گزارش ويژه نخستين جشنواره معلولين
ستاره اي بدرخشيد و ماه مجلس شد
|
|
نمايش «پيك نيك در ميدان جنگ» كاري از مركز توانبخشي- حرفه اي ستاره استان كرمانشاه، در نخستين جشنواره بين المللي تئاتر معلولين، خوب درخشيد و گوي سبقت را از ديگران ربود.
خسرو خندان تبريزي، شنو قادري، بهروز صولتي خواه، احمد محمودي سرشت، مرتضي محبوبي، مسعود اسفنده و مهدي افراسيابي بازيگران اين نمايش بودند. كارگرداني اين نمايش درخشان را ساسان هزارخاني بر عهده داشت.
بر اساس رأي هيأت داوران شنو قادري به عنوان رتبه اول بازيگران زن انتخاب شد. در بخش بازيگران مرد نيز، باز رتبه نخست از آن دو بازيگر اين نمايش يعني بهروز صولتي خواه و احمد محمودي سرشت شد. اين نمايش در بخش كارگرداني نيز رتبه اول را به دست آورد و بر اساس نظر هيأت داوران به عنوان كار برگزيده جشنواره انتخاب شد.
نگاهي داريم به اين نمايش و آنچه پيرامون آن گذشت.
خط مقدم
پرده به كنار مي رود.
«جنگ به اوج خود رسيده.» «مرگ يك مادر و فرزند.» اين را روزنامه فروش ها فرياد مي كنند: «فوق العاده، فوق العاده!»
صحنه، صحنه جنگ است. يك سنگر، كيسه هاي شني. يك سرباز. و مارشي گوشخراش. مردي با يك گاري دستي وارد مي شود. زني در آن نشسته. سرباز هراسان است. فكر مي كند اين دو دشمنند، دشمن! مي خواهد حمله كند، كه پدر و مادرش را مي شناسد. آنها آمده اند تا پيك نيك خود را كنار پسرشان در ميدان جنگ بگذرانند. پسر مخالف است. چرا كه مافوقش مخالف است. مي گويد: «ما در حال جنگيم، جنگ!» وقتي آدم به جبهه مي آيد بايد پيه هم چيز را به تنش بمالد. اين جا ميدان جنگ است. اما پدر و مادر كه مصممند تا به پيك نيك خود برسند، بر سر سفره مي نشينند. «آدم پدر و مادر دار نبايد با تفنگ غذا بخورد»، آنها چنين مي انديشند.
سربازي ديگر، در حالي كه با توپ بازي مي كند، وارد صحنه مي شود. او دشمن است. زاپو(سرباز اول) او را به اسارت مي گيرد. اسير زپو نام دارد. او دست ندارد و به فرمان «دستها بالا»ي زاپو، يك پايش را هنرمندانه پشت گردنش مي گذارد. زپو اسير زاپو مي شود. زاپو و زپو شبيه هم اند، آنقدر شبيه كه نمي دانند براي چه دشمن يكديگرند و براي چه با هم مي جنگند. دو سرباز، دو فرمانده، دو ملت كه با هم مي جنگند، گرچه بسيار به هم شبيه اند. يكي براي سرگرمي لباس مي بافد و آن ديگري گل پارچه اي مي سازد و روي سينه سربازان مرده مي زند. صحنه آن قدر انساني و صميمي شده كه فراموش مي كني اينجا ميدان جنگ است. اما ناگهان صداي جانخراش و وحشت انگيز بمباران اين همه را به هم مي ريزد و خاطره تلخ كشتار به ذهن ها رجعت داده مي شود. جنگ، چون يك ضرورت رخ مي نمايد.
همه سربازان صليب سرخ به ميدان مي آيند تا ببينند آيا كسي مرده، يا كسي زخمي شده. ولي نه كسي مرده و نه زخمي شده.
قول مي دهند اگر مرده پيدا كردند، برايشان نگه دارند!
و هنوز روح صلح طلب انسان است كه اين سان در برابر جنگ و برادركشي قد علم كرده.
اين آدمها شبيه هم اند. اين آدمها مي توانند به خانه هايشان بروند. بروند گيتاري به دست بگيرند و در ميدان شهر بنوازند و برقصند. سادگي زندگي را تجربه كنند. گرچه در التهابند و نمي دانند اگرچنين كنند، پس تكليف فرمانده هاشان چه مي شود.
موسيقي گيتار فضاي شيرين زندگي را كه چون جوانه اي نورس در ميدان جنگ و مرگ روييده به رستن وامي دارد و ترانه اي آن را به رقصيدن. ولي اين همه را به ناگاه، صداي جنگ، خونريزي، كشتار كه از گلوي گلوله ها و بمب ها بيرون مي آيد، قطع مي كند. تو گويي بشر را گريزي از آن نيست. بايد بكشد و كشته شود. صحنه تاريك و مرگبار است. سربازان صليب سرخ، مردگان را مي برند.
دهان كجي به جنگ و ستيز، اشاره به اين كه ما از همان جنسيم، همان بشر واحديم كه بي آن كه بدانيم چرا، بي آن كه يكديگر را بشناسيم و آگاه باشيم كه اين «او» همان «من» است و باز با هم مي جنگيم و تعظيم در برابر روح صلح دوست آن بشر واحد، بشري كه زندگي را با همه پيچيدگي اش، همان طور كه هست، ساده مي خواهد، درونمايه اصلي نمايشنامه «پيك نيك در ميدان جنگ» نوشته فرناندو آرابال بود كه چه خوب و با چه پردازش دقيقي به روي صحنه رفت. و اين حقايق را كساني به روي صحنه بردند كه هيچ توقع و انتظاري از آنها نمي رفت. مي دانيد، آسان نيست مفهومي چنين فلسفي و عميق را، چيزي چنين آزار دهنده كه قرنهاست روح آدمي را آزرده، با چنين ضرب آهنگ هماهنگ و چنين صحنه آرايي خوبي به نمايش بگذاري و شگفتي داوران را برانگيزي.
به راستي اينان كه بودند. حتي تصور اين كه ذهنشان دچار خلل و كم تواني بود براي تماشاگر آنقدرها آسان نبود. سكوت هايي چنين بجا و شگرف، اثري چنين ژرف و ستوده، با دست هايي كه حضور نداشتند، ذهن هايي كه آنچنان دقيق و حساسشان نمي پنداشتند و حتي مغزي كه فلج بود!
اين گونه و با اين امكانات نداشته، اينها جنگ را به عنوان واقعيتي كه ناعادلانه و نابجا موتور و انگيزه حركت دنيا و بشر شده، به باد سخره گرفتند. جايي كه تصور وجود ريتم و هماهنگي در جسم و فكرشان نبود، چه شاهكاري از ريتم و هماهنگي آفريدند؛ جايي كه هيچ نظم درستي در انديشه و كردار نبود، چه نظم حيرت انگيزي به گونه يك پيام اجتماعي و فلسفي عرضه كردند و چه بجا و زيبا از توان هر يك استفاده شده بود. تا بدانجا كه ناتواني آن فلج مغزي و كلام درهم و مغشوشش، حركت بي نظم و ناموزونش، در پايان نمايش، نقطه عطفي شد تا بشر سردرگمي و هراس خويش را از جنگ، اين ماهيت ضدانساني، بيان كند و به تصوير كشد و چه صادقانه ما شكستيم و آن ماهيت هاي قراردادي، آن چارچوب هاي ذهني از هوش، استعداد و توانايي در وجودها شكست و برابري نوع بشر جاي اين همه را گرفت.
كه هركس را ناتواني هست و تواني. هركس را بي نصيبي هست و نصيبي و از يك جهت همه با هم برابريم.
فيلم بردار هنوز صحنه گردان است
احمد كه نمي دانست بهترين بازيگر مرد جشنواره برگزيده خواهد شد، تنديس جشنواره را با دندانهايش خواهد گرفت و ديپلم افتخار را با كتف و چانه اش، چون دست نداشت، به اصرار صحنه گردان تلويزيون مي بايست بگويد «تلاش، اعتماد به نفس و زحماتي كه مربيان مي كشيدند و توكل به خدا بود» كه باعث شد بازي كند و موفق شود. ولي بيچاره از فرط اضطراب، مرتب يادش مي رفت. حرف او اين نبود. او تنها مي خواست بگويد: «قبلاً فكر مي كردم نمايش تنها مال كساني است كه دست دارند. اما حالا من هم مي توانم بازي كنم. از همه هم متشكرم.» اين را به من گفت. ولي صحنه گردان اصرار مي كرد. او تكرار مي كرد و در مي ماند و ديگران مي خنديدند. نتوانست آن جمله را تكرار كند و گفت: «خدا را شكر مي كنم كه توانستم بازي كنم» و با همين جمله ساده شايد معناي توكل به خدا را هم به صحنه گردان ياد داد.
صحنه گردان از شنو هم همان پرسش تكراري را پرسيد كه دلايل موفقيتت چيست؟ شنو جواب داد: «مديون خدا هستم.» مجري گفت: «اين درست اما مي خواهم «اعتماد به نفس» را حتماً بگويي. شنو نمي توانست. يادش مي رفت. يادش مي رفت. نمي توانست آن جمله ديكته شده را تكرار كند. همه كمك مي كردند تكرار كند و بالاخره تكرار كرد: «با كوشش و اعتماد به نفس و...»
كدام نفس؟ كدام اعتماد؟ احساس حماقت مي كنم و در دل مي گريم. نوبت به ساسان هزارخاني رسيد. كارگردان نمايش. مجري پرسيد از مسئولان چه انتظاري داري و خود پاسخ داد، يعني ديكته كرد: «مي خواهم بگويي زحمات اين بچه ها فراموش است». ولي ساسان گفت: اميدوارم مسئولان اين بچه ها را درك كنند و فراموش نكنند.
همه حرف زدند. همه جلوي دوربين نشستند. مهدي كه فلج مغزي است و همين فلج مغزي، حركات ناموزون و كلام نامفهومش پايان زيبايي براي نمايش ساخت، خواست تا با او هم مصاحبه كنند. مجري تلويزيون گفت: «از اين هم بگير؛ بعد پاكش مي كنيم!»
كسي حرفهاي نامفهوم مهدي را اين طور ترجمه كرد: «نيمه شعبان مي خواستم بروم زيارت...» بريده، بريده و كوتاه مي گفت ولي مجري كار را قطع كرد و رفت حرف مهدي ناتمام ماند. در دلم به ساسان گفتم: «اينها همين الان فراموش شده اند».
احمد را صدا زدم و گفتم: بيا احمدجان! حالا به من بگو! هر چه هم مي خواهي بگو! بگو موفقيت يعني چه؟
گفت: چيزي كه احساس شادي مي دهد و آدم با وجود آن مي خواهد گريه كند.
* در نمايش چه احساسي داشتي؟
- بازي كه مي كنم، دلم مي خواهد در همان نقش بمانم و برنگردم. همان چيزي است كه آرزويش را داشتم.
* فكر نمي كني زندگي هم تئاتر است و اينجا هم مي شود موفق شد؟
من همه چيز را امتحان كرده ام. زندگي هم مي شود تئاتر باشد.
احمد تا كلاس پنجم را در مدرسه استثنايي درس خوانده. نقاشي مي كشد. دوست دارد روانشناس بشود و با بچه ها سر و كله بزند. او بي سرپرست است و در بهزيستي زندگي مي كند.
به سراغ بازيگري مي روم كه تا آخرين لحظه شايد بسياري مي انديشيدند او هم كم توان است، چرا كه خود را هنرمندانه همپا و هماهنگ با ديگر بازيگران كرده بود. خسرو خندان تبريزي.
او كارمند آموزش و پرورش، بازيگر و مدرس تئاتر است. ۳۲ سال در كرمانشاه و شهرهاي مختلف بازيگري كرده، ۴۹ سال دارد و اين اولين باري است كه با هنرمندان استثنايي كار مي كند.
* آقاي خندان، در كار معلولان چه ويژگي خاصي مي بينيد؟
كار معلولان در اصل با كار ديگران كاملاً فرق دارد. اينجا بايد با معلول همپا شوي، نه حاكم بر او. در نمايش عادي شايد هر كس نمود خود را دارد ولي اينجا با معلولان، مجموعه گروه است كه حرف مي زند. شايد در تئاتر عادي حرف را، متأسفانه، يك بازيگر مي زند، ولي در اينجا مجموعه و گروهي را داري كه هر كدام دچار مشكلي هستند و با هر كدام، بسته به مشكلاتشان، برخورد مي شود و همه يك صدا مي شوند. اينجا اگر كسي قدمي خارج از چهارچوب هماهنگ گروه بردارد، به كار آسيب مي زند. ديديد كه من هم همپاي گروه بودم و نشان مي دادم كه مثل آنهايم. در تئاتر عادي نيازي نداري همسان شوي. ديگر اين كه، حسن كار كردن با معلولان اين است كه ديگر به آنها به چشم ترحم نگاه نمي كني. مي بيني در آنها بسياري ويژگي ها هست كه در افراد عادي سراغ داري. مي بيني، مثل تو مي انديشند، به نوعي، كمتر يا بيشتر، توانايي هايي دارند كه حتي ما فاقد آن هستيم. زيبايي كار اينجاست كه وقتي هنرنمايي مي كنند، حس مي كنند هستند، وجود دارند و هويت دارند؛ مثل ديگر افراد جامعه. اميدوارم كار ادامه يابد و معلولان ما هم مثل معلولان دنيا مطرح شوند.
* رابطه تان با بازيگران معلول چگونه بود؟
ببينيد مثلاً مهدي، فلج مغزي است. روز اول حرفش را نمي فهميدم؛ حرفي كه در طول ساليان مي خواسته بزند و ما آدمهاي به اصطلاح سالم نگذاشته بوديم و اين طور بر تنش اين بچه اضافه كرده بوديم. روز اول اگر صد كلمه مي گفت، تنها ده كلمه را مي فهميدم. ولي حالا تقريباً همه را مي فهمم. اين بچه، روزي دلزده بود و نااميد. ولي حالا اميدوار است و علاقه مند. مي خواهد بازيگر شود. من اگر بازي مي كنم به آن به عنوان شغل و بازي نگاه مي كنم ولي او، انگار اين آخرين هدف دنياست و اين گونه خود را به هنر و بازيگري مي سپارد. اينها با روراستي و صداقتي وصف ناشدني به اين صحنه پا گذاشته اند. اين مهم است. و مهم است كه معلول، معلول روحي نشود و از لحاظ روحي پناهي داشته باشد. بايد پدر باشي و معلم كه بتواني كنار اين بچه ها قرار بگيري. بيشتر ما با اين آدمها همدردي مي كنيم ولي آنها را درك نمي كنيم. وقتي گريه مي كنند، گريه مي كنيم. آنگاه كه مي خندند، مي خنديم. ولي هيچ وقت نمي فهميم براي چه فرياد مي زنند و مي گريند.
چهره روشن، روي گشاده و پيشاني بلند جواني كه همه نويد از بلندي سعادت او در عرصه هنر و هنرمندي مي دهد، من را به سوي خود جلب مي كند. او ساسان هزارخاني است. نوزده سال دارد و به تازگي ديپلم رياضي اش را گرفته. سينما و تئاتر را دوست دارد و چند سالي است كه به آن مشغول است. دوست دارد رشته هنر و نمايش را در دانشگاه ادامه دهد.
* در كار با معلولان چه هدفي را دنبال مي كرديد؟
- هدف اصلي ما تئاتر درماني است. مي دانيد كه در عرصه نمايش درماني، هدف ايجاد تغيير است. در اينجا هم مي خواستيم بچه ها عوض شوند كه شدند. خيلي خوب كار را لمس كردند. تلاش و اعتماد به نفسشان هم به حدي بود كه با تمام توش و توانشان كار مي كردند. اعتماد به نفسشان آدم را به زانو در مي آورد.
* چند وقت با بچه ها تمرين كرديد و مشكلتان چه بود؟
- يادم هست وقتي معلمم در كلاس درسي را دوبار تكرار مي كرد، عصباني مي شدم، ولي اينجا ياد گرفتم لازم است تكرار كنم و آن را بارها و بارها انجام بدهم. در هشت ماه تمرين، تكرار كردم.
* فكر مي كنيد بازيگري سودي براي اين بچه ها داشته باشد؟
- حالا ديگر اين بچه ها صاحب هويت و برچسبي روي پيشاني اند. هويتي قابل احترام، حالا ديگر بازيگرند و اين مهم است.
* كار با معلولان چه قدر در زندگي تان تأثير داشته است؟
- من شايد پيش از اين در جست وجوي عشق و عاشقانه زيستن، كتابها و رمانهاي عاشقانه زيادي مي خواندم. ولي ديدن بچه هاي معلول و كار كردن با آنها تجربه من را از حيات عوض كرد و زيبايي عشق واقعي را به من آموخت.
رضا بهار
|