جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۸۳ - سال يازدهم - شماره ۳۴۶۵
index
حالا حركت كن ـ۴
ترديد
در قسمت هاي پيش خوانديد كه رضا، جانباز جنگ، تصميم مي گيرد كه اولين فيلم سينمايي اش را بسازد. ابتدا كسي باور نمي كند او توان اين كار را داشته باشد اما او بسيار مصمم است. برخي از دوستان دوران جنگ او، به خصوص علي كه خود نيز يك پايش را در جنگ از دست داده و اينك استاد منطق دانشگاه است، به ياري او مي شتابند. ما داستان را از آن جا شروع كرديم كه رضا و علي در دشتي بي كران گم شده اند. در اين لحظات رضا به ياد روزي مي افتد كه براي اولين بار در مورد فيلمنامه اش دچار ترديد شد. اينك ادامه داستان:
005511.jpg
بيژن مشفق
- ممنون
تجهيزات مفصل فيلمبرداري با متخصص هايشان رو به روي ساختمان كودكستان مستقر هستند. در آن ميان، فيلمبردار سرش را از پشت دوربين بالا مي آورد و مي گويد: «نماي بعدي هم از همين زاويه  است؟»
علي پشت سر رضا بالاي پله هاي كودكستان ايستاده و دست هايش را به هم قفل كرده است. رضا بدون اين كه به كسي نگاه كند، بلند مي گويد:«براي امروز كافيه. مي تونيد جمع و جور كنيد.»
فيلمبردار به نشانه تسليم، بي تفاوت شانه بالا مي اندازد. رضا ويلچر را حركت مي دهد. مدير توليد از ميان گروه فيلمبرداري نزديك رضا مي آيد و مي گويد:«واسه چي؟ ما كه تازه كار رو شروع كرديم.»
- ببين صادقي جان! مدير توليد تويي، درسته، ولي براي امروز كافيه ... خواهش مي كنم.
صادقي عصباني به ميان گروه برمي گردد و رو به چند نفر مي گويد: «اون تابلو رو بيارين پايين. فردا دوباره نصبش مي كنيم.»
تابلوي «كودكستان جوانه هاي شاهد» سر در ساختمان نصب شده است. اعضاي گروه مشغول جمع آوري وسايل مي شوند. رضا هنوز آرام با ويلچر در حركت است و از ميان جمع مي گذرد. به محيط اطراف خود توجهي ندارد و به نقطه اي مبهم خيره شده  است. علي جلو مي آيد و دسته هاي پشت ويلچر را مي گيرد و شروع به هل دادن مي كند. آنها از ميان جمع مي گذرند و در محوطه ساختمان تنها مي شوند.
- حتماً حوصله نداري جوابمو بدي؟
رضا سر برنمي گرداند.
- جواب چي؟
علي همچنان ويلچر را هل مي دهد.
- اين كه چي شده؟
- چرا بپرس. خيلي وقته منتظر سوالتم.
دوباره سكوت مي كنند. نزديك نرده هاي محوطه ساختمان مي رسند. علي ويلچر را  رها مي كند و رو به روي رضا روي سكوي نرد ها مي نشيند.
- خب...چي شده؟
رضا ويلچر را هم جهت با نرده ها ثابت مي كند.
- بد جوري داريم مي ريم جلو.
- چطور؟ همه چي كه رو برنامه داره مي ره جلو. درسته كه عوامل يه كمي از فضاي فيلم دورند، ولي بچه هاي بدي ام نيستن.
- كارو نمي گم. فيلمنامه رو مي گم.
- مگه فيلمنامه چشه؟
- آخرش!
رضا كنار نرده حركت مي كند و از علي كمي فاصله مي گيرد.
- شعاريه. وقتي اونو نوشتم كه سرم داغ بود. مي خوايم همه چي رو بي نقص نشون بديم. درست نيست.
علي كه به رضا خيره مانده، با شنيدن اين حرف از جا بلند مي شود و نزديك او مي رود.
