جمعه ۱۷ بهمن ۱۳۸۲ - سال يازدهم - شماره ۳۳۰۴
در همين نزديكي - ۳
شهر يخي
- قسمت اول -
بيژن مشفق
001479.jpg
خوانديد كه محمود براي ادامه تحصيل به آمريكا مي رود. او طي ايميل هايي كه به خواهرش، منيژه مي زند از حال و هواي آن جا مي گويد. منيژه نيز در پاسخ، او را در جريان اخبار خانه مي گذارد. محمود كه در يك شهر كوچك و دانشگاهي زندگي مي كند، از دختري عجيب صحبت مي كند كه منيژه سخت مشتاق است از او بيشتر بداند. اينك ادامه ماجرا:
سلام!
منيژه دو سه سال پيش را يادت مي آيد كه كمرم درد گرفته بود و دكتر گفته بود بايد وزن كم كنم؟ حتماً يادت مي آيد كه گير داده بودم كه حتماً پنج شنبه،  جمعه ها بروم كوه و مدام مي رفتم. تو هميشه مي گفتي: «اين محمود هر كاري كه مي كند انگار مهم ترين كار دنياست. حالا مي خواهد خوردن سوسيس بندري باشد يا گرفتن مدرك تافل.» حالا بگذريم كه فعلاً وقت ندارم حالت را بگيرم. اگر اين چيزها يادت بيايد حتماً يادت مي آيد همان سال يك روز پنج شنبه، وسط زمستان باز هم مي خواستم برم كوه و مادر نمي گذاشت. بيشتر به اين خاطر كه جنابعالي هم پايت را تو يك كفش كرده بودي كه من هم مي آيم. هر طوري بود حريف مادر شديم و رفتيم توچال. پاي كوه كه رسيديم و از ماشين پياده شديم، يادت مي آيد كه يكدفعه يخ كرديم. اما خب از رو نرفتيم و حركت كرديم. فقط چندتايي ديوانه تر از ما آن روز آمده بودند كوه. با اين كه خوب خودمان را پوشانده بوديم بعد از نيم ساعت تقريباً همه جاي بدنمان يخ بسته بود. رنگ پوست صورتت كبود شده بود. منتها از بس غد هستي صدايت درنمي آمد. من كه حس مي كردم به جاي انگشت چند تكه چوب به دستهايم وصل است. همين كه گفتم بهتره برگرديم بي هيچ حرفي راه رفته را برگشتيم. اما بي انصاف ماشين نبود. نيم ساعتي هم منتظر ماشين شديم تا بالاخره يك بنز گازوييلي پيدا شد و دربست ما را تا خانه برد. يادت مي آيد تو ماشين با آن كه بخاري درب و داغاني داشت، تا رسيديم خانه جيكمان درنيامد و همين كه به خانه رسيديم تو زدي زير گريه. انگشت هاي پاهايت داشت سياه مي شد. مادر تا توانست غر زد و همپاي تو گريه كرد.
خب همه اينها را گفتم كه آن سرما و آن روز را كاملاً فراموش كني. آن سرما در برابر سرماي زمستان اين جا حكم كنار شومينه نشستن را دارد. الان يك هفته است كه دما از منهاي ۲۵ درجه سانتي گراد بالاتر نيامده. اين كره بزها البته عادت دارند. همه غلط هايشان را هم رديف، مي كنند. سينمايشان را مي روند. رستوران هم همين طور. شب ها هم ماشين ها را برمي دارند و تو خيابان ها گشت مي زنند. منيژه گمان نكنم از آمريكايي جماعت كسي تو دنيا الكي خوش تر باشد. هرچند شهر ما به خاطر دانشجويي بودن از سيصد و پنجاه هزار نفر جمعيتش حداقل دويست هزار نفرش خارجي هستند. اما چيزي كه هست نمي دانم چطور است كه فرهنگ آمريكايي همه را شكل خودش مي كند. نه اين كه بگويم تو را مجبور به كاري بكنند. همچين بي اختيار مي پذيري كه كارهايي كه مي كنند درست است كه مخت سوت مي كشد. اين جا دانشجوي چيني، هندي و پاكستاني زياد است. البته تو كارهاي خصوصي همان طور مثل كشورهايشان هستند. حتي خيلي هايشان تو جاهاي غيررسمي مثل خانه و خيابان ،لباس هاي محلي خودشان را مي پوشند و غذاي خودشان را مي خورند. اما همين كه به دانشكده مي آيند يا به ادارات مي روند يا مي خواهند تفريح كنند تا مغز استخوان آمريكايي مي شوند. مايكل جكسون گوش مي كنند (جالب است براي آمريكايي ها ديگر مايكل جكسون از مد افتاده)، طرفدار رگبي و بسكتبال مي شوند، كاپوچينو مي خورند (نوشيدني اصلاً ايتاليايي ولي حالا آمريكايي شده)، خلاصه كشور هفتاد و دو ملت كه مي گويند همين جاست. منتها هفتاد و دو ملتي كه همه يك جورهايي يك ملت شده اند.
