جمعه ۱۹ تير ۱۳۸۳ - سال يازدهم - شماره ۳۴۳۲
index
باباحسين
004506.jpg
عباس قديرمحسني
نور كمرنگ چراغ فانوس افتاده بود روي صورتي كه پر بود از بريدگي و زخم. موهاي انبوه صورت روي زخم ها را پوشانده بودند و گوني هاي شني دورتادور مردي را كه چهار زانو روي زمين نشسته بود. دست هاي مرد رو به آسمان بود و چشم هايش. تسبيح سرخ رنگي در دستش بالا و پايين مي رفت و لب هايش تكان تكان مي خورد. صداي شيهه اسبي به گوش رسيد و بي سيم خش خش كرد.
ـ الو! الو! منم علي اصغر. رسيديم به معبر. به گوشم.
ـ به گوش باش و آماده.
بي سيم دوباره صدا كرد.
ـ الو! باباقاسمم. ابوالفضل كنارمه. رسيديم به سيم هاي خاردار. به گوشم.
ـ روي خط باش
مرد دست كشيد به روي محاسن بلند سپيد و سياهش و بي سيم خش خش كرد.
ـ الو! بابا. عباسم. پير بابا مي گه جلوي ميدون مين هستيم. به گوشم.
ـ آماده باشين و منتظر.
مرد با چفيه مشكي اش عرق هاي صورتش را پاك كرد.
ـ الو! بابا. منم علي اكبر. جلوي سنگراي كمين هستيم. چه كنيم. به گوشم.
ـ به گوش باشيد و آماده.
صداي شيهه اسب دوباره بلند شد. مرد چشم هايش را بست و تسبيح سرخ رنگ را چرخاند، در دستش. يكد فعه روز شد. تسبيح پاره شد و دانه هايش ريختند روي زمين.
ـ الو! بابا. درگير شديم. ما رو ديدن. منور مي زنن.
مرد نگاه كرد به منوري كه در آسمان سنگر مي سوخت و همه جا را روشن مي كرد.
ـ بابا. بابا. ما رو دور زدن. از پشت  تير مي زنن. قمقمه ها... قمقمه ها... همه خالي شدن...!
راههاي باريك آب از سقف آرام آرام پايين مي آمدند.
ـ كربلا، كربلا، بابا اين جا شده كربلا... بايد ببيني...!
گرد و خاك همه سنگر را پوشاند و صداي انفجار و سوت خمپاره با صداي شمشير همه جا را گرفت.
ـ بابا. بچه ها زدن به ميدون مين... دارن مي پرن...!
مرد به سرعت بلند شد و دستي رفت روي شانه اش. بشين حالا موقع رفتن نيست. بي سيم خش خش كرد و بوق كشيد. صداي انفجار و فرياد بلند شد.
ـ بابا... بابا... با...
مرد گوشي بي سيم را برداشت و چسباند به گوشش و كانال ها را عوض كرد.
ـ به گوشم. به گوشم.
ـ بابا... گلوله... تير... همه بخوابين رو زمين.
ـ مرد كف سنگر دراز كشيد.
ـ بابا قاسمم. فصل كوچ شده. پرستوها... پرستوها...
ـ دسته اي از پرستوها از توي سنگر پريدند بيرون.
ـ بابا اين جا جهنمه... ما همه داريم مي ريم بهشت... سيم خاردار... باريكه هاي سرخ رنگ از بدن مرد ريختند پايين.
ـ بابا... قيچي شديم با تانك... پير بابا زده به ميدون مين...
مرد در سنگر چرخ مي گيرد و سماع مي كند. صداي شيهه اسب بلند مي شود و گرد و خاك مي رود به آسمان.
ـ بابا هيچ جا رو نمي بينم.
ـ بابا... فانوس خاموش مي شه.
ـ كميل... كميل بخون بابا... مرد كميل زمزمه مي كند.
ـ بابا لب هاتو بچسبون به گوشي... حلالم كن... مرد گوشي را مي بوسد.
ـ بابا دستم... دستم جدا شده...مونده روي گوشي...
ـ مرد به دست خوني كه گوشي را محكم گرفته نگاه مي كند و گلاب مي پاشد به هوا.
ـ بابا... بابا... بوي گلاب مي ياد... دست هاي مرد پر از خون مي شود.
ـ بابا علي اصغر... علي اصغر... تير خورده تو گلوش... خون... خون... مرد پوتين ها و جوراب هايش را درمي آورد.
ـ بابا... قاسم پابرهنه زده جلو... مرد گل هاي سرخ را پرپر مي كند و مي ريزد روي زمين.
ـ بابا... همه پرپر شدن...
مرد روي زمين مي نشيند و قطره اشكي از گوشه چشمش سر مي خورد و مي رود توي ريش هاي انبوهش.
ـ بابا... بابا... همه بچه ها رو كشتند... همه رو زدن...
قطره ها سريع تر مي شوند.
ـ بابا... پير باباهم پريد...
شانه هاي مرد تكان تكان مي خورند.
ـ بابا... گريه نكن... حلالم كن... ابوالفضلم... پرچم هنوز دستمه...
مرد به پرچم تكيه مي زند و بلند مي شود.
ـ بابا... علي اكبر ديگه برنگشت...
ـ بابا... قاسم شكار تانك ها شد... بابا
مرد با ذوالجناح به سوي ميدان مي رود...

خوليوكور تاسار و «امتحان نهايي»
روايت سرگشتگي
004512.jpg
حسين ياغچي
در ادبيات داستاني آمريكاي جنوبي «خوليو كورتاسار» از موقعيت متفاوتي نسبت به ساير نويسندگان اين خطه برخوردار است. اين موضوع چه از حيث نوع آثار و چه از حيث وقايع و ماجراهاي زندگي او قابل بررسي است.
اصولاً بسياري از نويسندگان آمريكاي جنوبي تحت تاثير نويسنده اي همچون «خورخه لوئيس بورخس» بوده اند و حتي بسياري از آنها اين تاثير را در نوشته ها و گفتارشان انعكاس داده  و به نوعي آن را قبول كرده اند. «گابريل گارسياماركز» و «ماريو بارگاس يوسا» از جمله اين نويسندگان هستند. سبك كاري اينان در داستان نويسي نيز معمولاً از يك منبع فكري منتج شده است. آنها تلاش كرده اند تا به نوعي به جهان داستان و اصلاً داستانگويي بهايي دوباره ببخشند و تعريف جديدي از رابطه نويسنده با جهان داستانيش ارايه كنند چه در اين راه، پيروي از اصول و سبك نويسندگان كلاسيك از ارزش بسياري برخوردار است و شايد ذات چنين تفكري به شمار رود. بورخس را مي توان آغاز كننده چنين تفكري دانست او سال هاي زيادي را به كاوش در ادبيات قرون گذشته پرداخت و آنچه سرانجام به آن رسيد اين بود كه غايت اصلي ادبيات و داستانگويي، بخشيدن احساسي از لذت  به خواننده است و ساير مسايل هم حول محور چنين احساسي مي چرخند. علاقه بورخس به نوع ادبيات داستاني انگلوساكسون از همين ايده و تفكر نشات مي گيرد. چرا كه در اين نوع ادبيات هم وجوه فرامتني داستان ها كمتر موردتوجه قرار مي گيرد و معمولاً جنبه اي از داستانگويي به شمار مي رود. آثار «مارك تواين»، «ارنست همينگوي»، «توماس هاردي»، «ويليام فاكنر» و... از جمله آنهاست. در دهه هاي اخير ديده ايم كه برخي از نويسندگان تراز اول آمريكاي لاتين هم به پيروي از چنين سنت فكري اي پرداخته اند و اگر چه در آثارشان وجوه اجتماعي، تاريخي و سياسي مختلفي مورد اشاره قرار مي گيرد اما عمده ارزش آنها از نوع داستان پردازي و ابعاد مختلف آن نظير روايت، شخصيت  پردازي، پيرنگ و... ناشي مي شود.
اما به هر ميزان كه چنين نويسندگاني با اين ديدگاه فكري حضور داشته اند در كنارشان نويسندگاني هم بوده اند كه مسيري متفاوت در پيش گرفته  و تلاش كرده اند تا آثار خود را بر پايه سنت فكري ديگري بنيان نهند. «خوليوكور تاسار» سرآمد چنين نويسندگاني به شمار مي رود در ابتداي مطلب اشاره شد كه چنين تفاوتي در كورتاسار چه در سبك و چه در زندگي اش وجود دارد. ابتدا لازم است مقداري زندگي او را مورد كاوش قرار دهيم.
تا اوايل دهه ۱۹۵۰، خوليو كورتاسار نويسنده  اي است كه در تمامي ژانرهاي ادبي، خود را آزموده است. مثلاً در ابتدا شعر مي سروده و سپس مقالاتي پيرامون داستان و داستان پردازي مي نوشته و بعد از آن موقعيت خود را به عنوان يك داستان نويس و يك «آدم  ادبي» در فضاي فرهنگي آن زمان آرژانتين تثبيت كرده است. اما از همان ابتدا هم نشان داده كه گرايش هايش با گرايش هاي بورخس و نويسندگان هم سلف او متفاوت است. او تلاش مي كند تا به نوعي از سنت ادبي پيش از خود فاصله بگيرد و طرحي نو در اندازد. گرايش او به ادبيات آوانگارد از اولين نوشته هايش هم مشهود بوده است. چنين بينشي دقيقاً نقطه مقابل ديدگاهي است كه نويسندگان ديگر آمريكاي لاتين در پي آن بوده اند آنها تلاش مي كرده اند تا ادبيات گذشته را در آثار خود انعكاس دهند در حالي كه او مي خواسته آن ادبيات را به دست فراموشي بسپارد. اين تفاوت در طرفداران آنان هم بازتاب داشته است بورخس در دو دهه پاياني عمرش در دانشگاه هايي نظير هاروارد، استانفورد، آكسفورد و... سخنراني داشته حال آن كه كورتاسار مقيم پاريس بوده و تمام گفتارهايش در فرانسه ايراد شده است به همان نسبت گرايش به ادبيات مدرن و رمان نو نيز در آثار كورتاسار ديده شده است. چنان كه مي دانيم در ادبيات فرانسه گرايش زيادي به شكستن قالب هاي كهنه وجود داشته و حتي كار به آن جا رسيده كه همچنان بعد از گذشت چند دهه اين نوع ادبيات در قلمرو مدرن گنجانده مي شود و هنوز به آن معنا كلاسيك نشده است. در اين ادبيات تلاش مي شود تا سرگشتگي آدم ها نه در پيرنگ كه در لحن راوي تجلي پيدا كند. لحني كه خواندن اثر را براي خواننده دشوار مي كند و به نوعي براي خواندنش حريف مي طلبد. چنين سبكي گذشته از آن كه منتقدان سرسختي دارد، طرفداران پر و پا قرصي هم پيدا كرده كه در ميان آنها علاقه مندان به آثار كورتاسار هم كم نيستند.
اگر بخواهيم در ميان آثار مختلف كورتاسار به دنبال مصداق چنين تحليلي بگرديم، رمان «امتحان نهايي» بي شك يكي از اولين انتخاب هاي ما خواهد بود. اين رمان البته در زمان حيات كورتاسار انتشار نيافته بلكه از دست نوشته هايي كه پس از مرگش در سال ۱۹۸۶ به دست آمده، قابليت انتشار پيدا كرده است. اما با اين حال مولفه هاي كلي آثار كورتاسار را به همراه دارد. مولفه هايي كه بيش از همه در نوع ادبيات شاعرانه تجلي پيدا مي كند. رمان در سال هاي پاياني دهه ۱۹۴۰ اتفاق مي افتد. دوراني كه ديكتاتوري پرون در اوج قدرت خود قرار داشته است. در جاي جاي رمان واكنش هايي نسبت به چنين فضا و موقعيتي صورت گرفته و حتي مي توان گفت كه رمان بر پايه اعتراض به اين وضع شكل گرفته است. در طول داستان با پنج شخصيت همراه مي شويم كه هر كدامشان خصوصيات و عقايدي متفاوت از ديگري و بسيار شخصي دارند. اين پنج شخصيت عبارتند از: آندره، استلا، وقايع نگار، خوان و كلارا.
در شخصيت «آندره»، نوعي نا اميدي نسبت به اين شرايط در جامعه آرژانتين آن زمان به چشم مي خورد. پيداست كه او تلاش دارد تا در پس اين نا اميدي نوعي اتفاق متفاوت را جست وجو كند. ديدگاهي كه او پيرامون ادبيات و امر نوشتن دارد به تمامي از چنين ديدگاهي حكايت مي كند.
«گاهي اوقات جبر ـ كه كاملاً شكست خورده است ـ قد راست مي كند و مسير رفته را برمي گردد و در راه برگشت صورتت را با مشت داغان مي كند. به من نگاه كن تا سن بيست وپنج سالگي بتي پرشور و خلاق براي نوشتن داشتم كه زندگي مرا تحت تاثير مي گرفت. نمي گويم كه زياد چيز مي نوشتم، ولي كارهايم را با دقت زياد بازخواني و شسته و رفته مي كردم. ولي ورق هايي كه تا آن زمان سياه كرده بودم بيش از آن بود كه در بقيه عمرم كرده ام... امروز نمي توانم انرژي لازم براي نوشتن قسمتي از آنها را در خود جمع كنم يا سبك سرودن يك غزلواره مانند آنچه در آن موقع مي سرودم را بازآفريني كنم.»
در مقابل «خوان» هنوز به چنين مرحله اي نرسيده و تنها به اعتراضي خشك و خالي بسنده مي كند. او به شعر سرودنش بسيار مي بالد و تلاش مي كند تا آن را ارتقا دهد. ضمن اين كه در نحوه برخورد همسرش «كلارا» هم نوعي واكنش پرنشاط و شاداب نشان مي دهد كه همه اينها حكايت از نوعي اميدواري در او كرده و البته طبقه چنين افرادي را نيز در آرژانتين آن زمان معرفي مي كند.
همسر «آندره» يعني «استلا» به كلي از چنين تحليل هايي به دور است. او در برخي قسمت هاي داستان شخصيتي بي خيال يا خوش خيال جلوه مي كند كه كوچكترين چيزي اسباب ناراحتي او را فراهم نمي كند. استلا از جمله آن شخصيت هايي است كه فضاي ناهنجار پيرامون را عين واقعيت و عين طبيعي بودن مي پندارند و به برداشتي معترضانه از نوع زندگي شان در آرژانتين نمي رسند و احتمالاً بسياري از افراد در آرژانتين آن زمان دچار چنين حالتي بوده اند. در اين ميان شخصيت «وقايع نگار» نوعي حالت هشدارگونه دارد كه ترديدها و تهديدات اطراف چهار شخصيت ديگر رمان را اعلام مي كند و به آن فعليت مي بخشد. اما مهم ترين شخصيت داستان بي شك شخصيت «كلارا» است. اين شخصيت گذشته از آن كه آينه تمام نماي اعمال ساير شخصيت ها به شمار مي رود و به نوعي تحليل ما از آن شخصيت ها ناشي از تحليل اوست؛ در كنارش كليه انگيزه ها و آمال شخصيت ها (شايد به غير از «استلا») را هم ملموس و عيني مي كند. ديدگاه آندره، خوان و حتي وقايع نگار پيرامون او در طول داستان، شاهدي بر اين مدعاست.
كورتاسار در توصيف فضاي نابهنجار داستانش از مولفه هاي آشنا و ساده اي بهره جسته است. نمونه بارز آن فضاي مه آلودي است كه در شهر بوئنوس آيرس حاكم مي شود و لحظه به لحظه هم بر شدت آن افزوده مي گردد. نحوه پايان بندي رمان، دقيقاً شبيه واكنشي است كه خود كورتاسار در زندگيش نشان داده است. دو شخصيت اميدوار و محوري داستان يعني خوان و كلارا موفق به گريز از چنين فضايي مي شوند و در ساختار داستاني اثر به دلايل و انگيزه هاي نويسنده براي گريزش كه مشابه همان گريز داستان بوده، تبديل مي شوند.
