پنج شنبه ۸ اسفند ۱۳۸۱ - سال يازدهم - شماره ۲۹۹۱ - Feb.27,2003
سخنان دكتر عزت الله فولادوند درباره فلسفه سياسي و اخلاقي جان رالز ــ واپسين بخش
آزادي و برابري
002920.jpg
ليبرالها در خصوص گستره مالكيت خصوصي و برابري اقتصادي و نقش دولت و در سطح عميق تر فلسفي در باب ماهيت ارزشها، آزادي و رابطه ميان فرد و جامعه اختلاف نظر دارند. از اين رو تعريف ليبراليسم كار آساني نيست و آنچه خواهم گفت، نكات مورد توافق اكثر ليبرالهاست نه همه آنها.
مهمترين وجوه امتياز ليبراليسم فلسفي به اين شرح است:
۱- فردگرايي. در زمينه ارزشها ليبراليسم تعهد عميقي به فرد و فردگرايي دارد. اما خود فردگرايي هم چهار ركن دارد:
الف- اولويت فرد. ليبرالها معتقدند كه آنچه در ارزيابي هاي سياسي و اجتماعي به حساب مي آيد، فرد است. سرنوشت فرهنگ، ملت و زبان هميشه نسبت به سرنوشت فرد در درجه دوم اهميت است. بالاترين ارزش مربوط به اين است كه وضع مردان و زنان عادي چگونه است؟ يعني خوشبختي ها، بدبختي ها، آرزوها، رشد و پرورش استعدادها و ... گروهي از ليبرالها ارزش را با خواست يا ترجيحات فرد ارتباط مي دهند كه همان اهل مكتب «فايده نگري» باشند. براي آنان اصل بيشترين فايده و خوشي براي بيشترين عده است كه رالز اين مسأله را رد مي كند. گروه ديگري هم كه باز براي آنان فرد محوريت دارد، به پيروي از كانت ارزش را با وجدان و تكليف مرتبط مي  كنند و مي گويند كه هر فرد را بايد هميشه غايت في نفسه دانست و هرگز نبايد از او براي رسيدن به هدفهاي وسيع تر خواه اجتماعي، خواه سياسي و خواه اقتصادي به عنوان ابزار استفاده كرد.
۲- ليبرالها مي گويند فرد بايد در گزينش هدف و اداره زندگيش آزاد باشد. ولي در اينجا يك اختلاف مهم پيش مي آيد. گروهي بر اين باورند كه نبود زور و جبر و مانع و رادع كافي است كه به آن آزادي منفي مي گويند يا به تعبير زبان انگليسي «آزادي از» بدين معنا كه فرد از زنجير اسارت و قيادت و قيمومت و غيره آزاد است. گروه ديگر معتقدند كه علاوه بر اين بايد فرد را براي استفاده از اين آزادي و رسيدن به هدفهاي والا پرورش داد و اين وظيفه دولت است. به اين آزادي، آزادي مثبت مي گويند. شخصي مانند آيزايا برلين در كتاب «چهار مقاله درباره آزادي» هنگامي كه راجع به آزادي مثبت و آزادي منفي سخن مي گويد، نشان مي دهد كه اين برداشت مثبت از آزادي در مقابل برداشت منفي مي تواند چه نتايج وحشتناكي داشته باشد و چه اختيارات هول انگيزي به دستگاه دولت و هيأت حاكمه بدهد كه فرد را به بهانه پروراندن و راندن به سوي سعادت و هدفهاي والا در انقياد قرار بدهد و آزاديهاي شخصي و حقوق فردي او را سلب كند و بدبختي به بار بياورد. ناگفته پيداست كه چنين اعتقادي در را بر روي انواع و اقسام مداخلات دولت باز مي كند.
سومين ركن فرد گرايي، برابري است كه رالز به آن توجه وافر دارد. فيلسوفان ليبرال به برابري تعهد عميقي دارند، البته ضرورتا  نه به معناي تساوي اقتصادي. تساوي مورد نظر آنها برابري ارزش ذاتي و اساسي يكايك انسانهاست،آنها مي گويند همه بايد به طور مساوي در طراحي و عملكرد نهادهاي جامعه سهيم باشند. بايد به همه كس در اين زمينه كه زندگيش را مطابق با صلاحديد و سليقه خودش اداره كند، احترام برابر گذاشت.(البته تا جايي كه حق و آزادي ديگران را محترم بشمارد.)
چهارم كه شايد مهمترين وجه ليبراليسم است، عقل فردي است. به نظر ليبرالها آزادي انديشه و بيان و عقيده و مذهب كافي نيست، بلكه قواعد و نهادهاي سياسي و اجتماعي بايد در پيشگاه عقل فردي قابل توجيه باشند. يعني هر يك از افراد در دادگاه عقل خويش، هنگامي كه سياست يا نهادي را مورد محاكمه قرار مي دهد، بتواند آن را تصويب و تأييد كند. رابطه انديشه ليبرال با ميراث فلسفي روشنگري در اينجا از همه جا روشن تر است.
خصلت اساسي عصر روشنگري اعتماد به توانايي انسان براي فهم جهان و درك قواعد و اصول حاكم بر آن و تصرف در آن بود. شايد يكي از زيباترين شواهد در اين زمينه نوشته نسبتا كوتاهي باشد به نام «روشنگري يا روشن انديشي چيست؟» به قلم كانت، او در اين رساله مشهور كه خوشبختانه به فارسي هم درآمده است، مي گويد روشن  انديشي به معناي درآمدن از حالت صغارت و قيمومت و خودانديش شدن است. هنگامي كه شخص خودش بتواند درباره امور فكر كند وداوري كند، خودانديش شده و به بلوغ رسيده است و آن وقت كانت آن جمله مشهورش را مي آورد كه شعار نهضت روشنگري شد و مي گويد «جرأت دانستن داشته باش» يا به تعبير ديگر «جرأت داشته باش فهم خودت را به كار بيندازي.» پس انسان مي تواند جهان را درك و در آن تصرف كند و اين به هيچ وجه با اقرار به وجود خدا و حكمت ايزدي منافات ندارد. مقصود از جهان در نزد متفكران عصر روشنگري هم عالم طبيعت بود و هم عالم بشريت و اين خوش بيني و اعتماد به توانايي انسان اساس تأسيس علومي مانند جامعه شناسي، تاريخ و اقتصاد به مفهوم جديد شد. متفكران روشنگري معتقد بودند كه طبيعت كتابش را در برابر ما گشوده است. از طرف ديگر، همين خوش بيني و اعتماد به عقل بشري منشأ نگرشي به توجيهات سياسي و اجتماعي و طرد سنن و خرافات شد. از آن زمان به بعد اين عقيده به وجود آمد كه قدرت سياسي و اجتماعي بايد در دادگاه عقل ثابت كند كه لايق احترام و اطاعت است. دنياي اجتماعي، دنيايي است كه براي يكايك ما به وجود آمده و اساس و عملكرد آن را بايد با عقل انسان درك كرد نه با جزميات ايماني و سنت هاي نابخردانه و قيل و قالهاي انبوه خلق. به طور كلي و براي نتيجه گيري از اين بحث، ليبرالها اعم از راست يا چپ، مي گويند كه در جهاني كه همه چيز دگرگون شده و هر روز شاهد تغييرات جديد و بعضا بنيادبرانداز در ارزشها، نگرشها و هدفهاي زندگي هستيم و اين شتاب پيوسته بيشتر مي شود، بايد در فكر ساختن چارچوبي جديد براي زندگي سياسي و اجتماعي و اقتصادي بود كه گنجايش اين همه تعدد، تكثر و تنوع را داشته باشد و زير اين بار خرد نشود و كار به هرج و مرج و بدبختي نكشد. يكي از مهمترين اين چارچوبها كه هم از بديهاي سرمايه داري لگام گسيخته به دور باشد و هم از تباهكاريهاي كمونيسم، ساخته و پيشنهاد شده جان رالز است.
هنگامي كه به فلسفه رالز نگاه مي كنيم، اولين چيزي كه جلب نظر مي كند، اين است كه او با استفاده از يكي از قديمي ترين و معروفترين تدابير فيلسوفان ليبرال يعني نظريه پيمان اجتماعي، نظريه اش را بنا مي كند. دو چيز هميشه مشغله فكري فيلسوفان بوده است: يكي آنكه با توجه به تكيه اي كه بر فرد و آزادي فردي و برابري افراد مي شود، چگونه بايد از آنارشيسم و هرج و مرج جلوگيري كرد و چه نمادي بايد پديد آورد كه تنازع و تعارض بين هدفهاي فردي را حل كند تا زندگي مدني بتواند به مسير آرام و عادي بيفتد؟ دوم آنكه چه چيزي به اين نهاد يا بناي سياسي همه گير كه دولت گفته مي شود، مشروعيت مي بخشد؟ بايد توجه داشته باشيم كه ليبراليسم مكتبي اصلاح طلب است نه انقلابي. بنابراين راه حلي كه بگويد همه چيز را برمي اندازيم و بناي جديدي از بنياد درمي اندازيم، قابل قبول نيست. حاكم حكيم افلاطوني، ديكتاتور پرولتاريا، ديكتاتور مصلح و نخبگان واقف به اسرار هيچ كدام در ليبراليسم پذيرفتني نيستند. چرا كه از بالا بايد تصميم بگيرند. مردم يعني همان مردان و زنان بالغ، عاقل، رشيد، آزاد و برابر بايد بناي جامعه و سياست را بالا ببرند و بپذيرند كه حكومت شان مشروع است و حق اعمال قوه قهريه دارند. باز به ياد داشته باشيد كه ليبراليسم به مردان و زنان همان طور كه هستند احترام مي گذارد نه آن گونه كه بايد باشند و يا بايد بشوند. ليبراليسم نمي گويد كه نسلهاي پياپي بايد زندگي را بگذرانند تا روز نامعلومي كه جامعه اي ايده آل تأسيس شود. ليبراليسم مي خواهد وضع جديدي به وجود بيايد كه افراد بتوانند درباره هدفها و مطالبات مختلف شان به سازش برسند و با هم در صلح و مدارا زندگي كنند و سعادت شان به دست خودشان باشد.
تدبيري كه فيلسوفان ليبرال مسلك- عمدتا هابز و لاك و روسو و به مقدار محدودتري كانت- براي حل مسأله تأسيس جامعه مدني و مشروعيت بخشيدن به دولت انديشيدند اين بود كه فرض كردند در ابتدا انسان در وضع طبيعي زندگي مي كرده است. البته اين وضع طبيعي فقط يك فرض است و مورخان و مردم شناسان چيزي مانند آن را كشف نكرده اند. در جهان واقعي حتي اگر به بدوي ترين و عقب افتاده ترين قبايل هم نگاه كنيم، مي بينيم كسي به عنوان ريش سفيد يا بزرگتر يا جادوگر يا شفاگر بالاي سرشان هست و سلسله مراتبي وجود دارد. ولي موضوعي كه هميشه خاطر هر انسان متفكري را مشغول كرده اين بوده كه چرا من بايد از فرمانهاي دولت و مأموران حكومت اطاعت كنم؟ آيا اين اطاعت به دليل زور بيشتر حكومت است كه من چاره اي جز گردن نهادن به آن ندارم، يا به دليل قانونيت يا مشروعيت قدرت دولت؟  فيلسوفاني كه گفتيم هركدام بنا به تصور خودش تصوير ديگري از آن وضع طبيعي ترسيم كرده است.
هابز و هيوم وضع طبيعي را جنگ همه با همه توصيف مي كنند كه زندگي در آن، به تعبير معروف هابز، «تنها و فقير و نكبت بار و حيواني و كوتاه است». لاك مي گويد افراد در وضعي طبيعي به حقوق يكديگر واقفند ولي ساز و كاري براي احقاق حق وجود ندارد. كانت مي گويد در وضع طبيعي توافقي در اين باره نيست كه عدالت و حق اصولا چيست. اما صرف نظر از اين اختلافات، قدر مشترك اين است كه در وضع طبيعي قاعده و قانوني نيست و چون قانون نيست و مرجعي براي اجراي قانون نيست، پس عدالت هم نيست. مادر ممكن است بچه خودش را بكشد و چون هيچ ملاك و قانوني نيست، عمل او جرم و خلاف عدالت تلقي نمي شود. مردم براي اينكه از اين وضع خلاص شوند، ميان خودشان توافق مي كنند و پيمان مي بندند كه هر يك از مقداري از آزادي بي حد و حسابي كه دارد دست بردارد در ازاي اينكه در امان زندگي كند و به هدف هايش برسد.
به موجب اين پيمان، مردم همچنين موافقت مي كنند نهادي تأسيس شود به نام دولت كه با رضايت و قبول آنها قوانيني وضع كند و به اجرا بگذارد و مهم تر از همه اينكه، به قول ماكس وبر، انحصار قوه قهريه در دست او باشد و هيچ كس ديگر حق استفاده از زور را نداشته باشد. هم مشروعيت دولت و هم طبعا ضرورت قانوني اطاعت از قوانين و دستورهاي حكومت از اين پيمان اوليه سرچشمه مي گيرد، چون از آن پس، هم قانون در حقيقت قانوني است كه خودمان اطاعت از آن را الزامي كرده ايم و هم مأمور اجراي قانون در واقع مأمور خود ماست.
توجه داشته باشيد كه نگفتيم واقعا وضعي مثل وضع طبيعي وجود داشته يا واقعا چنان پيماني بسته شده است. مطلب كاملا فرضي است. فرض اين است كه اگر من در وضع طبيعي با همه آن بديها و ناامني ها و ناهنجاريها زندگي مي كردم، چنان پيماني با ديگران مي بستم، زيرا سرشت من به عنوان انسان به آن حكم مي كرد.
اينجا كم كم مي رسيم به رالز كه در ساختن نظريه اش از همين فرض شروع مي كند. ولي پيش از پرداختن به او، به يك نكته ديگر بايد توجه كنيم. بعضي از اصحاب نظريه پيمان اجتماعي گفته اند كه موافقت مردم در عقد آن پيمان جنبه ماهوي داشته است- يعني مردم گفته اند كه مي خواهيم محتواي قواعدي كه بر ما حاكم خواهد شد چنين و چنان باشد. مثلا خواسته اند كه منابع جامعه عادلانه توزيع شود يا همه از فلان آزاديهاي اساسي بهره مند باشند. روسو و رالز از اين دسته اند. اما دسته ديگر گفته اند كه موافقت فقط بر سر روش و آيين قانونگذاري و تصميم گيري است و محتواي قوانين بعدا بر آن اساس تعيين مي شود.
حال با اين مقدمات برويم بر سر فلسفه رالز و ببينيم او چه ابتكاري در اين زمينه به خرج داده است.
رالز مي گويد: فرض كنيد عده اي نشسته اند و مي خواهند پيمان اجتماعي جديدي ابداع كنند كه اساس آن بر انصاف باشد، يعني عدالت در جامعه آنها به معناي انصاف باشد.
به چنين وضعي رالز مي گويد «موقعيت اوليه». و باز فرض كنيد در اين موقعيت اوليه براي اينكه مانع از دخالت اغراض و پيشداوريها شويم، هيچ كس از مليت و نژاد و سليقه ها و استعدادها و حتي جنسيت خودش خبر نداشته باشد و همه، به تعبير معروف رالز، پشت حجاب بي خبري يا ناآگاهي باشند. اما دو چيز حتي در پشت اين حجاب بي خبري صادق است: يكي اينكه همه افراد موجوداتي عاقل و آزاد و اخلاقي باشند، ديگر اينكه با وجود بي خبري كامل از وضع خودشان، به وضع دنياي خارج آگاه باشند و بدانند در دنياي واقعي، تواناييها و استعدادها و فرهنگها و نژادها و جنسيتها مختلفند.
رالز مي پرسد در اين موقعيت اوليه و پشت حجاب بي خبري، گزينش چه اصلي به عنوان اصل بنيادي جامعه منطبق با عقل است؟ و پاسخ مي دهد يگانه اصلي كه انتخاب آن كمترين خطر را دربردارد، اصل انصاف است. چرا؟ براي اينكه در آن وضع بي خبري شما نمي دانيد در آينده در چه وضعي خواهيد بود و آيا از ساختار جامعه آتيه سود خواهيد برد يا زيان. پس كم خطرترين اصل، اصلي است كه بالاترين حداقل عدالت را تضمين كند.
به عقيده رالز، در چنين جامعه اي هر فرد عاقل خواهد خواست كه دو قاعده زير به عنوان قواعد اساسي رعايت شوند: (۱) هركس بايد محق به برخورداري از بيشترين آزادي سازگار با همان مقدار آزادي براي ديگران باشد و (۲) نابرابريهاي اجتماعي و اقتصادي فقط بايد تا حدي روا باشد كه (الف) بتوان عاقلانه انتظار داشت به نفع همه باشد و (ب) نابرابريها به سمتها و مقامهايي تعلق بگيرد كه به روي همه باز باشند. اصل دوم را به اين عبارت هم مي توان بيان كرد كه نابرابريهاي اجتماعي و اقتصادي فقط تا حدي جايز است كه به سود محروم ترين افراد جامعه تمام شود.
اصل اول كه رالز به آن اصل آزادي مي گويد ملهم از كانت است و حقوق و آزاديهاي اساسي را به عنوان يك حداقل براي يكايك افراد جامعه تضمين مي كند و مبناي آن ارزش برابر همه انسانها در فلسفه ليبرالي است. اما مي دانيم كه با وجود اين ارزش برابر، در دنياي واقعي تفاوتهاي مهم بين افراد وجود دارد كه در شرايطي كه آزادي حكمفرماست، به نابرابريهاي اجتماعي و اقتصادي مي انجامد. بنابراين، اصل دوم كه رالز به آن اصل تفاوت يا اختلاف مي گويد، آن نابرابريها را اجتناب ناپذير مي داند و مي پذيرد ولي به همان دو شرطي كه گفتيم.
البته به فلسفه رالز هم مثل هر فلسفه ديگر اشكالاتي وارد شده است كه فعلا مجال بحث در آنها نيست و به آينده موكول مي كنيم.

انديشه
اجتماعي
اقتصادي
آموزشي
خارجي
سياسي
شهري
علمي فرهنگي
گلستان كتاب
محيط زيست
ورزش
ورزش جهان
يادداشت
صفحه آخر
همشهري اقتصادي
همشهري جهان
|  اجتماعي   |   اقتصادي   |   آموزشي   |   انديشه   |   خارجي   |   سياسي   |   شهري   |   علمي فرهنگي   |  
|  گلستان كتاب   |   محيط زيست   |   ورزش   |   ورزش جهان   |   يادداشت   |   صفحه آخر   |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   شناسنامه   |   چاپ صفحه   |