خب حتماً حوصله ات از اين تحليل هاي آبكي اجتماعي، فرهنگي من سر رفته است. از سرما بگم كه امان من يكي را بريده. حالا باز خوب است كه ياشار اين ابوطياره را دارد. اگر بفهمد درباره ماشينش اين حرف را زده ام كله ام را مي برد. نمي داني با آن چه عشقي مي كند. نديد بديد. تو اين سرما فقط مانده دستشويي را هم با تويوتاي ياشار برويم. ديشب كه شنبه بود ياشار دنگش گرفته بود برويم نمايشگاه سبزي  و تره بار زمستاني. باور كن منيژه ما ايراني ها هرجا برويم آن اصل زبل بازي خودمان را نشان مي دهيم. تو نمايشگاه زمستاني سبزي  و تره بار، غرفه دارها براي جلب مشتري و امور تحقيقات خودشان، به هر كسي كه فرم نظرخواهي آن غرفه را پر كند يك چيز جايزه مي دهند. نيم كيلو سبزي بسته بندي شده، يك كيلو گوجه فرنگي و يا ... باور كن مشتري پروپاقرص اين نمايشگاه، همين حضرات سي،  سي و پنج نفر ايراني مقيم شهر ما هستند. همه به نوبت از اول نمايشگاه را مي گيرند و هرچه لازم دارند و ندارند،  برمي دارند. گوجه فرنگي، سبزي هاي مختلف، بادمجان، هويج، كلم و هزار چيز ديگر. لازم به ذكر است كه يخچال خود ما ديگر جا ندارد. از بس در آن چيزهايي چپانده ايم كه اسم بيشترشان را هم نمي دانيم. حكايتي دارد با بچه ها بيرون رفتم. حتي آدمي مثل حميد، شوهر سيمين كه پولش از پارو بالا مي رود،از همه مشتاق تر است. باور كن منيژه جماعت ايراني اين جا از نظر علمي بي رقيب هستند. حالا نمي خواهم بي خود از خودمان تعريف كنم. بله، چيني ها و به خصوص هندي ها هم خيلي باهوش هستند. همه درس خوان، كاري و باپشتكار اما هيچ فرقه و گروهي نديدم كه مثل ما ايراني ها اينقدر كم كار كند و اينقدر زياد بازده داشته باشد. اگر براي يك پروژه كلاسي، يك هندي يا چيني دويست ساعت جان مي كند تا نمره A بگيرد، يك ايراني با شصت ساعت كار همان نمره را مي گيرد. با اين همه و با اين كه در مجامع دانشگاهي اينقدر اجر و اعتبار داريم ولي باز هم بچه ها چشمشان به همچين نمايشگاهي مي افتد، آب از لب و لوچه شان راه مي افتد. زن و مرد هم ندارد. البته اشتباه نكني. بچه ها مثلاً گدا و گشنه يا خداي نكرده دله دزد نيستند. فقط نمي دانم چه كيفي از خوردن مال مفت مي برند كه پي از هر چيزي را به تن مي مالند. چهارشاخ مانده ام حرص چي را مي زنيم.
معذرت باز زدم جاده خاكي. از ديشب مي گفتم كه ياشار گير داده بود باز هم برويم نمايشگاه.شب آخر نمايشگاه بود.
- دست بردار ياشار يخچالمان دارد مي تركد.