- كي همچي حرفي زده؟
علي سعي مي كند نگاه رضا ر ا مستقيماً متوجه خود كند. اما رضا كه سرش پايين است، مي گو يد:«علي جان! منطقي نيست.»
علي دوباره مي نشيند روي سكو.
- تو مي گي منطقي نيست؟... من معلم منطقم. اون منطقي كه تو مي گي من چند ساله كه دارم به دانشجوهام درس مي دم. اون ماله رو كاغذ و تخته است...
بعد علي بلند مي شود و پشت به رضا مي ايستد. رضا به او نگاه مي كند. برمي گردد طرف رضا و ادامه مي دهد: «...ببين! ما داريم زندگي چه كسي رو نشون مي ديم؟ كجاي اين آدم منطقيه؟...»
دوباره به رضا پشت مي كند و چند قدم از او فاصله مي گيرد.
- ...اصلاً اين آدم به دنيا اومدنش هم منطقي نيست...شخصيت تو داره رو زمين زندگي مي كنه، نه لاي گزاره هاي منطقي.
رضا ساكت به علي نگاه مي كند. علي برمي گردد و به چشم هاي او خيره مي شود. رضا نگاهش را مي دزدد. علي مي رود پشت ويلچر و آن را آرام هل مي دهد و مي گويد: «چطور شده بعد كه اومدي سر فيلمبرداري اين فكر افتاده تو سرت؟ روز اول كه اومدي، منطقي تر بودي.»
لبخند تلخي روي لب هاي علي نقش مي بندد. رضا همچنان ساكت است. او به خوبي به ياد مي آورد كه منظور علي چه روزي است. او از روزي سخن مي گويد كه رضا به سراغ علي رفته بود تا مسئله ساخت فيلم را با او در ميان بگذارد.

رضا روي ويلچر نشسته و از فاصله اي نه چندان دورتر، در ورودي دانشكده ادبيات و علوم انساني را مي پايد. علي با كيفي ساده در دست، از در دانشكده بيرون مي آيد. چند دانشجو او را دوره كرده اند. يكي از آنها با هيجان علي را سؤال پيچ كرده است.
ـ استاد! چطور ثابت كنيم كه الان تو عدم نيستيم؟
يكي ديگر از دانشجو ها اعتراض آميز مي گويد: «يعني چي؟»
ـ يعني اين كه چي ثابت مي كنه كه من الان وجود دارم؟
علي كه تا به حال نگاهش پايين بوده به او رو مي كند.
ـ مگه اهميت داره كه بدوني؟
ـ اهميت نداره استاد؟ همه زندگي آدم به اين بستگي داره.
ـ خيلي اصرار داري كه به جوابت برسي، نه؟
دانشجو به نشانه تاييد دست تكان مي دهد. علي لبخندزنان مي گويد: «بايد فهميده باشي»
ـ يعني چطوري استاد؟
علي كيف را به دست ديگرش مي دهد و راه مي افتد. دانشجوها هم با او همراه مي شوند.
ـ بايد برگردي به سيزده  سالگي. يه نارنجك ببندي دور كمرت ... تانك دشمن مستقيم داره مياد جلو ... به دور و برت نگاه مي كني ...
نگاه علي به رضا كه آن سوتر است مي افتد و در حين صحبت برايش دست تكان مي دهد.
ـ ... و بعد، يه نيم نگاه به آسمون ... اونوقت شيرجه بزني رو زمين و سينه خيز بري جلو ...
يكي از دانشجوها كه تا حالا ساكت بوده، با نگاهي به علي و لبخندي به لب، به او مي فهماند كه قضيه را كاملاً فهميده است.
ـ اين جوري استاد خيلي چيزهاي ديگه  هم ثابت مي شه.
علي قدم زنان در حالي كه نگاهش به رضاست مي گويد: «اون ديگه با بيننده است ... خب بچه ها، من بايد برم ... يه برهان خلف منتظرمه.»
بعد از جمع جدا مي شود و به طرف رضا مي رود. دانشجوها خداحافظي مي كنند و بلافاصله بحث را ميان خود پي  مي گيرند.

