هومن كواكبي
«برونو بزتو»، انيميشن ساز مشهور ايتاليايي چندسال پيش مجموعه اي را ساخت كه به مقايسه رفتارهاي اجتماعي هموطنان خود و ساير اروپايي ها مي پرداخت. استفاده از خطوط ساده در كنار مفاهيم عالي باعث شد تا بسياري از مردم جهان با اين اثر ارتباطي كامل برقرار كنند.
آنچه خواهيد خواند برداشتي بسيار آماتور در قالب روزنامه نگاري ايراني از مجموعه اي است كه بزتو خلق كرد.
در منطقه X، صبح يك روز پاييزي
روزنامه را باز مي كند و صفحه ورزشي آن را مي خواند. تيم مورد علاقه اش امروز بايد پيروز شود اگرنه ممكن است وضعيت آنها به خطر بيفتد. پاييز در منطقه X سردتر از جاهاي ديگر است. باران مي بارد اما او زير سايه بان بزرگ يك كافه قديمي نشسته و منتظر است قهوه اش كمي سرد شود. نگران نباشيد. حركت سريع هيچ ماشيني باعث نمي شود او داد بزند «هوي آروم تر برو». سعي مي كند بازي عصر را دوباره توي ذهنش مرور كند، چه اتفاقي خواهد افتاد.
... باز صبح يك روز پاييزي
هشت صبح از خانه اش بيرون آمد. دغدغه داشت. ديشب صاحبخانه به خاطر عقب افتادن كرايه كلي داد و بيداد كرده بود. ليوان چاي دم نكشيده صبح كوفتش شده چون بچه اش گير داده بود كه «بابا منم مي خوام بيام.»
ـ نه نمي شه.
پسر كوچكش هنوز فحش هايي را كه آخرين بار در ورزشگاه ياد گرفته بود مثل طوطي تكرار مي كرد. عصباني شد: «بچه بي ادب.»
اما پاسخ بچه مبهوتش كرد. ليوان چاي پر زد توي هوا و خورد به كابينت: «چرا نمي زاري يه روز مث آدم برم استاديوم. مثلاً روز تعطيله!»
در منطقه X ... چند ساعت بعد
به كارت انجمن هواداران باشگاه نگاه كرد. عكس روي آن مال پارسال بود؛ «بايد عوضش كنم.» قهوه اش را خورد. طعم تلخ آن لذتي داشت. باران هنوز مي باريد. دوستانش از راه رسيدند. تصميم داشت ناهار را با آنها در رستوران ارزان قيمتي بخورد كه اتفاقاً غذاهاي مناسبي هم داشت. بعد از آن هم مي خواست خانواده اش را به سينما ببرد. عاشق روزهاي تعطيل بود. مخصوصاً اگر يك فوتبال هم در شهر برگزار مي شد.
... اين بار چند دقيقه بعد
نصف شلوارش گلي شده بود. از هر ده ماشين، سه ـ چهارتاي آنها گاز مي دادند و رد مي شدند و بعد گل و لاي بود كه توي هوا پخش مي شد. اول صبح روز تعطيل ترافيك چه معنايي دارد؟ ولي مهم نيست كه معنا داشته باشد يا نه. به هر حال وجود داشت. چپيد توي يك ميني بوس زهواردررفته. راننده ميني بوس بغلي پايش را روي پدال گاز فشار مي داد. دود سياه رفت تا ته حلقش. ريه ها نفسي مسموم كشيدند. به سرفه افتاد: «لامصب چه كار مي كني. خفه شدم» يكي هل داد. داد زد: «آقا ساندويچي بايستيد تا بقيه هم جا بشن.» حالا ديگر لب هايش هم به ميله كثيف توي ميني بوس چسبيده بود. بوي بدي پيچيد و رفت تا ته بيني مرد؛ «ديگه جا نداري، برو ديگه!» و ميني بوس، پت پت كنان حركت كرد.
در منطقه X قبل از ناهار
قبل از ناهار فرصتي براي بازديد از نمايشگاهي داشتند كه باشگاه محبوبشان در منطقه اي از شهر برگزار كرده بود. انواع محصولات و اسپانسرهاي باشگاه به علاوه عكس هايي از خاطرات گذشته. هنوز ظهر نشده بود. باران مي باريد اما فضاي درون نمايشگاه گرم و مطبوع بود. اطلاعات كاملي وجود داشت كه مي توانست برايشان مفيد باشد.
روي شال و كلاهي كه از آن استفاده مي كردند آرم باشگاه حك شده بود؛ «رفقا مواظب باشيد گند نزنيد. آبروي تيم مي ره.»
... قبل از رسيدن به باشگاه
سرش را از پنجره جلويي ميني بوس بيرون آورد و با جواناني كه در كنارش بودند شروع به خواندن يك شعر در مورد تيم محبوبش كرد. يك موتورسوار داشت رد مي شد. پارچه اي كه به بازويش بسته بود نشان مي داد از طرفداران تيم رقيب است. موتورسوار نگاهي به او كرد و بعد فحشي عجيب در فضا پيچيد. گاز داد و از بين ماشين ها با ويراژ رد شد.
در منطقه X ... نيم ساعت تا بازي
داشتند شماره بليت هايشان را نگاه مي كردند. آنها را چند روز قبل از طريق اينترنت خريده بودند و براي تحويل گرفتن آنها نيز مشكل خاصي وجود نداشت. فقط چند لحظه طول كشيد. شماره صندلي شان كاملاً مشخص بود. صرف ناهار با شوخي و خنده تمام شد. خداحافظي و بعد تعيين قرار ملاقات مجدد، درست نيم ساعت قبل از بازي. يك ساعت بعد به همراه همسر و فرزندش در سينمايي نشسته بود كه داشت يكي از آخرين ساخته هاي كمپاني كارتون سازي والت ديسني را نشان مي داد. عاشق كارتون بود. احساس مي كرد آرامش بخش است. ولي چيزي در قلبش، تالاپ تولوپ، صدا مي داد. نزديك شدن به زمان مسابقه اضطراب او را افزايش مي داد.
... چند ساعت تا بازي
درهاي ورودي ورزشگاه مملو از آدم هايي بود كه براي تهيه بليت توي سروكله هم مي زدند. انواع ساندويچ هاي مشكل دار توي دهان مردم مي جنبيدند. تنها در يك پاركينگ باز بود و ماشين ها براي ورود آنقدر بوق مي زدند كه حتي كلاغ ها هم شاكي شدند. دود در فضا موج مي زد. زمان ورود به ورزشگاه پليس حتي يقه لباس او را هم گشت. هيچ وقت نمي توانست بفهمد حضور اين همه افراد با لباس نظامي درون يك مكان غيرنظامي چه معنايي دارد. وقتي آنها را مي ديد احساس مي كرد بايد با روحيه يك سرباز جنگجو وارد ورزشگاه شود. حتماً آنجا جايي براي جنگيدن بود.
به زور وارد شد. بعد دوباره بازرسي بدني. هنوز چند ساعت تا ظهر مانده بود. اما آدم روي سكوهاي طبقه اول موج مي زد. خيلي ها با اتوبوس از دورترين شهرها آمده بودند و شب در پاركينگ هاي اطراف ورزشگاه مستقر شدند. يك خواب كه زهرمارشان شد. خستگي ساعت ها نشستن توي اتوبوس كاملاً در چشم هايشان موج مي زد و حالا با اعصابي كاملاً خراب روي صندلي ها نشسته بودند. نگاهي به اطرافش كرد. با بغل دستي اش دعوايش شد. توي صف دستشويي كلي اين پا و آن پا كرد. بوي گند مي زد زير دماغش. با خودش فكر كرد: «تا عصر چطوري وقت بگذرانم؟»
چهار تا چترباز و يك موسيقي تمام برنامه اي بود كه براي او و امثال او در نظر گرفته شد.
در منطقه X ... بازرسي بدني ممنوع
۳۰ دقيقه مانده به بازي وارد ورزشگاه شدند و روي صندلي هايي كه از قبل رزرو كرده بودند نشستند. سقف كاذب بالاي سرشان مانع مي شد كه باران اذيت شان كند.
زمان ورود به ورزشگاه هيچ بازرسي بدني انجام نشده بود، اما آنها خوب مي دانستند دوربين هاي مدار بسته كاملاً فعال هستند. پيش خودش فكر كرد؛ «دفعه بعد مي روم نزديك زمين مي نشينم. اين طور فوتبال بيشتر حس مي شود.»
بين تماشاچيان و بازيكنان حفاظي وجود نداشت. حضور فيزيكي پليس در ورزشگاه آنقدر كم بود كه اصلاً احساس نمي شد. چون جمعيت خود را در قبال اتفاقات احتمالي مسئول مي دانستند همه چيز به كانون هواداران سپرده شده بود.روزي از يك جامعه شناس شنيده بود؛ «دليلي ندارد فوتبال با تجهيزات نظامي قاطي شود. خطرناك است.»
... ده ساعت پر از نكبت
تا قبل از شروع بازي آنقدر داد زده بود كه گلويش مي سوخت. خسته بود. ناهار دوتا ساندويچ با كيفيت پايين ريخته بود توي معده اش. چاي كمرنگ ليواني ۱۰۰ تومان. بازي كه شروع شد ديگر نا نداشت. كيفيت مسابقه پايين تر از آن چيزي بود كه روزنامه ها تبليغش را كرده بودند. همه عصبي بودند. يكي داد زد. يكي مشت خورد. يكي عربده زد. يكي گل زد. داور سوت زد. يكي اعصابش به هم ريخت. يكي يقه جر داد. بغل دستي به سيگار پك زد. همه چيز درهم شد. كسي انرژي نداشت. يكي بلند شد ايستاد.از خوشحالي
داد زد:گل، سربازي گفت: بشين آقا».
نشست. چون ذاتاً نجيب بود. بازي تمام شد. ۱۰ ساعت زندگي در ورزشگاه پر از نكبت بود. هرچند نكبتي دوست داشتني. دوباره ميني بوس ها. دوباره فشار آدم ها. دوباره دود. دوباره به «آقا زود باش تخليه كن.» دوباره صاحبخانه. دوباره ونگ و ونگ بچه. رمق نمانده بود.
در منطقه X ... انجام يك وظيفه اجتماعي
بازي تمام شد. همه ورزشگاه را ترك كردند. عده اي فشفشه زدند. عده اي آتش درست كردند. عده اي تا صبح توي شهر پا كوفتند. عده اي هم دعوا كردند. اما غالب آنها از ديدن فوتبال به يك تخليه انرژي رسيدند. زيبا بود و به همين دليل لذت بردند. احساس آرامش پس از فوتبال. بي خود نبود كه نرده ها را برداشته اند.
۲۴ ساعت بعد شهر در حالت عادي بود. فوتبال وظيفه خود را به عنوان يك وظيفه اجتماعي انجام داد.
... از صفر تا صد
اضطراب كماكان وجود داشت. شركت واحد اعلام كرد ديگر اتوبوس نمي دهد. فشار بازي ديروز هنوز ادامه داشت. مسئولان جلسه گذاشتند؛ «فكر كنيم هيچ چيز در اختيار كانون هواداران نباشد بهتر است. از صفر تا صد.»