جمعه ۲۷ شهريور ۱۳۸۳ - سال يازدهم - شماره ۳۴۹۸
index
داستان هايي از فردوسي
گل پرستان
محمد حسن شهسواري
ديديد كه زال خردمند بر تخت حكمراني «زابلستان»، «كابلستان» و سرزمين هند رسيد. او در اولين سفر خود به سرزمين هاي تحت امر، به كابل رفت. در كابل از ساليان بسيار پيش، «مهراب كابلي» كه از بازماندگان «ضحاك ماردوش» بود، فرمانروايي مي كرد. مهراب از هوش و زيبايي چيزي كم نداشت اما به رسم ضحاك تازي، بت پرست بود. اما همه اينها مانع از آن نشد كه زال هنگام شنيدن خصال و روي «رودابه» دختر مهراب، به او دل نبندد. از آن سو نيز رودابه پس از شنيدن وصف نيكوي زال از پدر، يك دل نه بلكه صد دل عاشق او شد. رودابه پنج نديم همدل داشت كه رازي را از آنان نهان نمي كرد. آنان ابتدا پس از شنيدن راز عشق رودابه به زال او را نكوهش ها كردند اما وقتي او را صادق و ثابت قدم ديدند، دست از مخالفت برداشتند و به فكر چاره  كار بانوي خويش افتادند. اينك ادمه ماجرا:
نديمان كه اينك به شيدايي رودابه ايمان آورده بودند، دست به كار شدند. از آن جايي كه بهار بود و ماه فروردين، صحرا پر بود از گل و گياه. نديمان به صحرا شدند. آن سوي رودخانه خيمه گاه زال بود. نديمان در اين سوي رود به چيدن گل مشغول شدند. زال كه بر روي تخت خود لميده بود و در فكر يار، از رايحه دشت لبريز مي شد كه ناگهان چشمش در آن سوي رود به پنج زن زيباروي كه به گل چيدن مشغول بودند افتاد. به غلام جواني كه در كنارش بود گفت:«اين گل پرستان كه هستند كه در اين هواي خوش به دشت آمده اند؟»
جواب شنيد كه اينان از كاخ مهراب اند. نديمان رودابه اند كه به چيدن گل آمده اند. زال چون نام رودابه شنيد سرش به دوار افتاد و جانش از مهر لبريز گشت. چون پلنگي جوان از جاي جست از غلام تير و كمان خواست. غلام در لحظه، تير و كمان سرورش را آورد. زال به سوي رود رفت. مرغي بر روي رود شنا مي كرد. زال آواي بلندي سر داد. مرغ از جاي جهيد. جهان  پهلوان ايراني در اندك زماني تير را در كمان نهاد و مرغ را در آسمان نشانه رفت. تير زوزه كشان بر تن مرغ نشست و در آن سوي رودخانه بر زمين افتاد. زال غلام را گفت : «بشتاب و مرغ را بياور!»
غلام به قايق نشست و به آن سوي رودخانه رفت. مرغ درست در كنار نديمان رودابه بر خاك افتاده بود. چون غلام نزديك آنان رسيد، بزرگترين نديمان كه همواره سخنگوي آنان بود به غلام گفت: «اين جوان، اين كه بازوانش چون شير است و تنش چون پيل، كيست؟ تاكنون كمان گيري مانند اين پهلوان نديده ايم.»
غلام لب به دندان گزيد و گفت: «از شاه نيمروز (نام قديم سيستان) اينگونه ياد نكنيد! شاهان او را «دستان» مي خوانند. او فرزند سام سوار است. زمانه هم چون او فرزندي به زيبايي و دانايي نيافريده است.»
نديمه خنده اي بر لب آورد و گفت: تو كه بانوي ما را هنوز نديده اي چنين نگو!
