آن روزها كه صادقي داستان كوتاه متفاوت مي نوشت تلاش چنداني نمي كرد فقط خودش را مي نوشت خودي كه با تمام وجود طغيانگرش شناخته بودش و ازش فراري نداشت و متفاوت تر از ديگران بود
حسن بني عامري
وقت ويراني
روزگار ما روزگار افول قدرت ها بوده است. فروپاشي معاني، در كنار انهدام تمام بت ها، باعث شده حتي در عرصه هنر و به خصوص در داستان نويسي از خودمان بپرسيم: آيا در درون اين ريزش ها به نويسندگان بزرگ احتياج هست؟
يا سوال را اساسي تر پرسيد كه: آيا زمانه ما توانايي نويسنده بزرگ بودن يا شدن را در خودش دارد، كه بخواهيم باز مثل گذشته با قدرت بي همتاي زاويه ديد داناي كل محدود و نامحدود بيافرينيم دنيايي يگانه را و اصرار كنيم كه اين است و جز اين نيست؟
نه اصلاً اين طور نيست. لااقل در دنياي داستان نويسي مي توان با اطمينان گفت كه عصر نويسندگان بزرگ به سر آمده. چون زمان بزرگي و فخر بزرگي فروختن و بزرگي كردن به سرآمده. قدرت ها همه پوشالي شده اند و از دست رفتني. معناها اغلب تغيير يافته اند و حتي گاهي به ضد خودشان مبدل شده اند و داستان نويس ديگر نمي خواهد و اصلاً نمي تواند دنيا را عوض كند. نوشتن و زاويه ديدها همه شخصي و براي خود و فقط براي خود شده. خودي كه شكستني است. خودشكني شده عادتي همگاني براي آنها كه قلم را به نيت نوشتن داستان در دست گرفته اند و نكته همين جاست. داستان خيلي شخصي شده و بايد بشود، اگر نويسندگان عرق ريزِ روحِ انسانِ شكاك امروزند. اين روزها جوهره اصلي داستان ناب از تار و پود شك و ترديد است كه در ذهن و به دست شكاك ترين و خود ويرانگرترين آدم روي زمين متولد مي شود. يعني داستان نويس. داستان شده محل انفجار حس هاي پنهان و قابل كشف «من راوي»هايِ كشافِ به هر جا رونده. روح عاصي نويسنده به اين سده و آن سده و سيطره فلان نوع رمان هم كاري ندارد. در قرن هفده و در اوج اقتدار داناي كل نويسنده اي مثل لارنس استرن مي آيد تريسترام شندي را مي نويسد. يا بعدها سروانتس مي آيد دن كيشوت را مي نويسد و هر دوشان مي شوند جد خلف فرانتس كافكاي معاصر و گرگوار سامسا مي شود دن كيشوتي كه حالا ديگر شكل انساني هم ندارد و روحي هم اگر دارد، يا زباني براي تفكر و روايت، فقط در حد به تصوير كشيدن ويرانه متعفن دنياي امروز است و لمس حيواني اين بويناكِ از دست شده. مسخ مي شود كتاب مقدس تمام نويسندگاني كه از ويرانه هاي معاني سربرآورده اند و مي خواهند بنويسند و مي نويسند، هر كس به زبان عاصي خودش و حالا ديگر بايد گفت به سبك خودش.
طغيان عليه ويرانگر جديد
در فروپاشي هر قدرت مطلق ادبي ناچار قدرتي ديگر مي رويد. مرور زمان - هميشه اين طور بوده - باعث شده عصيان قدرت جديد تبديل شود به بنا نهادن قدرت مطلق ادبي ديگري كه آن هم فروريختني است به دست كساني كه ياغي زمانه خويش هستند. متفاوت ترين ها هميشه هنرمندان بوده اند. كه حالا ديگر عصيان مدرن هنر هم راضي شان نمي كند و به مرزهاي كشف نشدني فرا يا فرومدرن مي انديشند. مرزهاي روايت «من» را فاكنر و جويس و پروست و سيمون و ديگران مي پيمايند و رجوع دوباره و ديگرگون به داناي كلِ خودشكن و همه شكن و تداعي كننده يك «من راوي» ديگر مي شود دستاورد جديد داستان معاصرتر. ماركز و كوندرا و كالوينو و موج نو فرانسه و بقيه مي آيند بناي جديدي بر ويرانه هاي قبلي مي سازند و حركتي نوين پديد مي آورند و. . . آيا روزي نمي رسد - يا نرسيده - كه روايتگري طغيانگرانه آنها هم در دسترس و كهنه به نظر بيايد؟ آيا ظهور دوباره رمانس هاي قبل از دن كيشوت نوعي عصيان جديدتر نيست؟ آيا هري پاتر و ارباب حلقه ها و داستان ها و فيلم هايي انباشته از فانتزي، ناجي هنر داستانگوي معاصر است يا قاتل آن، كه حالا بخواهيم با صراحت تمام اظهار شيفتگي كنيم يا نفرت؟ اينها سوال هايي بي جواب و حتي شايد دور از دسترس باشد براي كسي كه در اين دوران مي خواهد داستان ناب بنويسد و خودش باشد و ادبيات كشورش و جهان را رنگي ديگر بزند.
قلمزن جوان ايراني كجا ايستاده
يك اتفاق تازه در داستان نويسندگان جوان افتاده. كه هم لايه هاي پنهان فاجعه بار در خودش دارد هم قدمي به پيش نهادن براي خودشناسي ادبي و به سبك خاص خود رسيدن است. در فرصتي كه دست داد تا كتاب هاي سال هاي اخير را با نگاهي موشكافانه تر بخوانم متوجه شدم اغلب نويسندگان از مهلكه داستان كلاسيك ايراني گريخته اند و به وادي جديدي قدم گذاشته اند كه ظاهر مدرن و فرامدرن دارد و خودش مهلكه اي ديگر و حتي شايد خطرناك تر باشد. نفوذ دو نويسنده در اغلب اين آثار غيرقابل انكار است: اول ريموند كارور، بعد بهرام صادقي. خوانش متن گذشتگان و به خصوص متفاوت ترها براي جوانان يكي از اصول گذر از ديگران و به خود رسيدن و پيشرفت خودآگاه است. اقبال تاثير اين دو نويسنده در آثار جوان ترها دو دليل ادبي دارد و يك دليل به شدت شخصي و يك دليل به شدت ژورناليستي.
دلايل ادبي
۱ - عصيان در برابر روزمرگي، زياده خواهي، متفاوت بودن و كنكاش در لايه هاي پنهان كشف شدني هر پديده اي باعث شده نويسندگان جوان ما با هوشمندي كامل و حتي بايد گفت حرفه اي تحت تاثير بزرگاني قرار نگيرند كه لايه هاي داستاني شان سطحي و روزمره و غيرقابل كشف و شهودهاي لذتبخش دروني است.
۲ - روح عاصي كارور و صادقي باعث شد آنها دو تن از موفق ترين و روزآمدترين نويسندگاني باشند كه با استقبال خاص و عام مواجه شده اند و در محفل هاي ادبي و مطبوعات داعيه هنر مدرن و پست مدرن با توجه شگفتي آور و حتي بايد گفت روزافزون روبه رو شده اند. گاهي حتي در جشن هاي ادبي تاثيرگذار اين سال ها هم جايزه هاي ويژه به نويسندگاني تعلق گرفته كه گوشه چشم خاصي به اين دو نويسنده داشته اند و اين ها همه باعث شده نويسنده جوان با هوشياري خودآگاه و ناخودآگاه خودش به سمت تاثير و تقليدي كشيده شود كه چندان در ادبيات ماندگار نيست. داستان جايگاه تاثير مخفي در لايه هاي داستاني هست، منتها تقليد را هرگز برنمي تابد و مقلد را حذف مي كند.
دليل شخصي: تشخيص داستان هاي كم لايه براي روح جست وجوگر جوان امروز آسان است. اين را مديون روح كاشف خودش است و ديگراني كه سعي مي كنند جايگاه واقعي هنر را براي او زنده نگه دارند. در كلاس هاي شخصي و گروهي داستان نويسي براي گذر از مرز كلاسيك اغلب كتاب هاي اين دو نويسنده است كه بيشتر از بقيه دست به دست مي گردد و خوانده مي شود و تحليل هم. هدف از خوانش حرفه اي آثار اين دو نويسنده و اصلاً هر نويسنده اي گذر از آنها است نه در جا زدن در آثارشان و تاثيرهاي غيرقابل انكار و تقليد و چه و چه. بعد هم اين كه - از حق نگذريم ـ نوشتن چنين داستان هايي به عنوان سياه مشق كلاسي يا حتي كار قابل چاپ در مطبوعات و كتاب ها خيلي دست يافتني تر و آسان تر از سياه مشق نوشتن از روي آثار بورخس و فاكنر و جويس و سالينجر و كوندرا و كالوينو و ماركز و كه و كه است. دليل ژورناليستي: كوتاه نويسي و در عين حال سهل الوصول بودن با ظاهر مدرن و پست مدرن يكي از سفارش هاي پنهان و آشكار و ناچارانه اغلب مجله هاي تخصصي و صفحه هاي ادبي روزنامه ها است. اقبال روزافزون مطبوعاتي به اين نوع داستان هاي حالا بايد گفت ساده باعث شده توهمي براي جوانان تجربه گرا پيش بيايد و سياه مشق هاشان را جمع كنند و به چاپ بسپارند و انتظاراتي در خودشان بپرورانند كه نه منجر به پيشرفت ادبي خودشان مي شود نه ادبيات داستاني ايران را قدمي به پيش مي برد. و اين يعني گام زدن در دايره تكرار و تقليد، كه كشنده هر استعداد - حتي شگرف - خواهد بود.
كارور مقصر است يا صادقي
انسان معاصر و ويراني هاي عيني و ذهني اش كاملاً در آثار كارور و صادقي نمود پويا و تاثيرگذار دارند و هيچ كس هم، در هيچ مقامي، نمي تواند آنها را از جايگاه تثبيت شده شان پايين بياورد و يا قصد حذف شان را داشته باشد. مشكل آنها بودن يا هستن يا تاثير ادبي شان نيست. مشكل فقط جايگاه تثبيت شده آنها است و ديگراني كه نمي توانند يا نمي خواهند و در عين حال بايد از آن مرز ثابت بگذرند تا حركت پيش رونده ادبيات سير صعودي داشته باشد و چهره هاي جديد و عاصي تر نمود عيني پيدا كنند. به عبارت ساده تر اين كه ادبيات جهان فقط به يك ريموند كارور و بهرام صادقي احتياج داشته است و كوتوله ها هميشه فراموش شونده اند، حتي اگر مافياهاي ادبي با تمام توان شان بخواهند سال ها از آن ها نويسنده مشهور مثلا حزبي بسازند.
عصيان صادقي جاودانه تر است يا. . .
آن روزها كه صادقي داستان كوتاه متفاوت مي نوشت تلاش چنداني نمي كرد. فقط خودش را مي نوشت. خودي كه با تمام وجود طغيانگرش شناخته بودش و ازش فراري نداشت و متفاوت تر از ديگران بود و ياغي به هر نوع فرمول از پيش تعيين شده اجتماعي و ادبي. او بايد اين طوري مي نوشت. آن روزها شايد اصلاً - بگذاريد بگويم حتماً - نمي دانست دارد داستان مدرن يا پست مدرن يا هر چيز ديگر مي نويسد. فقط مي نوشت. يا اگر نمي نوشت و به كسي برمي خورد، داستان نانوشته اش را براي دوستي يا داستان نويسي ديگر و باز هم براي دل خودش تعريف مي كرد تا از انفجار دروني عصيان روايت دور نماند. اين نيازهاي دروني و زبان شخصي نويسنده است كه سبك خاص اش را پديد مي آورد. تكثرگرايي، عدم قطعيت روايي و شخصيتي، نسبيت در طراحي ساختارمند و در نهايت به تمسخر گرفتن هوشمندانه خود و تمام پديده هاي در ظاهر ثابت و در باطن ويران، شده است سبك به شدت شخصي صادقي، كه اين روزها درد مشترك تمام جوامع و به خصوص ايران خودمان هم در آن هويدا است.
عصيان كارور جاودانه تر است يا. . .
كارور هم تلاش چنداني نمي كرد. فقط خودش را مي نوشت. خودي كه شاهد خونسرد فاجعه هاي انساني بوده. با رنگ آميزي لايه به لايه و سياه و سفيدي كه فاجعه را عميق تر نشان مي دهد. روابط انساني تك تك داستان هاي كارور آن چنان نابود شده و سست بنياد و عجيب است كه انگار كامپيوتري هوشمند و بي احساس دارد داستان انسان هايي را مي نويسد كه از تمام چيزهاي مهم خالي شده اند و فقط زنده اند براي ديدن خونسردانه نابودي آرام شان. ريشخند در نگاه كارور هم هست. اما آن قدر تلخي اش زياد است، آن قدر بي نور و بي رنگ و منجمد است، كه هيچ كس نمي خواهد باور كند كارور هم سعي كرده چيزي را به تمسخر بگيرد و زهرخندي بر لب بنشاند. اين هم البته زبان گويا و تاثيرگذاري است. منتها به شرط اين كه پدر و پدر جدي نداشته باشد. جد خلف اين نوع نگاه سرد و بي رنگ كسي نيست جز همينگوي. او حتي دنياي سردش متفاوت تر و رنگ آميزي اش غني تر از سياه و سفيدي هاي كارور است. تجربه هاي زندگي اش هم بيشتر از او بوده است. پس مسلم است كه از او قوي تر است. گرچه حرف من، تاكيدي روي قوي بودن يا نبودن هيچ كدام شان ندارد. حرف من رسيدن كارور به نگاه سياه و سفيد خودش است و فراتر نرفتن از آن. تعجب مي كنم چطور او را با طناز تلخي چون چخوف مقايسه مي كنند. گاهي از اين مقايسه بيشتر از خواندن داستان هاي چخوف لبخند مي زنم و بيشتر از داستان هاي كارور يخ مي زنم. هر كس سر جاي خودش ايستاده و بايد بايستد. تاثير آشكار و پنهان در لايه هاي ناديدني اثر هم ناممكن است. منتها شناسايي دنياي كارور و زود از آن گذشتن خيلي ساده تر از شناسايي و تعمق در داستان هاي مثلاً بورخس و فاكنر و سالينجر و ديگران است و - گفتم سالينجر و بگذاريد حرف ام را وسعت بيشتري ببخشم. سالينجر هم از نوادگان خلف همينگوي و سنت داستان نويسي خونسرد آمريكايي است. منتها فاجعه را با چنان خونسردي طنزآميز عجيبي روايت مي كند كه كشف لايه هاي پنهانش با خنده اي همراه است كه لذت شهودي فلسفي را هم با خودش دارد. در صورتي كه لايه هاي داستان هاي كارور نسبت به سالينجر و فاكنر و حتي داستان نويسان امروز آمريكايي مثل كرول اوتس و استر و ديگران خيلي سطحي ترند. به عبارتي حالا ديگر خود آمريكايي ها هم سعي مي كنند از همينگوي و كارور و كه و كه بگذرند تا لايه هاي ديگري از اين نگاه خونسردانه به فاجعه را كشف كنند و آن وقت ما گاهي با تفاخر و سري بلند و دست پر مي رويم داستان هايي مثل كارور مي نويسيم و حتي به چاپ اش مي سپاريم و انتظارهاي زياد در خودمان تقويت مي كنيم. در صورتي كه كارور را يك بار تجربه كرده ايم و حالا بايد منتظر يك صداي كاشف جست وجوگر تازه باشيم.
خودباختگي ادبي بهتر است يا خودويرانگري
ما بايد در مقابل اين قدرت نفوذناپذيرتأثيرهاي خواسته و ناخواسته چه كار كنيم؟ اعلام خودباختگي كنيم با نوشتن نمونه هاي دسته چندم آثار ديگران؟ يا بگرديم خودمان را پيدا كنيم؟ داستان هاي گذشتگان و حتي معاصران فقط براي كالبدشكافي آگاهانه و دور انداختن خوبند، نه به كتاب مقدس كسي يا گروهي تبديل شدن. و البته دور انداختن به معني كتاب سوزي يا فراموشي تجربه آنها يا له كردن شان نيست. به معني گذر از تجربه آنها و به يك آن جديد داستاني رسيدن است.
فلسفه وجودي هنرمند و بخصوص داستان نويس در ابتدا خودشناسي است و روايت اين خودشناسي و بعد حتي خودشكني آگاهانه براي رسيدن به دستاوردهاي نوين ادبي و عبور از خود و ديگران. اين خودشكني فقط زماني موج ساز خواهد شد كه با نوشتن داستان يا رماني تازه عليه حركت نوين و مدشونده اي قيام كني، حتي اگر خودت با رمان قبلي ات باعث جريان سازي اين مد شده باشي.
اين ذات قالب ناپذيرِ داستان است كه باعث جاودانه تر شدنش نسبت به ديگر هنرها مي شود. وقتي نويسنده از خودش دستور نوشتن و متفاوت نوشتن را بگيرد اعتنا يا بي اعتنايي هاي آگاهانه يا نا آگاهانه هر شخصي و گروه خاصي برايش علي السويه خواهد شد و فقط به جور ديگر نوشتن فكر خواهد كرد. خودباختگي كه اصلاً، ولي خودويرانگري ادبي براي نويسنده تجربه گرا و مانا لازم است. اگر اين الزام در نويسنده و كارهاي آتي اش نباشد نمي تواند نويسنده متفاوت و نوجو و تكثرگرا و چه و چه باشد و ادعا كند دستاورد عصر نوين ادبيات ويراني است. چون تاريخ ادبيات جهان ثابت كرده هرگز از تكرار خود و ديگران حركتي روبه جلو پديد نمي آيد. و ادبيات يعني حركت روبه جلو.
رمان جاودانه تر است يا داستان كوتاه
هر كدام شان در جايگاه خودشان غير قابل انكار و جاودانه و مهم هستند و بايد ظهور مي كردند تا بشوند صداي راستين انسان عاصي معاصر. منتها بزرگ ترين داستان نويسان ايران و جهان - و علي الخصوص فردوسي خودمان - با پوست انداختن در نوشتن رمان به جايگاه والاي خودشان رسيده اند. كمااين كه در يك آمار علمي سخت ترين شغل جهان را بعد از ساختن پيشرفته ترين زيردريايي ها نوشتن رمان دانسته اند. ظرف كوچك داستان كوتاه نمي تواند انفجار عظيم دروني نويسنده معاصر را تحمل كند. نمي گويم مرگ داستان كوتاه در ايران و جهان فرارسيده. مي گويم حرف ها براي گفتن هست كه داستان كوتاه قدرت تحمل انفجارش را ندارد. هر چند اين انفجارها را بورخس در داستان هاي كوتاهش آورده باشد. يا سالينجر يا كوندرا يا كالوينو يا ساعدي و گلستان و گلشيري و ديگران. اين ها همه را گفتم كه بگويم در خوانش كتاب هاي اول داستان نويسان جوان لحظه هاي انفجاري به شدت شخصي و حتي مي شود گفت منحصر به فرد بود كه محتاج خودشناسي عميق تر و رهايي از قيدوبندهاي آگاهانه و ناآگاهانه و نوشتن هاي جسورانه و از خود گذشتگي ها است. اين ظرفيت در تك تك نويسندگان متفاوت تر وجود دارد. و آينده ادبيات داستاني ايران متعلق به نام آنها خواهد بود - فقط اگر خودشان بخواهند.
پي نوشت:
اين مقاله صرفاً ادبي است و هر گونه برداشت سياسي يا جناحي از آن كاملاً تعمدي و اشتباه فاحشي است.