پي نوشت: «امتحان نهايي» نوشته «خوليو كورتاسار» ترجمه: مصطفي مفيدي

خواندني ها
نويسندگان و ناشراني كه به معرفي كتاب خود در ستون خواندني ها تمايل دارند مي توانند يك نسخه از اثر خود را به آدرس خيابان آفريقا، بلوار گلشهر، مركز خريد آي تك، طبقه چهارم،بخش داستان ارسال كنند.
004515.jpg

خاطرات صد سال تنهايي
زنده ام كه روايت كنم
نويسنده: گابريل گارسيا ماركز
ترجمه: كاوه ميرعباسي
ناشر: ني
بالاخره ترجمه خوبي از كتاب خاطرات ماركز توسط كاوه ميرعباسي به چاپ رسيده كه از جهاتي كتاب مناسبي براي شناخت جهان داستاني گارسيا ماركز به شمار مي رود. چه او در طول كتاب، با روايت داستاني اي كه از زندگي خود انجام مي دهد، منابع تاثيرپذيري داستان هايش را براي خوانندگان و علاقه مندانش به خوبي شناسايي مي كند.
در صفحات اوليه كتاب مي خوانيم:
« نا غافل مادرم با انگشت به نقطه اي اشاره كرد.
گفت: نگاه كن آن جا دنيا به آخر مي رسد.
با چشم جهتي را كه نشان مي داد دنبال كردم و ايستگاه قطار را ديدم عمارتي از چوب هاي پوسته داده با سقف هاي رويين و بالكن هاي سراسري و مقابلش ميداني كوچك و خالي كه گنجايش بيشتر از ۲۰۰ نفر را نداشت. آنطور كه مادرم توضيح داد، در ۱۹۲۸ ارتش گروهي از موزچينان روزمزد را كه هيچ وقت تعدادشان مشخص نشد آن جا قتل عام كرد. من آنقدر خوب با جزييات واقعه آشنا بودم كه انگار به چشم خودم ديده باشمش زماني كه نعمت ادراك و حافظه نصيبم شد، پدربزرگ از اين رويداد برايم گفت و هزاربار تكرارش كرد فرمانده نظامي حكمي را مي خواند كه طبق آن كارگران اعتصابي، جماعتي بزهكار اعلام شده اند پس از آن افسر پنج دقيقه فرصت داد تا ميدان را تخليه كنند، به هزار مرد و زن و كودك همچنان بي حركت زير آفتاب سوزان ايستاده اند؛ فرمان  آتش، رگبار بي امان گلوله ها، جمعيت از ترس فرياد مي زند و مسلسل، بسان قيچي منضبط و سيري ناپذير مرگ وجب به وجب كوتاهش مي كند.»
004518.jpg

شهرزاد منتشر شد
شماره نخست ماهنامه شهرزاد در تيرماه ۱۳۸۳ با قيمت ۶۵۰ تومان به چاپ رسيده است. اين ماهنامه با گرايش فرهنگي و هنري منتشر مي شود و در شماره نخست آن، اين مطالب به چشم مي خورد:
حكايت روضه و غول سفيد رود/ پرونده نمايش اسب ها/ خانه در گذشته ماست از منظر حركت شناسي/ نمايش شبيه خواني شازده كوچولو/ نمايش هاي شهر فرنگ شهر ما‎/ گوش كن و ناتمام/ كارگاه نمايشنامه نويسي ژان كلودكارير/ نمايشنامه  خانه آخر اثر محمود دولت آبادي/ خاطرات بازيگر پاره وقت/ كوركور/ نقدي بر فرماليسم/ چهره به چهره/ كتابفروشي هاي كريمخاني/ گلشيري در همين حوالي پرسه مي زند/ كتاب روسلان وفادار اثر گئورگي ولاديموف/ سينمايي به نام ايران‎/ نزديكي دور دست/ كالبد شكافي مارمولك/ خداوند END بخشش است/ يادداشتي بر فيلم كما/ آلمان شرقي/ دانمارك/ دگما ۹۵/ مسير رفت و برگشت هاليوود هنگ كنگ/ ساكنين سرزمين خواب/ بازار فيلم.
