نويسندگان و ناشراني كه به معرفي كتاب خود در ستون خواندني ها تمايل دارند مي توانند يك نسخه از اثر خود را به آدرس خيابان آفريقا، بلوار گلشهر، مركز خريد آي تك، طبقه چهارم،بخش داستان ارسال كنند.
چرا در انتظار بهار نباشم
قلب تو شاعري است
سروده هاي جبران خليل جبران در باب عشق و مرگ
ترجمه: چيستا يثربي
عكس ها: رامين شيخاني
«جبران خليل جبران» نويسنده معروف لبناني در كتاب «قلب تو شاعري است» تلاش كرده تا با زبان شعر لحظاتي از زندگي را توصيف كند كه در آنها جذبه اي از عشق و مرگ احساس مي شود.
«اگر گياهان به بهار ايمان دارند
پس چرا من در انتظار بهار نباشم؟
بهاري كه خود را در آن شكوفا كنم
شايد بهار ما در اين هستي نباشد
شايد وقتي ديگر از راه رسد
اين زندگي شايد زمستاني است
زمستاني در انتظار بهار...»
در قطعه اي ديگر مي خوانيم:
«مثل يك انديشه بودم
تنها و در آرامش
سرگردان بر فراز هيچ
و جهان
سراسر شادي بود و زيبايي.»
چشمان چخوف
ميكله عزيز
نويسنده: ناتاليا گينزبورگ
ترجمه: فريبا عادلي، صنم غياثي
ناشر: ققنوس
تا كنون از «ناتاليا گينزبورگ» ايتاليايي رمان هاي زيادي ترجمه شده است و نويسندگان و منتقدان ايراني هم به آثار او توجه ويژه اي نشان داده اند. رمان «ميكله عزيز» هم در راستاي ساير آثار اين نويسنده طبقه بندي مي شود و از فضايي مشابه آنها بهره مي برد.
در پشت جلد كتاب درباره حال و هواي كلي اين رمان آمده:
«رماني بدون حضور مردان، جايي كه مردان آنقدر شكننده اند كه نمي توانند به تنهايي به زندگي ادامه بدهند. ميكله عزيز در فضايي سرد و اسرارآميز و نا امن آغاز مي شود و اين فضا كم كم تمام داستان را در برمي گيرد.
هر كدام از شخصيت هاي رمان، كمي با واقعيت فاصله دارند. هركدامشان كلامي پر معنا و مشكل گشا و در عين حال منحصر به فرد در سينه دارند كه بر زبان نمي آورند و حتي نمي دانند آن را چطور تلفظ كنند. گينزبورگ با دلسوزي به آنها نگاه مي كند و هنگامي كه اشك هايي را كه از سر شفقت ريخته است براي هميشه پاك مي كنيم، چشمان چخوف را در مقابل مي بينيم. شخصيت هاي داستان مثل شخصيت هاي داستان هاي چخوف در محيطي بورژوا گرفتار شده اند و قادر نيستند خود را نجات دهند. با اين تفاوت كه در رمان هاي چخوف اين موقعيت به طنز كشيده شده، اما در اين جا با بدبيني آميخته شده است.»
لاك پشت هاي بي آزار
تشپ كال
نويسنده: رولددال
ترجمه: محبوبه نجف خاني
ناشر: افق
در يادداشت نويسنده پيرامون اين كتاب مي خوانيم:
«سال ها پيش وقتي بچه هايم كوچك بودند، معمولاً در باغچه خانمان، يكي دو تا لاك پشت نگه مي داشتيم، آن روزها ديدن يك لاك پشت اهلي كه روي چمن خانه يا در حياط پشتي پرسه مي زد، بسياري عادي بود. هر كسي مي توانست اين حيوان را از مغازه حيوانات اهلي خريداري كند.
چون در بين حيوانات اهلي، لاك پشت از همه بي دردسرتر و بي آزارتر بود. در گذشته هزاران لاك پشت را داخل جعبه هاي مشبك مي گذاشتند و وارد انگلستان مي كردند، بيشتر آنها از آفريقاي شمالي وارد مي شدند. اما چند سال قبل قانوني تصويب شد كه ورود لاك پشت رابه انگلستان ممنوع كرد. اين قانون براي حمايت از ما انسان ها نبود. چون لاك پشت هاي كوچولو خطري براي كسي ندارند. اين قانون فقط از روي محبت و دلسوزي براي لاك پشت ها تصويب شد.
ماجراهايي كه قرار است در اين كتاب بخوانيد، در همان روزهايي اتفاق افتاد ه اند كه هر كسي مي توانست به مغازه فروش حيوانات اهلي برود و يك لاك پشت كوچولو و ماماني بخرد.»