً دنبال پول بودم زندگي يك طور ديگر شده. اما اگر امروز من ۵۰ ميليون از پرسپوليس گرفتم بايد كمي هم تعصب تيمم را داشته باشم.
آن موقع خيلي ها مي آمدند براي امضاگرفتن. از ترس كمتر بيرون مي رفتيم. يك بار با همسرم رفته بوديم سينما، چند نفر خانم آمدند براي امضاگرفتن. اين مسئله به حدي پيش رفت كه كمي مانده بود زندگيمان به هم بخورد.
سه چهار سال كه فوتبال را كنار گذاشته بودم كسي ديگر من را نمي شناخت. مي رفتم و مي آمدم بدون اين كه كسي من را بشناسد. همين طور آدم فراموش مي شود خيلي زود. يك روزي وقتي خواستم بروم امجديه جلويم را گرفتند و بليت خواستند. اين داستان براي امروز نيست براي اواخر دهه ۴۰ بود. بازي خودمان بود. ما حتي براي اين كه برويم بازي كنيم بليت مي خريديم و مي رفتيم توي زمين. به خاطر پنج تومان زدند تخت سينه من. ديگر هيچ وقت نرفتم استاديوم.»
سرطان
روزها آنقدر گذشت كه دوران پيري رسيد. سرطان آمد و... «هيچ ناراحتي نداشتم. نه غذايم كم بود، نه وزنم كم بود و... يك شب خوابيدم صبح كه بيدار شدم حس كردم معده ام خونريزي كرده. رفتم دكتر، نوشت آزمايش. گفت همين الان بايد بخوابي. دو سه دكتر ديگر رفتم. همه همين حرف را زدند. رفتم خوابيدم. هفت ساعت و نيم عملم طول كشيد. دو سوم معده ام را برداشتند، كبدم را، طحال، اثني عشر، مقداري از روده و كيسه صفرا را هم برداشتند. اينها همه اش بازي روزگار است. فقط از خدا مي خواهم عمر يكي دو ساله بدهد تا از خجالت دوستانم در بيايم.»
روزهاي خوشي گذشته و روزهاي سختي آمده؛ «دوستان واقعي ام شايد به اندازه انگشتان دو دست هستند. بازيكنان قديمي كه نيامدند خيلي دلم گرفت. همه آنهايي كه با هم بازي مي كرديم. به غير از آقاي كاشاني، آقاي بهزادي، جاسميان، فريدون معيني هيچ كس نيامد.»
كاشاني ادامه مي دهد: «در باشگاه شاهين رسم نيست. وقتي همايون روي تخت بيمارستان بود به همه گفتم. همه آنهايي كه همايون به خاطرشان سينه چاك مي كرد، هيچ كدام نيامدند. يكي شان گفت داره فيلم بازي مي كنه. در بيمارستان بستري شدن چه فيلم بازي كردني است. خدا يك سال ديگر به من عمر بدهد، مي خواهم جشن بگيرم. ببينيد چند نفر مي آيند چه كساني مي آيند. دعوتشان هم نمي كنم.»
چند هفته پيش بود كه بردندش گورستان. تمام شده بود اما فكر مي كنم خدا دوستش داشت، او يك سال و نيم پس از آن روز زنده ماند. او حالا رفته، رفت كه رفت.