نگاهي به رمان «وانهاده*»
اندازه تنهايي چقدر است
005514.jpg
«وانهاده» گذشته از آن كه در ميان آثار سيمون دوبووار اثر متفاوتي به شمار مي رود، در تاريخ ادبيات داستاني جهان هم از چنين حالتي برخوردار است. اين تفاوت بيش از همه در رفتار شخصيت اصلي داستان، بروز و ظهور مي يابد. به نحوي كه در بسياري لحظات، ما خود را در مقام اين شخصيت مي بينيم و به نحو عجيبي با او همذات پنداري مي كنيم.
داستان اين رمان، تنهايي يك زن را هنگامي كه احساس مي كند ديگر شوهرش در كنارش نيست، روايت مي كند و اين تنهايي و درماندگي را تا جايي پيش مي برد كه ما براي خودمان هم احساس ترس و وحشت مي كنيم. ترس و وحشت از اين كه انسان در هنگام درماندگي مي تواند چه مراحل ذهني دشوار و دردناكي را از سر بگذراند و خود را در دامي اسير كند كه رهايي از آن ديگر برايش متصور نباشد. سيمون دوبووار در وانهاده توانسته با استفاده از همين تمهيدات ، خواننده را تا به آخر با خود همراه كند و ذهن او را حتي مدت ها بعد از پايان يافتن كتاب هم به خود معطوف دارد.
اما به نظر مي رسد كه سيمون دوبووار در زمان نوشتن وانهاده و اصلاً تمام آثار داستاني اش بيش از آ ن كه دغدغه هاي داستان پردازانه داشته باشد، به تفكرات فلسفي خود اهميت داده است. تفكراتي كه بيش از همه از عقايد فلسفي ژان پل سارتر در آن دوره نشات گرفته است. بايد توجه داشت كه در دهه هاي ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ در كشور فرانسه و شهر پاريس متفكران گوناگوني سر برآوردند كه استفاده از عنصر داستان و داستان پردازي را براي انتقال تفكر مورد نظر خود، جزو اولويت هاي اول به شمار مي آوردند. اگر بخواهيم كارنامه كاري اينان را در سايه چنين هدف و منظوري مورد بررسي قرار دهيم، در مي يابيم كه تنها سيمون دوبووار بوده كه توانسته به داستان هايش جلوه اي متفاوت از فلسفه ببخشد و آنها را به عنوان آثار مستقل ادبي مطرح كند. هرچند در اين ميان نمي توان از نام آلبر كامو بي اهميت گذشت و او را هم در كنار ساير نويسندگان موفق ادبي قرار نداد. اما با اين حال بايد به يك نكته مهم توجه داشت. مهم ترين اثر كامو كه در آن وجوهات و ارزش هاي ادبي جداگانه اي نسبت به مضامين فلسفي كار مي يابد، شايد داستان «بيگانه» باشد. در آن داستان هم ما شاهد هستيم كه در بسياري از صفحات، دغدغه هاي فلسفي بر دغدغه هاي داستان گويي مي چربد و لاجرم بر ساختار داستاني تاثير مي گذارد. در بسياري از آثار سيمون دوبووار اما چنين جنبه اي وجود ندارد و به همين خاطر آثارش تا به امروز اين همه تاثيرگذار و بحث انگيز جلوه مي كند. براي بررسي چنين زمينه هايي در كار سيمون دوبووار توجه به لايه هاي مختلف داستان وانهاده مي تواند راه گشا باشد و ما را به درك عميق تري از سبك دوبووار برساند.
