ياسر شيخ لو
امسال آفتاب بر گونه هاي جوانان تابيده است و اين شايد تنها تفاوت جشنواره بيست و دوم فيلم فجر نسبت به دوره هاي گذشته باشد. جرياني كه در ادامه مي تواند زمينه ساز ورود گسترد ه تر جوان ها به سينما باشد. سامان سالور هم يكي از همين جوان هاست كه عقيده دارد: از سينما سخت تر، ورود به سينماست.
خودت يك جوري شروع كن!
خب... قاعدتاً من سامان سالور خواهم بود كه ليسانس سينما دارد آن هم از دانشگاه سوره (مي خندد).
امكانش هست كه كمي بيشتر روي دانشگاه زوم كني؟ منظورم همدوره اي ها و همه چيز در مورد آنهاست؟
راستش در آن دوران من با خيلي ها همدوره اي بودم، مثلاً آقاي تورج اصلاني (فيلمبردار)، آقاي معيري (كارگردان)، مسعود سلامي (فيلمبردار). گو اين كه جداي از اين كه با اين عده همدانشگاهي بوديم، همخانه اي هم بوديم و با هم زندگي مي كرديم. يعني قبل از اين كه همكار باشيم، همدل بوديم. البته با بچه هاي زيادي همدوره بوديم كه خيلي هايشان الان در كارشان موفق هم هستند. مثل عليرضا اميني كه البته تئاتر مي خواند، يا مثلاً داريوش ياري كه همكلاسي و همورودي من بود.
و احتمالاً شاهد احمدلو؟
شاهد در يك مقطع آمد و بعد انصراف داد و رفت. بهمن كيارستمي هم بعد از مدتي انصراف داد. ما هم اغلب بچه تنبل هاي دانشگاه بوديم. البته من خوب نمره مي گرفتم، با شيوه هاي خاص خودم. معمولاً يا شب امتحان همه درس ها را مي خواندم و قضيه حل مي شد و يا از شيوه هاي ناصواب استفاده مي كرديم و بالاخره نمره هم مي گرفتيم. راستي يكي ديگر از بچه هاي همدوره اي من مجيد برزگر بود كه الان يادم افتاد. ما بهمن ۷۴ وارد دانشگاه شديم.
بله مجيد برزگر كه فيلم كوتاه مي سازد و معمولاً آنونس جشنواره هم كار مي كند.
بله... و بچه هاي خيلي خوب ديگري كه اغلب هم اهل شهرستان بودند.
و شاگردي چه كساني را كرده اي؟
من سينما را مديون كساني هستم كه دوستانه در كنارم بودند و در حين تجربه واقعيات آن، مرا همراهي كردند. حتي نسبت به كساني كه يك روز زودتر از من وارد دنياي سينما شدند، هم احساس دين دارم. اما يكي از بزرگترين سعادت هاي زندگي من تجربه حضور ۲۰ روزه در پشت صحنه فيلم سگ كشي آقاي بيضايي بود. من در اين مدت به جز سينما، انسان بودن را هم ياد گرفتم. در سينما خيلي وقت ها پيش مي آيد كه رابطه شاگردي و استادي خيلي غيرمستقيم بروز مي كند و گاهي اصلاً اين رابطه به وجود نمي آيد. يعني شما ممكن است يك فيلم خوب ببيني يا يك نقد خوب بخواني و كلي چيز ياد بگيري.
يعني وجه شاگردي و استادي مطلق نيست و مي تواند در هر مقطعي به گونه اي جلوه كند.
بله... البته من موثر بودن استادهايي كه داشته ام را انكار نمي كنم. اما نسبت به هيچ كدامشان احساس دين و لااقل شاگردي ندارم. يكي از استادان بزرگوار من آقاي هوشنگ مرادي كرماني بودند و استاد ديگري كه در خاطرم هست، دكتراحمد الستي است كه در مسايل تئوريك و زيبايي شناختي خيلي چيزها از او ياد گرفتيم.
همين؟!
(مي خندد) راستش من زياد سر كلاس نمي رفتم. از كل دوران دانشجويي، همين دو استاد را يادم مي آيد چون همانطور كه گفتم، من درسهايم را شب امتحان مي خواندم. البته يك خانمي هم بود كه جزوه هايش را مي گرفتيم و براي خودمان كپي مي كرديم. و دست آخر نمره ما ۲۰ مي شد و نمره آن خانومه ۱۶. به همين دليل او هم ديگر به ما جزوه نداد و ما اجباراً به راه هاي ناصواب روآورديم. (مي خندد)
كمي هم از خانواده ات بگو؟ چندتا بچه ايد؟
ما دوتا خواهر بوديم و دوتا برادر. من چرا فعل ماضي استفاده مي كنم؟! (مي خندد) نه آقا ما هنوز هم هستيم. چهارتا بچه ايم...
و از خصوصيات خانواده اي كه در آن بزرگ شدي؟
خب من در يك خانواده معمولي بزرگ شدم كه در آن طرز فكري كاملاً گسترده وجود داشت و فضاي بازي هم براي حركت بچه ها به سوي آينده در نظر گرفته شده بود. نمونه اش خود من. اصلاً يكي از دلايل اين كه به راحتي توانستم به سينما بپردازم، خانواده ام بود. چون من قبلاً در يك دانشگاه ديگر رشته ديگري را مي خواندم، اما انصراف دادم. البته پدر و مادرم مخالف اين ماجرا بودند، اما به خواسته من احترام گذاشتند و من به تهران آمدم و مشغول تحصيل در رشته مورد علاقه ام يعني سينما شدم.
اولين تصويري كه با نگاه به گذشته در ذهنت تداعي مي شود را مي تواني تعريف كني؟
بله... روز اول مهر سال ۱۳۶۲... يك خيابان باران زده، آن روزهايي كه وقتي اول مهر مي شد، واقعاً پاييز هم مي آمد. برگ ها ريخته بودند و نم باراني هم زده بود. من دست در دست مادربزرگم به دبستان مي رفتم. دبستان ناصرخسرو در شهرستان بروجرد. يادش بخير.
پس اهل بروجرد هستيد؟
بله... در اولين نگاهم به گذشته، تصاوير خاطرات آن روزها در ذهنم تداعي مي شود.
برگرديم به حال... چطور جواني مي كني؟
مثل بقيه. البته ما كه جواني نكرده ايم و بلد هم نيستيم چطور جواني كنيم. چون بخش زيادي از زندگي را با مشكلات كارمان گذرانده ايم و مي گذرانيم. آن هم كار سختي مثل سينما كه بسيار انرژي مي برد. ما بخش عمده انرژي و جواني خودمان را صرف اثبات حقانيت جوان ها و گفتن حر ف هاي نگفته مي كنيم. منظورم همه جوان هاي ايروني است. حال هر كس در حرفه خودش.
توانستيد اين كار را بكنيد؟
من يك جاي ديگر هم گفته ام كه فكر مي كنم بدون كمك و همدلي اين نسل، امكان ندارد كه سينما در حال حاضر به حيات خود ادامه دهد يا نفس بكشد. من خودم از لطف و همدلي خيلي از دوستان در همين فيلم (ساكنين سرزمين سكوت) بهره بردم. مثل آقاي عليرضا اميني، مسعود سلامي، مهرداد نصرتي، برادرم ساسان سالور و عليرضا بيات كه دستيار من بود. جالب است بدانيد كه ميانگين سني همه بچه هاي گروه ما در اين پروژه حول وحوش ۲۴ و ۲۵ سال است. مسن ترين ما آقاي روح ا... جعفر بيگ لو بودند كه حدود ۳۵ سالشان است.
به هرحال ما داريم تلاش خودمان را مي كنيم. اميدواريم كه جوان ها بتوانند بعد از اين جاي ويژه اي براي خود در سينما باز كنند و اعتمادها را به خود جلب كنند.
شما ازدواج كردي؟
نه... راستش قرار هم نيست ازدواج كنم.
فكر مي كني اگر دختر بودي با خودت ازدواج مي كردي؟
نه... چون مي دانستم كه سامان سالور هيچ وقت مال خودم نيست. اين مشكل در كار ما وجود دارد. اصلاً جور در نمي آيد. فكر كن، مثلاً براي ساخت يك كار قرار باشد دو ماه تمام در مرز كردستان باشي. خب اگر منطقي باشيم و البته مشكلات اقتصادي سينما را هم كنار اين مشكل بگذاريم، مي بينيم اصلاً با هم جور در نمي آيد.
حالا كه صحبت به اين جا كشيده شد، از بازار كار سينما هم بگو. اين همه دانشجويي كه در اين رشته فارغ التحصيل مي شوند، جذب كجا مي شوند؟
ببين سينماي ما اصولاً درگير مسايل و جرياناتي، غير از مسايل شايسته سالاري است.
يعني خيلي از آدم هايي كه حق ساختن فيلم و لياقت ورود به سينما را دارند، تنها به اين دليل كه روابط درست و حسابي ندارند يا مشكلات مالي بر سر راهشان است، از اين حق طبيعي خود محروم مي شوند. حالا نقطه مقابل اين هم وجود دارد. اصلاً سينما خيلي حرفه سختي است و ورود به آن هم به مراتب سخت تر. خاصيت حيات در اين حيطه، پوست كلفت بودن است. يعني اگر مي خواهي باقي بماني، بايد وقتي از در بيرون افتادي از پنجره وارد شوي. حداقل براي جوانان و فارغ التحصيلان اين رشته كه اينگونه است.
كمي هم از تم اصلي فيلمت بگو... اسمش چه بود؟ آها... ساكنين سرزمين خورشيد. به نظر مي رسد فيلم خيلي بعد تصويري داشته باشد.
دغدغه خود من راجع به سينماي مستند و سينماي تجربي است. و در واقع راجع به داستان زندگي سه انسان در يك منطقه كويري و مسكوت است. فيلم پرسوناژ (عوامل) كمي دارد و تقريباً در يك لوكيشن انجام مي شود.
فكر مي كنم بشود گفت كه فيلم غيرمتعارفي است و همان طور كه حدس زدي يكي از تلاش هاي ما در اين فيلم تصويرسازي و پيش بردن خط تجربي و خط داستاني با استفاده از تصاوير است. سعي كرده ايم روند پيشبرد داستان، معرفي شخصيت ها و لوكيشن هايمان هم با استفاده از بيشترين تصاوير و كمترين ديالوگ باشد.
نظر منتقدان را چه طور پيش بيني مي كني؟
نمي توان پيش بيني كرد. چون ما در مسيري قرار داريم كه براي پيشرفت احتياج به تجربه داريم و قطعاً الان توقع اين را ندارم كه همه برايم كف بزنند. بلكه در انتظار فهميدن ضعف هاي خودم در نقدهاي منتقدان خواهم بود. چون سينما، خصوصاً براي امثال من با آزمون و خطا همراه است. من قبلاً تجربه فيلم كوتاه داشته ام. من فكر مي كنم سينما دو وجه دارد. يكي مربوط به تلاش، جسارت، علم و پايداري من و ديگري كه در واقع همان بستر كار است، نمايش فيلم و برخورد مخاطب عام و خاص با فيلم است.
به هرحال من اين تجربه را كاملتر و با جزئيات بيشترش دوست دارم. يعني همان نقد منتقدان اما اميدوارم مخاطب عام خودم را راضي كنم.
تصاويري از فيلم «ساكنان سرزمين سكوت» اولين فيلم بلند سامان سالور