جمعه ۱۱ دي ۱۳۸۳ - سال يازدهم - شماره ۳۵۹۸
داستان
Friday.htm

دو حكايت از هزار و يك شب
ميراث شرقي
009234.jpg
كتاب عظيم هزار و يك شب بي شك بزرگترين منبع فرهنگ توده مشرق زمين است. در واقع آنچه كه در متون آمده اين است كه ساختار اصلي كتاب، يعني قصه گفتن زن به پادشاه براي فرار از مرگ در كل مشرق زمين وجود داشته است و هر ملت داستان هاي خود را در اين قالب ريخته است و وقتي اين ساختار به دست اعراب افتاد آن را مكتوب كردند. بنابراين هزار و يك شب ميراث مشترك مشرق زمين است. به همين سبب است كه در آن داستان هايي از ملل چين، هند، ايران و عرب در كنار هم ديده مي شود. بنابراين آشنايي با داستان هاي اين كتاب آشنايي با گوشه اي از فرهنگ خودمان است.
حكاياتي كه در پي خواهد آمد از ترجمه «عبدالطيف طسوجي تبريزي» آمده است كه در سال ۱۲۶۰ هجري قمري صورت گرفته است حكاياتي كه نقل خواهد شد از شب هاي ۳۴۷ و ۳۴۸ است.
حكايت زن صدقه دهنده
و از جمله حكايت اين است كه ملكي از ملوك به مردم شهر خود گفت هركس از شما چيزي تصدق كند دست او را ببرم. مردم از صدقه باز ماندند. كسي نتوانست به كسي تصدق كند. اتفاقاً روزي از روزها گدايي را گرسنگي بي طاقت كرده به در يوزگي به نزد زني رفت و به او گفت: «به من صدقه ده»
گفت: «چگونه توانم تصدق كرد كه ملك دست مرا خواهد بريد.»
سائل گفت: «به خاطر خدا صدقه به من ده كه گرسنگي طاقت از من ببرده.»
آن زن چون نام خداي تعالي بشنيد، دلش بسوخت و بدان سائل رحمت آورد و دو قرصه نان به او داد. چون اين خبر به سلطان كشور رسيد زن را طلب فرمود دو دست او را ببريد. چندي بر اين بگذشت ملك به مادر خويش گفت: «مي خواهم كه زن خوبرويي به من تزويج كني.»
مادر ملك گفت: «به همسايگي ما زني است كه به  خوبي در جهان نظير ندارد. ولي او را عيبي است بزرگ كه دست او بريده اند.»
ملك گفت: «او را نزد من آوريد تا او را ببينم.»
او را بديد. بدو مفتون گشت و او را تزويج كرد و اين همان زن بوده است كه به سائل دو قرصه نان داده و بدان سبب دست او را بريده  بودند. چون ملك او را تزويج كرد ساير همسران ملك به او رشك بردند و به ملك نوشتند كه اين زن زني است فاجره. ملك سخن ايشان باور كرده، مادر خود را فرمود كه او را از خانه بيرون كند و به صحرايي فرستاده در همان جا بگذارند. مادر ملك چنان كرد كه ملك گفته بود. پس آن زن در صحراي بي آب و علف گريان و نالان و گرسنه و عطشان، كودك بر دوش داشت و همي رفت تا به كنار نهر آبي برسيد. از غايت تشنگي زانوها به زمين نهاد كه آب بخورد، كودك از دوش او به آب اندر افتاد و زن در كنار نهر نشسته، به كودك همي  نگريست كه ناگاه دو مرد بر او بگذشتند و به او گفتند: «تو را گريه از بهر چيست؟»
گفت: «پسري بر دوش داشتم. چون براي آب خوردن بنشستم، پسر به آب اندر افتاد.»
آن دو مرد گفتند: «مي خواهي كه ما پسرت را از آب بيرون كنيم؟»
زن گفت: «آري!»
