جمعه ۱۴ آذر ۱۳۸۲ - سال يازدهم - شماره ۳۲۴۴
گوري براي گوركن
005944.jpg
محسن سيف
«گوركن...» قصه اي است مانده از سال هاي آخر مدرسه، سال هايي كه شيرين بود و يادش تلخي مي برد. اين قصه را به استادان بزرگوارم آقايان «محمد فريد»، «مفيدي» و دكتر «مرتضي آرمين» تقديم مي كنم. آدم هاي خوبي كه يادشان از سر نمي رود...
با فاصله دوري از ساختمان امامزاده، نزديك ديوار كاهگلي قبرستان زيريك بلوط تنه زمخت و شاخه خشك، زمين به اندازه  يك قبر گود شده بود. توي قبر نمور بود و بوي نا مي داد. يك شاخه خار از بدنه قبر روييده بود. خاك داخل قبر سرخ و نرم بود و آنطور كه نادعلي مي گفت: «اين بهترين قبر بود» بهترين قبر توي همه قبرستان و نادعلي اين بهترين قبر را براي خودش كنده بود، براي روز مبادا براي روزي كه دير يا زود از گرد راه مي رسيد و نادعلي مي بايست به استقبالش برود.
هر غروب وقتي آفتاب تيغه هاي طلايي اش را از تن زمين بيرون مي كشيد، نادعلي مي آمد سر قبر خالي و شروع مي كرد به خواندن نماز و اين كار را تا آمدن تاريكي يكريز ادامه مي داد و بعد وقتي گرد دوده اي شب مي نشست به دامن زمين، نادعلي نمازش را قطع مي كرد و برمي گشت توي آلونك و بعد از روشن كردن چراغ موشي مي رفت سراغ «حاجي» و صدايش را از توي دالان ول مي كرد بيرون و حاجي كه مثل هميشه زير طاق نماي دودزده  جا خشك كرده بود ، جا كن مي شد و در حالي كه با دست هايش ديواره  طاق نما را لمس مي كرد، كورمال كورمال مي آمد به طرف در امامزاده، بعد نادعلي دست او را مي گرفت و بعد از انداختن كلون در هر دو به طرف آلونك به راه مي افتادند.
توي آلونك «نادعلي» كيسه گدايي حاجي را از دستش مي گرفت و هر دو يك گوشه مي نشستند.
بعد حاجي كيسه پول خردها را از ليفه شلوارش بيرون مي آورد و با اين جيب و آن جيب همه پول ها را رو مي كرد و نادعلي آنها را مي شمرد. بعد پول ها را مي ريخت توي يك لنگه جوراب و آن را ته صندوق زير خرت و پرت ها قايم مي كرد. بعد مي رفت به طرف رف و دست  مي انداخت سفره خاكي رنگي را كه لكه هاي زرد و بدبويي رويش بود پهن مي كرد روي زيلو و قابلمه رويي قر و سياه سوخته اي را كه
در و همسايه ها و صاحبان مرده ها پركرده  بودند از غذا مي گذاشت وسط. بعد چراغ موشي را مي آورد كنار سفره مي گذاشت و آن وقت خودش مي نشست كنار سفره و دست حاجي را مي گرفت با قابلمه غذا آشنا مي كرد و به او مي گفت:
ـ يالا حاجي جون بخور ببينم.
و خودش هم دستش را چنگالي مي انداخت توي ظرف غذا. بعد از شام از اين در و آن در با هم حرف مي زدند، از گذشته ها مي گفتند و براي آينده نقشه مي كشيدند و موقعي كه حاجي با كشيدن چند خميازه جانانه اعلام خواب مي كرد نادعلي بلند مي شد رختخواب پاره پوره و كثيف او را پهن مي كرد روي سكوي زير طاقچه بعد دستش را مي گرفت مي برد پيش رختخواب و دست آخر كوزه آب را با كاسه لعابي آبله اي مي گذاشت بالاي سرش و مي گفت:
ـ حاجي جون، آب بالا سرته من رفتم ...
