اما درباره شايعه ننوشتن من ننوشتن يك حرفي است و چاپ نكردن حرف ديگري درست است كه بعد از مرگ گلشيري يك كم رغبتم را براي چاپ از دست داده ام
فرشاد شيرزادي
هرچه بيشتر خبر داشته باشيم از ادبيات جهان، سخت تر و لرزان تر (حتي) مي توانيم منم بزنيم و بگوييم كاري كرده ايم. در اين زمانه گمان نكنم هيچ عقل سليم و هيچ منتقد جدي و متعهدي بتواند يك داستان نويس را با زبان ضعيف، يا بدونِ زبانِ خاص خودش (كه يعني نگاه و جان داستاني خاص خودش) به عنوان داستان نويس جدي بپذيرد. شهريار مندني پور - از چند چهره شاخص نسل سوم داستان نويسان ايراني - نويسنده اي است با اهليت شش دانگ هنري و ادبي. درنگ بر كل آثار او اين حقيقت بارز را عيان مي كند كه به لطف هوش تند، قريحه نيرومند و با پشتوانه سخت كاري و ذهن و زبان غني، شور و جنون داستان نويسي را به حاصل رسانده است. از اين نويسنده يك مجموعه داستان با عنوان «آبي ماوراي بحار» و كتابي درباره داستان نويسي به نام «هزار و يك سال» و همچنين داستاني بلند براي نوجوانان، در دست انتشار است. مطلب زير باز آمده از تازه ترين گفت وگوها با اوست:
•••
• به عنوان نخستين سوال مي توانيد كمي از خودتان برايمان بگوييد، زندگي، مشغله هايتان، داستان. . .
زندگي، مشغله هايم، همه داستان است؛ يا خواهي نخواهي داستان شده. گاهي ترسناك هم هست، اين طور زندگي كردن، يعني كار و بار آدم، نشست و برخاست، گفت و شنيد، خور و خفت و معاشرت را همه داستان ديدن و به طمع داستان تحمل شان كردن، آره، وحشتناك است. ولي ديگر وقتي از اين مرز رد شدي با پاي خودت، برگشتي نداري. آدم وارد دنيايي مي شود كه همه شي و زيست و حركتش از كلمه است و فيزيك و شيمي و جغرافيايش هم نحو زبان. توي اين دنيا ديگر عشق مزه عشق ندارد، دانايي و ناداني مزه عادي اش را ندارد، خواب، بيداري، لذت، غم. . . هيچ كدام آن نيستند كه براي همه هستند، حتي طبيعت. يعني نگاه مي كني به درخت نارنج، برگ و بار و بهارش، نه به عنوان نارنج، بلكه به مثابه تعدادي كلمه «برگ» و «سبز» و «شاخه» و «نارنج» و «نارنجي» و. . . آره ترسناك است اين دنيا. به خصوص كه تقدير پا گذاشتن توي اين برهوت كلمات، يعني آخر خطش هم اين است كه گويا آنقدر كنجكاوي مي كند نويسنده در ذهن اشخاص، آنقدر مي كاود خود و ديگران را، كه بعد، توهم يا واقعيت، انگار مي خواند يا حس مي كند ذهن ها را. اينجا رسيدن ديگر دوزخ است. تقاص گناه بزرگ دست يازيدن به كلمات، يا ورود به دنياي كلمات.
به هر حال، مشغله ام كه همين نوشتن است، و كمك به درآمدن مجله «عصر پنجشنبه» و يك كار قشنگ ديگري دارم، كه رو به اتمام است و چندين سال از عمرم پاي آن رفته، و آن در مركز «حافظه شناسي» شيراز است، در خود حافظيه، يك كار تحقيقي روي مقالات نوشته شده بر حافظ.
• چه شد كه به داستان نويسي روي آورديد؟
گفته ام و نوشته ام. چون خاطره عزيزي است، باز هم بگويم. دبستان: كلاس چهارم، اولين بار كه مجبور شدم انشايم را خودم بنويسم - مادر خانه نبود - يك روز قشنگ پاييزي بود، با آفتاب دلچسب شيرازي، با موضوع چرند «فصل پاييز را توصيف كنيد» و مجبوري نشستم به نوشتن. من از كلاس اول دبستان دست و پا شكسته «كيهان بچه ها» و كتاب هاي «قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب» مرحوم «صبحي» و كتاب هاي معدودي كه براي بچه ها و نوجوانان بود، خوانده بودم و در همين كلاس سوم، چهارم دبستان، عاشق داستان هاي پليسي آبكي «پرويز قاضي سعيد» بودم و هر كدام را چندين بار خوانده بودم. (مديونش هستم، چون دل خواندن را به من داد) و به هر حال وقتي نشستم به نوشتن انشا، ديدم كه برخلاف تصورم، مي توانم بنويسم. كلمات قلنبه سلنبه مي آمدند توي مدادم و پس رها كردم تو سن بچگانه قلم را و از گندمزارهاي طلايي شده در پاييز و ني چوپان و رقص برگ هاي خزاني نوشتم و نوشتم و براي اولين بار هم داوطلب خواندن انشايم شدم. به اين اميد كه معلم محترم يك نمره عالي بهم بدهد و كلي تشويق هم نثارم كند. اما همين كه رسيدم به اين جمله گندمزارها طلايي شده اند و آماده درو، معلم توپيد بهم كه پسره نادان، گندمزارها در پاييز طلايي نمي شوند. و باز: پسره نادان! گندمزارها در پاييز آماده درو نيستند. ولي من آن گندمزار كوچك خودم را با همان نمره دوازده سيزده، دور نينداخته ام، و هنوز مي نويسم تا آن را در پاييز به درو برسانم. . .
• اغلب داستان هاي كوتاه شما، درواقع داستان كوتاه بلند است. با چنين شيوه نوشتن آيا مي خواهيد به نقطه اي خاص در داستان نويسي برسيد؟
خوب گرفتيد. سعي مي كنم. البته نه در همه داستان ها، كه در بعضي تلاشم اين است كه با پلات داستان كوتاه، و ساخت آن، اما شخصيت پردازي داستان بلند، نوعي داستان بنويسم. يعني داستاني مابين داستان كوتاه و داستان بلند. ضرر هم دارد اين كار. زحمتي كه روي چنين داستاني نهاده مي شود، به قصد رسيدن به حداكثر ايجاز، بيشتر از نوشتن يك داستان بلند است.
• هوشنگ گلشيري گفته است: «من اگر خرقه اي داشتم به شهريار مندني پور مي بخشيدم. » حال در تهران فضايي به وجود آمده كه شما بعد از درگذشت گلشيري داستان و رمان منتشر نكرده ايد و نمي كنيد و نخواهيد نوشت. از چه منظري به اين «جو» مثلاً ادبي نگاه مي كنيد؟
|
|
زنده ياد گلشيري در آن مصاحبه فريب اعتماد به ديگران را خورده بود. (افتخار هم دارد از اين فريب ها خوردن، در غير اين، معني اش اين است كه خود آدم هم قالتاق و هفت خط شده) به هر حال گفت وگويي داشته اند با چند جوان گويا تا بعد پياده و ويراستاري شود. (اين طور كه خود آقاي گلشيري هم گفتند) اما گفت وگوي خام را، با حرف هاي خصوصي و غيره را آن جوان ها داده اند به چاپ، به حساب زرنگي، لابد، يا به حساب اينكه به يك نويسنده كاركشته ياد دهند آخرين رشته هاي اعتمادت به ديگران را پاره كن. وگرنه، عزيز، اين همه داريم مي نويسيم كه بگوييم. خرقه اي وجود ندارد. آقاي گلشيري هميشه به من لطف داشتند، و من آنقدر دوستش داشتم و دارم و برايش احترام قائلم. خلاصه آنقدر بزرگ مي دانم و مي شناسمش كه بفهمم منظورش از اين حرف چي بوده. همانطور كه خودشان هم برايم شرح دادند، چون اصلاً و ابداً گلشيري ما خودش و كلمه به كلمه اش ضد خرقه داري و خرقه بخشي بوده و هست. . . اما درباره شايعه ننوشتن من: ننوشتن يك حرفي است و چاپ نكردن، حرف ديگري. بعد هم، گاهي بايد گذاشت شايعه خورك ها خوب توي دهن بجوند و مزه كنند و كيف كنند، و بعد يكدفعه روفت شان. درست است كه بعد از مرگ گلشيري، يك كم رغبتم را براي چاپ از دست داده ام. از دست دادن چنان منتقد - خواننده - خلاقي كه بزرگترين لذت عالم بود برايش داستان خواندن، كم رنجي نيست. اما بعد از «شرق بنفشه» احتياجي داشتم به يك پوست انداختن و شايد اين پوست را توانسته باشم در اين چند سال از تنم كنده باشم. اصل اين بود. وگرنه گه گاه داستان هايي كه چاپ كرده ام و حالا، همين حالايش، در حافظه كامپيوترم بيست و چند داستان نوشته شده دارم، سرمايه. . . اما رغبت چاپ. . . چه بگويم؟! با همه اين حرف ها، فعلاً يك مجموعه داستان دست «نشر مركز» دارم براي چاپ و يك داستان بلند براي نوجوانان دست «نشر ققنوس» به علاوه كتابي در خم و چم داستان نويسي و عناصر داستان. . .
يادمان باشد، هنر براي بعضي، يك مقطعي است و تاكتيكي و كوتاه عمري، براي بعضي زندگي است، تا آخر عمر. در اين دومي، چند سال سكوت، خب حتماً معناهايي دارد.
• در آثارتان به شيوه اي خاص با زبان برخورد مي كنيد. اگر داستان نويس امروزه جواني قصد بازآفريني نمونه اي از اين دست را داشته باشد، بايد چه كند؟
اين زمان، بعد از اين همه داستان نوشته شده و روايت شده، بعد از اين همه تجربه فرم و ساخت و بازي و خلق همه گونه ابتكار در عناصر مختلف داستان، ديگر چه مانده جز همين زبان به عنوان گوهر اصلي داستان. . . بيهوده هم نيست كه در همين عصر، زبانشناسي و سپس فلسفه زبان چنين عروج و غلبه اي يافته اند كه اول فلسفه را به تاريخ بسپارند و سپس به افشاي خيلي ساخت هاي زبان - باوري برسند. همين زبان مانده و به زبان ديگر، همين زبان هم از ازلِ داستان گويي گوهر اصلي داستان و روايت بوده است. در اين زمانه گمان نكنم هيچ عقل سليم و هيچ منتقد جدي و متعهدي بتواند داستان نويسي را با زبان ضعيف، يا بدون زبان خاص خودش (كه يعني نگاه و جان داستاني خاص خودش) به عنوان يك داستان نويس جدي بپذيرد. مضحك است اگر كسي با زبان معيار و يا زبان تقليدي داستان بنويسد و عرضه هم بكند. اگر چنين اتفاقي رخ مي دهد در وطن ما، آن را به حساب ضعف نقدمان بگذاريد.
اما اينكه داستان نويس تازه كاري بخواهد به بازآفريني نمونه اي از نثر من بپردازد كه اصلاً يعني دو سر باخت. معني نمي دهد. زبان هر كسي داستان او، حيات او، چشم او و دهان اوست. رسيدن به زبان يكي ديگر، يعني پس رفت. گول نخوريد از بعضي داستان هاي تقليدي. زمانه اينها را مي گذارد توي كشو مقلدها براي تاريخ ادبيات نويس ها كه تاثير فلان نويسنده را بر فلان نويسنده ها بيرون بكشند. گذشته از اينها، از كجا معلوم كه من توي نثر توانسته باشم خرده كاري بكنم؟ حرف فروتني نيست، حرف كمي خبر داشتن از قله هاي ادبيات است. آخر بعضي از اعتماد به نفس ها و منم زدن هاي ما از جهل مركب ماست. چند تا رمان و مجموعه داستان ترجمه دست و پا شكسته خوانده و نخوانده ايم و گمان مي كنيم همه دارايي ادبيات جهان همين هاست. همين مثلاً «تولستوي» و «داستايوفسكي» و «چخوف» و «همينگوي» و «كوندرا» و بگير «ونه گات». . . در حالي كه اينها قطره اي از دريا هستند، و خيلي وقت ها عام شده هاي ادبيات، نه خواص آن. همين حس را من در مورد نقاشي دنيا داشتم. با خواندن و نگاه كردن چندين تاريخ هنر و چندين كتاب نقاشي گمان مي كردم چيزكي مي دانم و ديده ام از نقاشي جهان و اروپا. تا زماني كه ميانه تالارهاي توبه توي موزه «متروپليتن» و «لوور» و «برلين» و حتي يك جاي كوچكي مثل موزه «هانوفر» سرسام گرفتم از آن همه اثر و آن همه خالق كه خيلي خيلي هايشان را حتي نقاشانمان نمي شناسند و اتفاقاً همان ها هم خلاق تر و خاص (اليت)تر هستند وگرنه «ون گوگ» و «گوگن» كه ديگر توي آگهي هاي تبليغاتي هم كاربردي ندارند. آنجا بايد رفت و ديد كه مثلاً يك كسي مثل «دالي» كه اينجا براي خيلي ها غول است و ختم كار است، چقدر به قول خودشان «چيپ» نگاه مي شود و نقد مي شود. عاميانه است و. . .
اينها را گفتم كه بگويم هر چه بيشتر خبر داشته باشيم از ادبيات جهان، سخت تر و لرزان تر (حتي) مي توانيم منم بزنيم و بگوييم كاري كرده ايم. به خصوص ما كه اصلاً عقب ماندگي هم داريم از ادبيات جهان. پس از اين سوال شما و لطف و تعريف ضمني شما يا منتقدي، هندوانه اي زير بغل من نمي رود. اگر خبر نداشته باشم، حس مي توانم بكنم كه چقدر قله ها، پشت اين ابرها است و حس مي توانم بكنم كه «آب درياها چقدر. . . » زيادند.
اما رسيدن به نثر خود (ضعيف يا قوي) فقط يك راه دارد. خواندن خروار خروار و نوشتن هزار به هزار. اين كه گفته اند نويسندگي قسمت اندكي اش استعداد است و باقي عرق ريزي است، غلط نيست، غلو هم نيست. نمي شود نخوانده و ننوشته نويسنده شد و ماند. چقدر بايد ببينيم نويسنده هاي كوچكي كه يك سال مطرح مي شوند، دو سال دم از خود مي زنند و بعد خواننده ها رغبت نمي كنند، اسم اثر آنها را بياورند. اين درس چند بار برايمان بايد تكرار شود، تا بفهميم تنك مايه و ميان باره به ميدان آمدن، جرقه اي دارد به شانس و بعد تمام.
• چه شد كه سردبيري مجله «عصر پنج شنبه» را به عهده گرفتيد و در آينده چه طرحي براي اين مجله داريد؟
از بخت بد، دنبال يك اسم و يك جنون گشتند و قرعه را زدند به نام من. باور نمي كني و باور نمي كردم كه توي چشم آمدن در اين سرزمين چقدر وحشتناك است. بعضي ها فكر مي كنند اوووه! چه مقامي است سردبيري يك مجله ادبي هنري؟! چه عروجي؟! چه پيشرفتي؟! مسخره، مسخره؟! سردبيري يك مجله، در مقابل جاه طلبي يك نويسنده صفر است، باخت است، پس رفت است و خطر مرگ. اين تقاصي بود كه بايد پس مي دادم و دارم پس مي دهم. يك اهل، كه از اين مجله براي خود و انصارش سوءاستفاده نكند، پيدا كن تا همين الان بسپارم دست اش سردبيري را. به هر حال اين كاري بود كه براي اين شهر شيراز انگار بر ذمه من بود و خدا كند درست انجامش داده باشم. تا سرتان نيايد درست حس نمي كنيد كه چه بلايي است خواندن متن هاي ضعيف و بد. . .
به هر تقدير، زماني نقش اين مجله را گذاشتيم بر وجه حمايت از قلم هاي جوان در كنار قلم هاي فرزانه. اما از اين شماره اخير قرارمان شده كه سختگيرتر و خاص تر انتخاب كنيم و به طور كلي از حجم صفحات مجله هم بكاهيم. گمانم روند رو به رشدي داشته «عصر پنج شنبه» در اين روزگار گريز از مطالعه مردم ما.
• كار در دست انتشارتان؟
عرض كردم. مجموعه داستان «آبي ماوراي بحار» را در نشر مركز دارم و «هزار و يك سال» را در نشر ققنوس و. . .