به بالاي ساج ست و هم  رنگ عاج
يكي ايزدي بر سر از مشك، تاج
دو نرگس دژم و دو ابرو به خم
ستون ا ست بيني چو سيمين قلم
دهانش به تنگي دل مستمند
سر زلف چون حلقه  پاي بند
پس از آن كه نديمه حرف ها در باب نيكويي بانوي خود گفت سخن را اينگونه پايان داد كه از ديد ما، ماه تنها سهم خورشيد است. ما براي اين پيوند آمده ايم. غلام را از اين سخن بسيار خوش آمد و نزد سرور خود شتافت. زال كه در اين سوي رود تمام سكنات غلام و نديمان را زير نظر داشت همين كه غلام نزد او رسيد پرسيد: «آن نديمه به تو چه گفت كه آن سان خندان شدي؟»
غلام هر آنچه كه ميان او و نديمان رفته بود بازگفت. دل دستان (لقبي كه سيمرغ به واسطه دانايي به زال داده بود) چون روز روشن گشت. پس غلام را گفت نديمان را بگو كه از گلستان نروند تا هداياي من برسد. زود از ياران گوهر و زرهاي فراوان و ديباي هفت رنگ خواست و آنان را نزد نديمان فرستاد و گوشزد كرد كه راز را ميان خود نگه دارند. هدايا را بردند اما دل زال قرار نداشت. درنگ نكرد و خود به آن سوي رود به نزديك نديمان رفت. نديمان چون جهان پهلوان را ديدند، كرنش كردند. زال رو به آنان نهاد و گفت مي خواهم از زبان خودتان درباره بانوي تان بشنوم. اگر سخنانتان را راست بينم نزد من مقام بالايي خواهيد داشت و اگر دروغ، سزاوار خشم من خواهيد شد. نديمه بزرگتر باز زبان به ستايش رودابه باز كرد. اما اين بار از مدح زال نيز چيزي فرو نكاست. در انتها باز گفت از ديد ما، ماه كابل تنها درخور خورشيد زابل است. زال سخنان نديم را حقيقت يافت و شهد جانش از آن شيرين گشت. پس به نرمي نديمان را گفت: «چندي ا ست كه دل در گرو بانوي شما نهاده ام. اگر به سخن خود ايمان داريد، امكان ديدار ما را فراهم كنيد!»
نديمه بزرگتر پس از تكريم دوباره زال گفت كه جهان  پهلوان شباهنگام همراه با كمند به نزديك كنگره قصر بيايند تا به ديدار بانوي كابلستان توفيق يابند.
پس از آن نديمان به سوي شهر شتافتند. در هنگام ورود به شهر، دروازه بان كه آنان را گل به دست ديد، برآشفت. نديمان گفتند مگر چه شده؟ امروز هم مانند روزهاي ديگر است و ما براي چيدن گل به صحرا رفته بوديم. دروازه بان با خشم گفت: «چه مي گويي؟ مگر نمي دانيد كه زال در آن سوي رودخانه خيمه زده است و هر روز سرورمان چندبار به ديدار او مي رود؟ اگر شما را اين چنين خرامان و گل به دست ببيند كه در صحرا قدم مي زنيد، جوابش را چه دهم. حال نيز تا كسي شما را به اين حالت نديده است زود داخل شويد.»
نديمان داخل شهر شدند و بي درنگ نزد بانوي شان، رودابه شتافتند. هداياي زال را در پيش او نهادند. رودابه گفت: «زود همه چيز را بازگوييد! آيا شما كه او را از نزديك ديده ايد، پور سام به شنيدار زيبنده تر است يا به ديدار؟»
نديمان براي ستايش زال از يكديگر پيشي مي گرفتند.
كه زال آن سوار جهان سر به سر
نباشد چنو كس به آيين و فر
كه مردي ست بر سان سرو و سهي
همش زيب و هم فر شاهنشهي
دو چشمش چو دو نرگس آبگون
لبانش چو بسد(مرجان) رخانش چو خون
كف و ساعدش چون كف شير نر
هشيوار و موبد دل و شاه فر
در انتها به رودابه گفتند كه تو را براي امشب مژده ديدار او مي دهيم، همچنان كه او را مژده ديدار تو داده ايم.

خواندني ها
نويسندگان و ناشراني كه به معرفي كتاب خود در ستون خواندني ها تمايل دارند مي توانند يك نسخه از اثر خود را به نشاني خيابان آفريقا، بلوار گلشهر، مركز خريد آي تك، طبقه چهارم،بخش داستان ارسال كنند.
006276.jpg

زمانه ديگر
خنده در تاريكي
نويسنده: ولاديمير نابوكوف
ترجمه: اميد نيكفرجام
ناشر: مرواريد
«خنده در تاريكي» يكي از رمان هاي معروف «ولاديمير نابوكوف» است كه ماجراي آن در برلين دهه ۱۹۳۰ مي گذرد. اميد نيكفرجام،مترجم آن تا پيش از اين رمان «زندگي واقعي سباستين نايت» را از نابوكوف ترجمه كرده بود كه هم از خود اثر و هم ترجمه آن استقبال خوبي صورت گرفته بود.
در بخشي از رمان خنده در تاريكي آمده: «در خانه چيزي عوض نشده بود و اين قابل توجه بود. اليزابت وايرما و پل انگار به زمانه ديگري تعلق داشتند، ساده و آرام چون پس زمينه تابلوهاي اولين استادان ايتاليايي. پل پس از آن كه تمام روز را در دفترش كار مي كرد دوست داشت در خانه خواهرش شب آرامي را بگذراند. او به آلينوس بسيار احترام مي گذاشت، به خاطر دانش و سليقه اش، به خاطر چيزهاي زيباي پيرامونش و به خاطر كوبلن سبز تيره اي اتاق نهارخوري كه منظره شكار در جنگل را نشان مي داد.»

درباره فيلم مستند
كارگرداني مستند
006279.jpg
نويسنده: مايكل رابيگر
ترجمه: حميدرضا احمدي لاري
ناشر: ساقي
فيلمسازي مستند همانند فيلمسازي داستاني داراي قواعد و اصول مشخصي است كه آشنايي و بررسي آنها براي هر علاقه مند به اين رشته، لازم و ضروري به نظر مي رسد. مايكل رابيگر در مقام يك مستندساز شبكه BBC تلاش كرده تا جنبه هاي مختلف ساخت يك فيلم مستند را بررسي كند و در عين حال از تجربه هاي فيلمسازي خود نيز سخن بگويد.
رابيگر در فصلي از كتاب، با عنوان «در جست وجوي هويت خلاق» مي نويسد: «باز تاباندن زندگي زمانه با ساخت فيلم مستند حرفه اي عالي است و موجب ارتقاي سطح كيفيت زندگي مي شود. شما اين كتاب را مي خوانيد چون اين كار شما را مجذوب ساخته است. اين كار جست وجوي معناست ـ نوعي محرك اساسي و اصيل براي انسان، اگر اصولاً به وجود محركي قايل باشيم. انسان با اين كار، مثل هر فرآيند آموزشي حقيقي ديگري، احساس سرزندگي مي كند. حتي پيش از كسب قابليت هاي فني در توليد فيلم دلتان مي خواهد فيلمي بسازيد كه براي خودتان حاوي معنا باشد. كار در عرصه هاي هنري برايتان جذاب است، چون هدفي داريد. انسان ذاتاً جوينده است و كسي كه هنري را انتخاب مي كند در واقع به دنبال ابزاري براي جست وجوست. شما كه مي خواهيد فيلمتان درباره چيزي باشد با پرسشي محوري مواجه مي شويد: چطور بايد مهارت هايم را در دنيا به كار بگيرم؟ به چه نوع موضوعي بايد بپردازم؟ در چه حوزه اي موفق مي شوم؟ آيا من هويت خلاقي دارم و اگر دارم هويت خلاق چيست؟»

خواندن يك فانتزي
006282.jpg
روون پسري از رين
نويسنده: اميلي رودا
ترجمه: نسرين وكيلي
ناشر: افق
«روون پسري از رين» جلد اول از مجموعه داستان هاي روون است كه از قرار معلوم در سال ۱۹۹۴ ميلادي، برگزيده شوراي كتاب كودك استراليا شده است. در ابتداي كتاب درباره نويسنده آن مي خوانيم:
«خانم اميلي رودا كه نام واقعي او جنيفر رو است در سال ۱۹۴۸ در نيوساوت ويلز واقع در استراليا به دنيا آمده است. او ويراستار انتشاراتي Angees & Rolenntson، ويراستار هفته نامه زنان استراليا و نويسنده كتابهاي كودكان و داستان هاي خيالي براي بزرگسالان است ... او علاوه بر به كار گرفتن فكاهه هاي غير معمول، از عناصر فانتزي، معما و افسانه پريان در داستان هاي خود استفاده مي كند. بن مايه بعضي از داستان هاي او داستان اشباح و سفر در زمان است. او براي بزرگسالان نيز داستان هاي
رمز آلود و كتابهاي آشپزي مي نويسد. كارن جمي سون در مجله هورن بوك در مورد اولين كتاب از مجموعه روون مي گويد: اين داستان ماجراجويانه با بهترين طرح به نگارش درآمده است و يك فانتزي جذاب ديگر است. اين منتقد اشاره مي كند كه شخصيت هاي داستاني او ماندگار هستند.»