در ابتداي داستان، در همان صفحات نخست، ما متوجه عمق جفاي مرد به زن مي شويم و از همين جا با زن احساس همراهي و همرايي مي كنيم. سطرهاي ابتدايي داستان اينگونه است:
«حضورم در اين جا و نشاطي كه از آن نشات مي گرفت از همه چيز شگفت آورتر بود. از تنهايي اين بازگشت به پاريس وحشت داشتم. تا به حال در همه سفرها اگر موريس همراهم نبود، دخترها بودند. تصور مي كردم كه جاي خالي شور و شعف كولت و توقع هاي لوسين را در سفر احساس خواهم كرد. حال آن كه اين جاي خالي طعم شادي هاي از ياد رفته را به من بازگردانده است. تا آن جا كه بعد از بستن كتاب مانند بيست سالگي دست به نوشتن اين يادداشت ها زدم.»
مونيك (شخصيت زن داستان) در طول اين صفحات تلاش دارد آزادي خود را از تعلقات زندگي اش براي مدتي نشان دهد. اما به هر حال اين آزادي براي او تنها در حد يك مدت كوتاه، مطلوب و با ارزش است و اگر بيشتر شود او را به بحران روحي شديدي مي كشاند. كما اين كه در داستان هنگام اطلاع  يافتن از اعمال شوهرش موريس دچار چنين حالتي مي شود. در همان ابتداي داستان جنبه ديگري از خصوصيات و نيات او بر خواننده آشكار مي شود.
«يكي از چيزهايي كه در من براي موريس جذاب بود، حدت خصوصيتي است كه او توجهم به زندگي مي ناميد. اين توجه در طي خلوت كوتاه دوباره جان گرفت حالا كه ديگر كولت شوهر كرده و لوسين در آمريكا است با فراغ بال مي توانم آن را بپرورانم. موريس در موژن به من مي گفت: حوصله ات سر خواهد رفت، بهتر است كاربگيري. اصرار مي كرد، ولي در هر حال فعلاً چنين تمايلي ندارم. آخر مي خواهم كمي براي خودم زندگي كنم و با موريس از اين تنهايي دو نفره كه اين همه سال از آن محروم بوديم، بهره ور شوم. چقدر برنامه در سردارم.»
يكي از تكنيك هاي قديمي و مرسوم داستان پردازي، تضاد ميان خواست هاي قهرمان با شرايط پيراموني است. در داستان وانهاده به نحو ديگري از اين تكنيك استفاده شده است. همان طور كه خوانديم در آغاز داستان مونيك علاقه دارد تا دوران بازنشستگي  خود را تنها و تنها همراه موريس بگذراند و برنامه هاي مختلفش در سايه حضور او معنا و مفهوم مي يابد. زماني كه تقدير به واسطه اعمال موريس زندگي ديگري را براي او رقم مي زند، متوجه مي شويم كه او توانايي مواجهه با آن را ندارد و قادر به بروز واكنش مناسب نيست. همين واكنش است كه ساختار داستان وانهاده را شكل مي بخشد.اما اطلاع يافتن مونيك از اعمال شوهرش همان قدر كه براي او غير منتظره است براي خواننده هم غير منتظره مي نمايد و در واقع خواننده هم در غم مونيك شريك مي شود و علاقه دارد تا پايان داستان با او همراه باشد و دريابد كه او چگونه با اين تاثير منفي شوهرش مبارزه مي كند و آن را از بين مي برد.
او بارها و بارها در طول داستان از خاطرات گذشته خود ياد مي كند و مي نويسد: «وقتي همه اش براي ديگران زندگي كرده ايم مشكل مي شود خودمان را تغيير بدهيم و براي خودمان زندگي كنيم و در دام فداكاري نيفتيم. خوب مي دانم كه كلمات دادن و گرفتن به هم تبديل مي شوند و خودم چقدر محتاج نيازي هستم كه دخترانم به من دارند. هيچ وقت در اين بازي تقلب نكرده ام. موريس به من مي گفت بي نظيري. به اين يا آن بهانه اغلب تكرار مي كرد: چون خشنود كردن ديگران، اول از همه، تو را خرسند مي كند. مي خنديدم و مي گفتم: خب، اين هم يك شكل خودخواهي است. با آن ملاطفتي كه در ديدگانش موج مي زد، گفت: مطبوع ترين شكلش است.»
در بخشي از يادداشت عنوان شد كه خواننده در طول خواندن داستان وانهاده خود را نزديك به مونيك احساس مي كند. تمهيد دوبووار در روايت داستان، اندكي از بار اين نزديكي را كاسته است. مونيك در طول داستان خاطراتش در روزهاي مختلف را مي نگارد. همين باعث مي شود كه خواننده اندكي از او دور شود و نتواند آنچنان كه بايد و شايد از جزييات زندگي او مطلع شود. همه اين تمهيدات در نهايت به تاثيرگذاري ژرف داستان كمك كرده است و آن را در شمار مهم ترين آثار دوبووار و همچنين ادبيات داستاني جهان قرار داده است.
پي نوشت:
* وانهاده، نوشته سيمون دوبووار، ترجمه ناهيد فروغان

خواندني ها
نويسندگان و ناشراني كه به معرفي كتاب خود در ستون خواندني ها تمايل دارند مي توانند يك نسخه از اثر خود را به آدرس خيابان آفريقا، بلوار گلشهر، مركز خريد آي تك، طبقه چهارم،بخش داستان ارسال كنند.
005517.jpg

چرا در انتظار بهار نباشم
قلب تو شاعري است
سروده هاي جبران خليل جبران در باب عشق و مرگ
ترجمه: چيستا يثربي
عكس ها: رامين شيخاني
«جبران خليل جبران» نويسنده معروف لبناني در كتاب «قلب تو شاعري است» تلاش كرده تا با زبان شعر لحظاتي از زندگي را توصيف كند كه در آنها جذبه اي از عشق و مرگ احساس مي شود.
«اگر گياهان به بهار ايمان دارند
پس چرا من در انتظار بهار نباشم؟
بهاري كه خود را در آن شكوفا كنم
شايد بهار ما در اين هستي نباشد
شايد وقتي ديگر از راه رسد
اين زندگي شايد زمستاني است
زمستاني در انتظار بهار...»
در قطعه اي ديگر مي خوانيم:
«مثل يك انديشه بودم
تنها و در آرامش
سرگردان بر فراز هيچ
و جهان
سراسر شادي بود و زيبايي.»
005520.jpg

چشمان چخوف
ميكله عزيز
نويسنده: ناتاليا گينزبورگ
ترجمه: فريبا عادلي، صنم غياثي
ناشر: ققنوس
تا كنون از «ناتاليا گينزبورگ» ايتاليايي رمان هاي زيادي ترجمه شده است و نويسندگان و منتقدان ايراني هم به آثار او توجه ويژه اي نشان داده اند. رمان «ميكله عزيز» هم در راستاي ساير آثار اين نويسنده طبقه بندي مي شود و از فضايي مشابه آنها بهره مي برد.
در پشت جلد كتاب درباره حال و هواي كلي اين رمان آمده:
«رماني بدون حضور مردان، جايي كه مردان آنقدر شكننده اند كه نمي توانند به تنهايي به زندگي ادامه بدهند. ميكله عزيز در فضايي سرد و اسرارآميز و نا امن آغاز مي شود و اين فضا كم كم تمام داستان را در برمي گيرد.
هر كدام از شخصيت هاي رمان، كمي با واقعيت فاصله دارند. هركدامشان كلامي پر معنا و مشكل گشا و در عين حال منحصر به فرد در سينه دارند كه بر زبان نمي آورند و حتي نمي دانند آن را چطور تلفظ كنند. گينزبورگ با دلسوزي به آنها نگاه مي كند و هنگامي كه اشك هايي را كه از سر شفقت ريخته است  براي هميشه پاك مي كنيم، چشمان چخوف را در مقابل مي بينيم. شخصيت هاي داستان مثل شخصيت هاي داستان هاي چخوف در محيطي بورژوا گرفتار شده اند و قادر نيستند خود را نجات دهند. با اين تفاوت كه در رمان هاي چخوف اين موقعيت به طنز كشيده شده، اما در اين جا با بدبيني آميخته شده است.»
005523.jpg

لاك پشت هاي بي آزار
تشپ كال
نويسنده: رولددال
ترجمه: محبوبه نجف خاني
ناشر: افق
در يادداشت نويسنده پيرامون اين كتاب مي خوانيم:
«سال ها پيش وقتي بچه هايم كوچك بودند، معمولاً در باغچه  خانمان، يكي دو تا لاك پشت نگه مي داشتيم، آن روزها ديدن يك لاك پشت  اهلي كه روي چمن خانه يا در حياط پشتي پرسه مي زد، بسياري عادي بود. هر كسي مي توانست اين حيوان را از مغازه حيوانات اهلي خريداري كند.
چون در بين حيوانات اهلي، لاك پشت از همه بي دردسرتر و بي آزارتر بود. در گذشته هزاران لاك پشت را داخل جعبه هاي مشبك مي گذاشتند و وارد انگلستان مي كردند، بيشتر آنها از آفريقاي شمالي وارد مي شدند. اما چند سال قبل قانوني تصويب شد كه ورود لاك پشت رابه انگلستان ممنوع كرد. اين قانون براي حمايت از ما انسان ها نبود. چون لاك پشت هاي كوچولو خطري براي كسي ندارند. اين قانون فقط از روي محبت و دلسوزي براي لاك پشت ها تصويب شد.
ماجراهايي كه قرار است در اين كتاب بخوانيد، در همان روزهايي اتفاق افتاد ه اند كه هر كسي مي توانست به مغازه فروش حيوانات اهلي برود و يك لاك پشت كوچولو و ماماني بخرد.»

داستان هايي از فردوسي
بزرگي ايرانيان
محمد حسن شهسواري
ديديد كه ايرانيان به فرماندهي شاه جوان، منوچهر، پس از ماجراها و رويدادهاي فراوان توانستند انتقام خون «ايرج» را از «سلم» و «تور» بگيرند. سپاهيان چين و روم كه خود را شكست خورده مي ديدند از ميان خود مردي سخن آور انتخاب كردند تا براي آنان از منوچهر امان بخواهد. پس او نزد منوچهر رفت و از سوي مردمان دو كشور اعتراف به اشتباه كرد و منوچهر را به نيكي ياد كرد و امان خواست. اينك ادامه ماجرا:
منوچهر نيك آيين پس از شنيدن سخن مرد نغزگو در جواب آنان گفت: من اگر كيني هم داشتم آن را از مسببين اصلي گرفتم. راه ايزد كه درست برخلاف راه اهريمن است، هيچگاه بر مدار مرگ بي گناهان نيست. اگرچه شما با جنگ با ايرانيان به كاري اهريمني دست زده ايد اما راي يزدان پاك به دور از كينه ورزي ا ست. پس :
كنون روز داد است، بيداد شد
سران را سر از كشتن آزاد شد
همه مهر جوييد و افسون كنيد
ز تن آلت جنگ بيرون كنيد
خردمند باشيد و پاكيزه دين
از آفت همه پاك و بيرون ز كين
و تاريخ نشان داده است كه هر گاه بر ايرانيان فرمانر وايي خردمند حكم مي رانده است، آن هنگام كه بر دشمن چيره مي شدند، هيچگاه كينه ورز نبوده اند. روميان و چينيان، سلاح هاي خود را بر زمين گذاشتند به سوي سرزمين هاي خويش رفتند تا به هم ميهنان خويش اين پيام را برسانند كه ايرانيان بسيار ميهن دوست، خردمند، خداترس و جنگ آور هستند. پس هيچگاه با آنان نخواهيم جنگيد. مگر در دو هنگام. يا بر ما پادشاهي نابخرد حكومت كند يا بر آنان. كه در اولي بي شك شكست با ما خواهد بود اما دومي بسيار نيك است. زيرا كه شاهد پيروزي را در آغوش خواهيم كشيد. چرا كه پيروزي بر ايرانيان طعم شيريني دارد كه كمتر ملتي آن را چشيده اند.
