جمعه ۲ اسفند ۱۳۸۱ - سال يازدهم - شماره ۲۹۸۵
گفت وگو با اي. اس. بايات
قدرت تخيل را محدود نكنيم
000225.jpg
ترجمه: مريم محمدي سرشت
خواننده هايي كه كرم كتاب هستند فرشته نگهباني دارند به اسم اي. اس. بايات. اين نويسنده كه در كودكي اغلب در بستر بيماري بوده، اين دوران را چنين وصف مي كند: «به خاطر خواندن كتاب بود كه زنده ماندم. » و آن زمان بيشتر رمان هاي ديكنز، اوستين و اسكات را مطالعه مي كرده. او جزو اولين زناني بود كه به كمبريج راه يافت. هميشه «خواننده حريصي» بوده و از رشته هاي مورد علاقه اش كه يكي دو تا هم نيستند - مثل بيولوژي، تاريخ و فلسفه - استفاده مي كند و آنها را در آثارش دخالت مي دهد. بنابراين، به قول خودش «تمام دنيا را توي اين رمان ها مي بيني. » كتاب هاي او سرشار از شخصيت ها و عقايد مختلف است. او در كتاب هايش ثابت مي كند كه خواندن و نوشتن به اندازه مرگ و زندگي و آزادي مهم است. در حال حاضر، در انگلستان شخصيت ادبي با ابهتي است. رمان «دارايي: يك رمانس» (۱۹۹۰) («Possession: A Romance ») او پرفروش ترين كتاب آمريكا شد كه داستاني خواندني و پركشش است در مورد رابطه پنهاني دو نويسنده عصر ويكتوريا و همين طور رابطه دو دانشجوي امروزي كه پرده از راز اين دو نويسنده برمي دارند.
«مورفو اوژينا» (morpho Eugenia) نام رمان اين نويسنده است. او در اين كتاب به اين مسئله مي پردازد كه تپه هاي مورچه و خانواده هاي ساكن در خانه هاي اربابي چه شباهت هايي به هم دارند. سال گذشته، بر اساس اين داستان فيلمي به نام «فرشته ها و حشرات» ساخته شد. سومين رمان او «برج بابل» است. داستان در دهه ۱۹۶۰ اتفاق مي افتد و موضوع آن در ارتباط با دو محاكمه است؛ كارفرماي فردريكا را (به خاطر چاپ رمان «برج همهمه» (Babble Tower) كه افسانه پريان آرمان شهر فاسدي است) به اتهام فساد تحت تعقيب كيفري قرار مي دهند. محاكمه دوم مربوط به قهرمان زن داستان است كه براي گرفتن حضانت پسرش مبارزه مي كند. مجله «سالن» در سانفرانسيسكو مصاحبه اي با بايات كرده كه مي خوانيد.
•••
• بي ترديد شما فمينيست هستيد. با وجود اين، نظرات شما به شدت با تئوري هاي فمينيستي معاصر متفاوت است.
از آدم هايي كه به خاطر بعضي اعتقادات سفت و سخت شان دور و برشان را نمي بينند هيچ خوشم نمي آيد. من يك فمينيست سياسي هستم. به عقيده من زندگي زنان به اصلاحات زيادي نياز دارد كه در حال حاضر شاهد وقوع بعضي از اين اصلاحات هستيم. من به درون مايه هاي فمينيستي، به آزادي زنان علاقه دارم. اما فمينيسم ادبي چندان قابل اعتماد نيست. تا به حال به آدم هاي زيادي برخورده ام كه كلي وقت صرف كرده اند تا زيردست نويسنده هاي زن داستان هاي زنانه بنويسند. چيزهاي خيلي مشخصي هست كه از زير چشم اين آدم ها در مي رود. به اين دليل كه جز زن چيز ديگري را نديده اند، به چيزهايي كه به زندگي يا آثار زنان كمك مي كند، توجهي نكرده اند، در انگلستان، نه در آمريكا و فرانسه، افسانه اي وجود دارد مبني بر اينكه نويسنده هاي زن را هميشه آزار داده اند، از آنها بيزار بوده اند و آنها را احمق جلوه داده اند.
• اينجا، توي آمريكا هم مردم به اين موضوع عقيده دارند.