004521.jpg

پالايش ذهن
هنر زندگي
مراقبه ويپا سانا
نوشته: ويليام هارت
ترجمه: گروه مترجمان
ناشر: مثلث
پشت جلد كتاب مي خوانيم:
«ويپا سانا يكي از كهن ترين روش هاي مراقبه در هند است. گوتا مابودا ۲۵۰۰ سال پيش اين روش را كشف كرد و آن را همچون دارويي براي رهايي همگي انسان ها از درد و رنج آموزش داد.
ويپا سانا يك واژه پالي و به معناي داشتن بصيرت و مشاهده هر چيز همان گونه كه واقعاً هست، مي باشد.
ويپا سانا يك باور كوركورانه و يا يك فلسفه نيست، بلكه روشي عملي است براي پالايش ذهن و رهايي آن از تنش ها و منفي گرايي هايي كه باعث بدبختي انسان هاست و هر كس با هوش متوسط مي تواند آن را به كار بندد. كتاب «هنر زندگي» به طور جامع و كافي، ويپا سانا به روش س. ن. گويانكارا براي خوانندگان تشريح مي كند.»

داستان هايي از فردوسي
كين ايرانيان
محمد حسن شهسواري
ديديد كه ايرج به دست «سلم» و «تور» برادران نابكارش كشته شد. از ايرج دختري به جاي ماند كه از او پسري به نام «منوچهر» به دنيا آمد. فريدون كه از ايزد خواسته  بود آنقدر عمر كند تا روز انتقام ايرج را ببيند، تمام همت خود را براي تربيت منوچهر گماشت. منوچهر نيز بزرگ مي شد و تمام هنرهاي رزمي و بزمي را به خوبي فرا مي گرفت. پس چون منوچهر جواني برومند شد، فريدون تمام يلان و پهلوانان ايران زمين را به تختگاه فرا خواند تا تيغ هايشان را آبديده كنند براي روز انتقام. اينك ادامه ماجرا:
سلم و تور چون ماجراي منوچهر وكين ايرانيان را شنيدند، ترس وجودشان را فرا گرفت.
دل هر دو بيداد شد پرنهيب
كه اختر همي رفت سوي نشيب
به انديشه با يكديگر انجمن كردند. پس چاره اي نديدند جز آن كه مردي خوش سخن نزد فريدون فرستند و از او بخواهند و به او بگويند كه در آن لحظه اهريمن بدنگار آنان را فريفته است و گرنه هيچگاه قصد كشتن ايرج را نداشته اند. اكنون هم، منوچهر نزد ما بيايد تا خون بهاي پدربزرگش را با بارهايي از سيم و زر بر گرده پيلان به او دهيم. فرستاده نغز گوي از خاور سوي ايران رفت. خبر كه به فريدون رسيد گفت كاخ را بيارايند و تمام يلان در كاخ باشند. منوچهر نيز در سمت راست او باشد. فرستاده همين كه به كاخ رسيد سوي فريدون شتافت و به مدح او زبان گشاد.
زمين گلشن از پايه تخت تست
زمان روشن از مايه بخت تست
همه بنده خاك پاي توايم
همه پاك زنده براي توايم
پس از آن همه پيام سلم و تور را نزد فريدون برگفت. فريدن پس از لختي سكوت گفت:مي گويند به منوچهر مهر مي ورزيم و او را نزد ما فرست اما:
اگر بر منوچهرتان مهر خاست
تن ايرج نامورتان كجاست
كنون چون از ايرج بپرداختند
به خون منوچهر برساختند
مي گويند بهتر است كه شاه كين ورزي نكند اما:
كه هر كس كه تخم جفا را بكشت
نه خوش روز بيند نه خرم بهشت
مكافات اين بد به هر دو سراي
بيابيد از دادگر يك خداي
مي گويند ما خون بهاي ايرج را با باراني از سيم و زر بر پشت پيل ها خواهيم داد اما:
بدين بد ره هاي گهر گونه گون
بخوييم كين و بشوييم خون
سر تاجداري فروشم به زر
كه مه تاج باد و مه تخت مه فر
فرستاده چون پاسخ محكم فريدون را شنيد، درنگ را جايز ندانست سوي سلم و تور شتافت. پاسخ فريدون را يك به يك به آنان باز گفت. پس از آن سلم گفت از اوضاع ايرانيان بگو. از سپاهيان از گنج ها و منوچهر.
فرستاده از يكدلي ايرانيان براي كين خواهي گفت و از گنج هايشان از فره ايزدي فريدون و مهر پهلوانان به منوچهر. از «قارن رزم زن» پسر كاوه آهنگر، گرشاسپ، پادشاه يمن كه همه و همه سر به فرمان و دل به مهر منوچهر دارند و اما منوچهر:
منوچهر چون زاد سرو بلند
نشسته چو طهمورث ديو رند
نشسته بر شاه بردست راست
تو گويي زبان و دل پادشاست
سلم و تور چون اين سخنان را شنيدند به هم پيچيدند و رويشان چون لاجورد كبود شد. سلم به تور گفت: «تا منوچهر جوان است بايد او را چاره كنيم و گرنه اگر بزرگتر و تواناتر شود ما را بر او توانايي نشايد.» پس با لشگري عظيم از خاور و باختر سوي ايران زمين حركت كردند.
سپاهي كه آن را كرانه نبود
بد آن بد كه اختر جوانه نبود
براي فريدون خبر آوردند كه سپاه سلم و تور از جيحون گذشته اند. پس سرداران و سپهبدان ايراني را نزد خود فراخواند تا سپاه را بيارايند. آنگاه منوچهر را نزد خود خواند و سپاه را بدو سپرد و گفت سوي هامون شتابد. منوچهر «قارن رزم زن» را دستور داد از پهلو به هامون رود. سمت چپ لشگر خود را به «گرشاسپ» سپرد و سمت راست را به «سام» و «قباد» و خود در مركز سپاه بود. اما كلاف روح افزاي خداوندگار سخن پارسي، فردوسي پاكزاد، چنان شيوا و روح افزاست كه ما را شرم مي آيد در محضر او سخن برانيم. پس ببينيد نغز گفتار اين پير پارسيان را از لشگر ايرانيان:
همي رفت لشگر گروها گروه
چو دريا بجوشيد هامون و كوه
زلشگر برآمد سراسر خروش
همي كر شده مردم تيز گوش
دليران يكايك چو شير ژيان
همه بسته بر كين ايرج ميان
به پيش اندرون كاوياني درفش
به چنگ اندرون تيغ هاي بنفش
يك لشگر آراسته چون عروس
به شيران جنگي و آواي كوس
به تور و سلم خبر دادند كه چه نشسته ايد كه ايرانيان به سوي شما مي تازند. آنان نيز لشگريان انبوه خود را به صف كردند و به تاخت حركت كردند. هر دو لشگر موجاموج به دشت رسيده بودند. در لحظه اي قباد با طلايه داران به سوي لشگر تور شتافت. تور چون اين را شنيد خود را به او رساند و براي آن كه منوچهر را خوار شمارد و روحيه او را تضعيف كند گفت: «به منوچهر بگو اگر فرزند ايرج دختر بوده است پس تو ديگر كه هستي كه خود را شاه نو مي خواني؟»
قباد شيرمرد در پاسخ گفت: اگر چه پيامت را خواهم رساند اما بدان كه براي نابودي شما آمديم و لشگر ما:
به درد دل و مغزتان از نهيب
بلندي ندانيد باز از نشيب
اگر بر شما دام و دد روز و شب
همي گريدي نيستي بس عجب.

داستان
هفته
جهان
پنجره
چهره ها
سينما
ديدار
حوادث
ماشين
ورزش
هنر
|  هفته   |  جهان  |  پنجره  |  داستان  |  چهره ها  |  سينما  |  ديدار  |  حوادث   |
|  ماشين   |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   شناسنامه   |   چاپ صفحه   |