ايرانيان نيز با فر و شكوه رو سوي خاك عزيز وطن نهادند تا در جشن اين پيروزي بزرگ با هم ميهنان خويش شريك باشند.
سپاه پيروز كه به نزديك شهر رسيد، متوجه انبوه مردمان شد كه به همراه فريدون در بيرون شهر به پيشوازشان آمده اند.
پس پشت شاه اندر ايرانيان
يكايك به كردار شير ژيان
به پيش سپاه اندرون پيل و شير
پس ژنده پيلان يلان دلير
درفش فريدون چو آمد پديد
سپاه منوچهر صف بركشيد
پس از جشن هاي پيروزي روزي فريدون منوچهر را خواست و بدو گفت كه از عمر من بسيار گذشته است و تو با پيروزي بر دشمنان ايران شايستگي شاهنشاهي بر ايران را داري. پس بهتر است اين موضوع را به انجام برسانيم. بدين گونه بود كه طي مراسم فرخنده اي، فريدون خود تاج بر سر منوچهر گذاشت و ايرانيان شاه جديد خود را خوش آمد گفتند.
چندي از اين ماجرا نگذشته بود كه فريدون كه هر سه پسرش را جوانمرگ ديده بود، تاب زندگاني نياورد و جان به جان آفرين تسليم كرد. آري فريدون بزرگ كه به هزار سال بت پرستي و ديو سيرتي «ضحاك» پايان داده بود نيز از اين جهان رخت بر بست. در چنين جايي است كه حكيم توس فردوسي خردمند، اينگونه نغز مي سرايد:
اگر شهرياري و گر زيردست
چو از تو جهان آن نفس را گسست
همه درد و خوشي تو شد چو آب
به جاويد ماندن دلت را متاب
خنك آن كزو نيكويي يادگار
بماند اگر بنده، گر شهريار
پس از آن كه ضحاك دنياي فاني را ترك گفت منوچهر تمام موبدان و پهلوانان را به تختگاه فراخواند تا راه و رسم خود را در هنگام فرمانروايي بر ايران بازگو كند:
چو ديهيم شاهي به سر بر نهاد
جهان را سراسر همه مژده داد
به داد و به دين و به مردانگي
به نيكي و پاكي و فرزانگي
در اين سخنان منوچهر يادآوري كرد كه مرد لطف به دينداران و دادگران است و مرد خشم به كافران و بيدادگران:
هر آن كس كه در هفت كشور زمين
بگردد ز راه و بتابد ز دين
نماينده رنج درويش را
زبون داشتن مردم خويش را
برافراشتن سر به بيشي ز گنج
به رنجور مردم نماينده رنج
همه سر به سر نزد من كافر است
وز آهرمن بد كنش بدترند
منوچهر راه و رسم خود را در پادشاهي بيان كرد و بزرگان ايراني بر او آفرين گفتند. وي صد و بيست سال بدين منوال بر ايران حكومت كرد. ساليان حكومت او آبستن حوادث زيادي بود كه بر سرنوشت ايرانيان بسيار تاثيرگذار بود. از جمله اين حوادث مربوط به خاندان «سام» بود كه به «سام سوار» شهره بود. سام از پهلوانان درگاه منوچهر بود كه نزد او ارج بسياري داشت. خاندان و اجداد سام همه از پهلوانان نامي بودند. سام فرزند «گرشاسب» بود و او فرزند «نيرم». به گفته خود سام:
نياكان من پهلوانان بدند
پناه بزرگان و شاهان بدند
فردوسي از اين قسمت شاهنامه مسير اصلي داستان گويي خود را تغيير مي دهد و به جاي پيگيري زندگي شاهان ايران زمين بيشتر به زندگي پر فراز و نشيب خاندان سام مي پردازد.

داستان
هفته
جهان
پنجره
چهره ها
سينما
ديدار
حوادث
ماشين
ورزش
هنر
|  هفته   |  جهان  |  پنجره  |  داستان  |  چهره ها  |  سينما  |  ديدار  |  حوادث   |
|  ماشين   |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   شناسنامه   |   چاپ صفحه   |