درست است، اما مي دانيد، شايد اينجا اين مسئله حقيقت داشته باشد. اما در انگليس اين طور نيست و تفاوت هم در همين است. توي انگليس از همان ابتداي ظهورمان هميشه زنان رمان نويس بزرگي پيدا مي شدند، به علاوه همه قبول داشتند كه آنها نويسندگان بزرگي هستند، چه مرد، چه زن. تنها نسلي كه پيدا است زنان رمان نويس بزرگي ندارد، همين نسل فمينيسم «پست ادبي» است كه تعدادي رمان نويس مذكر در سطح عالي را به انگليس تحويل داده. وقت هايي كه افسرده ام پيش خودم فكر مي كنم اين مسئله تصادفي نيست. زنان نويسنده اي كه براي خوانندگان زن در مورد مضمون هاي زنانه مي نويسند، به سبكي مي نويسند كه به خيال خودشان سبك زنانه است. كي تا حالا نويسنده مردي را ديده ايد كه در مورد مضمون هاي مردانه به سبك مردانه داستان بنويسد! اگر هم ديده شده، آن را فرم ناقصي مي دانند.
• مثل داستان هاي غربي؟
بله. چرا بايد مردم را محدود كنيم، از آنجا كه خودم يك فمينيست هستم طاقت ديدن اين را ندارم كه بعضي نويسنده هاي زن قدرت تخيل زن هاي ديگر را محدود مي كنند. جدا از اين موضوع كفرم درمي آيد، به اين دليل كه خودم يك فمينيست هستم. حتي تصور اينكه زنان دانشجويي كه واقعا با استعداد هستند، موضوع درس هايشان در مورد مشتي نويسنده مونث پيش پا افتاده قرن هجدهم است، كه آثار فوق العاده اي هم ندارند، فقط به اين خاطر كه زن هستند، عصبي ام مي كند. چرا نبايد آثار ديكنز و تنيسون و پروست را مطالعه كنند. احمقانه است. اگر مي خواهيد زن ها را طوري تربيت كنيد كه نويسندگان بزرگي از آب درآيند، بايد بهترين آثار را به آنها معرفي كنيد كه اغلب نيز اين آثار دست پرورده مردان هستند. اگر آدم هاي راستگويي باشيم اعتراف مي كنيم كه بيشتر مردها از اين دست آثار مي نويسند، تا زن ها. زن ها در درجه اول بايد با خودشان صادق باشند. در آن صورت، نويسندگان بهترين آثار اغلب از ميان زن ها خواهند بود تا مردها.
• شايد بيشتر علاقه دارد شما يك ايده سياسي را مطرح كنيد تا اينكه حقيقت را بيان كنيد.
درست است، من با اين عقيده بزرگ شدم كه ادبيات قادر است مسائل را از زوايايي بررسي كند كه نظرات سياسي قادر به درك آنها نيستند. ادبيات مسئله را از دوجنبه مختلف بررسي مي كند اما نظرات سياسي تنها مدافع خود مسئله هستند. من هم از بعضي مسائل طرفداري مي كنم، مثلا در مورد مسئله اعدام، به نظر من از هر طرف كه بهش نگاه كني ظالمانه است. اما مسئله مزاحمت را مي توان از دو يا سه جنبه مختلف بررسي كرد. گاهي آدم درگير موارد خاصي مي شود كه هر جور قضاوتي، از هر جنبه قابل تصوري، قضاوت ناعادلانه اي از آب درمي آيد اين جور موقعيت ها بغرنج اند.
• شخصيت هاي مونث آثار شما اغلب از اين گله دارند كه مردها آنها را داخل آدم حساب نمي كنند.
اين حرف متي [يكي از شخصيت هاي رمان «مورفو اوژينا»] است. متي، مثال فردريكا [قهرمان زن يكي از رمان هاي نويسنده] طالب اين است كه به او به عنوان يك انسان متفكر نگاه كنند. از طرف متي احساساتش را كاملا سركوب كرده و به خاطر اميال اش است كه درست لحظه اي كه آن حرف را مي زند، ناگهان احساساتش را بروز مي دهد و فرياد مي زند: «اما من يك شخصيت ديگر هم دارم! ما با هم دوست بوديم، همكار بوديم و از ابتدا تا انتهاي اين رمان با هم كار كرديم. دلم مي خواد به چشم آدمي به من نگاه كني كه مي تواني باهاش بحث كني، از آن تيپ بحث هاي جالبي كه با رفيق صميمي مردت مي كني. » از اين نظر من و فردريكا خيلي به هم شبيه ايم. من آموخته ام جوري زندگي كنم كه مسائل را از هم تفكيك كنم،حتي اگر زن و شوهر با بهترين نيت هاي دنيا بچه دار شوند. مسئله خيلي جالبي است، ايده اي است براي نوشتن يك داستان كوتاه، اگر نخواهم اين ايده از ذهنم فرار كند، اين جوري تعريف اش مي كنم؛ قصد دارم داستان كوتاهي بنويسم راجع به ازدواج بدون فرزندي كه تا مدت هاي مديدي زن و شوهر نيازهاي فكري و عاطفي يكديگر را ارضا مي كنند، تا اينكه ناگهان سر و كله بچه اي پيدا مي شود.

داستان جمعه
يك تك درخت
000240.jpg
احمد غلامي
ما سه نفر بوديم و يك عالمه جنازه پشت سرمان.
واژه «جنازه» فقط براي بعضي ها يك «واژه» است. اما براي ما كه هم زنده بوديم و هم نه، معناي ديگري داشت. همه يك روز مي ميرند. اما وقتي به مرگ نزديك مي شوند، مي فهمند تا حالا هر احساسي كه از مرگ داشته اند چقدر دور از واقعيت بوده است. برزو مي گويد: «او را بيندازيم زمين تا خودمان را خلاص كنيم و زودتر به عقب برگرديم.» ترديد دارم به عقب برسيم. پس چرا رحمان را توي اين بيابان داغ جا بگذارم تا مرگ را ذره ذره احساس كند و از ترس قالب تهي كند. نمي دانم تا كي او را بر دوش خواهم كشيد؟ تا آنجا كه توان دارم!؟ تا آنجا كه زندگي خودم به خطر نيافتد؟ برزو عين خيالش نيست از اول حسابش را روشن كرده است. قصد جنازه كشي ندارد . به او مي گويم رحمان زخمي است. اما او اصرار دارد ما داريم يك جنازه را حمل مي كنيم و اين كار نتيجه اي كه ندارد هيچ، جانمان را هم به خطر مي اندازد. وقتي آمدند بالاي سرمان، عراقي ها را مي گويم، يكي يك تير خلاص به هر كداممان زدند.
برزو ناكس توي مستراح بود و من همين طور كه خودم را به مردن زده بودم، به چشم هاي رحمان نگاه مي كردم، يك عراقي آمد بالاي سرم، فهميده بود زنده ام، به روي خودش نياورد، چپ و راستش را نگاه كرد و يك گلوله زد، درست بغل صورتم. من نمرده بودم، نمي دانم كداميك از ما يعني من يا عراقي در آن لحظه در اوج لذت بوديم. او كه مرا نكشته بود يا من كه هنوز صداي طپش هاي قلبم را روي نرمي خاك حس مي كردم. نمي دانم چقدر اين زندگي را دوست دارم. فقط مي دانم رحمان كه الان روي دوش من است زندگي را خيلي دوست دارد. اما برزو مي گويد: اين جنازه را اگر از كولت پايين نيندازي مي گذارم و مي روم. مي گويم: برو به درك!
عراقي كه رفت بلند شدم. دورتادورم پر از جنازه بود، مثل جاليز. جاليزي كه طوفان زده باشد و همه چيز به جاي بوي جاليز بوي خون و تعفن مي داد.
چند تا قمقمه آب باز كردم، بستم به كمرم. برزو هم از مستراح زد بيرون، چهار دست و پا خودش را به من رساند: «پاشو... پاشو... جيم شيم الان مي آيند دسته جمعي خاكمان مي كنند.» پا شدم، رحمان صدام زد. برگشتم، چيزي گفت شبيه: «ل». يعني واژه «ل» را شنيدم. چيزي شبيه همان واژه اي كه وقتي خوابيده بودم، و عراقي بالاي سرم، بهش فكر مي كردم. گلنگدن كلت را كه كشيد، فقط ياد او افتادم.
فقط ياد او نمي گذارد راحت بميرم. يعني دراز بكشم چشم هايم را ببندم و بميرم.
برزو گفت: «بي خيالش شو، مي ميره. فوقش دو كيلومتر دوام بياره، بعدش چي.»رحمان گفت: «ل» گفتم: «ميارمش. حتي جنازه اش رو، كولش كردم. برزو مي گه آدم واسه يه جنازه جون خودش رو به خطر نمي اندازد.» بهش گفتم: «تو فقط كمك كن بذار روي كولم بقيه اش با من...» سنگين بود، بيشتر از اون چيزي كه فكر مي كردم. تا افتاد روي دوشم پشتم گرم شد. خونش از تاروپود لباسم رد شد و رسيد روي پوست تنم. من صداي طپش قلبش را مي شنيدم.
