گفت و گو با حسين مرعشي
نسل هاي بدشانس انقلابي
نام: حسين
نام خانوادگي: مرعشي
متولد: ۱۳۳۷
صادره از: رفسنجان
تحصيلات: ليسانس اقتصاد دانشگاه تهران
شغل پدر: كشاورز
شغل مادر: خانه دار
همسر: خانه دار
فرزندان: يك دختر دانشجوي سال آخر فيزيك دانشگاه كرمان، سه پسر: مديريت صنعتي دانشگاه آزاد، آمار دانشگاه كرمان، دوم راهنمايي
|
|
عكس ها: غزاله صحرايي
رحمان بوذري
آقاي مرعشي به من گفتند كه گويا نيم ساعت بيشتر وقت ندارم و از اين نيم ساعت هم كه ده دقيقه اش گذشت!
نيم ساعت مي دانيد مي شود چقدر حرف زد!
آخه، ما شما را به قولي به ...
پرحرفي مي شناسيد
نه، به مردمي بودن و در دفتر باز بودن و راحت صحبت كردن با مردم مي شناسيم.
خدا توفيق بدهد.
حالا اين درست است يا نه؟
نمي دانم ديگران بايد بگويند، من كه خيلي افتخار مي كنم اگر اينطور باشد.
چون گويا در استانداري كرمان، اگر ديگر استاندارها هفته اي ۱۰۰ ملاقات داشتند شما مثلاً هفته اي ۶۰۰ ملاقات داشتيد و در دفترتان به روي همه باز بوده است.
ملاقات با مردم براي من توفيق خيلي خوبي بود و با اين زندگي مي كردم. خب برايم سخت بود و آن وقت خيلي جوان بودم. وقتي مسئوليت استانداري را پذيرفتم ۲۷ سالم بود. اولين موضوعي كه با آن مواجه بودم اين بود كه بالاخره استاندار باشم يا خودم باشم.
مگر با هم تناقضي داشتند؟
بله، در سنت استانداري، استاندار بايد قيافه مي گرفت، محكم راه مي رفت.
بايد پير مي شديد!
آره يعني خيلي براي من سخت بود كه در ۲۷ سالگي يك استاندار كلاسيك شوم. بعد كمي فكر كردم و ديدم بهتر است خودم باشم. استانداري از من فرم بگيرد نه من از استانداري. لذا زندگي عادي ام را مي كردم و خيلي روان استانداري هم در اين فرم آمد و شكل گرفت. به نظرم دوره بدي نبود. البته ديگران بايد قضاوت كنند. دوره اي بود كه حداقل براي خود من خوبي اش اين بود كه هيچ وقت احساس نكردم استاندارم. روابطم با مردم هم خيلي صميمي شد. يادم است يك روز براي بازديد به جايي رفته بودم. آقايي آمد و گفت مي خواهم استاندار را ببينم. گفتم چكارش داري، گفت كارش دارم، گفتم همين جا بايست الان مي گويم بيايد. شلنگ آبي كه دست باغبان بود را گرفتم و خيسش كردم. گفتم خب حالا بگو من استاندارم. گفت تو استانداري؟ تو ديوانه اي! بعد با هم رفيق شديم و كارش را انجام دادم. منتها اين هيچ منافاتي هم با تصميم گيري نداشت. اوايل فكر مي كردم كه اين كار با تصميم گيري منافات دارد. در اوج اين كه من با مردم شوخي مي كردم و راحت صحبت مي كردم، تصميمات مهمي هم مي گرفتم. آن جايي كه به عقلم مي رسيد بايد تصميم گرفت، از تصميم گيري و برخورد ابايي نداشتم.