حالا حركت كن ـ ۹
رهايي
006270.jpg
بيژن مشفق
خوانديد كه رضا جانباز جنگ، در صدد ساختن اولين فيلم سينمايي اش است. دوست دوران جنگ او علي قبول مي كند كه به عنوان بازيگر در فيلم او شركت كند. صحنه هاي عمده اي از فيلم در مناطق جنگي مي گذرد. آنها حالا پس از سال ها به همان مناطق مي روند. اما اين بار براي فيلمبرداري. اينك ادامه داستان:
يكي از بازيگرها با لباس بسيجي در حالي كه كوله اي بر پشت دارد، مقابل رضا ايستاده و به حرف هاي او گوش مي كند. علي پشت سر رضا با فاصله اي چند متري روي تخته سنگي نشسته و آنها را نگاه مي كند. رضا با شور دارد توضيح مي دهد.
- ببين! تو، بايد هم سنگيني بار روي دوشت رو نشون بدي، هم نگران پشت سرت باشي. هر دو با هم ... يه خرده هم تندتر
بازيگر جوان سر تكان مي دهد و چند قدم از رضا فاصله مي گيرد. رضا حواسش كاملاً متوجه حركات اوست. بازيگر مي گويد: «بيام؟»
رضا به تاييد سرتكان مي دهد. بازيگر جوان آرام به طرف او مي دود اما پشتش را زيادي خم كرده است. نزديك رضا كه مي رسد، رضا با عصبانيت مي كوبد روي دسته ويلچرش.
- حداقل زانوهاتو يه كم خم كن ... ببين اينجوري ...
رضا ادامه حرفش را مي خورد و دست هايش روي زانوهايش مي ماند. آرام سرش را پايين مي اندازد و به دست ها و پاهايش خيره مي ماند. علي كه پشت سر رضا نشسته، بلند مي شود و مي آيد جلو. بي توجه از كنار رضا مي گذرد و پشت بازيگر مي ايستد. در حالي كه كوله بازيگر را با دست جابه جا مي كند، مي گويد: «چندتا سنگ مي اندازيم تو كوله تا طبيعي تر بشه.»
بازيگر رو مي كند به علي. علي دست مي گذارد روي شانه اش و مي خندد: «ولي خوبه، خسته نباشي!»
علي آرام مي آيد طرف رضا كه هنوز سرش پايين است و دست هايش روي پاهايش مانده. كنار ويلچر مي ايستد. دست مي گذارد روي دسته ويلچر. آرام مي گويد: «خسته شدي ... مي خواي تمومش كنيم؟»
رضا چند لحظه در همان حالت مي ماند. بعد آرام سرش را مي آورد بالا و به گروه مي گويد: «ممنون».
افراد گروه كه تا حالا نگاهشان به رضا بوده كم كم از هم جدا مي شوند. بازيگر هم درحالي كه كوله اش را در مي آورد، از كنار رضا و علي مي گذرد و به گوشه اي مي رود. علي پشت ويلچر مي آيد و آرام آن را حركت مي دهد. از ميان گروه مي گذرند و از آنها دور مي شوند. كم كم به كنار جاده خاكي كه چند صد قدمي دورتر از گروه اصلي است، نزديك مي شوند. رضا با انگشت هايش بازي مي كند. علي ويلچر را نگه مي دارد و مي رود كنار جاده چمباتمه مي زند. چانه اش را مي گذارد روي زانويش و به رضا خيره مي شود. گروه خودش را براي صحنه بعدي آماده مي كند. رضا دست هايش را
به يكباره رها مي كند و بدون آن كه به علي نگاه كند، مي گويد: «ممنون!»
- واسه چي؟
رضا سر برمي گرداند طرف علي.
- به خاطر اين كه قضيه رو يه جوري هم آوردي.
- حيف كه فايده اي نداره و گرنه دلداريت مي دادم.
علي زير نگاه رضا بلند مي شود. پشت به رضا مي ايستد و دست هايش را از پشت به هم قفل مي كند. رضا ويلچر را آرام به طرف او حركت مي دهد و كنارش قرار مي گيرد. دشت وسيعي روبه رويشان است، با تپه هاي تودرتو و بعد از آن كوه هايي بر فراز تپه ها. رضا تحت تاثير فضا قرار گرفته است.
- اين جا چقدر آرومه!
- هشت سال سر و صداي جنگ بوده. حالا ديگه وقته استراحتشه
- به خط خودمون نزديكيم، نه؟ حتي صداي سوت خمپاره شصت رو هم مي شه شنيد.
علي دستش را تكيه مي دهد به ويلچر. مي گويد: «من كه فكر مي كنم همين الان بايد برم شناسايي»
رضا با لبخند مي گويد: «خوب برو!»
- اگه باهام بياي، چرا نرم؟
هردو به هم خيره مي شوند. علي برق نگاه رضا را به نشانه اشتياقي مي گيرد كه سه روز است همه جانش را به آتش زده. درست از روزي كه براي فيلمبرداري به اين جا آمده اند. علي با شوق مي گويد: «ادوات جنگي فردا مي رسه. تا اون موقع كه كار خاصي نداريم. بريم منطقه؟»
- منطقه!
- بگم بچه ها برن؟
رضا دست علي را در دست مي گيرد. علي با دست ديگر مي زند روي دست رضا و سريع راه مي افتد سمت گروه. رضا هم سعي مي كند با ويلچر به او برسد. علي در حالي كه لنگان مي رود، رو برمي گرداند طرف رضا.
- برو پاي ماشين تا بيام.
علي مي رود ميان گروه كه هر كدام به كاري مشغولند. صادقي، مدير توليد را مي كشد كناري و در گوش او چيزي مي گويد. صادقي با تعجب و بلند مي گويد: «كجا مي خواهيد بريد؟!»
علي كه مي بيند درگوشي صحبت كردن فايده اي ندارد، مي گويد: «ادوات جنگي كه قراره بچه هاي سپاه بيارند كه فردا شب مي رسه ... درسته صادقي جان؟»
صادقي به تاييد سرتكان مي دهد.
- ...اگه خدا بخواد. ما هم فردا عصر برمي گرديم.
- يعني شب مي مانيد هتل؟
- نه ديگه ... به بچه ها بگو جمع و جور كنند
صادقي شانه بالا مي اندازد. يك بلندگوي دستي از تو ماشين درمي آورد، مي رود بالاي ماشين و آن را جلوي دهانش مي گيرد.
- بچه ها خسته نباشيد. جمع و جور كنيد بريم شهر ... فردا غروب دوباره برمي گرديم.
در همين حال علي از صادقي و جمع دور شده است و نزديك رضا مي شود كه كنار يك تويوتا روي ويلچر نشسته و پتويي را در دست گرفته است. علي به رضا كمك مي كند تا سوار ماشين شود. بعد ويلچر را مي گذارد توي بار ماشين. از داخل ماشين طنابي مي آورد و مي رود توي بار. ويلچر را با طناب به ماشين محكم مي كند. علي كارش را با سرعت تمام مي  كند. مي آيد پايين و مي نشيند پشت فرمان. استارت مي زند. پيش از حركت رو برمي گرداند طرف رضا و مي خندد.
- گمونم عراقيا امشب پاتك بزنند.
بعد گاز مي دهد و به سرعت حركت مي كند. گرد و خاك بلند مي شود. هر دو تا مدت ها در سكوت با روياي گذشته بازي مي كنند. تكه تكه اش مي كنند و از هر كدام وسيله اي مي سازند براي لذت هاي پايدار.
خطي سفيد ميان تپه ها و بلندي ها كشيده شده است. تصاويري سريع جلوي چشمان رضا شكل مي گيرد. بسيجي اي سرپا ايستاده و با كلاشينكف رگبار مي بندد. انفجاري پشت خاكريز رخ مي دهد. يك نفر در يك سنگر كوچك پشت تيربار ايستاده و مشغول تيراندازي است. دو نفر نشسته اند و خشاب هايشان را پر مي كنند. يك نفر در يك حركت سريع آر پي جي را به دوش مي كشد و خيز برمي دارد بالاي خاكريز. اما پيش از شليك، انفجاري رخ مي دهد. پرت مي شود پايين خاكريز و جا به جا شهيد مي شود. رضا كه سرش را برگردانده عقب، مي گويد: «يعني آخرش بايد بهتر از اين باشه؟»

درباره داستان هاي ادگار آلن پو
آدم عجيبي به نام پو
006273.jpg
حسين ياغچي
در قرن ۱۹ ميلادي، نويسندگان بزرگي در عالم ادبيات داستاني ظهور كردند كه تاثيرگذاري شان بر نويسندگان دوره هاي بعد از خود همچنان پا برجا باقي مانده است. نويسندگاني كه شايد در دوران حياتشان بي مهري هاي فراواني ديدند و در برخي موارد آثارشان با بي اعتنايي شديد مردم و منتقدان مواجه گرديد. «ادگار آلن پو» يكي از همين نويسندگان به شمار مي رود. شاعر و داستان نويسي كه در دهه اول قرن ۱۹ متولد شد و تا چهار دهه بعد كه درگذشت زندگي پررنج و مشقتي را از سرگذارند. در اين ميان اما آثار ادبي اش هنگامي توجه مخاطبان را برانگيخت كه چندين و چند سال از زمان مرگش مي گذشت. شايد به همين خاطر باشد كه عده اي معتقدند آلن پو فراتر از سنت ادبي زمانه اش مي نوشت و شيوه اي مخصوص به خود خلق كرد كه الهام بخش نويسندگان پيشرو و مدرن قرن ۲۰ شد. با بررسي نوع داستان پردازي آلن پو در داستان هاي كوتاهي كه از او برجا مانده دست يافتن به چنين نتيجه اي كاملاً قطعي و مسلم به نظر مي رسد.
شايد داستان نويسان بزرگ قرن ۱۹ در داستان هايشان يك ويژگي را رعايت مي كردند كه جداي از ارزشگذاري مثبت يا منفي جزو ذاتي كار آنها به شمار مي آمد. اين ويژگي، توجه آنها به جزييات بود كه باعث مي شد ما ديدگاهي دقيق و موشكافانه از زندگي انسان قرن ۱۹ به دست بياوريم. ممكن است امروز با خواندن اين داستان هاي كلاسيك به اين نتيجه برسيم كه تفاوت آنها با داستان هاي امروزي در اين است كه نويسندگان شان علاقه داشته اند تا جزييات ولو غيرضروري را به خوانندگان شان عرضه دارند تا آنها درك درستي از فضاي حاكم بر داستان به دست بياورند. نويسندگان امروز تلاش دارند تا با حداقل جزييات اين ذهنيت را در خوانندگانشان ايجاد كنند و البته اين به معناي برتري كار آنها نسبت به نويسندگان كلاسيك نيست. چه، تداوم شيوه داستان پردازي نويسندگان كلاسيك بوده كه داستان نويسان امروز را به اين درك از نوشتن رهنمون كرده است. در واقع پويايي آثار داستان نويسان عصر كلاسيك ميراثي را براي نويسندگان اين دوره برجا گذاشته است كه آنان را بيش از پيش مديون و متكي به سنت ادبي كلاسيك مي كند.
با اين وصف به نظر مي رسد كه ادگار آلن پو آغاز كننده و پيشرو در تغيير حال و هواي حاكم بر داستان هاي كلاسيك بوده است. اين ديدگاه از چند جنبه قابل بررسي است. اول اين كه بايد به اين نكته توجه كنيم كه آلن پو در فرم ادبي داستان كوتاه كار كرده است. فرمي كه به هرحال در دهه هاي مياني قرن ۲۰ موردتوجه قرار گرفت و به رقابتي همپا با رمان پرداخت. اما مي دانيم كه در قرن ۱۹ ميلادي، فرم ادبي رمان، برتري كامل و غالب نسبت به ساير فرم هاي ادبي داشت. به نحوي كه داستان هاي كوتاه آن زمان هم خود نوعي رمان البته با حجمي كمتر به حساب مي آمدند. آلن پو و شايد برخي از نويسندگان وابسته به سنت ادبي انگلوساكسون تلاش كردند تا چنين باوري را تغيير دهند و طرحي نو
در اندازند. در اين ميان كيفيت كار آلن پو بيش از ساير نويسندگان ماندگار شد؛ تا جايي كه امروز ديگر آلن پو را نخستين نويسنده مدرن قرن ۱۹ مي دانند. نويسنده اي كه حتي تلاش نكرد تا اثري در قالب رمان خلق كند و از اين طريق خود را همگام با سنت ادبي زمانه اش نشان دهد. چنين ديدگاهي در داستان هاي پو حتي به نقدهاي ادبي اش هم راه يافته است. به طوري كه نگاه جاري در نقدهاي او منطبق بر باوري است كه در داستان هايش تلاش داشته تا آن را انتقال دهد. در مورد اشعارش هم مي توان به چنين ديدگاهي معتقد بود. البته بايد توجه داشت كه اين نكته با معيار قراردادن تفاوت هاي هريك از سه گونه داستان كوتاه، شعر و نقد ادبي به دست مي آيد و در واقع هريك از آنها را بايد طبق فرم هاي مشابهي سنجيد كه در زمان نگارش آن آثار مرسوم بوده است.
دومين نكته اي كه در مورد سبك داستان پردازي آلن پو بايد به آن اشاره كرد اين است كه او در ساختار داستان هايش خلاقيت و نوآوري هاي شگرفي انجام داد كه تا به امروز هم كهنه و مستعمل به نظر نمي رسد. شايد با نقل سطرهاي آغازين داستان معروف گربه سياه بتوانيم درك بهتري از اين تحليل ارايه دهيم. در اين سطور مي خوانيم:
«انتظار ندارم داستان غريبي را كه مي نويسم باور كنيد. بايد ديوانه باشم كه توقع چنين چيزي را داشته باشم. حتي عقل هم حكم مي كند كه باوركردنش دشوار است. با اين همه نه ديوانه ام و نه خواب مي بينم و تا داستانم را تعريف نكنم راحت نمي ميرم. در زمان كودكي مهربان و آرام و سرشار از عشق بودم حيوانات را خيلي دوست داشتم. پدر و مادرم كه از اين علاقه خبردار بودند به من اجازه مي دادند جانوران دست آموز زيادي داشته باشم بيشتر وقتم با اين جانوران مي گذشت...» اگر داستان هاي كوتاه و بلند قرن ۱۹ ميلادي را مطالعه كرده باشيم متوجه مي شويم كه به كاربردن چنين شيوه اي در روايت از سوي يك نويسنده بسيار غريب و متفاوت به چشم مي آيد. وقتي بخواهيم اين ويژگي «غريب و متفاوت» بودن را تحليل كنيم بايد اين نكته را موردتوجه قرار دهيم كه نوع تفكر داستان گويي در قرن ۱۹ ميلادي اينگونه نبوده است كه از همان ابتدا خواننده را درگير گره و كشمكش اصلي داستان كند. بلكه در ابتدا مقدمه هاي جذابي را از زندگي شخصيت اصلي داستان روايت مي كرده و سپس به تدريج گره اصلي داستان را بر خواننده معلوم مي كرده است. اما آلن پو در تمامي داستان هايش از به  كاربردن چنين شيوه اي دوري كرده و حتي در برخي موارد ضد آن را به كار برده است. ناگفته پيداست كه در چنين شرايطي ممكن است بسياري از خوانندگان داستان هاي آن زمان به اين باور برسند كه استفاده از اين شيوه، داستان را از داستان بودن خود تهي مي كند و البته ملاك اين باور هم داستان هاي مختلفي بوده كه در آن زمان مي خوانده اند و البته با سبك داستان پردازي پو، بسيار تفاوت داشته اند.

داستان
هفته
جهان
پنجره
چهره ها
پرونده
سينما
ديدار
حوادث
ماشين
ورزش
هنر
|  هفته   |  جهان  |  پنجره  |  داستان  |  چهره ها  |  پرونده  |  سينما  |  ديدار  |
|  حوادث   |  ماشين   |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   شناسنامه   |   چاپ صفحه   |