و از توي آلونك مي آمد بيرون توي تاريكي شاخه هاي لخت و عور بلوط را كه از ديوار كاهگلي به بيرون سر كشيده بود نشان مي كرد و خودش را با عجله به قبر مي رساند. به همان قبري كه دو سه سالي بود براي خودش كنده بود. بعد آنجا دو سه ركعتي نماز مي خواند و آن وقت مي رفت توي قبر دراز مي كشيد. از بوي نمي كه توي قبر بود لذت مي برد.
هر شب دو ساعت تمام توي قبر خوابيده و در اين مدت كيفور بود و انگار توي اين دو ساعت ته دلش قند آب مي كردند.
در اين دو ساعت نگاهش را مي دوخت به طاق آسمان، به جايي كه ستاره ها چسبيده بودند، ستاره هايي كه فاصله  دور و نزديكي، داشتند. گاه نزديك، گاه دور، گاه  تنها اما هيچ وقت به يكديگر نزديك نمي شدند و توي عالم خيال هميشه خودش را با ستاره ها مقايسه مي كرد، با ستاره هايي كه محكوم به تنهايي بودند.
نادعلي از سر عصر دو تا سطل به دست گرفته بود و سر هر قبري كه چند نفر نشسته بودند آب ريخته بود.
همه جور آدمي توي قبرستان بود. از بچه هاي ريز و درشت و نق نقو تا پيرمردها و پيرزن هاي كمتر تا شده و آفتاب لب بوم و سر و صدا از هميشه بيشتر بود. صداي گريه و زاري بيشتر مال زن ها بود. زن هايي كه خودشان را ميان چادرهاي سياه مخفي كرده بودند و صداي شيون شان تا ته قبرستان مي رفت.
غروب كه آمد، سر قبرها خالي شد و سر و صدا خوابيد.
نادعلي به عادت هميشه رفت نزديك ديوار، زير آن درخت بلوط تنه خشك و شروع كرد به خواندن نماز، خودش حس مي كرد كه امروز روز عجيبي بايد باشد؛ چرا كه با احساس تر از هميشه نماز مي خواند.
ته دلش را خيال يك اتفاق قلقلك مي داد و دلشوره داشت.
از توي قبر بوي گندلاش مرده  مي آمد. اما چيزي توي قبر نبود.نادعلي فكر مي كرد امروز روز عجيبي بود و امشب بايد شب عجيبي باشد. وقتي تاريكي همه جا را زير سايه گرفت نادعلي از نماز دست كشيد و برگشت به آلونك.
توي راه بوي لاش مرده را دنبال خودش حس مي كرد و ته دلش شور مي زد. آلونك از هميشه تاريك تر بود و ساكت بود.
كبريتي كشيد و چراغ موشي را روشن كرد. بعد انگشت سبابه اش را ميان ظرفي كه بالاي رف بود فرو برد و تكه حلوايي را كه به انگشتش چسبيده بود برد توي دهانش و با كيف شيريني مطبوعي را كه به سقش ماليده شده بود قورت داد.
بعد از در آلونك بيرون آمد و خودش را نزديك در قبرستان رساند و به عادت هميشه سرش را از لاي در بيرون آورد و صدا زد:
ـ حاجي... حاجي!
و چون جوابي نيامد از در بيرون آمد و چند قدمي روي كف خاكي دالان جلو رفت، توي طاق نماها سرك كشيد و چند دفعه ديگر حاجي را صدا زد!
ـ حاجي ... حاجي كجايي؟
حاجي زير هيچ كدام از طاق نماها نبود. جايي كه هميشه او مي نشست حالا خالي بود.
نادعلي از خيابان جلوي امامزاده آمد سر يك خيابان خاكي، خيابان از فاصله سي چهل متري قبرستان كشيده شده بود و زمستان ها مثل باتلاق بود.
گرد و خاك مثل مه توي هوا پخش بود و تو انتهاي جاده يك درشكه لگندو داشت مي رفت.
نادعلي برگشت و كلون در را انداخت و در حالي كه زير لب زمزمه مي كرد: «ممكنه رفته باشه ميدون ...» رفت توي آلونك. تاريكي آلونك غليظ بود و چراغ موشي تو اين حالت خيلي بي حال و دست و پا چلفتي به نظر مي رسيد.
نادعلي دوباره ناخنكي به قابلمه حلوا زد. خيلي گرسنه اش بود. اما دلش رضا نمي شد تنهايي چيزي بخورد و پيش خودش فكر مي كرد بايد منتظر حاجي بماند و به دنبال اين خيال چراغ موشي را از بالاي رف برداشت و آن را روي سكوي زير طاقچه زمين گذاشت، بعد كاسه آب را از سركوزه برداشت و پر از آب كرد و نصف آن را هورپ كشيد. آن وقت خودش نشست روي زمين و جوراب هايش را كه از چند جا سوراخ شده بود از پا در آورد و پرت كرد يك گوشه آلونك.
انگشت هاي كج و كوله و سياه پاهايش را با دست مالش داد، بعد دست ها را به هم ماليد و پاها را روي زيلو دراز كرد دلش ضعف مي رفت. گرسنه بود و مثل اين كه كم كم فكر حاجي از يادش مي رفت. نگاهش داشت بدنه سياه و دودزده قابلمه را لمس مي كرد، فكر كرد «خب براش نگه مي دارم ...»
و بلند شد قابلمه را از بالاي طاقچه پايين آورد. وقتي خوب سير شد ته مانده غذا را كنار گذاشت و زير لبي گفت «اينم واسه حاجي ....»
بعد سفره را جمع كرد و كاسه آب را برداشت و آب داخل آن را كه خنكي مطبوعي داشت سر كشيد هواي بيرون تاريك بود. ستاره ها مثل هميشه پخش و پلاي آسمان بودند.
شب پهن شده بود روي زمين، روي قبرها و روي گنبد آبي امامزاده، نادعلي بلند شد رختخواب حاجي را پهن كرد چراغ را گذاشت بالاي رف و كوزه آب را نزديك رختخواب به ديوار تكيه داد.وقتي از آلونك بيرون مي رفت ناغافل پايش به كاسه آب خورد و كاسه روي زمين دمر افتاد. آبي كه ريخته بود فوراً توي زمين فروكش شد نادعلي غرولند كنان كاسه را گذاشت كنار كوزه و از آلونك بيرون آمد.
وقتي طرف قبر مي رفت با خودش فكر كرد. براي چي اين كارها را مي كند. براي چه منظوري دو سال تمام هر شب يك ساعت و دو ساعت توي قبر مي خوابد. هنوز تو راه سؤال بود كه رسيد به كنار قبر.
بوي لاشه از قبر مي آمد!
نادعلي دو ركعت نماز خواند و بعد توي قبر دراز كشيد.
چشم هايش را بازگذاشت و نگاهش را مثل يك كلاغ از قفس چشم ها فرستاد به آسمان، ميان ستاره ها، ستاره ها مثل هميشه با هم قهر بودند.همه تنها بودند و جدا از هم نشسته بودند روي طاق آسمان و انگار داشتند فكر مي كردند.
ولي به چه چيز؟ به تنهايي شان؟ به سياهي شب؟ به خدا، كه ساخته بودشان، به وجود آورده بودشان بي آن كه علت اين موجوديت را بدانند. بي آن كه بدانند براي چه به وجود آمده اند، براي چه هستند و براي چه نيست مي شوند.
محو مي شوند، نابود مي شوند و اين كه فلسفه انتظارشان چيست؟
سال هاي «بودن» در انتظار چه كسي، در انتظار چه چيزي سپري مي شود؟
سال ها انتظار،  قرن ها انتظار انتظار انتظار...
نادعلي توي قبر جابه جا شد. توي دست افكار ريز و درشت گيج كننده اش مثل يك تكه كاغذ داشت مچاله مي شد.
هيچ وقت نتوانسته بود جواب قانع كننده اي براي افكار ديوانه كننده اش پيدا كند.
مي خواست همه چيز را بداند همه چيز را. غرقه در اين تصورات شروع كرد به لمس كردن خار توي قبر، و هنوز در پي جواب بود.
جوابي براي همه سؤال هاي گيج كننده اش. اما مثل اين كه عقلش به جايي قد نمي داد،جوابي نبود. داشت با خودش فكر مي كرد اين همه انتظار به خاطر چيست؟ توي اين قبر نمور چه كسي مي بايد سراغ از او مي گرفت، چه كسي مي بايد بيايد؟ كي؟
صداي عوعوي يك سگ از فاصله اي دور به همراه باد توي قبر مي پيچيد و توي مغز نادعلي صدا مي كرد. صداي سگ گاه دور و گاه نزديك بود. نادعلي خيال حاجي را در مخيله  اش حلول داده بود و فكر مي كرد كه او كجا بايد رفته باشد.
توي پاهايش احساس خواب رفتگي مي كرد. انگار خون توي رگ  پاهايش داشت مي ماسيد. احساس لذت مي كرد، از اين رخوت و سستي كيف مي برد. سعي داشت حركتي به خودش بدهد ولي انگار ناي جنبيدن نداشت انگار به ته قبر چسبيده بود. احساس يك جور تنبلي مي كرد و خود خواسته تلاشي براي برخاستن نداشت.
به ستاره ها خيره شده بود و دوباره مثل يك تكه كاغذ توي چنگ افكارش مچاله مي شد. ديگر به تنهايي ستاره ها فكر نمي كرد به تنهايي خودش نمي انديشيد. فكر تازه اي داشت. مرگ، نبودن، رفتن. مي خواست بداند مرگ چگونه با آدم گلاويز مي شود. اين خيال خوبي نبود. ناراحت كننده بود اما مثل زالو بود، سمج بود، آزار دهنده بود و نادعلي فراري نمي توانست از اين خيال.
خيال نبودن، خيال رفتن خوشحالش مي كرد، نبودن را مي خواست، ولي مي ترسيد.
اين تنها نقطه ضعف بود؛ ترس، ترس رفتن، ترس اين كه يكباره خون توي رگ هايش يخ بزند.
مي خواست، ولي مي ترسيد، دلش مالش مي رفت، احساس رخوت وجودش را گرفته بود، تمام بدنش داشت خواب مي رفت، ناي جنبيدن نداشت، انگار به ته قبر ميخكوب شده بود. ابلهانه مي خنديد، شوخي مي كرد، با خودش حرف مي زد. دست هاي سنگينش را نمي توانست حركت بدهد.
تمام تنش مورمور مي كرد، اين يك شوخي بود، ولي از اين خوشمزگي زياد خنده اش نمي گرفت، مي خواست بلند شود، مي خواست به آلونك برگردد،  مي خواست با حاجي حرف بزند. از گذشته بگويد، براي آينده نقشه بكشد. مي خواست از اين چاله لعنتي خودش را نجات بدهد. مي خواست از دنيا بريده ها را توي اين چاله هاي نمناك زور چپان كند. قصد رفتن نداشت. مي خواست رفتن ديگران را ببيند، خود خيال  ماندن نداشت،ولي پاهايش سنگين شده بود، بدنش سست بود و قدرت برخاستن نداشت. شوخي تمام شده بود، شوخي نبود، فصل رفتن بود، فصل رفتن!
نيش ترس زهر آشكاري توي دل نادعلي ريخته بود.
خرخر ريزي از ته گلويش بلند مي شد. بوي لاش مرده را با تهوع استشمام مي كرد، حالش به هم مي خورد،  مي خواست بالا بياورد.
زوزه باد را مي شنيد، صداي عوعوي آن سگ غريب توي مغزش صدا مي كرد، شاخه هاي لخت و عور بلوط سرنيزه وار نگاهش را مي خراشيد.
سنگيني خاك را روي خودش احساس مي كرد. برق بيل ها را مي ديد، بوي حال به هم زن شفته را قاطي نفس فرو مي داد. شوخي تمام شده بود. فصل رفتن بود، نبودن، محو شدن.
فرياد كشيد، بلند، از ته دل، با ترس، با استيصال، بغض راه صدايش را بسته بود، صداي دق الباب را مي شنيد، صداي فرياد حاجي را مي شنيد، هر ضربه كوبه  در ضربه اي به مغز او بود، نمي توانست خاموش بماند، با همه وجود فرياد مي كشيد، حاجي را به كمك مي طلبيد، ولي جز صداي خرخر ريز و مذبوحانه صدايي به گوش نمي رسيد، زبانش بزرگ شده بود، سنگين بود و توي دهانش نمي گشت.
سنگيني خاك را احساس مي كرد، بوي شفته را فرو مي داد، توي چشمش آب جمع شده بود، مانده بود، صداي تق و تق در گوش خراش بود و عوعوي آن سگ غريب گم بود. ستاره ها به هم نزديك مي شدند، نادعلي احساس گرسنگي مي كرد، دلش ضعف مي رفت، مي خواست ته مانده غذا را بخورد، مي خواست به آلونك برگردد، مي خواست كاسه آب يخ را هورپ بكشد.مي خواست سرقبرها آب بريزد، مي خواست كاسه لعابي قر و لك و پيسي را از توت پركند.
بوي لاش مرده مي آمد، ستاره ها خيلي به هم نزديك شده بودند. نزديك، نزديك...
تهران - بهمن ۱۳۴۶

هفته كتاب فردا آغاز مي شود
005942.jpg
يازدهمين  دوره  هفته  كتاب  پانزدهم  آذر در سراسر كشور آغاز مي شود.
محمد علي  شعاعي  معاون  امور فرهنگي  وزارت  فرهنگ  و ارشاد اسلامي  در گفت وگو  با خبرنگار واحد مركزي  خبر با اعلام  اين  مطلب  افزود: نهادينه  كردن  اهميت  كتاب  و مطالعه  در بخش هاي  مختلف  جامعه  همچون  مدارس ، دانشگاه ها، مساجد، جوامع  روستايي  و عشايري  و جامعه  صنعتي  و كارگري  از اهداف  مهم  برگزاري  اين  هفته  است .
وي  گفت:  كتاب  و دانش آموز، كتاب،  صنعت  و كارگر، كتاب،  امام  خميني (ره)  و انقلاب  اسلامي ، كتاب  و دانشجو، كتاب،  كتابدار و اطلاع رساني ، كتاب ، خادمان  نشر و حاميان  نسخ  خطي ، كتاب  و پديدآورندگان  و كتاب  ايران  در جهان  عنوان  روزهاي  يازدهمين  دوره  هفته  كتاب  است .
شعاعي  خاطرنشان  كرد: امسال  با هماهنگي  وزارت  فرهنگ  و ارشاد اسلامي  و وزارت  آموزش  و پرورش  ۲۵ هزار نمايشگاه  كتاب  در مدارس  كشور برپا مي شود و كتابخانه هاي  پنج هزار دبيرستان  نيز تجهيز خواهد شد.وي  افزود: همچنين  مسابقه  اگر مسئول  كتابخانه  بودم ، چه  مي كردم  در ميان  دانش آموزان  كشور در اين  هفته  برگزار مي شود.
معاون  امور فرهنگي  وزارت  فرهنگ  و ارشاد اسلامي  گفت:  كانون  پرورش  فكري  كودكان  و نوجوانان  در ۶۴۰ مركز فرهنگي ، برنامه هاي  قصه گويي ، شعرخواني  و داستان نويسي  را برگزار مي كند.
وي  با اشاره  به  برنامه هاي  جديد يازدهمين  دوره  هفته  كتاب  گفت : طرح  فعاليت  مشترك  ميان  دو حوزه  كتاب  و سينما از برنامه هاي  جديدي  است  كه  در اين  هفته  پيگيري  خواهد شد.
شعاعي  افزود: امسال  همچنين  گردهمايي  ناشران  الكترونيك ، چهارمين  دوره  بزرگداشت  حاميان  نسخ  خطي ، تقدير از برگزيدگان  كتاب  سال  دانشجويي  كارگاه هاي  آموزشي ، مسابقه  مقاله نويسي  و انتشار ويژه نامه  اجرا مي شود.
وي  افزود: برگزاري  بازارچه  كتاب هاي  دست  دوم  و مبادله  كتاب  بين  دانشجويان ، برگزاري  نشست  تخصصي  در زمينه  كتابخواني ، ترويج  طرح  نيكوكاران  كتابخانه ساز، تقدير از پديدآورندگان  و خادمان  نشر و مراسم  كتاب هاي  تشويقي  دومين  دوره  كتاب  سال  جمهوري  اسلامي  ايران  از ديگر برنامه هاي  مهم  اين  هفته  است.
 معاون  امور فرهنگي  وزارت  فرهنگ  و ارشاد اسلامي  با اشاره  به  فعاليت هاي  سال  گذشته  در حوزه  نشر كتاب  گفت:  موافقتنامه  تامين  كاغذ ناشران ، تثبيت  قيمت  كاغذ براي  نشر كتاب  و فعال  كردن  خريد كتاب  از ناشران  از مهم ترين  فعاليت هايي  است  كه  امسال  انجام  شده  است .

اهل قلم
بهترين تصحيح شاهنامه
تصحيح شاهنامه توسط استاد «خالقي» كه چندين سال براي آن زحمت كشيده اند بزرگ ترين كاريست كه تاكنون بر روي شاهنامه انجام گرفته است.
دكتر «فريدون جنيدي»  شاهنامه شناس و استاد دانشگاه با بيان اين مطلب گفت: شاهنامه يكي از بزرگ ترين آثار ادبي جهان است كه انديشه ها و كوشش هاي نياكان ما در عرصه دانش و فرهنگ بشري را در طول هزاران سال در خود جاي داده است.
فردوسي كسي است كه تمام اين كوشش ها را با انديشه پاك، آرماني و آسماني در گفتاري بسيار زيبا و توانا مطرح مي كند.وي با اشاره به تصحيح هاي موجود از شاهنامه فردوسي گفت: كار استاد خالقي در مورد شاهنامه كاري بسيار باارزش و قابل قبول است، اما كار نهايي نيست و بايد هنوز بر روي شاهنامه كار شود و ويرايشي كامل از بين آثار موجود از شاهنامه تحويل جامعه گردد. همانطور كه گفتم شاهنامه حاصل سال ها تلاش نياكان ما در زمينه دانش، فرهنگ، خرد و منش است. بنابراين نكته هاي فراواني را در خود جاي داده است كه بايد تمامي اين نكته  ها را به مردم و نسل هاي بعدي آموخت. به همين دليل تصحيح اثري مانند شاهنامه كاري بسيار دشوار است و كسي كه مي خواهد شاهنامه را تصحيح كند بايد به فرهنگ و زبان ايران باستان آشنايي كامل داشته باشد.دكتر «فريدون جنيدي» بيش از ۲۵ سال است كه در حال تصحيح شاهنامه بزرگ فردوسي است و گفته مي شود اين تصحيح تا سه سال ديگر به پايان مي رسد.

حصيرستان
نويسنده: دكتر باستاني پاريزي-ناشر: نشر علمي
اين كتاب حاوي نوشته هاي گوناگوني است كه در تاريخ، فرهنگ، ادب و مانند آن با ذكر روايات و خاطرات متعدد، گاه به شيوه  طنز نگاشته شده است. اما حصير كه بايد حق آن ادا شود زيرا اين پديده تمدن بشري قبل از فرش هاي گوناگون از قالي، جاجيم، گليم، نمد و قالي ماشيني و چيني تنها فرياد رس آدمي از سرما و رطوبت بوده و عجب آن كه بعد از چند هزار سال تمدن، هنوز هم متروك و منزوي نشده و براي خود جايي در تمدن قرن بيستم و حتي بيست و يكم هم دارد. از ديگر محسنات اين كتاب داشتن تصاوير و عكس در رابطه با مقالات آن است.
005940.jpg

تاريخ مختصر تمدن و فرهنگ ايران
نويسنده:دكتر احمد تاج بخش-ناشر: يادواره كتاب
تمدن و فرهنگ با اين كه با يكديگر بستگي علّي نيز دارند ولي ملازمه حتمي نيست و گاهي مي شود كه يك قوم در فرهنگ پيشتر در تمدن پست  تر از قوم ديگر باشد، يا برعكس. فرهنگ يك قوم در زبان، ادبيات، فلسفه، آيين و هنر تمدن يك قوم دربازرگاني و صنعت و قدرت نمايان است.
بعضي از مورخان اروپايي عمداً يا سهواً آنطور كه شايسته است تمدن و فرهنگ ايران را معرفي نكرده اند و در اظهار نظرهاي آنها تعصب و غرض و يا بي اطلاعي و عدم توجه دقيق مشاهده مي شود.
كتاب حاضر كوششي است جهت شناساندن تمدن و فرهنگ پيش از اسلام ايران. نويسنده سعي بر آن دارد تا فرهنگ و تمدن ايران را از زواياي مختلف مورد بررسي قرار دهد. كتاب از چهار بخش تشكيل يافته، بخش اول مادها، بخش دوم هخامنشيان، بخش سوم اشكانيان و بالاخره بخش چهارم ساسانيان كه شامل بررسي تاريخ و تمدن پيش از مادها، آداب ديني، پيدايش حكومت و قانون، پيدايش خط، صنعت، كشاورزي و آثار باستاني ايران تا پيش از اسلام است.

كتاب سياه مشق
سروده: هوشنگ ابتهاج.ه.ا.سايه-ناشر: كارنامه
هوشنگ ابتهاج در سال ۱۳۰۶ در شهر رشت زاده شد. دوران تحصيل را در همين شهر به پايان رسانيد، مدتي عهده دار كارهاي دولتي بود. چند سالي نيز - از سال ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۷ - برنامه   «گل هاي تازه» و «گلچين هفته» راديو ايران را سرپرستي مي كرد.
ابتهاج در دوران دبيرستان به سرودن شعر پرداخت و در همان سال ها اولين دفتر شعر خود را به نام نخستين نغمه ها منتشر كرد. وي با سرودن شعرهاي عاشقانه آغاز كرد اما با كتاب شبگير خود كه حاصل سال هاي پرتب و تاب پيش از ۱۳۳۲ است، به شعر اجتماعي روي آورد.
به گفته اهل قلم در كتاب حاضر مضامين گيرا و دلكش، تشبيهات و استعارات و صور خيال بديع، زبان روان و موزون و خوش تركيب و هماهنگ با غزل از ويژگي هاي شعر او است و نيز رنگ اجتماعي ظريف آن يادآور شيوه دلپذير حافظ است. از جمله غزل هاي برجسته او، «دوزخ روح» و «شبيخون»، «خون بها»، «گريه ليلي» و .... است.

شهر كتاب
جهان داستان «ايران»
نويسنده: جمال ميرصادقي - ناشر: اشاره
بيش از صد سال از شروع داستان نويسي جديد مي گذرد. در اين يكصد سال ادبيات داستاني ايران سه نسل را به خود ديده است. اكنون رمان هايي كه به زبان فارسي نوشته شده مجموعه اي است غني و قابل توجه كه مي تواند از جهات بسيار مورد بررسي و تحقيق قرار گيرد. بديهي است كه هر نوع بررسي و تحقيق در اين زمينه، از هر جنبه اي كه باشد و با هر هدفي كه انجام گيرد، در نخستين مرحله، نياز به اطلاع و اشراف پژوهنده، به تك تك يا بخشي از اجزاي اين مجموعه دارد.
اين كتاب در سه بخش تنظيم شده: بخش اول، مقاله اي است درباره داستان كوتاه نوين فارسي ايراني، شامل خصوصيت هاي كلي و عام داستا ن هاي كوتاه نويسنده هاي نسل اول و دوم و اشاره اي به داستان كوتاه نسل سوم نويسنده هاي بعد از انقلاب. بخش دوم به هشت نويسنده متقدم نسل اول اختصاص يافته داستان هاي كوتاه برگزيده آنها با تفسير ارايه شده است. بخش سوم به كيفيت معنايي و ساختاري داستان هايي از نو آمدگان نسل سوم توجه شده و به تنوع و گوناگوني آنها، كه انواع داستان ها از واقع گرا،تمثيلي و نمادين و واقع گراي جادويي را در بر مي گيرد.
005938.jpg

سيري در تاريخ علويان
نويسنده: مصطفي خلعت بري سيماكي-ناشر: رسانش
در پژوهش حاضر، تحولات مذهبي علويان در منطقه غرب مازندران در طول بيش از سه قرن بعد از ورود اسلام به ايران، بررسي شده است.
«به ويژه در تنكابن مانند سادات مويدي و كيايي، همچنين مزار پژوهي بقاع متبركه وامامزاده ها در حوزه شهرستان هاي تنكابن و رامسر نيز بررسي ساختار معماري و موقعيت جغرافيايي بقاع متبركه و باورهاي عامه درباه آنها است» مباحث كتاب در پنج فصل سامان يافته است. نگارنده در فصل اول با نگاهي اجمالي به تحولات مذهبي طبرستان، پيشينه تاريخي، مذهبي طبرستان را بررسي مي كند. فصل دوم شامل مزار پژوهي بقاع متبركه امامزاده ها و تعيين صحت و سقم اعتبار آنها در تنكابن و رامسر است. فصل سوم به بررسي جغرافياي تاريخي غرب مازندران محله ثالث «تنكابن، كجور، كلاردشت» و مختصري از تاريخ اين منطقه اختصاص دارد و در ادامه از حكومت سادات مويدي و كيايي سخن به ميان مي آيد. در فصل چهارم موقعيت جغرافيايي، معماري و باورهاي مردم درباره بقاع متبركه و امامزاده هاي تنكابن، بررسي مي شود. فصل پنجم درباره بقاع و امامزاده هاي رامسر است. در پايان كتاب واژه نامه اصطلاحات محلي، كتابخانه، فهرست بقاع متبركه و عكس هايي از امامزاده هاي تنكابن و رامسر چاپ شده است.

جهان معنوي ايراني از آغاز تا اسلام
نويسنده: گئوويدن گرن-ترجمه: محمود كندري
ناشر: ميترا
يكي از بزرگ ترين ايران شناسان كه سال ها عمرش را صرف پژوهش در زمينه تاريخ و فرهنگ ايران به ويژه در مسايل ديني ايرانيان كرد .استاد گئوويدن گرن است. او يكي از معدود دانشمندان جهان بود كه توانست طي هشتاد و نه سال عمر پربار خود،مكتب فكري و پژوهشي بلند آوازه اي در تاريخ دين هاي خاورميانه از اكدي و اوايل دوره سامي تا پيدايش و گسترش اسلام بگشايد و شاگردان فراواني را پرورش دهد.
شناخت و تسلط ويدن گرن در زبان هاي اوستا، ارمني، تركي، سانسكريت و سامي وي را در مقام يگانه اي براي ترجمه، تفسير و مقايسه متون ديني خاورميانه طي مدتي بيش از ده هزار سال و بيشتر نشانده بود. تاريخ انديشه ايراني
آن چنان كه در نوشتارهاي تاريخي به شكل مكتوب باقي مانده حدود هزار و ۵۰۰ پيش از ميلاد از شاخه بزرگ هند و ايراني جدا شده به مثابه قومي مجزا، يعني قوم ايراني، هستي تاريخ خويش را به منصه ظهور رساند. جدايي اركان قومي ايراني و هندي را تقريباً مي توان به درستي تاريخ گذاري كرده زيرا در خاور نزديك و در حدود هزار و ۷۰۰ پيش از ميلاد هنگامي كه پادشاهي ميتاني داير شد، هنوز اين جدايي روي نداده بود. در حقيقت قبايل ايراني را همچون ملتي واحد مد نظر قرار داده اند، اما از ديدگاه سياسي هرگز موفق نشده اند آنها را در ساختار حكومتي واحدي به هم پيوند دهند. اين قبايل در مسير وحدت سياسي، در نهايت، تحت حكمراني داريوش اول به اين امر دست يافته اند.نوشتار حاضر از يازده بخش تشكيل يافته است كه در محورهاي جهان بيني سرزمين ها و ملل، عالم كبير، عالم صغير، آيين زرواني، ايزد كده، زرتشت، شخصيت  او، آموزه او، فرجام شناسي، سياست ديني، آيين عرفاني ايراني و بالاخره تاريخ ديني زرتشتي، تدوين يافته است.

داستان
ادبيات
ايران
جامعه
رسانه
زمين
شهر
كودك
ورزش
هنر
صفحه آخر
|  ادبيات  |  ايران  |  جامعه  |  داستان  |  رسانه  |  زمين  |  شهر  |  كودك  |
|  ورزش  |  هنر  |  صفحه آخر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   شناسنامه   |   چاپ صفحه   |