جواني تان مانع از اين نمي شد كه دست به كارهاي بزرگ بزنيد؟
خوشبختانه من در هيچ مقطعي از هيچ كاري نترسيدم و اگر تصميمي بايد مي گرفتم، گرفتم. تجربه من اين بود كه هيچ لازم نيست آدم لباس رسمي حكومتي بپوشد و براي خودش مامور و قراول بگذارد تا مهم شود و مي تواند خيلي راحت زندگي كند. تصميمات مهم است كه انسان را مهم مي كند. اگر انسان قدرت داشته باشد كه تصميمات مهم بگيرد نيازي نيست كه حتماً با يك تشريفاتي خودش را تعريف كند.
شايد محبوبيت تان هم ناشي از همين بوده است؟
محبوبيتي اگر باشد ناشي از اين است كه من مردم را دوست مي دارم.
نه، مي خواستم بگويم اين كه شما مي گوييد من سعي كردم استاندار نباشم، خودم باشم شايد خيلي به رابطه تان با مردم كمك كرده است.
نمي دانم من محبوب هستم يا نه، اگر محبوبيتي وجود داشته باشد شايد به همين دليل است كه شما مي گوييد.
چون ما از مردم كرمان تعريف شما را شنيديم.
شما خودت كجايي هستي؟
من بچه تهرانم
خب، شما بچه پايتختيد، ما بچه روستاييم.
تا باشد از اين روستاها باشد. حالا از آن روستايتان بگوييد.
من در علي آباد به دنيا آمدم. روستاي كوچكي در بخش كشكوئيه شهرستان رفسنجان. آن زمان ۲۵ خانوار بيشتر نداشت. الان حدود ۶۰ خانوار دارد. روستاي كوچكي بود و مدرسه نداشت. به نزديك ترين روستا كه الان بخش شده به نام «كشكوئيه» مي رفتيم. تا آن جا چهار كيلومتر راه بود. وضع مالي خانواده ما نسبت به بقيه بچه ها بهتر بود لذا يك دوچرخه داشتم، بقيه بچه ها پياده بودند. من هم معمولاً دوچرخه ام را دستم مي گرفتم و با بچه ها پياده مي رفتيم. خيلي دلمان مي خواست كه باران بيايد و مدرسه تعطيل شود چون باران هم در مناطق ما كم مي آيد. يك كيف داشتم كه اگر روزي ۱۰ قطره باران روي آن مي ايستاد مي گفتيم هوا باراني است و مدرسه را تعطيل مي كرديم. دوران كودكي ام تا كلاس ششم آن جا گذشت. دوران خوبي بود. زمستان ها علي آباد بوديم و تابستان ها مي رفتيم ييلاق. در روستايي به نام مزارع. آن جا باغ داشتيم و مي رفتيم كوه. از بيكاري تمام كوه ها و چشمه ها را مي گشتيم. منتظر بوديم تا مهماني بيايد و با بچه ها دسته جمعي برويم كوه و گردش و تفريح.
فضاي خانواده تان را هم توصيف كنيد.
چي بگم؟ شما سؤال كنيد.
مثلاً چند تا خواهر و برادر بوديد؟
من بچه آخر بودم و قدري لوس. يك برادر بزرگتر از خودم داشتم كه ۲۰ سال از من بزرگتر بود. پسر برادرم همبازي من بود. با اين كه من عمويش بودم ولي همسن بوديم. شش تا خواهر هم داشتم كه همه از من بزرگتر بودند. روزي كه به دنيا آمدم،دايي بودم.
پس از اول دايي حسين صداتان مي زدند.
آره، دايي حسين. خانواده ما مذهبي و محور مراجعات مردم بودند. خانه ما خانه اي بود كه هركسي گرفتاري داشت به آن مراجعه مي كرد. نوعي محوريت در منطقه داشتند و نقش سرپرستي يا پناه مردم را بازي مي كردند. به همين دليل از همان بچگي شاهد رفت و آمد قشرهاي مختلفي به منزلمان بوديم. خب بدي هم مي كرديم و حريفمان نمي شدند.
مثلاً چكار مي كرديد؟
خيلي اذيت مي كردم. هركاري مي توانستم مي كردم. يك سال خشكسالي شده بود. وقتي خشكسالي مي شود چون در بيابان ها ديگر آب نيست و مختصر آبي در روستا هست زنبورها به روستا هجوم مي آورند. لذا به خاطرهجوم زنبورها مجبور مي شديم سم بريزيم و آنها را بكشيم. اين زنبورها نيمه جان مي شدند. ظهرها در تابستان، هوا گرم بود و بزرگترها مي خوابيدند و مجبور بوديم ساكت باشيم. ما هم كه خواب نمي رفتيم. مي گفتيم چكار كنيم؟ از اين زنبورهاي نيمه جان مي گرفتيم و توي لباس بقيه مي انداختيم و داد و بيدادشان هوا مي رفت.
شما هم كيف مي كرديد؟
آنقدر در بچگي اذيت مي كردم كه روزي يك جاوند ـ به قول كرماني ها ـ يا همان چادر شب آوردند و مرا داخل آن گذاشتند و از درخت آويزانم كردند تا بتوانند زندگي كنند. از اين كارهاي بچگي زياد مي كردم.
ته تاغاري هم بوديد كسي نمي توانست حرفي بزند.
نمي توانستند حرفي بزنند. دبيرستان، در رفسنجان بودم. دوره سيكل اول را دبيرستان فردوسي بودم كه ملي يعني خصوصي بود. دوران سيكل دوم را به دبيرستان غزالي رفتم چون مي خواستم رياضي بخوانم. آن موقع، در سيكل دوم بيشتر وقتم به شكار مي گذشت. مرحوم ابوي تفنگ خيلي خوبي داشت. يك جيپ هم داشتيم كه من سوارش مي شدم.
از دوچرخه سواري به جيپ سواري رسيديد!
جيپ را سوار مي شديم و مرتب با بچه ها مي رفتيم شكار.
چي شكار مي كرديد؟
عمدتاً پرنده. وقتم به شكار مي گذشت و خيلي درس نخواندم.
تيراندازي تان خوب بود؟
آره. من از ۱۵ تا ۱۹ سالگي شكار مي رفتم و از ۱۹ سالگي كنار گذاشتم. يك حادثه اي اتفاق افتاد كه بعد از آن ديگر شكار نرفتم. كبكي را زدم كه با بچه هايش بود و خيلي قشنگ بود. با اين كه بچه هايش همراهش بودند رحم نكردم. قبل از اين كه كبك را با خانواده بخوريم، خب مرحوم ابوي و خانواده خبر نداشتند كه اين كبك چطور شكار شده است. من فقط مي دانستم. همين كه آمديم كبك را بخوريم يك زنبور آمد سرانگشت ابوي را زد و از آن جا كه زنبور مسموم بود به گردن و گلوي ابوي سرايت كرد و نزديك بود ايشان خفه شود و بميرد. اين اتفاق افتاد كه من آثار منفي شكار را درك كردم و تجربه خيلي ملموسي شد كه آدم حتي اگر حيوانات را بكشد لطمه اش را مي بيند.
درس را چكار كرديد؟ نمي خوانديد ديگر؟
نه درس مي خواندم، يك ضرب دانشگاه قبول شدم ولي متناسب با استعدادم نمي خواندم. يعني من با استعدادي كه داشتم مي توانستم دانشگاه هاي بهتر و يا رشته هاي بهتري قبول شوم ولي خب چون نمي خواندم آخرين نفري كه سال ۵۵ در دانشگاه كرمان پذيرفته شد من بودم. از ۹۰ دانشجويي كه دانشگاه كرمان مي گرفت من نفر نودم بودم. يعني اگر يك نفر ديگر پذيرفته مي شد نمي توانستم وارد دانشگاه شوم.
چه رشته اي؟
شيمي. سال ۵۵ وارد دانشگاه شدم كه هيجده سالم بود. سال ۶۴، نه سال بعد از آن، استاندار كرمان شدم. آخرين دانشجويي كه وارد دانشگاه كرمان شده بود، استاندار كرمان شد. البته قبل از آن هم، سه سال و نيم، معاون استاندار بودم. در واقع، شش سال بعد از ورود به دانشگاه، سال ۶۱ وارد استانداري شدم. دوران دانشجويي برايم دوران خيلي خوبي بود. اگرچه هميشه مي گفتم ما جزو نسل هاي بدشانس انقلابيم. تا به هيجده سالگي رسيديم و وارد دانشگاه شديم و بايد جواني مي كرديم، انقلاب شد و دچار احساسات شديم. الان هم مي خواهيم جواني كنيم كه ديگر نمي شود و به سنمان نمي خورد. خلاصه انقلاب خيلي وقتمان را گرفت.
ما از سال ۵۶ وارد كارهاي جدي شديم. يك تيم
۱۳-۱۲ نفره دانشجويي در دانشگاه شديم كه تمام دانشگاه را اداره مي كرديم.
در واقع از نظر فعاليت هاي سياسي دانشگاه در دستتان بود؟
هم فعاليت هاي سياسي و هم دانشجويي. عملاً دانشگاه در كنترل ما بود. هر جا لازم بود كاري بكنيم دوازده نفر بوديم كه انجام مي داديم. آقاي جهانگيري، وزير صنايع از همان تيم است؛ آقاي بانك،معاون وزير خارجه، آقاي كريمي استاندار فعلي كرمان. بعد از پيروزي انقلاب هم عملاً در اداره استان نقش ايفا كرديم. جهاد و سپاه را تشكيل داديم. بعد هم به استانداري رفتيم. تا الان هم هسته اصلي تصميم گيري هاي كرمان، همين تيم است. در انتخابات اخير، آقاي باهنر و طرفدارانش موفق شدند از دست ما بگيرند.
چطور شد كه پا پس كشيديد؟
اين رفقاي اصلاح طلب ما، كشور را تند كردند ما هم لطمه خورديم.
شما و آقاي باهنر در دو جبهه مخالف بوديد ديگر!
آقاي باهنر، دانشكده فني دانشگاه تهران درس مي خواند و جزو تيم ما نبود. ما با هم رفيق بوديم ولي به هر حال تيم ما تند و تيزتر از آقاي باهنر بود و بچه هايمان جدي تر بودند.
از چه نظر تيم شما تندتر بود؟
از هر جهت. در كارهاي انقلابي خب بالاخره ما جزو طرفداراهاي پروپاقرص امام بوديم. بقيه با سرعت ما نمي كشيدند. ما با منافقين و سازمان مجاهدين درگير بوديم و با كمونيست ها و گروه هاي چپ كار نمي كرديم. خط كشي هايمان خيلي دقيق بود. به عنوان يك حركت مذهبي ـ دانشجويي به هيچ وجه با گروه هاي ديگر ائتلاف نمي كرديم. در دانشگاه هاي ديگر معمولاً اين ائتلاف انجام مي شد و گذشت مي كردند. در حركت ها هم معتقد بوديم بايد ابتكار عمل دست خودمان باشد لذا يكي از كارهاي مهم مان اين بود كه خيلي سريع، همان چند ماه اول بعد از انقلاب ـ تا ارديبهشت ۵۸ ـ تكليف گروه هاي ماركسيستي را در دانشگاه روشن كرديم و پرونده شان را بستيم. به مجاهدين اصلاً اجازه نداديم كه در كرمان فعال شوند و خيلي سريع قضايا را جمع كرديم. در تهران وضع بد شد؛ دانشگاه به محيط جنگ تبديل شد و دعواها جدي شد. اما در كرمان خيلي سريع اين مسايل را كنترل كرديم. خيلي از رفقاي ديگر مي گفتند شما تنديد و در اين حركت ها با ما نمي كشيدند. بعد هم بحث هاي مربوط به ولايت فقيه پيش آمد. ما نيز پيرو امام بوديم و بنا را بر ولايت فقيه مي گذاشتيم و كار مي كرديم. در كارهاي اجرايي استان، مي خواستيم حركت هاي تند و سريعي را پيش ببريم لذا مقداري با دوستان ديگرمان اختلاف سليقه داشتيم. جمعمان با انسجام حركت كرد و ۲۵ سال كرمان را كنترل كرديم. هنوز هم رفقاي ما نقش اصلي را در آن جا دارند. ولي بالاخره در انتخابات اخير اولين بار بود كه شكست جدي خورديم.
فكر مي كنيد دليل شكست تان در اين انتخابات چه بود؟
ناشي از اين بود كه رفقاي دوم خردادي از راه رسيدند و گمان كردند كه كار ساده است. خيلي شعار دادند و كمتر توانستند عمل كنند، در نتيجه به ما هم لطمه خورد.
سابقه شما هم خراب شد؟
حالا دوباره مي گيريم.
البته، نوعي زيركي سياسي در شما هست كه ...
نه، من ساده ام، از بس ساده ام همه فكر مي كنند زيركم.
ولي خوب يا بد دارد ... آقا بگذريم. ما از خلاقيت شما هم شنيديم. همين تيمي كه مي گوييد از دانشگاه با هم بوديد و در كرمان هم طرح هاي اجرايي را به دست گرفتند و كارها را پيش بردند. شما با اين كه جوان بوديد چطور راحت به همراه اين تيم جوان كار مي كرديد. در واقع مي خواهم بگويم سايه بزرگترها روي سرتان سنگيني نمي كرد؟
ببينيد در اين تيم همه دانشجو بوديم ولي ما كاملاً به تجربه احترام مي گذاشتيم. اصولاً اگر انسان بتواند شور جواني را با تجربه سالخوردگان تلفيق كند خيلي كاربرد دارد. مثلاً آقاي ميرزاده استاندار كرمان با اين كه مسن تر بود ولي از من عجول تر و كم حوصله تر بود. من با حوصله تر بودم و با اين كه جوان بودم راحت مي توانستم دو ساعت بنشينم و حرف هاي آدم هاي استخواندار را گوش كنم. حسابي مشورت مي كرديم و حرف هاي آدم هاي باتجربه را مي گرفتيم و با نيروي جواني ممزوج مي كرديم. نكته مهم اين است كه انسان بايد هدفش را مشخص كند اگر شما هدفتان شهرت باشد ممكن است در مقطعي به شهرتي دست پيدا كنيد ولي كافي نيست و همه پس از مدتي مي فهمند كه شما شهرت طلبيد. اگر هدفتان مقام باشد بالاخره دير يا زود به مقامتان مي رسيد ولي همه از شما بدشان مي آيد و مي فهمند كه شما دنبال جاه طلبي خودتان هستيد و دستتان رو مي شود. هر چه نيت خالص تر باشد و انگيزه براي خدمت واقعي بيشتر باشد خودبه خود موفقيت هم حاصل مي شود آدم نبايد براي خودش تلاش كند. بايد خودش را در معرض خدمت قرار دهد و تسليم باشد. من براي هيچ كدام از مسئوليت هايي كه پذيرفتم يك لحظه تلاش نكردم. توجهي هم به مسئوليت نداشتم و اگر به من هم نمي دادند هيچ تفاوتي برايم نمي كرد. خوب نيست كه آدم براي مقام تلاش كند اگر ماموريتي به عهده آدم گذاشته مي شود آن را بايد خوب انجام دهد. نمونه اش اين است كه من و آقاي ميرزاده با هم كارمان را در استانداري كرمان شروع كرديم. آقاي ميرزاده سال ۶۱ استاندار بودند و مرا به معاونت استانداري دعوت كردند. خب ما با هم خيلي صميمي بوديم. با هم بحث كرديم كه در استانداري چكار كنيم و گفتيم هر اتفاقي مي خواهد بيفتد بدون اعتنا به خواسته هاي اين و آن كارمان را بكنيم. بهترين آدم هايي را كه مي شناسيم فرماندار و مدير كنيم و كار كنيم. نتيجه اين سياست بي اعتنايي به اصحاب و ارباب قدرت و دهن بين نبودن و كنارگذاشتن ملاحظات بود كه باعث شد كه بتوانيم كار انجام دهيم. نتيجه اش اين شد كه هر وقت مي خواستند آقاي ميرزاده را بردارند مي گفتند ايشان كارهايشان ناتمام است و خيلي هم به كرمان خدمت كرده است. ايشان به تنهايي سه سال و هشت ماه يعني به اندازه تمام استاندارهاي قبلي استاندار بود. خيلي از مخالفان آقاي ميرزاده با من مخالف بودند و مي گفتند اگر اين فرد را برداري ما با تو همكاري مي كنيم. همه آن مخالفت ها باعث شد كه بدون اين كه تلاشي كنم آقاي ميرزاده كه معاون نخست وزير شدند، من استاندار كرمان شوم. يعني همه تلاش مخالفان جواب عكس داد. من هم به تنها چيزي كه فكر نكردم همين ملاحظات بود اصلاً نمي ديدم از اين تصميم كي خوشش مي آيد كي بدش مي آيد. تصميم اگر صحيح بود جامه عمل مي پوشانديم.
از طرفي شما مي گوييد كه ملاحظات سياسي را رعايت نمي كرديد ولي از طرف ديگر حرف و حديث درباره شما هم زياد وجود دارد.
ملاحظه كه مي گويم به معني ترس از تصميم گيري به خاطر مخالفت كسي است. ترس از تصميم گيري به خاطر اين كه يك عده چيزي خواهند گفت. به هرحال هركاري انسان انجام دهد يك چيزي خواهند گفت تصميم انسان بايد صحيح باشد. وقتي مباني درست باشد شما تصميم مي گيري. حالا هر كي هر چي مي خواهد بگويد.
اين جرات در تصميم گيري به نسبت شما با آقاي هاشمي رفسنجاني برنمي گردد؟
نه من خودم بودم و برايم اهميت نداشت كه با كسي ارتباط فاميلي دارم يا ندارم و اين نسبت فاميلي، هيچ وقت جزو ملاحظاتم نبوده است. هميشه به خودم متكي بودم و به تصميماتي كه مي توانستم به طور صحيح بگيرم. خيلي از كارها در دوره نخست وزيري آقاي ميرحسين موسوي بود. من اولين استاندار آقاي محتشمي بودم و ارتباطات، خيلي ارتباطات سياسي تعريف شده اي هم نبود. اينطور هم نبود كه هر روز به آقاي هاشمي بگويم من مي خواهم اين كار را انجام دهم. بكنم يا نكنم؟ همه تصميمات را خودم مي گرفتم علتش هم اين بود كه تصميم يا صحيح است يا غلط. اگر صحيح باشد همه حمايت مي كنند اگر صحيح هم نباشد كه آدم نبايد تصميم غلط بگيرد. اين احساس در من وجود نداشته در كرمان هم چنين احساسي وجود ندارد. در جمع دوستانمان هم چنين فضايي حاكم نيست كه فلاني چون فاميل آقاي هاشمي است اينگونه است. من به طور طبيعي در جمع دوستانمان كسي بودم كه بيشتر از بقيه مي توانستم حرف ها را جمع بندي كنم و به اين دليل محور بچه ها بودم و كارها را جمع بندي مي كردم.
آقاي مرعشي، كي ازدواج كرديد؟
۲۲ سالم بود. چند سال دير شد.
تازه دير شده بود كه در ۲۲ سالگي ازدواج كرديد؟
مرحوم ابوي هميشه به من مي گفت: در ۱۸ سالگي مي خواهم دامادت كنم منم خوشحال بودم بعد وقتي ۱۸ سالم تمام شد و رفتم به دانشگاه يك ماه بعد از ورودم به دانشگاه ايشان فوت كردند و عقب افتاد. بعد هم كه انقلاب شد در جهاد بودم و سال ۵۹ با دخترعمويم ازدواج كردم.
پيشنهاد خودتان بود؟
آره انتخاب خودم بود. خب دختر در طايفه ما زياد بود ولي براي ايشان ساده زيستي و زندگي توام با عقيده اهميت داشت. هم انتخاب من و هم پذيرش ايشان بيشتر جنبه عقيدتي داشت و در افكار و عقيده هاي اجتماعي و انقلابي با هم همفكر بوديم. ايشان كمك بزرگي را هم به من مي كند تقسيم كار كرديم. تمام مسئوليت هاي خانه را ايشان مي پذيرد و تمام وقت من آزاد است براي جامعه.
چند تا فرزند داريد؟
والا يك دختر كه الان در شرف ازدواج است. دو پسر دانشجو و محمد پسر كوچكم هم دوم راهنمايي است.
رابطه تان با آنها چطور است؟
خيلي با هم صميمي هستيم و همديگر را درك مي كنيم. اگر فرصت شود مسافرت مي رويم. مجموعاً محيط خانواده ما محيط پر از محبتي است بين من و بچه ها هم اين رابطه هست و چيزي را از هم پنهان نمي كنيم. راحت مي توانند با من ارتباط برقرار كنند.
وقت مي كنيد كه با هم رابطه داشته باشيد و صحبت كنيد؟
دوران مجلس فراغت بيشتري داشتم الان كمتر شده است.
اين جا سرتان شلوغ تر شده؟
اين جا اول كار است.يك قدري سرمان شلوغ است.
مي گويند اين جا هم يك حزب كارگزاران كوچك راه انداخته ايد.
نه بابا، اينها شايعه است ما به خاطر كارگزار بودنمان اين جا نيستيم.
آقاي مرعشي، جواني كردن يعني چه؟
جواني، خصوصياتي دارد. يك شور و انرژي اضافي است. يكي تجربه كردن همه كارهايي است كه ديگران نكردند يك بخشي اش هم پيداكردن دوستان جديد و گزينش تيمي است كه انسان تا آخر عمر مي خواهد با آن زندگي كند. تا قبل از جواني زندگي خيلي جدي نيست. در جواني انسان تجربه مي كند و دوستاني پيدا مي كند كه يك عمر با آنها مي خواهد زندگي كند. خودبه خود متفاوت است. هركسي زندگي اش در جواني شكل مي گيرد و با زندگي بقيه متفاوت است و ممكن است خلاف عادت تلقي شود. نسل جديدي كه روي كار مي آيد حتماً با نسل قبلي تفاوت دارد. اين كه ما فكر مي كنيم جوان هايي كه مي آيند بايد حتماً در الگوهايي كه ما در آن زندگي كرديم و در همان موقعيت ها و تجربه ها زندگي كنند معني اش اين است كه زمان و تغييرات ناشي از زمان را نفهميده ايم. از طرف ديگر يكسري اصول وجود دارد كه مشترك است و در تمام جريان زندگي بشر ادامه داشته و دارد. اينها نكاتي است كه جوان ها با مطالعه و تامل و مشورت بايد به آنها عنايت بيشتري كنند. اگر به آن تجربه اعتنا شود يعني ما مي پذيريم كه شكل و فرم ظاهر و نگاه به زندگي بايد متحول شود و بايد نسل به نسل شاهد اين تحول باشيم. آن قواعد كلي اجتماعي هم مثل قواعد فيزيكي است شما هر وقت از ارتفاع چند متري پايين بيفتيد ضربه مي خوريد اين قاعده كلي است. در زندگي اجتماعي هم چنين قواعد ثابتي وجود دارد. اين قواعد ثابت را نسل هاي قبل بهتر از نسل جوان مي دانند. اين قواعد تغيير نمي كند؛ با دوستان مروت، با دشمنان مدارا، خوب بودن دوست زياد و بد بودن دشمن كم و ضرب المثل هايي كه زياد وجود دارد. مثل اين كه بدون رنج، گنج به دست نمي آيد يكسري قواعد ثابت در روابط اجتماعي وجود دارد اين قواعد ثابت را جوان ها بايد بشناسند. اين را مسن ترها مي توانند به جوان ها بگويند بقيه اش را جوان ها خودشان بايد تجربه كنند و با آن زندگي كنند.
خود شما در ۲۲ سالگي معاون استاندار بوديد الان رويه تان در سازمان ميراث فرهنگي و گردشگري اين است كه به جوان ترها ميدان دهيد؟
در آن مقطع ما شانسي داشتيم كه جامعه يك مرتبه پوست عوض كرده بود. انقلاب رمزي بود كه خيلي از مدير هاي قبلي خودشان را قبول نداشتند و مي خواستند از نو آرايش پيدا كنند. آن سيستم با همه مزايايي كه داشت معايبي هم داشت. بالاخره در خيلي جاها كشور دچار يك اشكالات اساسي شد به خاطر اين كه تجربه طولاني اي را پشت سر گذاشت. الان شما با آن مسئله مواجه نيستيد و جامعه هم كشش ندارد كه دوباره چنين هزينه سنگيني را بپردازد. الان بايد با ميدان هاي جديدتري وارد اين كار شد. مثلاً دانش جديدي كه در IT به وجود آمده يا دانش جديدي كه در NGOها به وجود مي آيد. اين جايگزين بسيار خوبي است براي آن كاري كه ما در سطح ملي تجربه كرديم. الان خوب است كه ما اجازه بدهيم جوان هايمان در NGOها و گرايش هاي جديد علمي بيايند و زندگي را تجربه كنند و با تجربه وارد كارهاي مديريتي جامعه شوند. آن اتفاقي كه اوايل انقلاب افتاد اجتناب ناپذير بود. محاسني داشت و آن اين بود كه عده اي كه استعداد داشتند فرصت بروز پيدا مي كردند. عيبش اين بود كه در بعضي جاها ضرباتي خورديم كه هزينه اش براي كشور سنگين بود. نمونه اش بحث كنترل جمعيت كه يك مرتبه تحت تاثير روي كارآمدن نسلي كه موضوع را نمي شناخت رها شد و الان مي بينيد كه جامعه چه هزينه هاي سنگيني بابت اين قضيه مي پردازد. الزاماً همش مثبت نبود ولي اجتناب ناپذير بود مثلاً يك مرتبه توجه كشور ما از راههاي اصلي به راههاي روستايي منتقل شد. بد نيست كه روستاها جاده خوبي داشته باشند ولي الان در شريان هاي اصلي دچار تنگنا شديم و سالي ۱۷هزار نفر كشته مي دهيم. البته چون متوجه اين مسئله شديم رفعش مي كنيم ولي بالاخره هزينه اي براي كشور داشته و دهها هزارنفر در جاده ها مردند و طول كشيد تا فهميديم قبل از ساختن راههاي روستايي بايد شريان هاي اصلي كشور را ساخت. اينها موضوعاتي است كه وقتي يك بار جوان بي تجربه اي مثل من استاندار مي شود چنين اتفاقاتي در كشور مي افتد. حالا الان بايد چه كرد؟ نبايد راه را براي جوان ها بست. بايد اجازه دهيم جوان ها درميدان هايي متناسب با خلاقيت هايشان ابتكار به خرج دهند و آنها را بيازماييم و وارد كار كنيم. حتماً من امروز اگر جوان كارآزموده اي داشته باشم كه بخواهم به او مسئوليت دهم اين كار را مي كنم. در عرصه هاي مهمي هم به او مسئوليت خواهم داد ولي به شرطي كه تستش كرده باشم. نبايد بدون آزمايش،مسئوليت به كسي داد.
|