پس ايشان دعا كردند و هنوز دعاي ايشان تمام نشده بود كه پسر به سلامت از آب درآمد و آسيبي بدو نرسيده بود. آنگاه آن دو مرد گفتند: «دوست داري خداي تعالي دست هاي تو را به تو بازگرداند؟»
زن گفت: «آري!»
پس ايشان از خداي تعالي دعوت كردند و دست هاي او بهتر از آنچه بود به او بازگشتند. پس از آن مردها گفتند: «آيا مي داني كه ما كيستيم؟»
زن گفت: «لاوالـ...!»
گفتند: «ما آن دو قرصه نانيم كه در راه خدا به سائل دادي و بدان سبب دست هاي تو بريده شد. اكنون به سلامت فرزند و به بازگشتن دست هاي خود، شكركن و سپاس خداي تعالي به جاي  آور.»
آن زن سپاس حق بگفت و شكر پروردگار به جا آورد.

حكايت عابد و فايده صدقه
و از جمله حكايت ها اين است كه در بني اسرائيل مردي بود عابد كه عيال او پنبه مي رشت و آن مرد عابد ريسمان او را فروخته، پنبه ديگر مي خريد و فاضل قيمت (مانده پول) را نان خريده در آن روز با عيال خود مي خورد. روزي از روزها مرد عابد بيرون آمده ريسمان بفروخت. در آن هنگام يكي از برادران ديني حاجت خود بدو شكايت كرد. آن مرد عابد قيمت ريسمان به او داده خود تهيدست به سوي عيال بازگشت. نه پنبه  از براي رشتن خريد و نه طعام از براي خوردن بياورد. زن عابد گفت: «چرا پنبه و طعام نياوردي؟»
گفت: «كسي حاجت به من آورد. من قيمت ريسمان به او دادم.»
زن عابد گفت: «ما را چه بايد كرد كه در نزد ما چيزي فروختني نيست؟»
در پيش ايشان كاسه شكسته و كوزه سفالين بود مرد عابد آنها را برد. كسي آنها را نخريد و او در بازار حيران همي گشت كه ناگاه مردي بر او بگذشت كه ماهي گنديده داشت و كسي آن ماهي نمي خريد. خداوند ماهي (صاحب ماهي) به مرد عابد گفت: «آيا متاع نارواي خود به متاع نارواي من مي فروشي؟»
مرد عابد گفت: «آري مي فروشم.»
پس كاسه و كوزه را به او داده ماهي از او بگرفت و به سوي خانه بياورد. زن عابد گفت: «با اين ماهي گنديده چكار كنيم؟»
عابد گفت: «او را بريان كرده بخوريم تا خدا روزي ما را برساند.»
در حال زن عابد ماهي گرفته شكم او پاره كرد و در شكم او دانه لولو (مرواريد) يافت. عابد را خبر داد. عابد گفت: «لولو را نظركن اگر او را سفته باشند (سوراخ كرده باشند) مال ديگران خواهد بود و اگر ناسفته شود، رزقي است كه خدا به ما عطا فرموده.»
پس لولو را ديدند ناسفته بود عابد او را پيش يكي از ياران خود كه بدان گونه چيزها آشنايي داشت ببرد. آن مرد گفت: «اي فلان! از كجا تو را لولو به هم رسيده؟»
عابد گفت: «رزقي است كه خدا عطا فرموده.»
آن مرد گفت:« مرا گمان اين است كه اين لولو به هزار درهم ارزش دارد ولكن تو او را به نزد فلان بازرگان بر كه او را شناسايي بيش از من است.»
لولو را به نزد بازرگان برد. بازرگان گفت: «اين لولو را من به ۷۰ هزار درهم مي خرم.»  پس بازرگان قيمت بشمرد. عابد حمالان خواسته مال را به خانه برد. چون مال به در خانه رسانيد، سائلي بيامد و به او گفت: «از آنچه خدا به تو عطا فرموده به من نيز نصيبي ده!»
آن مرد به سائل گفت: «ما ديروز چون تو بوديم. امروز كه خداي تعالي به ما روزي عطا فرموده ما او را دو نيمه كنيم و نيمه آن را به تو دهيم.»
پس آن مرد عابد مال گرفته دو نيمه كرد. نيمي به سائل بداد. سائل گفت: «مال از بهر خود نگاهدار! خدا از اين مال تو را بركت دهد كه من رسول پروردگار تو هستم و مرا از بهر امتحان تو فرستاده.»
پس آن مرد عابد حمد خداي را به جا آورد و با عيال خود در عيش و نوش همي زيستند تا اين كه مرگ به ايشان در رسيد.

درباره ژانر ادبي علمي - تخيلي
تراژدي تكنولوژي
009249.jpg
حسين سقاخانه
يكي از ژانرهاي ادبيات داستاني كه كمتر به آن پرداخته شده، ژانر ادبيات علمي - تخيلي است. اگر در ساير كشورها مي توان مطالبي پيرامون اين موضوع پيدا كرد، در ايران به هيچ وجه چنين مطالبي وجود ندارد و كساني كه بخواهند در اين زمينه تحقيقاتي انجام دهند، با كمبود منابع خوب و قانع كننده مواجه خواهند شد. بخشي از اين مسئله ناشي از آن است كه دغدغه شكل گيري چنين ژانري چه در ميان نويسندگان و چه در ميان كتابخوانان نيست و بنابراين از آن جا كه مشتري چنداني براي اين آثار وجود ندارد منابع تحقيقاتي خوبي هم در اين زمينه شكل نگرفته است. با اين حال در طول چند سال گذشته برخي داستان هاي نويسندگان شاخص اين ژانر توسط بعضي مترجمان ترجمه شده كه علي رغم ضعف هايي در كيفيت ترجمه، همچنان مي تواند براي علاقه مندان قابل استفاده باشد.
عمر داستان هاي علمي - تخيلي و شكل گيري جريان آن در بين دهه هاي پاياني قرن نوزدهم و سال هاي آغازين قرن بيستم بوده است. اين زمان بندي، جريان سازي ژانر علمي - تخيلي را بيان مي كند وگرنه در ساليان و قرون گذشته هم داستان هايي بوده اند كه تحولات بشر در علوم طبيعي را بهانه قرار داده اند و داستان هايي درباره آينده نوشته اند. در اين جا لازم است كه به بررسي تاريخي پيدايش اين ژانر ادبي بپردازيم. ژانري كه همچون ژانر پليسي از تحولات تاريخي به دور نيست و همگام با آن رشد كرده است. در مورد ژانر پليسي معتقدند كه اين ژانر با گسترش شهرنشيني و شكل گيري تمدن با ابعاد وسيع تر آغاز شده است و بنابراين زمان آن را از حدود ۱۵۰ سال قبل در نظر مي گيرند. در مورد ژانر علمي - تخيلي هم چنين مسئله اي حتي با شدت بيشتري وجود دارد. روند انقلاب صنعتي و پيامدهاي آن تحولات بزرگي را در نوع زندگي بشر پديد آورد و به تبع آن دغدغه ها و نگراني هاي جديدتري هم نسبت به زندگي آينده زمين بروز داد. شايد يك سؤال در نيمه اول قرن بيستم در گفتار و نوشتار بسياري از متفكران جاري شد و آن اين بود كه نهايت اين تحولات تكنولوژيك به كجا خواهد انجاميد. آيا اين تحولات، بشر را در معرض نابودي و اضمحلال قرار خواهد داد يا برعكس پيشرفت و بلوغ همه جانبه او را فراهم خواهد كرد. مطرح شدن چنين سؤال هايي در جوامع رو به توسعه آن زمان، عرصه داستان و ادبيات را هم در بر گرفت. به طوري كه داستان هايي در آن زمان نوشته شد كه اين هراس و دغدغه بشر را به كمال انتقال مي دادند. غالب اين داستان ها نوعي پيشگويي آينده بودند و در اغلب موارد رنگي از بدبيني داشتند. با اين حال اين ديدگاه بدبينانه در آغاز امر چندان شدت زيادي نداشت و به مرور زمان بر حدت آن افزوده شد. اين ديدگاه بدبينانه همچنان در سال هاي اخير هم ادامه پيدا كرده و البته نوع آن دچار تغييرات اساسي شده كه در ادامه به آن اشاره خواهيم كرد.
اما زماني خواندن داستان هاي علمي - تخيلي براي كتابخوانان مهم شد كه تحولات فاجعه باري در جهان به وقوع پيوست. جنگ جهاني دوم با حوادثي كه در آن رقم خورد، گروه هاي گوناگوني از مردم را تحت تاثير قرار داد. تاثيري كه بار منفي زيادي به همراه داشت. اكنون ديگر اين سؤال به وجود آمده بود كه بشري كه تا اين حد توانايي قساوت و كشتار دارد با ابزارهاي تكنولوژيك چگونه برخورد خواهد كرد؛ ابزارهايي كه نمونه اي از آن را پيش از اين در استفاده از بمب اتم توسط نيروهاي آمريكايي در هيروشيما نشان داده بود. بر همين پايه داستان هايي نوشته شد كه اين سرنوشت تراژيك را هدف گرفته بودند. شايد يكي از داستان هاي مشهور در اين زمينه رمان ۱۹۸۴ اثر جورج اورول باشد. رماني كه سرنوشت قدرت طلبي جهان غرب را در محيطي مي ديد كه در آن به مسايل ذهني هم توجه مي شد و كاري صورت مي گرفت كه آن مسايل متناسب با نگرش زورمداران و قدرت طلبان تغيير جهت يابد. نگرش تلخ جورج اورول در داستان هاي ديگري هم ادامه يافته كه پرداختن به تك تك آنها محتاج زمان ديگري است. با اين حال نبايد يك نكته ديگر را از نظر دور نگه داشت. برخي داستان هاي علمي - تخيلي تنها با اين ديد نوشته شده اند كه نوعي نگرش فلسفي را در داستان هايشان بروز دهند. داستان هاي نويسنده اي همچون آرتور سي.كلارك به اينگونه است. نويسنده اي كه شايد پيش از آن كه متعلق به عالم ادبيات باشد نويسنده اي متعلق به عرصه علم و دانش محسوب مي شود. يكي از داستان هاي معروف وي كه استنلي كوبريك هم شاهكار ۲۰۰۱؛ يك اوديسه فضايي را از روي آن ساخت به طور كامل نمايانگر ديدگاه او نسبت به ژانر علمي - تخيلي بود.
در اين داستان، گمانه زني هايي پيرامون پيدايش و همچنين سرنوشت بشر صورت گرفت كه ديدگاه متفاوت و در عين حال با جان مايه هاي ديني آن بسيار جلب نظر مي كرد. مي توان در اين روند از نويسندگاني همچون آيزاك آسيموف هم نام برد. او هم نويسنده اي بود كه تلاش كرد نوعي ديدگاه و منش فلسفي را در داستان هايش انعكاس دهد. اين درحالي بود كه تك تك مباحث مطرح شده در آثار او از پشتوانه محكم علمي برخوردار بودند.
آسيموف علاوه بر اين جرياني را در ژانر علمي - تخيلي به وجود آورد كه شايد بتوان به آن نوعي تلفيق ژانر نام داد. او به طور مثال نوعي پيرنگ پليسي را وارد داستان هاي علمي - تخيلي كرد و كار را به جايي رساند كه شايد بعضي از داستان هايش بيش از آن كه در ژانر علمي - تخيلي قرار بگيرند، در ژانر پليسي طبقه بندي مي شوند. البته اين گفته بدان معنا نيست كه چنين تجربه اي تنها و تنها در داستان هاي آسيموف صورت گرفته و پيش از آن وجود نداشته است. بلكه اساساً در داستان هاي علمي - تخيلي تلاش مي شود تا عناصري مورد استفاده قرار گيرند كه به نوعي كهن الگوهاي داستان پردازي به شمار مي روند. تنها در داستان هاي نويسندگاني همچون آسيموف بوده كه اين موضوع به شكل بارزتر و پررنگ تري انعكاس يافته است. نويسندگان ديگري هم بوده اند كه در رشد اين جريان نقشي موثر ايفا كرده اند. ري برادبري را بايد از جمله اين نويسندگان دانست. اين نويسنده آمريكايي، وجه داستان پردازانه ژانر علمي - تخيلي را بسيار پررنگ كرده به طوري كه داستان هاي او گذشته از اين كه سرآمد اين ژانر به شمار مي روند براي كساني كه مي خواهند با اصول و تكنيك هاي داستان پردازي هم آشنا شوند بسيار موثر است. برادبري از جهاتي پيونددهنده نسل قديم و نسل جديد نويسندگان ژانر علمي - تخيلي به شمار مي رود. او هم در داستان هايش نگرشي عميق را نسبت به آينده تحولات و پيشرفت هاي بشر نشان مي دهد كه تا حدود زيادي با سبك و سياق جريان هاي فكري امروز همخواني دارد. آنچه كه از آن تحت عنوان نگرش
پست مدرن ياد مي شود شباهت هاي بسيار زيادي با ديدگاه هاي ري برادبري دارد. داستان هاي علمي - تخيلي در دهه اخير به جريان فكري متفاوتي كشيده شده اند. اگر در داستان هاي نسل گذشته تفاوت زندگي بشر در روزگاران آينده، مورد اعتراض واقع مي شد؛ در داستان هاي امروز شاهد اين مسئله هستيم كه نويسندگان سرنوشت پيشرفت تكنولوژي را نوعي بازگشت به دوران بدويت مي دانند كه اين شايد هولناك تر از ديدگاه پيشين باشد.

خواندني ها
نويسندگان و ناشراني كه به معرفي كتاب خود در ستون خواندني ها تمايل دارند مي توانند يك نسخه از اثر خود را به نشاني خيابان آفريقا، بلوار گلشهر، مركز خريد آي تك، طبقه چهارم،بخش داستان ارسال كنند.
009237.jpg

آزادي و دموكراسي از نگاه امام (ره)
گفت و گوهاي اوريانا فالاچي
انتخاب و ترجمه: غلامرضا امامي
ناشر: افق
اوريانا فالاچي نويسنده و روزنامه نگار شهير ايتاليايي در دهه هاي گذشته چندين و چند مصاحبه با شخصيت هاي مشهوري انجام داده كه از جمله آنها مي توان به گفت و گو با حضرت امام خميني (ره)، مهندس بازرگان، سرهنگ قذافي، لخ والسا و... اشاره كرد. در اين گفت و گوها آنچه بيش از همه به چشم مي خورد نگاه تاريخي فالاچي است كه يكي از تجربه هاي مهم روزنامه نگاري در آن رقم مي خورد. در بخشي از گفت و گوهاي فالاچي با حضرت امام (ره) ايشان ديدگاه هاي خود را پيرامون آزادي و دموكراسي در دين اسلام بيان مي كنند.
«... حالا براي شما مثالي مي زنم از اين آزادي و دموكراسي يك چيزي كه تاريخ مي گويد و آن قضيه حضرت امير ـ سلام ا... عليه ـ است كه در وقتي كه رئيس و خليفه رسول ا... بود و دامنه اين رياست عملي اش و سياستش از حجاز تا مصر و تمام تقريباً بسياري از آسيا، يك مقداري حتي اروپا داشت. همين شخص كه رئيس همچو مملكت وسيعي بود و داراي همچو قدرتي بود و قاضي را هم خود خليفه رسول ا... تعيين مي كرد، وقتي يك اختلافي بين آن رئيس و يك يهودي حاصل شد قاضي دعوت كرد او را به اين كه بيايد جواب بدهد. او هم رفت در محضر قاضي نشست. قاضي خواست به او احترام بكند. گفت نه، يك نفر قاضي بايد احترام از هيچ كس نكند و ما علي السوا بايد باشيم و بعد هم كه قاضي حكم برخلاف او كرد، او تصديق و قبول كرد.»
009243.jpg

پاريس كلاسيك
پاريس، جشن بيكران
نوشته: ارنست همينگوي
ترجمه: فرهاد عنبرايي
ناشر: خورشيد
كتاب «پاريس، جشن بيكران» كه توصيف هاي بي نظيري از پاريس دهه هاي آغازين قرن ۲۰ ارايه مي دهد، جزو كلاسيك هاي ادبيات داستاني به شمار مي رود كه البته جزو آثار مهم ارنست همينگوي هم هست. خواندن اين كتاب با ترجمه مرحوم فرهاد عنبرايي، مي تواند بسيار خاطره انگيز باشد.
در بخش «درس هاي ميس استاين» مي خوانيم:
«به علت تغيير ارتفاع به شيب تپه هاي شهر اعتنايي نداشتم. مگر براي لذت بردن و صعود به طبقه بالاي هتلي كه در آن كار مي كردم .اتاقي كه همه بام ها و دودكش هاي تپه بلند محله مسلط بود، لذت داشت. بخاري دود را خوب مي كشيد و كاركردن در گرماي آن جا خوشايند بود. من با خودم نارنگي و شاه بلوط بوداده به اتاق مي بردم و نارنگي هاي ريز را مي خوردم و پوستشان را به آتش مي انداختم و هسته ها را به آتش تف مي  كردم و هر وقت گرسنه ام مي شد سراغ شاه بلوط هاي بوداده مي رفتم. هميشه به خاطر پياده روي و سرما و كار گرسنه بودم. آن بالا در اتاق يك قوطي آلبالو داشتم كه از كوهستان با خود آورده بودم و هربار كه به آخر داستاني يا به آخر كار روزانه نزديك مي شدم ليواني مي نوشيدم. وقتي كار روزانه به آخر مي رسيد، دفترچه يا كاغذهايم را در كشوي ميز مي گذاشتم و هرچه نارنگي  مانده بود توي جيب هايم مي ريختم. اگر شب در اتاق مي ماندند يخ مي زدند.»
009246.jpg

نامه هاي مرموز
با من به جهنم بيا
نوشته: ناتاشا اميري
ناشر: افق
رمان «با من به جهنم بيا» دومين اثر ناتاشا اميري است كه از قرار معلوم در ادامه تجربياتي است كه تا پيش از اين در مجموعه داستان «هولا هولا» از او خوانده بوديم. اين كتاب در ۲۳۹ صفحه با تيراژ ۲۲۰۰ نسخه و قيمت ۲۲۰۰ تومان به چاپ رسيده كه مي توانيد از كتابفروشي هاي معتبر دريافت كنيد.
در بخشي از اين رمان آمده:
«در اتاق مهندس ميركياني باز شد. وقتي از آستانه اش مي گذشتيم به شكلي ايستاده بود مثل اين كه هنوز روي صندلي نشسته باشد، زانوها خميده و كمر متقابل به جلو در را بست، با همان حالت و دو قدم بلند پشت ميزش برگشت. عينك را كه برنوك بيني افتاده بود، بالا برد و گفت: خب!
شبيه رئيس دادگاهي كه به ادعانامه دادستان گوش مي دهد، عنبيه هاي سبز چشمش روي صورت ناهيد ايستاده بود. لبخند كمرنگ لب ها، حالت كسي را به او مي داد كه آنقدر مي داند تا از چيزي تعجب نكند اما خود را به بي راهه مي زند تا با تكرار همه چيز، جايي براي اعتراض باقي نمي ماند. خودنويس را ميان انگشت ها چرخاند مطمئنيد نامه را نيمه شب توي خوابگاه گذاشتند؟
ناهيد آب دهانش را قورت داد فكر مي كنم... يعني... ساعت دو نصفه شب بود كه رفتم طبقه پايين. كتابم را تو اتاق مطالعه جا گذاشته بودم. تلويزون روشن مانده بود هيچ نامه  اي هم...»

داستان هايي از فردوسي
كين تورانيان
محمدحسن شهسواري
ديديد كه پس از مرگ منوچهر، «نوذر» جوان راه پدر را در پيش نگرفت و شايستگان را قدر نداد و ملك مقدس ايران را شورش و هرج و مرج فراگرفت. در اين ميان همان طور كه منوچهر پيش از مرگ گفته بود، دشمن اصلي تورانيان بودند كه كين «تور» را از ايران و منوچهر داشتند. اينك ادامه ماجرا:
بر توران فرزند تور، «پشنگ» فرمان مي راند. او به محض شنيدن مرگ منوچهر، كين هاي ديرين را جلو چشم آورد و تمام سرداران توران را به كاخ خويش دعوت كرد. پهلواناني مانند «اغريرث»، «گرسيوز»، «بارمان»، «كلباد»، «هژبر» و سپه سالارش «ويسه» و در اين ميان فرزند پهلوان و داناي پشنگ، «افراسياب» نيز بود. پشنگ كين هاي ديرين را زنده كرد.
سخن راند از «تور» و از «سلم» و گفت
كه كين زير دامن نشايد نهفت
سري را كجا مغز جوشيده نيست
برو بر چنان كار پوشيده نيست
كه با ما چه كردند ايرانيان
بدي را ببستند يكسر ميان
كنون روز تيزي و كين جستن  است
رخ از خون ديده  گه شستن است
افراسياب نامجو در آن ميان برخواست و گفت: شايسته نبرد با ايرانيان منم. ايرانيان منتظر تيغ تيز افراسياب باشند.
پشنگ شاد از داشتن چنين فرزند شجاعي اذن لشكركشي به ايران را به او داد. افراسياب با مغز پرآشوب جواني،در خزانه را باز كرد و سپاهي گران فراهم آورد. اما از آن جايي كه افراسياب علاوه بر شجاعت از هوش نيز برخوردار بود، فرداي آن روز نزد پدر رفت و گفت: درست كه منوچهر از ايران رخت بر بسته است اما سپه سالار ايران، سام سوار است. جدا از اين در ايران هنوز «كشواد»، «گرشاسپ» و «قارن رزم زن» هستند. شايد بهتر است ما اكنون بر ايرانيان نشوريم.
پشنگ بر پسر بانگ زد كه فرزندي كه كين نياكانش را در دل نداشته باشد، خلف نيست. ديگر بدين شيوه سخن نگو! براي ايرانيان تنها يك افراسياب كافي است. اكنون تنها به فكر جنگ باش. سپاه را از سوي «دهستان»، «آمل» و «گرگان» وارد ايران كن و در آن جا از خون جوي ها بساز زيرا كه منوچهر در اين مكانياي ما، تور را كشت. من را با نوذر كاري نيست زيرا كه او جواني بيش نيست. كين من بيش از همه از قارن  رزمزن و گرشاسپ است. زيرا كه آنان در جنگ با سپاه سلم و تور بيش از ساير ايرانيان به ما ضربه زدند. برو و كين خون مردمانت را براي هميشه از ايرانيان بگير!
افراسياب لشگر گرانسنگ خويش را فرمان حركت داد به نيت آن كه خاك ايران را براي هميشه به توبره كشد. لشكر به جيحون رسيده بود كه خبر به نوذر رسيد. ايرانيان نيز به فرماندهي قارن رزم زن فرزند كاوه آهنگر بزرگ، به سوي تورانيان تاخت. نوذر نيز همراه لشكر بود. دو لشكر، در «دهستان» به يكديگر رسيده بودند كه خبري ايرانيان را در بهت و غم فرو برد و تورانيان را در شادي غرقه كرد. خبر كوتاه و قاطع بود. جهان پهلوان سام بزرگ جان را به جان آفرين سپرد. لشكر ايران در ماتم فرو رفت. اما از آن سو افراسياب غرقه در شادي، بيكار ننشست و ۳۰هزار از سپاه خود را به فرماندهي «شماساس» و «خزروان» به سوي سيستان فرستاد تا خاندان سام را كه بزرگترين پناه ايران بودند، براي هميشه نابود كنند. سپاه افراسياب كه از چين نيز ياوري گرفته بود، هنوز ۴۰۰ هزار مرد جنگي داشت در حالي كه سپاه ايران تنها ۱۴۰ هزار بود.
صبح روز بعد دو سپاه رو به روي هم صف كشيدند. ايرانيان نگران از شمار لشكريان دشمن و همچنين غمگين از مرگ سام بودند. «بارمان» يكي از سرداران قوي پنجه و زورمند سپاه افراسياب به نزد او رفت و گفت: اگر اجازه دهيد يكي از پهلوانان ايران به رزم خوانم.
اغريرث جلو آمده و گفت: من اين را شايسته نمي دانم. تو سردار بزرگ سپاه ما هستي اگر كشته شوي با ترسي كه لشكريان ما همواره از ايرانيان دارند، روحيه شان خراب تر مي شود. بهتر است فرد بي نام و نشان تري به ميدان فرستيم.
اما افراسياب بر سر اغريرث فرياد زد و گفت: بارمان تمام پهلوانان ايران را حريف است. اين چه سخني است كه مي گويي؟ بارمان به نبرد برو!
بارمان فريادي از شادي بركشيد و به ميدان نبرد رفت و رو سوي قارن فرياد كشيد و گفت: آيا در تمام لشكر ايران مردي هست كه ياراي رو به رو شدن با من را داشته باشد.
صداي بارمان كوه را لرزاند. قارن رو به سپاه ايران كرد و گفت: يك نفر برود و اين نانجيب را خاموش كند.
اما صدا از لشكر ايران برنيامد. قارن خيره به مردانش نگريست. اما باز صدا از كسي برنيامد. قارن برادري داشت به نام «قباد» كه مويش سپيد گشته بود و از نسل پيشين پهلوانان ايراني بود و همراه فريدون با ضحاك جنگيده بود. قباد گفت كه من به جنگ اين ناپاك مي روم. قارن نزديك او شد و گفت برادر سني از تو گذشته است. اصلاً آمدن تو به اين كارزار درست نبود. تو بايد در شهر مي ماندي تا جوانان از تجربه ات استفاده مي كردند.
قباد در جواب برادر گفت: برادر! هر كسي بالاخره روزي مي ميرد. يكي در رختخواب و يكي در ميدان رزم. اما چيزي كه براي هر مردي آسان به دست نمي آيد مردن در راه وطنش است. پس بگذار به ميدان روم به آرزوي خود رسم.
قارن اذن جنگ داد. قباد به ميدان رفت. اما بارمان يلي زورمند بود. اگرچه قباد خيلي مردانه در برابر او جنگيد اما بارمان در يك لحظه خشتي بر سرين او زد و قباد از اسب با سر به زمين افتاد در دم جان داد. خبر مرگ قباد كه به قارن رسيد سپاه ايران را فرمان جنگ داد.
دو لشكر بسان دو درياي چين
تو گفتي كه شد جنب جنبان زمين
از آواز اسپان و گرد سپاه
نه خورشيد پيدا نه تابنده ماه
درخشيدن تيغ الماس گون
سنان هاي آهار داده به خون

|  ايران  |   هفته   |   جهان  |   پنجره  |   داستان  |   چهره ها  |
|  پرونده  |   سينما  |   ديدار  |   حوادث   |   ماشين   |   ورزش  |
|  هنر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |