همسفر چه گوارا
|
|
آلبرتو گرانادو ۸۲ ساله امشب در آلتاگراسيا واقع در حوالي كوردوبا كه در ۷۰۰ كيلومتري شمال بوئنوس آيرس واقع است به شدت هيجان زده شده است. در اين كلبه سفيد كه سقفش از جنس روي بود و از سال ۲۰۰۱ به بعد به موزه تبديل شده او دوران كودكي اش را در كنار ارنستو چه گوارا سپري كرده است. دهها نفر به او سلام مي دهند، او را در آغوش مي كشند و همانند جسمي مقدس لمسش مي كنند.
اين پيرمرد با آن قد ۱۶۰ سانتي متري اش بسيار هوشيار به نظر مي رسد و تجسم زنده خاطرات و سال هاي جواني چه گوارا است. او يكي از معدود كساني است كه پيش از اسطوره شدن ارنستو او را مي شناخته است. او به ياري فيلم «دفتر خاطرات سفر» دوباره توانسته مسافرت به آمريكاي لاتين را كه در سال هاي دهه ۱۹۵۰ به همراه دوستش چه گوارا داشته زنده كند. او مي گويد: «اين فيلم به شدت مرا تحت تاثير قرار داد. نيم قرن پس از اين ماجرا حس مي كنم كه دوباره خودمان را در آينه مي بينم.»
همسفر قديمي چه گوارا از كوبا، كه ۴۳ سال است در آن جا زندگي مي كند، آمده است. او به آرژانتين يعني زادگاهش آمده تا در اولين اكران اين فيلم كه والتر سالس برزيلي كارگرداني كرده حضور داشته باشد. اين فيلم اقتباسي از Diarios de motocicleta (خاطرات سفر با موتور) اثر چه گوارا است.
اواخر دسامبر سال ،۱۹۵۱ ارنستو چه گوارا به همراه دوستش آلبرتو گرانادو بوئنوس آيرس را ترك كردند. در آن زمان آنها به ترتيب ۲۳ و ۲۹ سال داشتند. آلبرتو زيست شناس و متخصص ميكروب جزام و ارنستو دانشجوي پزشكي بود. آنها آرزو داشتند كه آمريكاي لاتين را كاملاً كشف كنند چون حس مي كردند عملاً چيزي از آن نمي دانند. آلبرتوي پير مي گويد: «هيچ انگيزه سياسي اي نداشتيم و فقط تشنه ماجراجويي بوديم.» سفر با يك موتور قديمي نوترون ۵۰۰ ساخت سال ۱۹۳۹ آغاز شد. گرانادو به قول خودش اين «حيوان عظيم ما قبل تاريخ» را به بهاي چند پزوي ناچيز خريداري كرده بود؛ اما طولي نكشيد كه آنها به ناچار سفرشان را پياده، با كشتي يا اتوبوس ادامه دادند.
اين سفري كه در ابتدا بيشتر به ماجراجويي عجيب دو جوان مشابه لورل و هاردي شباهت داشت تا قهرمانان انقلابي، به سرعت تغيير كرده و آغازگر تحولي عظيم شد. آنها به جست و جوي هويت خود پرداختند. آدم هايي كه در سفر ديدند و بي عدالتي هاي اجتماعي كه در كشورهاي مختلف شاهد بودند نگرش آنها نسبت به جهان را تغيير داد. آلبرتو مي گويد: «اين سفر خيلي زود سرنوشت ما را رقم زد.»
پس از هفت ماه سرگرداني و طي ۱۲ هزاركيلومتر مسير، روز ۲۶ ژوئيه ۱۹۵۲ آنها به سفرشان پايان دادند در حالي كه ديگر آن افراد سابق نبودند. چه گوارا پس از بازگشت در بوئنوس آيرس نوشت: «من ديگر خودم نيستم.» ارنستو در دفتر خاطراتش از مشاهدات خود در ميان سرخپوستان، روستاييان و كارگران هم نوشته است.
در بيابان آتاكاما در شيلي ملاقات با زوجي انقلابي او را متحول مي كند و زندگي هاي از هم پاشيده در معادن روباز مس «دادن كمپاني» در چوكيكا ماتاي شيلي او را به شورش وا مي دارد. آلبرتو مي گويد: «مي ديدم كه چه گوارا كم كم تغيير مي كند و در كارش مصمم تر مي شود. كم كم گفت وگوهايمان سياسي شد. او از مبارزات مسلحانه سخن مي گفت اما اصلاً در آن زمان نمي توانستم تصور كنم كه او تبديل به قهرمان كاريزماتيك انقلاب كوبا مي شود.»
وقتي اين سفر پرماجرا به پايان رسيد دو دوست از هم جدا شدند. آلبرتو گرانادو در ونزوئلا جايي كه ديكتاتور پرزگيمنز تازه سرنگون شده بود ماند و به او پيشنهاد شد كه مسئوليت بخش زيست شناسي دانشگاه كاراكاس را به عهده بگيرد.
ارنستو چه گوارا هم به بوئنوس آيرس بازگشت و مدرك پزشكي گرفت. يك سال بعد دوباره به جاده هاي آمريكاي لاتين بازگشت و ديگر به بوئنوس آيرس برنگشت. ژوئيه ۱۹۵۵ در مكزيكو ديداري سرنوشت ساز داشت. يك تبعيدي كوبايي به نام فيدل كاسترو طرح خود براي سرنگوني ديكتاتور باتيستا كه متحد آمريكا بود را با او در ميان گذاشت. به اين ترتيب زندگي ديگري براي او آغاز شد. آلبرتو گرانادو ۹ سال بعد بود كه دوباره دوستش را ديد.
سال ۱۹۶۱ يعني دو سال پس از انقلاب كوبا، چه گوارا وزير صنايع شد و از دوست و همسفر سابقش دعوت كرد كه به هاوانا آمده و در «ميهن جديد» او مستقر شود. آلبرتو اين دعوت را پذيرفت و اولين دانشكده پزشكي دانشگاه سانتياگو كوبا را پايه گذاري كرد و سپس به ادامه تحقيقات خود پرداخت. او از مشاركت در پرورش گاوهاي قهوه اي كوچك و بسيار پرشير به خود مي باليد. آلبرتوي پير مي گويد: «هركدام به روش خود به اعتقاداتمان پايبند بوديم.» و ادامه مي دهد: «من عاشق كوبا هستم، اما هرگز دست از آرژانتيني بودنم برنداشته ام.»
خانواده چه گوارا كه جزو طبقه اشراف به شمار مي رفت سال ۱۹۳۲ راهي آلتاگراسيا در دامنه سلسله جبال آند شد تا ارنستوي كوچك كه از آسم رنج مي برد در هواي خوب اين منطقه رشد كند. آلبرتو مي گويد: «من شش سال بزرگتر از او بودم اما او با برادرم توماس همكلاس بود. وقتي در كوردوبا راگبي بازي مي كرديم با هم دوست شديم. او كلمه «Fuser» كه در زبان خودش متضاد «عصبانيت» است و همچنين «سرنا» كه برگرفته از نام مادرش (سليا دلاسرنا) است را لقب حرفه اي خود در بازي كرده بود. او بسيار با اراده و پرحرارت بود و از هيچ چيز نمي ترسيد. به رغم مشكل آسم در ورزش هاي مختلفي شركت داشت و مدام در پي اين بود كه از مرزهاي خود فراتر برود.» با اين حال او گاهي به ناچار زمين را ترك مي كرد و همواره يكي از والدين يا دوستانش كنار زمين حاضر بود تا شيشه دارويي را كه التهاب ريه ها را آرام مي كند به دستش بدهد. چه گوارا بعدها در نامه اي به مادرش نوشت كه راگبي به او كمك كرده كه بتواند شرايط سخت زندگي سيرامائستزا را تحمل كند.
در اين فيلم رودريگو دلاسرنا يكي از عموزادگان چه گوارا نقش گرانادوي خونگرم و شوخ و شاد را بازي مي كند و گائل گارسيا برنال مكزيكي نقش چه گواراي احساساتي، كمرو و درونگرا را به عهده دارد. گرانادو تعريف مي كند: «ما خيلي متفاوت بوديم، اما عشق به ورزش، ادبيات و سفر ما را به هم پيوند مي داد. چه گوارا كمي سرد به نظر مي رسيد در واقع بسيار حساس و كمرو بود.در برابر بي عدالتي ها ما واكنشي مشابه يعني خشم داشتيم، اما زندگي نشان داد كه خشم او آنقدر قوي بود كه باعث شد سلاح به دست بگيرد.» والتر سالس براي نشان دادن مسير دقيق سفر اين دو دوست سه ماه را در آرژانتين، شيلي، پرو، كلمبيا و ونزوئلا گذرانده است. گرانادو در مراحل اصلي سفر با تيم فيلمبرداري همراه بود تا نكات دقيق را برايشان فراهم كند. «اين كار مثل زنده كردن يك رويا بود.» تكان دهنده ترين كار براي او بازگشت به سان پابلو واقع در قلب آمازون بود. دو پزشك جوان يك ماه در اين منطقه كار كرده و انقلابي پزشكي ايجاد كرده بودند: «به ما مي گفتند از بيماران فاصله بگيريد تا مرض شان به شما سرايت نكند، اما ما با اين باور مخالف بوديم و برعكس با جزامي ها غذا خورده و با آنها فوتبال بازي مي كرديم.» ۵۰ سال بعد، آلبرتو بيماري را ديد كه در نوجواني از او پرستاري كرده بود: «او پس از ۵۰ سال ما را دقيقاً به خاطر داشت به خصوص اين كه با جزامي ها مثل افراد عادي برخورد مي كرديم.» پيرمرد پس از پايان فيلم اشك مي ريزد و مي گويد: «تهيه كننده فيلم، رابرت ردفورد، يك كپي از آن را برايم به هاوانا آورده بود. آن را به همراه خانواده خودم و چه گوارا تماشا كرديم.» اما گرانادو نتوانست در اكران آن در جشنواره جهاني Sundance در آمريكا شركت كند چون مقامات اين كشور به او ويزا ندادند. به هرحال موفقيت فيلم، زندگي اين مرد بازنشسته را متحول كرد. او در نمايش جشنواره هاي ايتاليا و كن حضور داشت و قرار است به كانادا هم برود. به ناگاه غم در چشمان اين مرد سالخورده مي نشيند و او فوراً چشم هايش را مي بندد و مي گويد: «نكند محبتم به او را خوب نشان نداده باشم. در كوبا او ۱۵ ساعت در روز كار مي كرد و من جرات نداشتم مزاحمش شوم. اما او بسيار بامحبت بود و به ديدنم مي آمد گاهي هم برايم پيغام مي داد.» اما ارنستو كه چهره اي سياسي شده بود وقت نداشت از طرح هايش با او حرف بزند. تصوير او با كلاه ستاره دارش كم كم آمريكاي لاتين، آفريقا، آسيا و كشورهاي سوسياليست را در برگرفت. سال ۱۹۶۵ دو دوست براي آخرين بار همديگر را ديدند.
چه گوارا كوبا را ترك كرد و به كنگو رفت سپس در سال ۱۹۶۶ راهي بوليوي شد به اين اميد كه در باقي قاره دست به انقلاب بزند. يك سال بعد دستگير شده و در روستاي كوچك هيگوئرا كشته شد و به اين ترتيب اسطوره اي در جهان متولد شد كه موجب افتخار آلبرتو شد: «تصميم گرفتم دست نوشته هاي سفرم را منتشر كنم تا همه اين مردي را كه از جنس گوشت و استخوان بود با همه خوبي ها و بدي هايش و نه فقط از طريق خط مشي سياسي و سخنراني هايش بهتر بشناسند. مهم است كه مردم بدانند چه گوارا از كجا آمده و چگونه شكل گرفته است .» گرانادو هميشه لبخند مي زند آمريكاي لاتين از زمان سفر سال ۱۹۵۰ تغييري نكرده است همان فقر، همان بي عدالتي ها. اما به اعتقاد او مي توان اميدوار بود :«نشانه هايي از تغيير در ونزوئلا و آرژانتين ديده مي شود.» او به فيدل كاسترو عميقاً وفادار است و معتقد است اگر «چه» زنده بود همراه وفادار او باقي مي ماند.
ترجمه: سهيلا قاسمي
منبع: لوموند
|