- چه ربطي دارد؟ مي خواهيم برويم حال كنيم. فوقش همه را همان جا مي خوريم.
- باشه اگر بادمجان ها را همان طور خام و با پوست مي خوري من هستم.
- خوب لوس نشو. زود حاضر شو. من مي رم ماشين رو راه بندازم.نمي دونم چي شده يكي دو روزه ريپ مي زنه.
- جناب دكتر! ماشينت رو بهتره بذاري كنار خيابان شايد مسلماني پيدا شد و برد انداخت تو آشغالداني. خدا را چي ديدي؟!
- خوب، بسه، نمك نريز كه شوري ات دل آدم رو به هم مي زنه.

كارد به ياشار مي زدي خونش بيرون نمي زد. ماشين، ما را كنار خيابان اصلي شهر گذاشت كه گذاشت. مگر مي شد از ماشين بيرون آمد و به ماشين ور رفت. زمهريري بود كه خون تو رگ هاي آدم يخ مي بست. چند دقيقه اي تو ماشين مانديم اما لامروت بخاري  هم از كار افتاده بود. چاره اي نبود. بايد ماشين را همان جا مي گذاشتيم. آنقدر سر ياشار به خاطر ماشين غر زدم و حرصش را براي آوردن سبزي مفتي درآوردم و مسخره اش كردم كه يك دفعه در را باز كرد و ماشين را دور زد و خودش را انداخت تو مغازه كوچكي كه روبه روي ما بود. چاره اي نبود من هم بايد مي رفتم. تا آن وقت فكر مي كردم تو ماشين سرد است. اما امان از هواي بيرون. همان ده، پانزده ثانيه اي كه ميان ماشين و مغازه را طي كردم، تا موهاي سرم كه زير كلاه پوستي بزرگي بود يخ بست. مغازه خيلي كوچك بود. باور نمي كني داخل چه مغازه اي شده بوديم منيژه. يك خانم چيني پير پشت ويترين بود و داشت بستني مي فروخت. امان از دست اين آمريكايي هاي الكي خوش. به قول پدر كه هميشه مي گفت اين ها همه از سير خوردن زياد است. خلاصه خانم چيني گير داده بود حالا كه آمديم تو مغازه اش بايد حتماً بستني هم بخوريم. همين طور داشتيم سر به سر خانم چيني مي گذاشتيم كه يك دفعه ياشار شانه ام را كشيد و گفت: «محمود! بايد بريم.»
- چي؟
- زود بريم
- چي مي گي تو؟
- اون جارو نگاه.
به گوشه مغازه كه يك ميز كوچك و صندلي بود اشاره كرد. روي يكي از صندلي ها يلدا خواهر محمود نشسته بود.
ادامه دارد

نگاهي به آثار ادوارد مورگان فورستر، رمان نويس انگليسي
دل گرم، عقل سرد
001497.jpg
حسين ياغچي
سرگذشت برخي نويسندگان مطرح و نام آور جهان در كشور ما، حكايتي غريب و جالب توجه است. همان طور كه مي دانيم عمده نويسندگان برجسته تا زمان دهه هاي مياني قرن بيستم ميلادي به طور جسته و گريخته اي در ايران مطرح شده اند. نويسندگان مهم روسي نظير لئو تولستوي، فئودور داستايوفسكي، چخوف، تورگنيف و... هر يك به نحوي مورد استقبال طيف كتابخوان ايراني (در اينجا خواننده رمان) قرار گرفته اند. همچنين نويسندگان اروپايي هم از استقبال اين طيف محروم نمانده اند و در ادوار مختلف توجه مخاطب ايراني را برانگيخته اند. هر چند مي توان در اين ميان از بعضي نويسندگان بنام جهان در اين قاره، سخن به ميان آورد كه بدون هيچ دليل مشخص و استواري از توجه خواننده ايراني بهره مند نشده اند و در گمنامي به سر برده اند. نويسندگان مختلف آمريكاي شمالي و جنوبي نيز به همين سرنوشت دچار هستند. برخي از اينان، موجبات استقبال كم نظير و گاهي بي نظير خواننده ايراني را فراهم كرده اند و آثار برخي ديگر از آنان روندي مخالف روند مذكور را باعث شده است. به طور مثال رمان صدسال تنهايي اثر گابريل گارسيا ماركز تا به امروز، نسل هاي مختلف جامعه كتابخوان كشور ما را در برگرفته اما نويسنده ديگري از همين خطه نظير كورتاسار، نه از سوي مترجمان و نه از سوي مخاطب، استقبال چنداني را موجب نگشته است. در مورد نويسندگان آمريكاي شمالي هم چنين وضعيتي را شاهد هستيم.
در اينجا نويسنده ديگري وجود دارد كه علي رغم حضوري تاثير گذار و جريان ساز بر ادبيات جهان، به هيچ وجه توجه مخاطب ايراني را برنينگيخته است. اين نويسنده ئي.ام.فورستر است. نويسنده اي متعلق به ادبيات انگليس، كه همواره احساسي نوستالژيك را در نسل هاي مختلف كتابخوان اين كشور به وجود آورده است. حضور دو رمان مهم اين نويسنده در فهرست صد رمان برتر قرن بيستم جهان، شاهدي برچيره دستي و استادي او به شمار مي رود. در اين ميان، فورستر نويسندگان مطرح بعد از دوره خود را نيز به نحوي تحت تاثير قرار داده است. شايد اين تاثير از جنس تاثيري كه نويسنده اي آمريكايي همچون ويليام فاكنر ايجاد كرده، نباشد اما به هر حال هيچ كارشناس و منتقد ادبي نمي تواند موضوع تاثير گذاري فورستر را كتمان كند. او در ادبيات انگليس در ميانه دو جريان ادبي عمده اين كشور قرار گرفته است. اگر آن طبقه بندي مرسوم در ادبيات داستاني كه آثار مختلف را به دو دوره كلي كلاسيك و مدرن تقسيم مي كند، در ادبيات انگليس هم بپذيريم،  آن وقت بايد بگوييم كه ئي .ام.فورستر از جمله معدود نويسندگاني است كه در حدفاصل ميان اين دو رده قرار گرفته است. دوره كلاسيك، نويسندگان شاخصي همچون توماس هاردي و ويليام تكري را در خود جاي داده و در دوره متاخر هم نويسندگان مهمي همچون گراهام گرين و سامرست موآم ظهور و حضور يافته اند. البته اين نويسندگان ساير كشورها كه خود را از دوره هاي پيشين ادبي شان جدا مي كنند، خود را سخت به آن دوره پايبند نشان داده اند. در آثار فورستر از يك طرف رگه ها و نشانه هايي از ادبيات كلاسيك انگليسي را مشاهده مي كنيم و از طرف ديگر با پرداختي متفاوت و جديد در سبك و لحن اين آثار مواجه هستيم. نوع داستان پردازي فورستر، بسيار شبيه داستان پردازي از نوع كلاسيك آن در ادبيات انگليسي است. ماجراهايي كه پيرامون شخصيت ها تنيده مي شود از جنس كشمكش هاي دراماتيك ادبيات كلاسيك به شمار مي رود. همچنين نوع نگاه فورستر به مقوله نوشتن رمان و اساساً داستان نويسي، بسيار شبيه نگاه نويسندگان كلاسيك است. اغلب نويسندگان كلاسيك، داستان پردازي را در جهت نشان دادن دغدغه ها و آمالشان براي به وجود آوردن جامعه كمال يافته و آرماني دانسته اند. فورستر نيز در اظهارنظري گفته كه نمي تواند از دردها و رنج هايي كه جامعه بشري به آن مبتلاست چشم پوشي كند و به طرفداري از مقوله هنر براي هنر بپردازد.
001491.jpg
چنين اظهارنظري، يك مثال عيني در جهت همنوايي فورستر با نظريات نويسندگان كلاسيك به شمار مي رود اما جالب اينجاست كه تاثيرگذاري فورستر بر كار نويسندگان بعد از خود در بخش تكنيكي نوشتن رمان تمركز يافته است. بسياري از نويسندگان شاخص قرن بيستم در سخنراني ها يا مقالاتي كه پيرامون داستان گويي و رمان نويسي منتشر كرده اند به كتاب ارزشمند جنبه هاي رمان، اشاره هاي فراوان كرده اند. اين كتاب، مجموعه سخنراني هاي فورستر پيرامون وجوه مختلف رمان نظير طرح، شخصيت پردازي، فانتزي و... را شامل شده است. فورستر بيشتر عمر خود را در محيط هاي دانشگاهي گذراند و حتي محل زندگيش هم در شهركي دانشجويي بوده است. به همين جهت اغلب اظهار نظرهايي كه از او به جا مانده رنگي از همان محيط و فضا به خود گرفته است و اين براي نويسنده اي كه اينچنين به تمايلات و اعمال انسان هاي دوره خود آگاه بوده و اين آگاهي به حدي بوده كه گاه به نظر مي رسيده كه او در محيط و شرايط گوناگوني به سر برده، كمي عجيب مي نمايد.
اما دلايل عيني چندان براي توضيح عدم استقبال مخاطب ايراني از آثار فورستر وجود ندارد. رمان هاي فورستر واجد آن خصوصيت خاص بودند كه در مورد بعضي از رمان ها وجود دارد و فهم آنها را براي مخاطب مشكل مي سازد، نبوده اند. استقبالي كه در سطح جهان از آثار وي به عمل آمده، دليلي بر اين مدعاست. چاپ انتشارات پنگوئن از رمان گذري به هند بيش از يك ميليون نسخه فروش داشته است. همچنين چندين اقتباس سينمايي از روي رمان هاي فورستر در سينماي  هاليوود انجام شده، كه اين هم بخش ديگري از اقبال مخاطب جهاني را به آثار فورستر نشان مي دهد. اما به نظر مي رسد كه تعريف درستي از نوع مخاطب آثار اين نويسنده در ايران به وجود نيامده است. رمان خوان حرفه اي ايراني همواره دغدغه هايي فرا متني را از خواندن رمان جست و جو كرده است. به طور مثال همواره به نويسندگاني روي خوش نشان داده كه وابسته به يكي از جريانات و مكاتب سياسي يا فلسفي بوده اند. با وجود چنين ديدگاهي ارتباط برقرار كردن با آثار فورستر بسيار مشكل مي شود. چرا كه يكي از مهم ترين مولفه هاي آثار وي گريز از همان جريانات و مكاتب است. بنابراين لاجرم بخش عمده اي از كتابخوانان ايراني، روي خوشي به رمان هاي او نشان نمي دهند. ساير مخاطبان جامعه ما كه به طور مستمر كتاب نمي خوانند هم به آثار فورستر به ديد ديگري مي نگرند. آنها برداشتي كه از اين رمان ها مي كنند اين است كه كارهاي فورستر داراي همان جنبه هاي خاص بودن (كه در سطور بالا ذكر آن رفت) هستند. با اين اوصاف به نظر مي رسد كه در مورد رمان هاي فورستر دچار نوعي بدفهمي شده ايم. طيف هاي مختلف خوانندگان، هر كدام برداشت متفاوتي از اين رمان ها ارايه مي دهند و آنچه در اين ميان مغفول مي ماند لذت بردن از دنياي افسون كننده داستان هاي اين نويسنده شهير است.

داستان هايي از فردوسي
طهمورث ديوبند
محمدحسن شهسواري
001482.jpg

ديديد كه كيومرث اول پادشاه عالم بود. پس از وي هوشنگ، نوه او بر تخت نشست. هوشنگ كه به هوش و دانش شهره گيتي بود، به مردمان به دست آوردن آهن از سنگ آهن، ساختن كاريز ، كشاورزي و  اهلي كردن حيوانات را آموخت. اما بزرگترين كار او كشف آتش بود كه به شكرانه اين كشف، جشن سده را كه در دهم بهمن ماه است به وجود آورد. هوشنگ پس از چهل  سال آباد گري و داد گري رخت از جهان فاني بربست. اينك ادامه داستان:
پس از هوشنگ پسر گرانمايه و هوشمند او، طهمورث، بر تخت نشست. پس از بر تخت نشستن او همه موبدان را (روحانيون آن زمان) به پيش خود خواند. نزد آنان پيمان بست كه گيتي را از بدي ها بشويم. به ويژه ديوان را كه مايه كژي ها و ناراستي هاست بربند كشم هر آنچه از سودمندي ها در جهان است آشكار كنم. باشد كه پادشاهي من بر عالم شايسته من باشد. طهمورث به راستي به پيمان خود پايبند بود. به مردمان درست كردن لباس از پشم گوسفند را ياد داد. چهارپاياني مانند اسب و قاطر و الاغ را به خدمت انسان در آورد. سياه گوش و يوزپلنگ را اهلي كرد. همان طور باز و شاهين را تا به خدمت او درآيند و به آنها آموختني هاي زيادي آموخت. به گونه اي كه جهانيان از كارهاي او در شگفت ماندند. مرغ و خروس و ديگر ماكيان را نيز در خدمت انسان درآورد. پس از همه اين كارها: چنين گفت خدا را نيايش كنيد / جهان آفرين را ستايش كنيد.
نزديك ترين يار طهمورث كسي بود به نام «وشيداسپ» كه به نيكي و پرهيزگاري شهره بود. تمام روزها، روزه دار بود و شب ها به نماز مي نشست. همه راههاي نيكي را او به طهمورث مي آموخت: چنان شاه پالوده گشت از بدي / كه تابيد ازو فره ايزدي.
فرزانگي طهمورث چنان جهان گستر شد كه ديوان بدكردار احساس خطر كردند. با آن كه طهمورث پادشاه تمام عالم از جمله ديوان بود اما آنها از فرمان او گردن كشيدند. پنهاني ميان خويش انجمن كردند تا چاره طهمورث كنند.  اما خبر خيلي زود به طهمورث رسيد. برآشفت و فرمان حمله به ديوان را داد. از آن سو تمام نره ديوان و ساير افسون گران نيز سپاهي برآوردند. سردارشان خروشنده ديوي  سياه بود. دو سپاه رو به روي يكديگر ايستادند. در يك سو ديوان نعره زن كه از تكاپويشان: هوا تيره فام و زمين تيره گشت / دو ديده در و اندرون خيره گشت. در سوي ديگر سپاه طهمورث و ديگر دلاوران. جنگ در گرفت اما ديري نپاييد. زيرا كه طهمورث نيمي از ديوان را با نيروي فرازميني خود افسون كرد به گونه اي كه در جاي خود ميخكوب شدند.
001485.jpg

نيمي ديگر را همراه با ديگر دلاوران با گرزگران شكست داد. سپاه نيكان بسيار زود تمامي ديوان را به بند كشيدند. از آن پس بود كه طهمورث به طهمورث ديوبند شهره گشت. طهمورث ديوان بند كشيده را به تخت گاه آورد. اما ديوان از او خواستار بخشش شدند. آنها به طهمورث ديوبند گفتند كه ما مي دانيم تو خود به انواع هنرها و دانش ها آراسته هستي و آدميان را نيز فراداده اي اما اگر جان ما را نگيري هنري به تو خواهيم آموخت كه تمامي هنرهاي تو در پيش آن هيچ است. طهمورث ديوبند از سخن آنان در شگفت ماند كه اين چه هنري مي تواند باشد. با آنها پيمان بست كه اگر آن چه مي گويند درست باشد آزادشان خواهد كرد. سپس از آنها پرسيد اين چه هنري است. ديوان پاسخ دادند هنر نگارش: نبشتن به خسرو بياموختند / دلش را به دانش برافروختند. اين گونه بود كه طهمورث ديوبند نوشتن را از آنها آموخت. نه به يك زبان بلكه آنها سي زبان به او آموختند . زبان هاي رومي، تازي، پارسي، سغدي، چيني و پهلوي از جمله آن زبان ها بود. از آن زمان بود كه آدميان نيز به دانش بي مانند خواندن و نوشتن آراسته شدند.
طهمورث ديوبند سي سال پادشاهي كرد و پس از گذاردن يادگاري هاي بسيار براي مردمان ،به سوي جهان باقي شتافت.

خواندني ها
به انتخاب استاد
صحبت شيطان
001494.jpg

مجموعه داستان
به انتخاب آلفرد هيچكاك
ترجمه كيميا بالازاده
ناشر: اميركبير
آلفرد هيچكاك در طول دوران حياتش، علاوه بر اين كه فيلمساز خوبي بوده و در آن به كمال رسيده، «ستاره»  بسيار بااستعدادي هم لقب گرفته است. مثلاً يكي از استعدادهاي او اين بوده كه در صحنه هاي ابتدايي فيلم هايش حضوري گذرا داشته است يا مثلاً از ميان داستان هايي كه مي خواند، بهترين ها را گزينش مي كرده و شايد از اين جهت باعث رساندن اين داستان ها به اوج بوده است.
در كتاب  «صحبت شيطان» هم با مجموعه ديگري از داستان هاي منتخب هيچكاك، مواجهيم كه البته بسيار شبيه فضاي فيلم هايي است كه او در سينما ساخته است.
در بخشي از داستان وارث قتل كه نوشته «ادليسي» است چنين مي خوانيم:
«... در اتاق نشيمن مبلماني ارزانقيمت و مطابق روز قرار داشت. وانمود كردم كه در حال آزمايش گوشي به كمك اپراتور هستم. قطعات گوشي را از هم باز كردم و با وجود آن كه او حركاتم را زيرنظر داشت، فرستنده ظريفي را كه با خود آورده بودم جدا كردم. مطمئن بودم نمي داند چه چيزي است. اين نوع فرستنده ها خيلي كوچكند، يك بار يكي از آنها را در زيتوني پلاستيكي گذاشتم و آن را در نوشيدني انداختم. بدين ترتيب دويست پا آن سوتر توانستم به مكالمات داخل بار گوش كنم. چند لحظه بعد،  وقتي كارم تمام شد بوق تلفن را امتحان كردم و به خانم ولز گفتم: قطعات جديدي در آن كار گذاشتم كه توليد اشكال نكند. تلفن شما بسيار خوب كار مي كند، متشكرم خانم.»
001488.jpg

درباره كشتن
آدمكش كور
نويسنده: مارگارت آت وود
ترجمه: شهين آسايش
ناشر: ققنوس
چاپ: ۱۳۸۲
مارگات آت وود، نويسنده پرطرفدار كانادايي با نوشتن رمان «آدمكش كور» موفق به كسب جايزه مهم «بوكر» در سال ۲۰۰۰ شده است. آت وود در رمان ها و داستان هاي كوتاهي كه نگاشته بيش از همه به موضوع روان شناسي قاتلان علاقه نشان داده و ساختار داستاني آثارش را بر همين اساس، سامان بخشيده است.
در بخشي از رمان آمده است:
«فقط يك عكس از او دارد. عكس را در يك پاكت قهوه اي كه رويش نوشته «بريده روزنامه ها» گذاشته است و آن را در ميان صفحات گياهان ماندگار براي باغ سنگي كه كس ديگري نمي خواندش پنهان كرده است. عكس را با دقت حفظ كرده است، چون تقريباً تنها چيزي كه از او دارد؛ يك عكس سياه و سفيد است كه با يكي از آن دوربين هاي جعبه اي دست و پا گير قبل از جنگ گرفته شده؛ دوربيني كه دهانه آكاردئوني شكل دارد، با فلاش كار مي كند و جعبه خوش ساخت و چرمي اش با بندها و قلاب هاي پيچيده اي كه دارد به پوزه بند شبيه است. عكس آن دو را، آن زن و مرد را در پيك نيك نشان مي دهد، پشت عكس كلمه پيك نيك با مداد نوشته شده است ـ بدون اشاره به نام زن يا مرد ـ لازم نيست نام آنها را بنويسد، نامشان را مي داند.»
هنر آت وود در آن است كه مي تواند علي رغم برخورداري اغلب داستان هايش از موضوع و مضمون واحد، در تمام داستان هايش جذابيتي جداگانه ايجاد كند و به اين طريق خوانندگان را به خواندن داستان هايش علاقه مند كند.

ادبيات
ايران
تكنيك
جامعه
داستان
دهكده جهاني
عكس
علم
ورزش
هنر
|  ادبيات  |  ايران  |  تكنيك  |  جامعه  |  داستان  |  دهكده جهاني  |  عكس  |  علم  |
|  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   شناسنامه   |   چاپ صفحه   |