آفتاب مي زد توي مخمان، صداي لودر عراقي ها را از دور مي شنيدم. حتما آمده بودند، مرده هايمان را خاك كنند.
برزو گفت: «زودتر لعنتي، اونو بنداز زمين...» اما انگار رحمان چسبيده بود به پشتم. حال آدم هاي قوزي را داشتم. ديگر حتي «ل» هم نمي گفت. شايد داشت خواب مي ديد. من هم اينطور شده ام. يعني يك بار كه تركش خوردم. خون زيادي ازم رفت. خواب و بيداري را قاطي مي كردم. آنهايي را كه تو خواب ديده بودم، فكر مي كردم توي بيداري ديده ام آنهايي را كه توي بيداري ديده بودم فكر مي كردم خواب ديدم.
كاش اين برزو مادر به خطا كمي كمك مي كرد. اما انگار نه انگار. يعني از اول هم آب پاكي را ريخته بود روي دستم. گفته بود: «ببين ۱۸ ماه خدمت كردم، واسه يه جنازه نمي تونم همه رو باد هوا بدم. تو هم ولش كن. فوقش خيلي ناراحتي پلاكش رو با خودت بيار...» اما قلب رحمان مي زد. پس «ل» چي؟ آدم يك موقع هايي به خودش فكر مي كند يك وقت هايي به ديگري. رحمان انگار تلاش مي كند تا زنده بماند براي چيزي كه اولش «ل» است، مثل من كه دلم مي خواهد هر طور شده بروم نه براي خودم. اگه به خودم بود، دراز مي كشيدم تا بميرم. برزو خيلي جلوتر از من است پوتين هاي گنده اش را از پشت سر مي بينم كه با گام هاي بلند مي رود. سر قمقمه را باز كرده آن را سر مي كشد. فرياد مي زنم: «برزو... برزو...» زيربار رحمان خم شده ام، زانو مي زنم. رحمان مي افتد روي زمين. برزو برمي گردد. با نوك پوتين خاك ها را مي پاشد توي سر و صورتم. فرياد مي زند: «احمق ولش كن...» رحمان مي افتد روي زمين چشم هايش رو به آسمان باز است. آنها را مي بندم.
برزو با رضايت مي گويد: «خيالت راحت شد؟ حالا وخي بريم...» برزو تهراني است. «وخي» را الكي مي گويد. يعني اداي دهاتي ها را درمي آورد. بلند مي شوم. پلاك را از گردن رحمان مي كنم. مي گذارم توي جيبم. چند قدم كه مي روم از ته گلويش صداي خرخر مي آيد. برمي گردم. محكم مي افتم روي رحمان، روي قفسه سينه اش فشار مي آورم. آنقدر محكم كه مي دانم دنده هايش حتما آسيب ديده اند. خون از ته گلويش بالا مي زند و راه نفسش باز مي شود. پلك هايش به هم مي خورد. برزو بالاي سرم ايستاده به او التماس مي كنم: «تو رو خدا كمكم كن...»
- كارش تمومه... اينجا جنگه... مي فهمي؟...
- آره شايد زنده بمونه...
- زنده بمونه كه چي بشه؟ ما كه مونديم چي كار كرديم؟
- تورو خدا كمك كن...
- لا اله الاالله...
چشم هاي رحمان باز مي شود. مي خواهد حرفي بزند. فقط باز مي گويد: «ل» برزو مي رود زير رحمان و مي گيردش روي كولش. حالا كه آفتاب زده توي سرم، حسابي منگ شده ام. اگر برزو كمك كند، شايد بشود به خاكريز برسيم. اما اين برزو بد قلقي مي كند. غرولند مي كند. كاش اصلا با هم همراه نشده بوديم. حالا صداي لودرها قويتر شده اند. انگار دارند، زمين را مي كنند. برزو قدم هايش را تندتر برمي دارد. دنبالش مي دوم. جلوي ما پر از آب است. يعني سراب آب است. ولي من دوست دارم آنها را آب ببينم. يك تك درخت آن دوردورهاست. مي دوم دنبال برزو. صدايش مي زنم.
- برزو... برزو...
به حرفم گوش نمي دهد. ترسيده، از صداي لودرها. انگار سنگيني رحمان را روي دوشش احساس نمي كند. به او مي رسم. فرياد مي زنم: «برو سمت اون تك درخت.» راهش را كج مي كند. از پشت سر پوتين هايش را مي بينم كه از خون رحمان سرخ شده. لخته هاي خون. او زودتر از من به تك درخت مي رسد. رحمان را مي اندازد زمين، مي روم بالاي سر رحمان. برزو قمقمه آب را باز مي كند. آن را سر مي كشد، بعد با آن صورت خوني رحمان را مي شويد و مي گويد: «راحت شد!»
- كي؟!
- خيلي وقت بود كه صداي قلبش رو، پشتم حس نمي كردم، اما تا تك درخت آوردمش.
- واسه چي آورديش؟
- واسه تو!... مي شناختي اش؟
- هم سنگرم بود.
- تو چي؟ تو مي شناختيش؟
- آره! خيلي خوب!
- پس واسه چي كمكش نمي كردي؟
- اين يه جنگه مي فهمي؟ اگه اونجا مونده بود شايد عراقي ها كمكش مي كردند.
- شايدم نه!
- آره شايدم نه، اما تا اون لحظه كه ما ديده بوديمش زنده بود، اين خودش خيلي مهمه مي فهمي؟
- حالا چكار كنيم؟
- هيچي جنازه شو وردار بيار!
- تو چي؟
- منم به «ليلا» مي گم ديگه بهش فكر نكنه!
- ليلا!؟
پا شد، راه افتاد، قامتش كشيده بود. خون روي پوتين هايش خشك شده بود. راه را بلد بود، طرف تانك هاي سوخته، آن جا كه هيچ چيز نبود جز سنگرهاي مخروبه...

نگاهي به كتاب آوازهاي مغولي - ۱
انگار كه هر چه هست در عالم نيست
000235.jpg
حسن فرهنگي
بدون ترديد نويسنده (شنيدن آوازهاي مغولي) درصدد اثبات كلمه بوده است و اين كار نه چندان تازه امروزه توسط بسياري از نويسندگان پست مدرن انجام مي شود و نظريه پردازاني همانند فوكو، دريدا، هيدگر دوره پست مدرن را با نگرشي جديد به كلمه شروع كرده اند و هيدگر با كلمه به محاكات متافيزيكي پرداخته است و البته تمامي اين نظريه پردازي ها نشات گرفته از انجيل يوحنا است كه (نخست كلمه بود، كلمه نزد خدا بود، كلمه خود خدا بود)
اصالت دادن به كلمه يعني اصالت دادن به معني و چنان كه از آثار نويسندگان پست مدرن بر مي آيد معني در وجه اعتلايي زندگي قرار دارد و معني در روايت هاي مختلف رويكرد قائم به خود دارد از اين رو است كه روايت كلان كه مي خواهد هستي را در سيطره خود قرار دهد در نظر نظريه پردازان ياد شده مطرود و خرده روايت ها جاي آن را مي گيرد يعني اصالت عملكرد واژگاني كه باز خورد كنش انساني است.
«شنيدن آوازهاي مغولي» با اين خصيصه نوشته مي شود و نويسنده هر چه به عنوان يك مسلمان (چنان كه در متن چندين بار به رخ كشيده مي شود) به آراي غيرقابل كتمان و تزلزلي معتقد است اما سعي مي كند به روش نويسندگان پست مدرن بحث پلوراليسم را مطرح كند و براي رسيدن به اين معني چاره اي ندارد جز اين كه ساختار رمان را نيز مطابق با سلايق كاراكترها پيش ببرد و اصلا خود نيز در متن يك راي بيشتر نداشته باشد البته ديدگاه كلي نگر نويسنده از همان آغاز رمان به رخ كشيده مي شود و در همين آغازين داستان بازي با كلمه صورت مي گيرد و نويسنده درصدد بر مي آيد كه جايگاه رفيع كلمه را نشان دهد و تمامي باورهاي تزلزل ناپذير در پيش مردم را متزلزل كرده اصالت را به كلمه بدهد و از اين رو است كه ابتدا با كلمه هاي متعدد در ابتداي داستان مواجه مي شويم و اسماي مختلف در صفحه اول كتاب به رخ كشيده مي شود بدون اين كه كاربرد بيروني آن كلمات نوشته شود.
اولين خصيصه ساختاري اين رمان بر مي گردد به اصالت كلمه و زبان و از اين رو است كه ما با داستان هاي منسجمي برخورد نمي كنيم و از منظر پديدارشناسي خود خواننده خوانش متن مي كند و نسبت به كلمات تاويل خود را نشان مي دهد و كلمات هستند كه در رمان كاركرد پيدا مي كنند و همچنين اين قاب ها برايشان ترسيم مي شود. در ابتدا قبل از اين كه وارد داستان شويم به عدم قطعيت هاي نويسنده اشاره مي كنيم و به بي تحركي قاب ها كه تنها با داشتن تصوير و زمان اين قاب ها معني پيدا مي كنند كه كلمه و زبان وارد آن شده و قاب را از تصوير جمود و در خودبودگي به برون رفتگي مي رساند و كلمات همانند قاب ها كنار هم قرار مي گيرند ولي كنار هم قرار گرفتن آن ها مانند قاب ها تنها يك تصوير به دست نمي دهد بلكه كلمات همانند قطاري به حركت مي افتند و زبان ساخته مي شود و زبان مفاهيم را تداعي كرده و زندگي شكل خود را به دست مي آورد البته به نظر مي رسد كه نويسنده با ديدگاه متقن دست بدين كار نزده است چرا كه پارادوكسي در داستان پيش مي آيند همانند (قاب زندگي). قاب بدون تحرك و بدون كلمه چنان كه نويسنده مي كوشد نشان دهد فاقد زندگي است و اما بازي بيش از حد نويسنده با قاب او را به اشتباه انداخته و گاهي با چنين واژگاني هم مواجه مي شويم كه فراروايت است كه به كار اين رمان نمي آيد. بالاخره در اين قاب هاي متعدد اين شخصيت ها را خواهيم يافت (جبور (جبار)، مردي (نيمه ديوانه) حميد، دايي) در داخل اين قاب ها اين شخصيت ها ايستا نمايش داده مي شوند و نويسنده مي خواهد ثابت كند تا زماني كه كلمه به داد آن ها نرسد همچنان درون قاب خواهند بود تا اين كه كلمه مي آيد آن هم به صورت شعر و مرد چاق نقش خود را ايفا مي كند. مرد چاق در روايت مرده است ولي وقتي كلمه به او روي مي آورد زنده شده و حركت مي كند روايت خطي داستان اينگونه خواهد بود.
مرد چاق (دايي) شاعر است و با كلمات بازي مي كند، حكايت زمان سربازي او شكل مي گيرد.
جناب سروان كه قبلا توده اي بوده از مرد چاق خوشش مي آيد و او را منشي خود مي كند. در گردان حميد نامي بوده كه عاشق دختري مي شود كه بعد از ازدواج حميد كشته مي شود. در روستايي جبور نامي است كه تعميرگاه موتورسيكلت دارد به شهر مي آيد و با زن حميد ازدواج مي كند و جاي حميد و جبور عوض مي شود و نويسنده به شك مي رسد كه جبور و حميد تفاوتي با هم دارند؟

نگاهي كوتاه به شعرهاي منوچهر آتشي
خوشه هاي منقلب شعر
منوچهر آتشي شاعر پركار سال هاي گذشته و هنوز از محدود شاعران نسل خود و شايد تنها شاعر نسل خود باشد كه همچنان با پيگيري ويژه اي شعر را ادامه مي دهد و دست از كار نمي كشد. آتشي تمام اين سال ها را صرف شعر كرده و دغدغه اي جز سرودن شعر و كار كردن شعر و نوشتن و خواندن نداشته، آتشي كه چند روز پيش در كسوت داوران جايزه كتاب شعر كارنامه بود خود نيز برنده جايزه كتاب سال شعر شد. منوچهر آتشي متولد ۱۳۱۰ فارغ التحصيل زبان انگليسي است و شعر را از دوران نوجواني با تأثير از ادبيات كلاسيك فارسي آغاز كرد. تسلط او بر ادبيات كلاسيك و همچنين تأثير شگرفي كه از آن گرفته او را در زمره شاعراني قرار مي دهد كه ادامه نسل هاي پيشين خود است. شعرهاي ابتدايي او در قوالب كلاسيك و همچنان چهارپاره كه مد شعري دهه هاي ۲۰ و ۳۰ و حتي ۴۰ بود سروده شده است.
000230.jpg

شغل معلمي و تدريس به او اين امكان را داده كه واژگان گسترده اي را در اختيار بگيرد و همين طور از زبان پاك و اديبانه اي برخوردار باشد. به طوري كه مي توان گفت ادبيت ادبيات در شعرهاي او به وضوح ديده مي شود. زبان شعرهاي آتشي اگرچه زبان ادبي است و دور از واژه هاي روزمره و غيرادبي اما همچنان اين ويژگي را نيز دارد كه زبان ساده و بي تكلفي است. به طوري كه كمتر مي توان زبان مطنطن يا متفاخر در شعرهاي او پيدا كرد. برعكس سادگي واژه هاي او و همچنين سادگي در دستور زباني كه به كار مي گيرد آرامش و رواني خاصي را در شعر ايجاد مي كند. در عين حال نبايد از اين نكته غافل بود كه او در انتخاب واژه هايش بسيار دقت مي كند و وسواس به خرج مي دهد تا در گستره ادبيات تعريف شده باشند و به كار رفته باشند.
آتشي در ادامه كارش در چهارپاره و شعر كلاسيك آرام، آرام به شعر نيمايي مي رسد و از چهارپاره نقبي به شعر نيمايي مي زند، به گونه اي كه چهارپاره هاي آتشي بسيار شبيه شعرهاي نيمايي اوست و گاهي مرز ميان اين دو به اندازه چند قافيه و يا چند مصرع باريك مي شود و به سختي مي توان تشخيص داد كه شعر در كدام قالب سروده شد. وزن در شعرهاي نيمايي او اغلب سبك است و به سراغ ساختن اوزان تجربه نشده نمي رود چه معتقد است كه «وزن بايد تابعيت كامل از ريتم احساس و خيال با حضور زنده اشيأ و آدم ها كند» و اصولا شكستن اوزان و استفاده از قالب هاي عروضي استفاده نشده شايد كاري از سر تفنن باشد اما نمي تواند كاري جدي باشد!
زبان شعر در شعر منوچهر آتشي همانطور كه خود معتقد است مسيري طبيعي داشته؛ از مجموعه هاي اول او تا امروز، از زباني كه تحت قواعد كلاسيك است تا زباني كه به پختگي و انسجام كاملي مي رسد و مي تواند هر چيزي را به شعر بكشد و تحت نظام وزني و قوافي خاصي ببرد و لباس شعر بر او بپوشاند و اصولا آتشي به استعداد خاصي در سرايش شعر در سوژه ها و موضوعات مختلف مي رسد و دفاتر بسيار شعر او نيز دليل مناسبي براي اين منظور است.
آتشي به خصوص در دوره هاي اوليه شعرش به شدت تحت تأثير فضا و محيط بومي خود بوده، آبادان، محيط و فضايش، باورها و اعتقادات و تاريخ و اتفاق هايش در شعر او حضور موثر دارند.
000245.jpg

تأثير او از محيط پيرامونش به شعر او كمك كرده تا بتواند حال و هوا و فضاي خاصي را داشته باشد. از يك طرف ادبيت حاكم بر آن و از يك طرف فضا و قصه هايي و مجموعه اي كه ذهن او را مي سازد نوع خاصي از شاعرانگي به شعرهاي آتشي مي دهد. مي توان گفت آتشي نيز همانند معدود هم نسلان خود بدون اينكه تأثير خاصي از كسي بگيرد و يا شعرش شبيه شعر ديگري باشد تأثيرات زيادي به شاعران بعد از خود گذاشت. شايد تنها كسي را كه بتوان بين شعر با شعر آتشي شباهت هايي قائل شد نيماي بزرگ بود چرا كه هر دو تحت تأثير فضاي بومي خود و زبان شعري ساده و اديبانه مي نوشتند با اين تفاوت كه نيما اين راه را آغاز كرد و آتشي در ادامه آن حركت.

ادبيات
اقتصاد
تكنيك
جامعه
رسانه
زمين
ايران
شهر
علم
كتاب
ورزش
هنر
يادداشت
صفحه آخر
|  ادبيات  |  اقتصاد  |  تكنيك  |  جامعه  |  رسانه  |  زمين  |  ايران  |  شهر  |
|  علم  |  كتاب  |  ورزش  |  هنر  |  يادداشت  |  صفحه آخر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |