شنبه ۱۰ دي ۱۳۸۴ - - ۳۸۸۸
ببخشيد اينجا سيد اسماعيله؟
بازار خنزر پنزري ها
محمد مطلق
008007.jpg
عكس: علي تمدن
بازار خنزرپنزري هاي سيداسمال تغيير چهره داده! باورش سخت است. گويي عادت كرده بوديم به ديدن مردي كه از دو سوي سرش نوار بادكنك هاي رنگارنگ را مثل گوش هاي بلند و افتاده آويزان مي كرد. عادت كرده بوديم به ديدن جعبه هاي پر از قرص و باتري و كبريت، جواني كه لباس تعميركاران را مي پوشيد، چهار زانو مي نشست و با دقت سردر سماور نفتي را روي زمين مي چيد و همچنان كه به آنها زل مي زد، سيگار مي كشيد، من كه باور نمي كنم، وارد كوچه مي شوم و از عابري مي پرسم:
- آقا! سيداسمال همين جاست؟
- تابلو رو نمي بيني، نكنه ترتميز شده باورت نمي شه؟
اگر تا همين چند ماه پيش به سيداسمال آمده بوديد، پيرمردي را مي ديديد كه انواع قرص هاي مسكن و كدئين دار مي فروخت؛ مفناميك اسيد، ايبوبروفن، اگزوپام و... او جلو بساطش مي نشست و چرت مي زد و در گرماي كشنده ظهر تابستان يكسره از پيرزن بغل دستي اش دوغ قرضي مي گرفت.
- طلعت يه دوغ بده جيگرم داره آتيش مي گيره، غروب حساب مي كنم.
طلعت دستي به سيبيلش مي كشيد و مي گفت:
- بدبخت! جوال گردنم پرپوله، اصلا نده به جهنم.
آنجا گاهي لاي خازن هاي شكسته و جلد نوار كاست و لنگه دمپايي ها، چند كتاب كهنه هم مي توانستيد پيدا كنيد: معادله و نامعادله، جبرپايه و مجموعه تست هاي فيزيك دانشگاه آزاد.
مردي كه لاي انگشتانش زرد بود و روي ناخن هايش لكه هاي قهوه اي داشت با صداي گرامافون كتابي زيبايي، از اين سر بازار مكاره به آن سر مي رفت و هي سرش را تكان مي داد.
- گرامافون نمي خونه لاكردار پولش داره مي خونه!
و گرامافون مي خواند: مارگاريتا، مارگاريتا، مارگاريتا، مارگاريتا...
- به مارگاريتا كه مي رسه، سوزنش گير مي كنه لاكردار!
پيرمرد را پيدا مي كنم، از گرامافون كتابي اش خبري نيست؛ او اين بار با راديو چهار موجش بازار را گز مي كند.
- ببين چيه لاكردار! 20 ساله سيداسمالم تا حالا يه همچين چيزي نديدم، راديو كه نمي خونه، پولش مي خونه لاكردار!
راديو مي خواند: مسلمانان مرا روزي دلي بود كه با او گفتمي هر مشكلي بود حسين اهل مشهد است و بيش از 25 سال است كه در بازار سيداسمال معامله مي كند.
- از دست مي خرم به دست مي فروشم، پارسال هر آت و آشغالي مي ريختيم. لاكردار، اما الان ميان جمع مي كنن و مي برن. يه تكه مي خريم، يه تكه مي فروشيم.
حسين كاپشن قهوه اي كبريتي اش را از باغچه خريده:
- از باغچه خريدم پونصد تومن، خوب كاپشنيه لاكردار!
- در سيداسمال ديگر از دو دكه كوچكي كه پشت به پشت هم بودند خبري نيست، دكه هايي كه مثل ميدانچه اي پرهياهو همه جاي بازار به آنجا ختم مي شد؛ كارگران گرسنه دور اين ميدانچه جمع مي شدند و فلافل و جغوربغور با سس قرمز مي خوردند. تابستان ها بساط پنكه سر هم كن ها و زمستان ها بازار تلويزيون فروش ها داغ بود؛ تلويزيون هاي نيم سوخته و پنكه هاي 4 هزار تومني مونتاژ سيداسمال.
هر چه مي گرديم مغازه پيرمردي كه صورتش ككي مكي و ماه گرفته بود را پيدا نمي كنيم، پيرمردي كه لاي تيرهاي چوبي و سقف آوار شده مغازه اش پر از حقه هاي ناصري بود با همان تاج آبي رنگ و خال درشت روي لبش كه جاي چزاندن با زغال سرخ است، عمري است لب هاي ناصرالدين شاه را اين طور مي چزانند.
اجازه بدهيد عباد پسر 55 ساله انزلي چي را هم وارد ماجرا كنيم،  او كاپشني آبي رنگ به تن كرده و دماغي كه نيمي از صورتش را پوشانده به زحمت اجازه مي دهد لبخندش را ببينم، زنبيلي از جنس گوني به دست دارد و باندهاي كوچك ضبط صوت در آن پيداست:
- اين كلاه را مي بيني؟ با اون تغيير قيافه مي دم، يه وقتايي سرم مي ذارم يه وقتايي نه، اينجوري بهتره، آدم فرمش عوض مي شه. به ما مي گويند سدمعبر نكنيد، پس اين همه موتور اينجا چكار مي كنه، 100 تا موتور گذاشتن اينجا از هر كدوم 200 تومان پول مي گيرن. خونه خواهرم گوهردشته، من پيش خواهرم زندگي مي كنم. 150 تومن مي دم تا آزادي، 20 تومن هم تا پارك شهر. از اونجام تا سيداسمال پياده ميام؛ علاقه دارم به پياده روي، چكار كنيم ديگه، خيابون به اون بزرگي رو يك طرفه كردن.
حرف هاي عباد مثل رگبار مي بارد، بي آنكه پرسشي از او پرسيده باشيم، يكسره مي خندد. حجم دماغش را با دست برانداز مي كند و حرف مي زند.
- من راننده بودم از بندرعباس سواري گالانت مي آوردم تهران، صاحبش لبناني بود. بدبخت شد و رفت پي كارش، ما هم اومديم سيداسمال.
مي پرسم چند سال داري؟
- شما 55 حساب كن.
- ارزون تر بگو مشتري بشيم.
و عباد همچنان مي خندد، پسري 55 ساله كه نمي خواهد سيداسمال را رها كند و به انزلي برگردد، مي گويد: كار نيست، اگر كار بود، مرض كه نداشتم بيام سيداسمال، برمي گشتم انزلي. نه زمين دارم، نه باغ، هيچي به خدا .
ميكروفن كوچكي كه از يقه جواد نصرتي آويزان است، همه چيز را ضبط مي كند. علي حيدري، جواني كه ساك سياهش را به شانه آويخته و ايستاده، چرت مي زند. گاهي كه پلك هايش مي پرد زل مي زند به ميكروفن و دوباره چشم هايش سنگين مي شود. از او مي پرسم:
- چي مي فروشي؟
- هيچي بابا من بنام... توي اين ساكم لباس بنايي.
- بالاخره بايد يه چيزي بفروشي، يه چيزي بخري، اينجا چكار مي كني؟
- پول باشد بايد بخري... پول نيست هفته اي 3-2 روز مي رم سركار، بقيه هفته هم ... ميام اينجا... پول نيست. دكتر برام نسخه نوشته، نمي تونم بخرم.
دست به جيب پيراهنش مي برد تا نسخه را نشانم دهد. يك جلد قرص ديفنوكسيلات از لاي نسخه اي كه تقريبا 4 ماه پيش تا خورده مي افتد روي زمين:
- نسخه جعليه، اينكه همه اش مسكنه؟
- نه بابا دكتر نوشته، انجمن ترك اعتياد مي رم... تا حالا پاك نشدم.
- تزريق مزريق...؟
- نه بابا تزريق چيه... مي كشم، گيرم نياد قرص مي خورم.
- چي مي كشي؟
- هر چي.
خودش را علي حيدري معرفي مي كند. علي حيدري هر روز از جاده ساوه به تهران مي آيد و به قول خودش كار گيرش آمد كه آمد، اما اگر كار گيرش نيامد سري به بازار سيداسمال مي زند و همچنان كه ساك سياهش را به شانه آويخته، به ديوار تكيه مي دهد و سرپا چرت مي زند. به خال سبز روي دستش اشاره مي كنم؛ AS . مي گويم يادگار عشق است؟ آه بلندي مي كشد و هوشيارتر از هميشه سرش را به چپ و راست تكان مي دهد:
- چي بگم... نمي تونم حرف بزنم به خدا... گلوم چرك كرده... .
مي روم سمت قهوه خانه، جايي كه هنوز پيرمرد لاغراندام به عنوان آخرين نشانه مردان خنزرپنزري سيداسمال حضور پررنگي دارد. پيرمرد تير چوبي سفيدرنگي را به عنوان خط مايل پياده رو جلو بساطش گذاشته و آستانه قهوه خانه را پر كرده است
از خنزر پنزر؛ دو ماشين اسباب بازي اوراق، يك صليب تقريبا بزرگ چوبي، دو فانسقه سبزرنگ نظامي، يك ملاقه چوبي، ريش تراش، چند گوشي قديمي تلفن كه شماره گير يكي از آنها له شده و تو رفته است، دو سه راهي برق و يك پيراهن مردانه. پيرمرد هنوز در حال چيدمان دكوراسيون است.
با دقت دست مي برد درون نايلون هاي بزرگي كه آرم فروشگاه هاي دوبي روي آنها نقش بسته و مشتي وسيله جديد بيرون مي آورد؛ يك راديو تك موج كوچك و يك كلاه گيس مشكي كثيف و كم مو. كلاهش را برمي دارد و كلاه گيس را چندبار برانداز مي كند اما پشيمان مي شود از امتحان كردن و كلاه و كلاه گيس را با هم پرت مي كند وسط آت و آشغال.
مرد چاقي كه صورتش به سرخي مي زند با شتاب جلو مي آيد. يك اسكناس 500توماني را توي مشت پيرمرد مي گذارد و تابلو كوچكي را برمي دارد؛ تابلويي به اندازه آينه تاقچه هاي قديمي كه گوني پشتش پاره و آويزان است.
- مش صفر روز كودك برا دخترم چيزي نخريدم؛ بيا خيرش روببيني.
روي ديوار قهوه خانه و چند قدم دور از مرد
خنزر پنزري و بساطش راديو چند موج قديمي را از ميخ بزرگي آويزان كرده اند. راديو صداي خواننده اي را پخش مي كند كه براي اولين بار سوت زدن با لب هايش را در ترانه هاي راديو و تلويزيون مد كرد و روي زمين دو قفس گنجشك و هفت رنگ روي هم گذاشته اند. پيرمرد باكويي مي گذرد و مي گويد:
- دعوا نكنين! بخونين خوب، آفرين!
اگر تحمل كنيد اندكي بعد پيرمرد، ما را به باغچه خواهد برد؛ پيرمرد باكويي كه زماني در سيداسمال بساط مي كرده و حالا جمعه بازار روستاهاي اطراف ورامين را ترجيح مي دهد. او سه لنگه كفش دست دوم كه با دقت تمام تعمير شده و واكس خورده اند در دست دارد و از ساكش پيداست كه اين سه لنگه تنها نمونه اند. آرام آرام مي پيچد سمت مردي كه مثل اسطوره فيلم هاي تاريخي به عصايش تكيه داده و با نظم خاصي كاپشن، شلوار و پيراهن هاي مردانه را روي گوني تميزي بساط كرده است. از جواب سلامش به پيرمرد باكويي معلوم مي شود كه اهل كرمانشاه است:
- جفتي چند؟
- بيا اول ببين، ايراد ندارد، من دستم خير دارد، خير مي بيني، به نظرت چقدر مي ارزه؟
- چه مي دونم من كه علم غيب ندارم مي ذارم اون گوشه دانه اي 200تومان گيرم بياد.
- به خدا من هم مي خواهم گيرت بياد. ايراد ندارد، چهار جفتش را ببر 6تومان.
- براي خودم برمي دارم؛ دنده عوض مي كنم پام درد مي گيره.
- در همين حين كه مردكرمانشاهي و پيرمرد باكويي مشغول معامله اند، يك نفر جلو مي آيد، شلوار مشكي خمره اي 50پيلي را به شكمش مي چسباند و امتحان مي كند. خوشش نمي آيد و شلوار را همانطور ول مي كند وسط لباس هايي كه مكعب مكعب تا شده اند.
مرد اسطوره اي دو هزار و 500تومان به مرد باكويي مي دهد.
- خدا بده بركت. ببين پدر يه چيزي مي گم قلبت نگيره(روبه من) اين آقا هيكلش تك بود. با هم همين جا بساط مي كرديم. خيلي آدم خوبيه، تصادف كرد اينجوري بدبخت شد. اكبر بيژه پيرمرد باكويي كه به خاطر سنگيني وزن و كهولت سن نمي تواند تند راه برود، آماده مي شود كه ما را به باغچه ببرد و در راه، داستان زندگي اش را برايمان تعريف كند. چشمش كه به ميكروفن مي افتد مي گويد:
- رفتيم باغچا دروغكي بگيد خبرنگاريم؛ اون جوري از شما ورودي نمي گيرند. البته دروغ چيز درستي نيست؛ بگيد مي ريم جنس بپسنديم؛ اگه پيدا كرديم بعدا ورودي مي ديم. ببين پدر من هلتون مي دم اون تو مي گم اينم باغچا. خودم برمي گردم؛ من با باغچا كاري ندارم. ما خودمان حصار امير، نرسيده به مامازن جومعا بازار داريم... شنبه بازار داريم، چهارشنبه بازار داريم؛ اونجا مي خرم، خونه درست مي كنم ميارم سيداسمال مي فروشم. خودمم حقوق بازنشستگي دارم؛ تصديق يك تهران بزرگ.
دست به جيب كتش كه محكم به بدنش چسبيده مي برد و گواهينامه اش را بيرون مي آورد:
- ببين چقدر اعتبار دارم؟! هفت سال و سه ماه اعتبار دارم، تهران بزرگ راننده نفتكش، ببين پدر!
از او مي پرسيم خنزرپنزري ها اجناسشان را از كجا مي آورند؟ دزدي مزدي چي؟
- اوناشو نمي دونم، ببين پدر! من متولد 1311 باكوام. 74ساله از اين برنامه ها نديدم اما از شما شنيدم، از ديگران هم شنيدم. اينها بيشترشون كاسه بشقابي اند. مي رن خيابان هاي بالا، زن هاي ثروتمند يه گوني- دو گوني مي ريزه مثلا يه الك يا يه دانه آبكش كه سالم باشه برمي دارن.
نرسيده به كوچه چهل تن، يعني كوچه اي كه بايد بپيچيم سمت باغچه چشمش به كتي مي افتد كه روي دست فروشنده اي آويزان است. چشم هايش برق مي زند:
- چند، پدر؟
- دوهزار تومن.
پيرمرد نمي ايستد و به راهش ادامه مي دهد:
- آخه مثلا تو عقل داري پدر!
از كوچه باريك چهل تن مي گذريم و به قول پيرمرد مي پيچيم سمت باغچا .
اولين چيزي كه در باغچه خود را نشان مي دهد، پيرزني است كه لاي تپه هاي لباس گم شده. در آن ميانه هيچ چيزي ديده نمي شود جز صورت چروكيده پيرزن و چين هاي عمودي لب ها كه يك رديف دندان طلاي عاريه اش را خوب پوشانده اند.
كنارجدول چند مرد خنزرپنزري نشسته اند؛ مثل وصله اي نچسب در كنار پوشاك فروشان كه گله گله هرجا بساطشان پهن است؛ شيشه خالي ادكلن، خودكار نيمه تمام، كيف دخترانه، چند فيلم ويدئو و... .
به پيرمرد مراغه اي كه كلاه شاپويش هارموني عجيبي دارد باكت و شلوار دست دوم فاستوني اش، خودم را اهل زنجان و همزبان او معرفي مي كنم. دلسوزانه من و جوادنصرتي را كه همچنان ميكروفن از يقه اش آويزان است در بازار مي چرخاند و فنون معامله را يادمان مي دهد.
- من بارم را صبح با قطار فرستاده ام. همين جوري مي چرخم. شما جوان هستيد، خوب معامله مي كنيد. يك گوني بخريد ببريد تعمير جزئي كنيد بفروشيد. من مغازا ندارم؛ مي دهم بچه هاي محل روي چرخ بفروشند. 200توماني هم گيرشان مي آيد.
مردي با يك كاپشن چرم در دست مي گذرد. با زبان شيرين آذري مي گويد: مثلا اين را بخريد 500تومن . مرد برمي گردد و نگاه مي كند.
- ها... ببين اولش اينطوري ناراحت مي شوند.
- نه براي چي ناراحت شوم من خودم اين را خريده ام صدتومان. يك پسر دارم مهندسه، ماهي 800هزارتومان درآمد داره. به خدا اندازه من درنمي آره. من اندازه سه برادر كاركن، كار مي كنم. بايد بلد باشي. اينجا آدم هاي بدبخت مي شناسم تا غروب داد مي زنن، ضرر هم مي كنن.
باغچه در اصل نام قهوه خانه اي است كه بيش از 40سال در آن محل قدمت دارد و امروز كه بساطي ها در ميدان روبه روي قهوه خانه بساط مي كنند، نام قهوه خانه را هم براي خود برگزيده اند. قهوه خانه حاج حسن كه به رحمت خدا رفته است. البته هيات امناي باغچه، نام ميدان را تغيير داده و به سراي بهشت برگردانده اند با اين همه باغچا معروف ترين نامي است كه مي رود تا مشهورتر از سيداسمال شود.
يكي از اعضاي هيات امنا كه اجازه نمي دهد ضبطمان را روشن كنيم مي گويد:
- ضبط رو روشن كنيد، كاسبا ناراحت مي شن؛ فقط از قول ما بنويسيد كه جنس ها همه اش ايراني است. ما اين جنس ها را از طريق مزايده هاي هلال احمر خريداري مي كنيم و اينجا مي فروشيم؛ جنس هايي كه از محل كمك هاي مردمي به دست مي آيد اما به درد هلال احمر نمي خورد.
باغچه را ترك مي كنيم تا در قهوه خانه حاج حسن با خوردن نيمرويي دو قاشقه گزارشمان را پايان داده باشيم.

نگاه
فاصله ها دورتر مي شوند
آرش اقبالي - ساختار سنتي خانواده در ايران به تدريج رنگ باخته و كم اهميت شده است، تغيير الگوهاي زيست و شغل هايي كه سبب جدايي اعضاي خانواده از هم مي شود، يا مهاجرت به نقاط دوردست، نحوه تعامل و ارتباط اعضاي يك خانواده سنتي را دستخوش دگرگوني كرده است.
آمارها نشان مي دهد كه رابطه مستقيمي بين وضعيت اقتصادي خانواده با فرزندآوري وجود دارد.
با پيشرفت امكانات تنظيم خانواده  و جلوگيري از فرزند ناخواسته و ارتقاي سطح آموزشي زنان، فرزندآوري به خصوص در كشورهاي توسعه نيافته كمتر مي شود.
با پيشرفت فردگرايي در جامعه، ساختارهاي چند صدساله يا حتي چند هزار ساله به تدريج دگرگون مي شوند. خانواده هاي بزرگ و ساختارهاي ايل و طايفه اي، بيش از صدسال است كه از كشورهاي صنعتي و پيشرفته جهان رخت بر بسته و هر كس براي خود و با اتكا به قدرت مادي و معنوي خود زندگي مي كند.
اما پديده از بين رفتن نقش نهاد خانواده تنها به جوامع صنعتي مربوط نمي شود؛ كشورهاي در حال توسعه نيز به تدريج همين راه را مي پيمايند. در ايران هم با بالارفتن شمار مهاجرت به خارج از كشور، مهاجرت روستاييان به شهرهاي مركزي يا پايتخت، تنوع شغلي و حاشيه نشيني و كارهاي كاذب از هم گسيختگي خانواده ها بيشتر مي شود.
بنابر آمار سازمان ملل متحد تا 25سال ديگر، دو سوم مردم كره زمين در شهرها زندگي خواهند كرد و بدين گونه است كه به تدريج مسئوليت هايي كه در گذشته به عهده خانواده بزرگ و ايل و طايفه قرار داشت، گسسته مي شود و هر يك از اعضاي آن مجبور مي شوند تا براي تامين آينده خود، به سويي روند و با پيدا كردن كاري مناسب، زندگي مادي و آينده خود را تامين كنند. به اين ترتيب به تدريج روستاها خالي از سكنه مي شوند و حاشيه نشيني نيز در اطراف كلانشهرهاي كشورهاي توسعه نيافته گسترش مي يابد.
در بسياري از موارد در ابتدا مرد خانواده براي پيدا كردن كار به شهر يا حتي خارج از كشور مي رود تا بودجه مالي خانواده را تامين كند. زن و فرزندان تنها مي مانند و مادران مسئوليت كودكان و برنامه ريزي امورخانواده را برعهده مي گيرند. ديگر آنها هستند كه در غياب پدر، مشخص مي كنند بودجه موجود در خانواده به چه مصارفي برسد. در شهرهاي بزرگ، هريك از اعضاي خانواده مسئوليت تازه اي پيدا كرده اند؛ مسئوليت هايي كه در نظام سنتي نداشتند. حيطه فرماندهي پدر و مادر كاهش يافته و در بسياري موارد نهادهاي اجتماعي گوناگوني جايگزين خانواده مي شوند. فرزندان مجبور مي شوند به دانشگاه بروند، حقوق زن در خانواده مورد حمايت ارگان هاي دولتي قرار مي گيرد، به تدريج زنان خود خواسته يا ناخواسته وارد بازار كار مي شوند و با مشاركت در افزايش درآمد خانواده، قدرت بيشتري مي يابند.
ديگر از زنان خانه داري كه پيش از اين و به طور دائم در خانه مي ماندند و از كودكان يا سالمندان نگهداري مي كردند، خبري نيست و سازمان هاي اجتماعي اين خلاء را پرمي كنند. امروز زناني وارد صحنه مي شوند كه هم بيرون از خانه كار مي كنند و هم به امور خانه رسيدگي، در چنين شرايطي است كه مراكز نگهداري كودكان، مسئوليت آموزش كودكان و مراقبت از آنان را برعهده مي گيرند و بازهم گستره قدرت خانواده و كمتر مي شود. از سوي ديگر به دليل كمبود اين مراكز اجتماعي باري مضاعف به دوش مادران قرار مي گيرد. به تدريج كار در بيرون و درون خانه، اين فكر را در پدر و مادر خانواده تقويت مي كند كه كودك كمتر، به زندگي بهتر مي انجامد. حتي بسياري به اين نتيجه مي رسند كه بدون فرزند نيز زندگي راحتي مي توانند داشته باشند.
يكي ديگر از مشكلات موجود در خانواده در شرايط دگرگوني هاي جديد، خشونت در اين نهاد اجتماعي ا ست. شرايط سخت زندگي، فقدان آموزش، تغييرات در ساختار خانواده، دوري عاطفي اعضا از يكديگر، تاثيرات مخرب اجتماعي و شيوه هاي سنتي تربيت از جمله عواملي هستند كه سبب تنش در خانواده ها مي شوند. هنوز بعضي از خانواده ها تنبيه بدني را جزئي از سيستم تربيتي محسوب مي كنند و بسياري بر اين نظرند كه اين حريمي شخصي است و سازمان هاي اجتماعي حق دخالت در آن را ندارند. اما تحقيقات موجود نشان مي دهد كودكاني كه درخانواده هايشان خشونت را مي آموزند، خود نيز بعدها خشونت را وسيله اي براي رفع موانع و معضلات زندگي مي شمارند.

جهانشهر
آرمانشهر
ايرانشهر
دخل و خرج
در شهر
طهرانشهر
علمي
شهر آرا
|  آرمانشهر  |  ايرانشهر  |  جهانشهر  |  دخل و خرج  |  در شهر  |  طهرانشهر  |  علمي  |  شهر آرا  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |