يكشنبه ۸ تير ۱۳۸۲ - شماره ۳۰۹۱- June, 29, 2003
گفت وگو با شهريار مندني پور، داستان نويس
زبان گوهر اصلي داستان
اما درباره شايعه ننوشتن من ننوشتن يك حرفي است و چاپ نكردن حرف ديگري درست است كه بعد از مرگ گلشيري يك كم رغبتم را براي چاپ از دست داده ام
فرشاد شيرزادي
017430.jpg

هرچه بيشتر خبر داشته باشيم از ادبيات جهان، سخت تر و لرزان تر (حتي) مي توانيم منم بزنيم و بگوييم كاري كرده ايم. در اين زمانه گمان نكنم هيچ عقل سليم و هيچ منتقد جدي و متعهدي بتواند يك داستان نويس را با زبان ضعيف، يا بدونِ زبانِ خاص خودش (كه يعني نگاه و جان داستاني خاص خودش) به عنوان داستان نويس جدي بپذيرد. شهريار مندني پور - از چند چهره شاخص نسل سوم داستان نويسان ايراني - نويسنده اي است با اهليت شش دانگ هنري و ادبي. درنگ بر كل آثار او اين حقيقت بارز را عيان مي كند كه به لطف هوش تند، قريحه نيرومند و با پشتوانه سخت كاري و ذهن و زبان غني، شور و جنون داستان نويسي را به حاصل رسانده است. از اين نويسنده يك مجموعه داستان با عنوان «آبي ماوراي بحار» و كتابي درباره داستان نويسي به نام «هزار و يك سال» و همچنين داستاني بلند براي نوجوانان، در دست انتشار است. مطلب زير باز آمده از تازه ترين گفت وگوها با اوست:
•••
• به عنوان نخستين سوال مي توانيد كمي از خودتان برايمان بگوييد، زندگي، مشغله هايتان، داستان. . .
زندگي، مشغله هايم، همه داستان است؛ يا خواهي نخواهي داستان شده. گاهي ترسناك هم هست، اين طور زندگي كردن، يعني كار و بار آدم، نشست و برخاست، گفت و شنيد، خور و خفت و معاشرت را همه داستان ديدن و به طمع داستان تحمل شان كردن، آره، وحشتناك است. ولي ديگر وقتي از اين مرز رد شدي با پاي خودت، برگشتي نداري. آدم وارد دنيايي مي شود كه همه شي و زيست و حركتش از كلمه است و فيزيك و شيمي و جغرافيايش هم نحو زبان. توي اين دنيا ديگر عشق مزه عشق ندارد، دانايي و ناداني مزه عادي اش را ندارد، خواب، بيداري، لذت، غم. . . هيچ كدام آن نيستند كه براي همه هستند، حتي طبيعت. يعني نگاه مي كني به درخت نارنج، برگ و بار و بهارش، نه به عنوان نارنج، بلكه به مثابه تعدادي كلمه «برگ» و «سبز» و «شاخه» و «نارنج» و «نارنجي» و. . . آره ترسناك است اين دنيا. به خصوص كه تقدير پا گذاشتن توي اين برهوت كلمات، يعني آخر خطش هم اين است كه گويا آنقدر كنجكاوي مي كند نويسنده در ذهن اشخاص، آنقدر مي كاود خود و ديگران را، كه بعد، توهم يا واقعيت، انگار مي خواند يا حس مي كند ذهن ها را. اينجا رسيدن ديگر دوزخ است. تقاص گناه بزرگ دست يازيدن به كلمات، يا ورود به دنياي كلمات.
به هر حال، مشغله ام كه همين نوشتن است، و كمك به درآمدن مجله «عصر پنجشنبه» و يك كار قشنگ ديگري دارم، كه رو به اتمام است و چندين سال از عمرم پاي آن رفته، و آن در مركز «حافظه شناسي» شيراز است، در خود حافظيه، يك كار تحقيقي روي مقالات نوشته شده بر حافظ.
• چه شد كه به داستان نويسي روي آورديد؟
گفته ام و نوشته ام. چون خاطره عزيزي است، باز هم بگويم. دبستان: كلاس چهارم، اولين بار كه مجبور شدم انشايم را خودم بنويسم - مادر خانه نبود - يك روز قشنگ پاييزي بود، با آفتاب دلچسب شيرازي، با موضوع چرند «فصل پاييز را توصيف كنيد» و مجبوري نشستم به نوشتن. من از كلاس اول دبستان دست و پا شكسته «كيهان بچه ها» و كتاب هاي «قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب» مرحوم «صبحي» و كتاب هاي معدودي كه براي بچه ها و نوجوانان بود، خوانده بودم و در همين كلاس سوم، چهارم دبستان، عاشق داستان هاي پليسي آبكي «پرويز قاضي سعيد» بودم و هر كدام را چندين بار خوانده بودم. (مديونش هستم، چون دل خواندن را به من داد) و به هر حال وقتي نشستم به نوشتن انشا، ديدم كه برخلاف تصورم، مي توانم بنويسم. كلمات قلنبه سلنبه مي آمدند توي مدادم و پس رها كردم تو سن بچگانه قلم را و از گندمزارهاي طلايي شده در پاييز و ني چوپان و رقص برگ هاي خزاني نوشتم و نوشتم و براي اولين بار هم داوطلب خواندن انشايم شدم. به اين اميد كه معلم محترم يك نمره عالي بهم بدهد و كلي تشويق هم نثارم كند. اما همين كه رسيدم به اين جمله گندمزارها طلايي شده اند و آماده درو، معلم توپيد بهم كه پسره نادان، گندمزارها در پاييز طلايي نمي شوند. و باز: پسره نادان! گندمزارها در پاييز آماده درو نيستند. ولي من آن گندمزار كوچك خودم را با همان نمره دوازده سيزده، دور نينداخته ام، و هنوز مي نويسم تا آن را در پاييز به درو برسانم. . .
• اغلب داستان هاي كوتاه شما، درواقع داستان كوتاه بلند است. با چنين شيوه نوشتن آيا مي خواهيد به نقطه اي خاص در داستان نويسي برسيد؟
خوب گرفتيد. سعي مي كنم. البته نه در همه داستان ها، كه در بعضي تلاشم اين است كه با پلات داستان كوتاه، و ساخت آن، اما شخصيت پردازي داستان بلند، نوعي داستان بنويسم. يعني داستاني مابين داستان كوتاه و داستان بلند. ضرر هم دارد اين كار. زحمتي كه روي چنين داستاني نهاده مي شود، به قصد رسيدن به حداكثر ايجاز، بيشتر از نوشتن يك داستان بلند است.
• هوشنگ گلشيري گفته است: «من اگر خرقه اي داشتم به شهريار مندني پور مي بخشيدم. » حال در تهران فضايي به وجود آمده كه شما بعد از درگذشت گلشيري داستان و رمان منتشر نكرده ايد و نمي كنيد و نخواهيد نوشت. از چه منظري به اين «جو» مثلاً ادبي نگاه مي كنيد؟
017435.jpg

زنده ياد گلشيري در آن مصاحبه فريب اعتماد به ديگران را خورده بود. (افتخار هم دارد از اين فريب ها خوردن، در غير اين، معني اش اين است كه خود آدم هم قالتاق و هفت خط شده) به هر حال گفت وگويي داشته اند با چند جوان گويا تا بعد پياده و ويراستاري شود. (اين طور كه خود آقاي گلشيري هم گفتند) اما گفت وگوي خام را، با حرف هاي خصوصي و غيره را آن جوان ها داده اند به چاپ، به حساب زرنگي، لابد، يا به حساب اينكه به يك نويسنده كاركشته ياد دهند آخرين رشته هاي اعتمادت به ديگران را پاره كن. وگرنه، عزيز، اين همه داريم مي نويسيم كه بگوييم. خرقه اي وجود ندارد. آقاي گلشيري هميشه به من لطف داشتند، و من آنقدر دوستش داشتم و دارم و برايش احترام قائلم. خلاصه آنقدر بزرگ مي دانم و مي شناسمش كه بفهمم منظورش از اين حرف چي بوده. همانطور كه خودشان هم برايم شرح دادند، چون اصلاً و ابداً گلشيري ما خودش و كلمه به كلمه اش ضد خرقه داري و خرقه بخشي بوده و هست. . . اما درباره شايعه ننوشتن من: ننوشتن يك حرفي است و چاپ نكردن، حرف ديگري. بعد هم، گاهي بايد گذاشت شايعه خورك ها خوب توي دهن بجوند و مزه كنند و كيف كنند، و بعد يكدفعه روفت شان. درست است كه بعد از مرگ گلشيري، يك كم رغبتم را براي چاپ از دست داده ام. از دست دادن چنان منتقد - خواننده - خلاقي كه بزرگترين لذت عالم بود برايش داستان خواندن، كم رنجي نيست. اما بعد از «شرق بنفشه» احتياجي داشتم به يك پوست انداختن و شايد اين پوست را توانسته باشم در اين چند سال از تنم كنده باشم. اصل اين بود. وگرنه گه گاه داستان هايي كه چاپ كرده ام و حالا، همين حالايش، در حافظه كامپيوترم بيست و چند داستان نوشته شده دارم، سرمايه. . . اما رغبت چاپ. . . چه بگويم؟! با همه اين حرف ها، فعلاً يك مجموعه داستان دست «نشر مركز» دارم براي چاپ و يك داستان بلند براي نوجوانان دست «نشر ققنوس» به علاوه كتابي در خم و چم داستان نويسي و عناصر داستان. . .
يادمان باشد، هنر براي بعضي، يك مقطعي است و تاكتيكي و كوتاه عمري، براي بعضي زندگي است، تا آخر عمر. در اين دومي، چند سال سكوت، خب حتماً معناهايي دارد.
• در آثارتان به شيوه اي خاص با زبان برخورد مي كنيد. اگر داستان نويس امروزه جواني قصد بازآفريني نمونه اي از اين دست را داشته باشد، بايد چه كند؟
اين زمان، بعد از اين همه داستان نوشته شده و روايت شده، بعد از اين همه تجربه فرم و ساخت و بازي و خلق همه گونه ابتكار در عناصر مختلف داستان، ديگر چه مانده جز همين زبان به عنوان گوهر اصلي داستان. . . بيهوده هم نيست كه در همين عصر، زبانشناسي و سپس فلسفه زبان چنين عروج و غلبه اي يافته اند كه اول فلسفه را به تاريخ بسپارند و سپس به افشاي خيلي ساخت هاي زبان - باوري برسند. همين زبان مانده و به زبان ديگر، همين زبان هم از ازلِ داستان گويي گوهر اصلي داستان و روايت بوده است. در اين زمانه گمان نكنم هيچ عقل سليم و هيچ منتقد جدي و متعهدي بتواند داستان نويسي را با زبان ضعيف، يا بدون زبان خاص خودش (كه يعني نگاه و جان داستاني خاص خودش) به عنوان يك داستان نويس جدي بپذيرد. مضحك است اگر كسي با زبان معيار و يا زبان تقليدي داستان بنويسد و عرضه هم بكند. اگر چنين اتفاقي رخ مي دهد در وطن ما، آن را به حساب ضعف نقدمان بگذاريد.
اما اينكه داستان نويس تازه كاري بخواهد به بازآفريني نمونه اي از نثر من بپردازد كه اصلاً يعني دو سر باخت. معني نمي دهد. زبان هر كسي داستان او، حيات او، چشم او و دهان اوست. رسيدن به زبان يكي ديگر، يعني پس رفت. گول نخوريد از بعضي داستان هاي تقليدي. زمانه اينها را مي گذارد توي كشو مقلدها براي تاريخ ادبيات نويس ها كه تاثير فلان نويسنده را بر فلان نويسنده ها بيرون بكشند. گذشته از اينها، از كجا معلوم كه من توي نثر توانسته باشم خرده كاري بكنم؟ حرف فروتني نيست، حرف كمي خبر داشتن از قله هاي ادبيات است. آخر بعضي از اعتماد به نفس ها و منم زدن هاي ما از جهل مركب ماست. چند تا رمان و مجموعه داستان ترجمه دست و پا شكسته خوانده و نخوانده ايم و گمان مي كنيم همه دارايي ادبيات جهان همين هاست. همين مثلاً «تولستوي» و «داستايوفسكي» و «چخوف» و «همينگوي» و «كوندرا» و بگير «ونه گات». . . در حالي كه اينها قطره اي از دريا هستند، و خيلي وقت ها عام شده هاي ادبيات، نه خواص آن. همين حس را من در مورد نقاشي دنيا داشتم. با خواندن و نگاه كردن چندين تاريخ هنر و چندين كتاب نقاشي گمان مي كردم چيزكي مي دانم و ديده ام از نقاشي جهان و اروپا. تا زماني كه ميانه تالارهاي توبه توي موزه «متروپليتن» و «لوور» و «برلين» و حتي يك جاي كوچكي مثل موزه «هانوفر» سرسام گرفتم از آن همه اثر و آن همه خالق كه خيلي خيلي هايشان را حتي نقاشانمان نمي شناسند و اتفاقاً همان ها هم خلاق تر و خاص (اليت)تر هستند وگرنه «ون گوگ» و «گوگن» كه ديگر توي آگهي هاي تبليغاتي هم كاربردي ندارند. آنجا بايد رفت و ديد كه مثلاً يك كسي مثل «دالي» كه اينجا براي خيلي ها غول است و ختم كار است، چقدر به قول خودشان «چيپ» نگاه مي شود و نقد مي شود. عاميانه است و. . .
اينها را گفتم كه بگويم هر چه بيشتر خبر داشته باشيم از ادبيات جهان، سخت تر و لرزان تر (حتي) مي توانيم منم بزنيم و بگوييم كاري كرده ايم. به خصوص ما كه اصلاً عقب ماندگي هم داريم از ادبيات جهان. پس از اين سوال شما و لطف و تعريف ضمني شما يا منتقدي، هندوانه اي زير بغل من نمي رود. اگر خبر نداشته باشم، حس مي توانم بكنم كه چقدر قله ها، پشت اين ابرها است و حس مي توانم بكنم كه «آب درياها چقدر. . . » زيادند.
اما رسيدن به نثر خود (ضعيف يا قوي) فقط يك راه دارد. خواندن خروار خروار و نوشتن هزار به هزار. اين كه گفته اند نويسندگي قسمت اندكي اش استعداد است و باقي عرق ريزي است، غلط نيست، غلو هم نيست. نمي شود نخوانده و ننوشته نويسنده شد و ماند. چقدر بايد ببينيم نويسنده هاي كوچكي كه يك سال مطرح مي شوند، دو سال دم از خود مي زنند و بعد خواننده ها رغبت نمي كنند، اسم اثر آنها را بياورند. اين درس چند بار برايمان بايد تكرار شود، تا بفهميم تنك مايه و ميان باره به ميدان آمدن، جرقه اي دارد به شانس و بعد تمام.
• چه شد كه سردبيري مجله «عصر پنج شنبه» را به عهده گرفتيد و در آينده چه طرحي براي اين مجله داريد؟
از بخت بد، دنبال يك اسم و يك جنون گشتند و قرعه را زدند به نام من. باور نمي كني و باور نمي كردم كه توي چشم آمدن در اين سرزمين چقدر وحشتناك است. بعضي ها فكر مي كنند اوووه! چه مقامي است سردبيري يك مجله ادبي هنري؟! چه عروجي؟! چه پيشرفتي؟! مسخره، مسخره؟! سردبيري يك مجله، در مقابل جاه طلبي يك نويسنده صفر است، باخت است، پس رفت است و خطر مرگ. اين تقاصي بود كه بايد پس مي دادم و دارم پس مي دهم. يك اهل، كه از اين مجله براي خود و انصارش سوءاستفاده نكند، پيدا كن تا همين الان بسپارم دست اش سردبيري را. به هر حال اين كاري بود كه براي اين شهر شيراز انگار بر ذمه من بود و خدا كند درست انجامش داده باشم. تا سرتان نيايد درست حس نمي كنيد كه چه بلايي است خواندن متن هاي ضعيف و بد. . .
به هر تقدير، زماني نقش اين مجله را گذاشتيم بر وجه حمايت از قلم هاي جوان در كنار قلم هاي فرزانه. اما از اين شماره اخير قرارمان شده كه سختگيرتر و خاص تر انتخاب كنيم و به طور كلي از حجم صفحات مجله هم بكاهيم. گمانم روند رو به رشدي داشته «عصر پنج شنبه» در اين روزگار گريز از مطالعه مردم ما.
• كار در دست انتشارتان؟
عرض كردم. مجموعه داستان «آبي ماوراي بحار» را در نشر مركز دارم و «هزار و يك سال» را در نشر ققنوس و. . .

نگاهي كوتاه به رمان طنز «من نوكر صدامم» نوشته «محمدعلي علومي»
غلبه ناتوراليسم بر جهان شرقي
017450.jpg
بهزاد بهزادپور
۱ـ به رغم سابقه قدرتمند طنزنويسي در ايران ما رمان طنز كم داريم. به جز «دايي جان ناپلئون» و يكي، دو رمان ديگر طنز، در اين زمينه اثري ارائه نشده است. به خصوص در يكي دو دهه اخير كه طنز ژورناليستي بر انواع ديگر طنز مانند طنز اجتماعي، سياسي و فلسفي غلبه يافته است.
طنز ژورناليستي به ناچار و براي حفظ مخاطب به خطر عوام زدگي نيز مبتلا است و به همين جهت است كه هنوز پس از صد سال و يا بيشتر طنزهاي سياسي دهخدا، جذاب و نيرومند جلوه مي كنند. رمان طنز مانند هر رمان ديگر ناچار است كه به شخصيت پردازي، فضاسازي، تعليق هاي داستاني و نظاير اينها وفادار بماند و بديهي است كه هر نويسنده بنا به نگرش خود سبك خاص خود را دارد. آن چه در اين جا به آن مي پردازيم، نگاهي است كوتاه به رمان طنز «من نوكر صدامم» نوشته «محمدعلي علومي».
۲ـ «گوگول»: «غم و اندوه چنان دنيا را فراگرفته كه هيچ شادي و شوري كه رنگي از غم نداشته باشد، وجود ندارد. »
يك استاد اخراجي دانشگاه بغداد به سبب تنگ دستي و مصائب زندگي كاملاً معتاد شده و لقب «ابومخمور» يافته است. جامعه اي استبدادزده كه نظامي گري حزب بعث و صدام در اولين نظر مردم را به دو گروه تقسيم كرده است، نظامي ها و مردم عادي. اما نكته مهم در اين است كه همه آدم ها چه مردم عادي مانند ابومخمور، جبور، عمو جاسم و. . . و چه نظامي ها مانند تيمسار «ضاحك الضحاك» و يا «جميل» و يا «دايي معمور» همه از ديكتاتوري سنگين حزب بعث معذب هستند. مثلاً «كامل ابن كامل» عضو «امن العام» كه در واقع پليس مخفي است، به سبب خوابي كه مي بيند، محكوم به اعدام مي شود. بناي اين رمان بر طنز موقعيت استوار است ولي با شروع داستان در جاي جاي آن با طنز تلخ اجتماعي مواجه مي شويم.
رمان «من نوكر صدامم» همچنين ارتباط مستقيم با روان شناسي اجتماعي مردم در شرايط ديكتاتوري دارد. بنابراين تمام اشخاص از سويي انسان هايي هستند باهوش، مستعد، خلاق و از سويي ديگر همه مسخ شده اند و در مواردي از موجودات طبيعي نيز مي هراسند (به عنوان مثال به بخش «شرطه پير و دايي معمور» رجوع كنيد. )
در چنين قسمت هايي حضور پررنگ و استفاده اي مناسب از كاركردهاي فرهنگ مردم را در رماني طنز مي بينيم. در اعتقادات اغلب مردم جهان گربه سياه نمايانگر ارواح شر و خبيث است، در همين بخش از رمان مي بينيم كه گربه سياه، دايي معمور را تعقيب مي كند و آن چيزي نيست جز نشانه اي از ديكتاتوري كه به شكل «ابوالمعوخان» در مي آيد و باعث ترس مقامات بالاي نظامي و حزبي مي شود.
كاراكترهاي رمان، مدام در حال گردش توسط نويسنده هستند، در حقيقت نويسنده با چرخاندن پي درپي اين كاراكترها و قراردادنشان در موقعيت هاي مختلف، به خصوص قرار گرفتن هاي بجا و جالب در برابر يكديگر، تصوير بسيار دقيقي از يك جامعه خفقان و استبدادزده را نمايان مي سازد.
كنش هاي اجتماعي و رفتارهاي كاراكترهاي رمان از پيامدهاي نهاد يكپارچه ديكتاتوري است. در يك بررسي كلي بايد گفت كه كاراكترهاي رمان از لحاظ رفتاري بيشتر منفعلند، اين انفعال و سرخوردگي هم حاصل شرايط حاكم اجتماعي است. شرايط ديكتاتوري باعث گشته تا تمام شخصيت ها در حالتي گيج و گنگ خود را گم كرده باشند.توجه به روان شناسي فردي و اجتماعي در نابود شدن انسان ها و در عين حال توجه به فضاهاي خوفناك، محيطي شرقي و عاطفي را ايجاد مي كند كه در همين خوف البته عناصر ترسناك در فرهنگ مردم مانند «دوال پا» در حكايت «جبورخان شپش» به طور مستقيم ربط به اساطير دارد. اساطير به بن مايه هاي هستي توجه دارند يعني به دوآليسم، جنگ اهورا و اهريمن كه مظاهر و تجليات متعدد مادي پيدا مي كنند. مثلاً اگر «بنت الشيطان» در اين رمان مظهري اهريمني است در عوض «ملك پري» تجلي اهورايي دارد.
در تاثيرپذيري از هزار و يك شب، جهان رنگين تخيل خلاق نفوذ دارد. به طور مثال «ملك پري» موجودي است در كمال زيبايي و مهرباني كه مي آيد تا تقابلي ايجاد كند در برابر زندگي سنگين و سياه واقعي؛ حضور عفريت و عفريته ها مانند حسون و حسونه و يا آوازخواني پري بر شط (كه حتي تيراندازي شرطه ها هم نمي تواند مانع آمدن آوازهاي آن پري بشود) و نظاير اينها و همچنين غلبه عنصر جادو بر تعيين حوادث از جمله كاركردهاي هزار و يك شب در اين رمان است.
به قول «تزوتان تودورف» كه از فرماليست ها است «هزار و يك شب روان شناسي ويژه خودش را دارد». در اين رمان نيز از سويي با آدم هايي روبه رو هستيم كه از يك طرف متاثر از شرايط اجتماعي به ناچار تيپ داستاني را مي سازند و در عين حال متاثر از شيوه هاي جديد روانكاوي در كردارهايشان به خصوص و يا در مواردي خاص در گفته ها تجلي دارد. آنچه در رابطه دال و مدلول گفته مي شود، در داستان هاي متاثر از حكايت ها، به اين شكل بروز مي يابد كه هيچ شخصيت داستاني و يا حتي موجودات، آنچه مي نمايند نيستند، اين موضوع مربوط مي شود به «نقاب»ها آن طور كه «يونگ» مي گويد: «در شرايط استبداد، اشخاص ناچار هستند نقاب هاي متعدد داشته باشند. » به همين جهت است كه مثلاً «عمو جاسم» خرده مالك و آدمي عيالوار، زندگي خانوادگي او با زندگي اجتماعي و اين همه با موقعيت واقعي اش در تضادهايي طنزآميز قرار گرفته باشد.
كاركرد زبان هاي متفاوت، داستان، شعر، تئاتر و فيلمنامه و همچنين بهره گيري صحيح و جالب فاصله گذاري (كه از ابتدا تا انتهاي رمان با هماهنگي خاصي پيش مي رود) از ديگر نقاط برجسته و جالب توجه اين رمان است.
از همان آغاز رمان اين فاصله گذاري با دخالت آشكار نويسنده در متن شروع مي شود، يعني نويسنده از متن بيرون مي آيد و با خواننده و مخاطب متن وارد گفت وگو مي شود. در حقيقت نويسنده به نوعي مشاركت مخاطب را فراهم مي كند. به كارگيري فاصله گذاري در متن توسط نويسنده كار جديدي نيست، چنين اتفاقي تا به امروز توسط بسياري از نويسنده هاي داخلي و خارجي شده است و شايد بتوان گفت در داستان هايي كه به طنز نزديك تر بوده اند چنين استفاده هايي بيشتر شده باشد. به طور مثال، بهرام صادقي در داستان «تدريس در بهار دل انگيز» و يا «پوكر روباز» نوشته منوچهر صفا؛ ولي آنچه كه «محمدعلي علومي» در اين رمان به دست آورده كار جالبي است.
بسياري از نشانه شناسان معروف از جمله «امبرتو اكو» از خواننده به عنوان تكميل كننده يك متن داستاني ياد مي كنند.
نويسنده با خطاب هاي مداخله گرانه از درون متن، از مخاطب به عنوان يكي از پديدآورندگان داستان استفاده مي كند و اين مهم را به زيبايي تمام تا پايان بندي رمان ادامه مي دهد.
در اين رمان، نويسنده به حذف قسمت و يا قسمت هايي از روايت دست مي زند، با اين هدف كه خواننده حرفه اي، متن را در پس زمينه خودآگاه خود ادامه دهد. نويسنده با اين تمهيد امكان مشاركت خواننده و مخاطب را در شكل گيري داستان فراهم ساخته است. «ولفگانگ آيزر» اين چنين حذف هاي آگاهانه را «سفيدخواني» ناميده است. (به طور مثال آنچه در پايان بندي اين رمان آمده است) خواننده بنا به درجه مهارت خود بايد سفيدخواني كند و بنا به سليقه و خواست خود داستان را گسترش دهد. يكي ديگر از نوگرايي هاي اين رمان طنز حضور «خواننده مستتر» در داستان است؛ هر چند دخالت هاي نويسنده و قرار گرفتنش در بيرون از متن به منظور ايجاد ارتباط با خواننده و مخاطب «مولف مستتر» را بيشتر نمايان مي كند.
اما از آنجا كه حكايت هاي اين رمان بيشتر داراي «متني متكثر» هستند، نويسنده و مخاطب بدون آنكه با هم تصادمي داشته باشند، مي توانند در داستان زندگي كنند.

حاشيه ادبيات
017440.jpg
• در حاشيه استعفاي پيروز قاسمي
پيروز قاسمي، سرپرست پيشين دفتر مطالعات ادبيات داستاني به دليل عدم همكاري اداري و به تعويق افتادن كارها استعفا داد. وي در اين باره گفت: مدت هاست كه ما از نظر تامين امكانات همچون تامين آب و برق و تنخواه، مشكل داريم و نتوانسته ايم حق الزحمه بسياري از كارمندان را پرداخت كنيم. اين در حالي است كه علي اصغر رمضان پور، معاون امور فرهنگي وزير فرهنگ و ارشاد اسلامي در گفت وگو با ايسنا با انتقاد شديد از شخصي خواندن استعفا يادآور شد: من نزديك به ۱۴ سال است كه عضو اين مجموعه هستم و در بخش هاي مختلف آن كار كرده ام. اكنون نيز هيچ مشكل شخصي با دوستان ندارم و بعيد مي دانم كسي با من مشكلي از اين نوع داشته باشد.
دفتر ادبيات داستاني وزارت ارشاد، يكي از بخش هاي اين وزارتخانه است كه در طول اين سال ها نسبت به ديگر جاهاي ارشاد فعال تر بوده است. در دوره وزارت عطاءالله مهاجراني اين دفتر به سرپرستي قاسمعلي فراست، بيست سال داستان انقلاب را برگزار كرد كه در زمان خودش مي شود از آن تحولي در ارشاد ياد كرد. بعد از قاسمعلي فراست، پيروز قاسمي مديريت اين دفتر را به عهده گرفت، قاسمي در زمان مديريت فراست قائم مقام دفتر محسوب مي شد. به همين دليل او آگاهي كافي از چگونگي فعاليت دفتر داشت و از رابطه خوبي با اهل قلم برخوردار بود. در زمان مديريت پيروز قاسمي طرح هاي تحقيقاتي نيز به اين دفتر اضافه شد. اما متاسفانه در بن بست هاي كار اداري ارشاد برخي از اين طرح هاي تحقيقاتي ناكام ماند و برخي از طرح هاي تحقيقاتي به كوشش پيروز قاسمي به فرجام رسيد. اينك بعد از پيروز قاسمي اين نگراني بجا وجود دارد كه چه كسي جايگزين او خواهد شد؟ آيا اين فرد به روال كار دفتر ادبيات داستاني آشنا است؟ آيا تاكنون اين مدير جايگزين با نويسندگان و هنرمندان برخورد نزديك داشته است يا نه؟ و مهمتر از همه اينكه سرنوشت اين دفتر كوچك كه همواره فعال بوده چه خواهد شد؟ متاسفانه اين گونه كه از تعويض مديريت ها در اين چند ساله ديده ايم نبايد منتظر واقعه خوشايند باشيم.

• روباه و ميرعباسي
دي. اچ. لارنس، نويسنده مطرح قرن گذشته، در ايران نامي شناخته شده است. از اين نويسنده تاكنون ده ها قصه كوتاه در مجموعه هاي مختلف ترجمه و منتشر شده است. «روباه» در واقع اولين رمان از اين نويسنده است كه در ايران منتشر خواهد شد. روباه با ترجمه كاوه ميرعباسي توسط نشر باغ نو به بازار خواهد آمد. لارنس نويسنده اي با منطق و زيرساخت هاي عميق حسي است. او عمدتاً به ذهنيت و دغدغه هاي زنان مي پردازد و به همين دليل بين قشر نويسندگان فمينيست پايگاه خاصي دارد. البته او به هيچ وجه فمينيست نبود بلكه زن به عنوان جزيي از دغدغه هاي ذهني او همواره در نوشته هايش حضور دارد. لارنس به غير از روباه دو رمان مشهور ديگر با نام هاي «رنگين كمان» و «زنان عاشق» دارد كه مترجم اميدوار است روزي آنها را ترجمه كند. روباه طبق قول ناشر ظرف چند روز آينده به بازار خواهد آمد. ميرعباسي اين روزها ترجمه اي از نويسنده بزرگ پليسي يعني چسترتون را تحت نام صليب آبي و شش داستان ديگر روي پيشخوان كتاب فروشي ها دارد؛ ناشر اين ترجمه طرح نو است.

• ترابي و دفتري ديگر
«از نام هاي حك شده بر سنگ» آخرين دفتر شعر ضياءالدين ترابي، شاعر، مترجم و منتقد پيگير معاصر در چهل و نهمين نشست هفته كانون ادبيات ايران نقد و بررسي مي شود. در اين نشست كه ساعت ۵ عصر يكشنبه ۸/۴/۸۲ در محل خانه هنرمندان ايران برگزار خواهد شد؛ آقايان سيدحسن حسيني، محمد رمضاني فرخاني، سيداحمد نادمي و زهير توكلي درباره دفتر از نام هاي حك شده بر سنگ ديدگاه ها و نظرات خود را بيان خواهند كرد، همچنين در بخش پاياني برنامه تعدادي از شاعران نامدار و جوان تازه ترين آثارشان را قرائت خواهند كرد. از ضياءالدين ترابي كتاب هايي در زمينه هاي گوناگون ادبي منتشر شده است. از جمله كتاب هاي شعر: اضطراب در كعب ديوارهاي شيشه اي ،۱۳۴۹ گلوي عطش ،۱۳۶۵ از زخم هاي آينه و چشم ،۱۳۶۲ در بي كرانه آبي ،۱۳۶۲ گزيده شعر معاصر ،۱۳۶۶ سرخ از پرنده و پرواز ۱۳۸۰.
نقد شعر: پيرامون شعر ،۱۳۶۵ نيمايي ديگر ،۱۳۶۵ سرابي ديگر ،۱۳۶۵ فروغي ديگر ،۱۳۶۵ اميدي ديگر ۱۳۸۰. ترجمه شعر: يكصد شعر از يكصد شاعر معاصر جهان ،۱۳۶۶ باغ گيلاس (ترجمه شعر معاصر چين) ۱۳۸۱. روابط عمومي كانون ادبيات ايران از تمامي علاقه مندان شعر معاصر و جويندگان پيگير ادبيات امروز ايران، براي شركت در اين نشست، دعوت به عمل آورده است.

• فرهنگ نمادها
جلسه نقد و بررسي كتاب «فرهنگ نمادها» با حضور مترجم آن «سودابه فضائلي» و «اميليا نرسيسيانس» منتقد در كتابخانه مركز بين المللي گفت وگوي تمدن ها برگزار شد. به گزارش خبرنگار ادب و انديشه ايلنا، در اين جلسه كه به همت پژوهشكده مردم شناسي سازمان ميراث فرهنگي و مركز بين المللي گفت وگوي تمدن ها برگزار شد، كتاب «فرهنگ نمادها» نوشته «ژان ژواليه و آلن گربران» مورد نقد و بررسي قرار گرفت.
اميليا نرسيسيانس، منتقد درباره اين كتاب گفت: فرهنگ نمادها اثر معتبري است، اما معتبرتر از آن شناسنامه سودابه فضائلي است. وسواس مترجم در انتخاب واژه نماد به جاي symbol و فهرست سه زبانه مدخل (فرانسه، انگليسي و فارسي) از ويژگي ديگر كتاب است. همچنين مترجم وارد حوزه الهيات شده و از آيه هاي قرآن، كتاب مقدس و ترجمه هاي معتبر فارسي استفاده كرده است.

نگاهي به كتاب «ناشناس در اين آدرس»
ناشناس در اين سرزمين
017445.jpg
محمدعبدي
«ناشناس در اين آدرس» داستان ناشناسي است در اين سرزمين، كه حال به همت تينوش نظم جو، پس از ۶۵ سال، با ترجمه اي سليس و روان در اختيار علاقه مندان است. كرسمان تيلور، نويسنده زن آمريكايي، داستان زيبايي را به شكلي بديع و قابل توجه روايت مي كند كه آميختگي فرم و محتوا در آن به قدري دقيق، زيبا و جذاب است كه تصور روايت اين ماجرا در قالبي به غير از قالب برگزيده شده، مشكل به نظر مي رسد.
همه چيز در خلال نامه هايي كه دو دوست ديرين به يكديگر مي نويسند، اتفاق مي افتد و اين نامه ها بستري است براي روايت يك دوستي ـ و يك عشق پايان يافته بين يكي از اين دو دوست با خواهر ديگري ـ در حاشيه وقايع سياسي، اجتماعي قبل از جنگ جهاني دوم. تيلور موفق مي شود حالات و روحيات دو شخصيت را كه به قول يكي شان «مثل برادر همديگر را دوست داشتند»، به زيبايي تمام ترسيم كند، بي آنكه بخواهد به مدد راوي بودن يكي از شخصيت ها يا وجود داناي كل، قصه را پيش ببرد.
در نتيجه خودبه خود نويسنده مجبور است به شيوه اي بديع به حذف حشو و زوائد ماجرا بپردازد و تا جاي ممكن از هر نوع توضيح پرهيز كند. اين است كه نويسنده مطلقاً احساساتي نمي شود و عامدانه هيچ موضع مشخصي اتخاذ نمي كند و نمي خواهد به نفع يكي از شخصيت ها، ديگري را مستقيم محكوم كند.
شايد عدم وجود هر نوع توضيح نويسنده در بين نامه ها خود عامل مهمي است تا تيلور اجباراً به اصل مطلب بپردازد و اين مهم ترين حسن كتاب را برايش به ارمغان مي آورد [كه برمي گردد به همان آميختگي فرم و محتوا كه اشاره كردم. ] در نتيجه اين تمهيد نويسنده فقط يك ناظر است كه با ظرافت به عمق شخصيت هايش نفوذ مي كند و بي آنكه بخواهد چيزي را به خواننده اش حقنه كند، همه چيز را در روايتي غيرمستقيم بيان مي كند. نتيجه اينكه از قبل روايتي اين چنين ما مي توانيم هم «ماكس آيزنشتاين»، يك يهودي عادي با دنيا و خصوصيات خاص خودش را بشناسيم و هم «مارتين شولسه» را كه بنا به رسم روز پا بر اعتقادات و عقايد قبلي اش مي گذارد و حالا ظاهراً ـ و شايد عميقاًـ به يك وطن پرست آلماني ضديهود و طرفدار هيتلر تبديل مي شود.
شيوه روايت به شكلي حساب شده به خواننده اطلاعات مي دهد. در نامه اول مي فهميم كه «مارتين شولسه» آلماني، شريك «ماكس آيزنشتاين» آمريكايي در يك گالري نقاشي، به تازگي به آلمان بازگشته است. در همان چند سطر اول نامه بدون هيچ توضيح اضافي درباره شرايط آلمان چيزهايي مي شنويم كه بعد رفته رفته با به قدرت رسيدن هيتلر همه آن آرمانشهر ظاهري به هم مي ريزد. اين سير وقايع سياسي، اجتماعي آلمان با ظرافت تمام در لابه لاي نامه هاي اين دو نفر پيش مي رود، بي آنكه ذره اي اضافه يا اغراق آميز به نظر برسند.
باز در همين اولين نامه، صحبت «گريزل» خواهر «ماكس» پيش مي آيد كه پيشتر با مارتين روابط عاشقانه داشته و اين رابطه در نامه هاي بعدي، همه ماجراي قصه راپيش مي برد. اشاره به «گريزل» و كار او در تئاتر با ظرافت در نامه هاي بعدي تكرار مي شود تا اينكه سرانجام «گريزل» به حلقه ارتباطي «ماكس» و «مارتين» و سرانجام خيانت «مارتين» بدل مي شود و پايان غريب و غيرمنتظره ماجرا را رقم مي زند. كمي كه جلوتر مي رويم، رابطه دوستانه «مارتين» و «ماكس» به دلايل عقيدتي رفته رفته كدرتر مي شود و سير پايان اين دوستي كاملاً باورپذير جلوه مي كند.
تمهيد اينكه «ماكس» ديگر حق ندارد به «مارتين» نامه بنويسد (چون يك يهودي است و نامه هاي او براي مارتين دردسر درست مي كند) هم در قالب فرم و هم محتواي اثر به كار مي آيد؛ به جهت فرمي به اين شكل كه «ماكس» رفته رفته نامه هايش كوتاه تر مي شود و حتي به تلگراف هاي چندخطي مي رسد [كه اين فكر تلگراف ها چقدر درست در دل اثر جا مي افتد] و چه وجه محتوايي كه اصلاً همين مسئله نامه فرستادن «ماكس» تمهيدي مي شود براي نوعي انتقام از «مارتين» در قبال اعمال ناجوانمردانه اش درباره خواهر او.
اين ميان نويسنده با تيزهوشي از نوع خطاب كردن يكديگر در اول نامه ها در جهت محتواي قصه سود مي جويد: «ماكس» اولين نامه هايش را با خطاب «مارتين عزيز» شروع مي كند و با «دوست وفادار تو» يا «دوستدار تو» به پايان مي رساند. بعد كم كم رسمي تر مي شود و نامه ها فقط با خطاب «مارتين» شروع مي شوند و جمله عاطفي اي در پايان ندارند، تا فكر انتقام كه اين بار نامه ها [جهت مشكل درست كردن براي مارتين] با جملات «مارتين بسيار عزيز» و «مارتين برادر ما» شروع مي شوند، تا بالاخره آخرين نامه با جمله اي به پايان مي رسد كه خواننده خود مي تواند «مارتين» را پاي جوخه اعدام تصور كند. ضمن اينكه در يك ايده فرمي جذاب، در انتهاي كتاب با يك پاكت نامه برگشت خورده روبه رو هستيم كه روي آن نوشته شده: «ناشناس در اين آدرس».

ادبيات
اقتصاد
انديشه
ايران
پايان
جهان
زندگي
علم
ورزش
هنر
|  ادبيات  |  اقتصاد  |  انديشه  |  ايران  |  پايان  |  جهان  |  زندگي  |  علم  |
|  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |