بولينگ براي كلمباين، پرسش هاي فراواني را مطرح كرد. چرا آمريكايي ها همديگر را با تفنگ هايشان مي كشند؟ فيلم با صحنه ديدار مور از يك بانك شروع مي شود. بانكي كه عوض توستر، به كساني كه در آن جا حساب باز مي كنند يك تفنگ كادو مي دهد. بولينگ براي كلمباين در حقيقت يك داستان عاشقانه است. داستان عشق بازي مردم آمريكا با اسلحه هايشان.
مايكل مور مي پرسد: چند تا از مردم دنيا سالانه با اسلحه كشته مي شوند؟ و پاسخ مي دهد: در فرانسه ۲۵۵ نفر، در كانادا ۱۶۵ نفر، در انگلستان ۶۸ نفر، در استراليا ۶۵ نفر و در ايالات متحده ۱۱ هزار و ۱۲۷ نفر!
آيا مشكل در فراواني اسلحه در آمريكاست؟ مور براي پاسخ دادن به اين سؤال به كانادا مي رود و كلي اسلحه پيدا مي كند. جايي كه مردم به عنوان نمونه حتي در خانه هايشان را هم قفل نمي كنند. پس دليل اين كه آمريكايي ها هوس مي كنند گاهي همديگر را با اسلحه هدف قرار دهند، چيست؟ مايكل مور اين قضيه را به ترسي مربوط مي داند كه آنها از همديگر و از بقيه مردم دنيا دارند. او مي گويد: «به نظرم، ما به يك بيماري ذهني مبتلا شده ايم كه هركدام سهمي از آن برده ايم. يك بيماري ذهني اشتراكي كه از نوع نگاه ما به دنيا سرچشمه مي گيرد. ما از همديگر مي ترسيم و از مردمي كه خارج از اين جا زندگي مي كنند.»
آمريكايي ها از مابقي جهان مي ترسند كه تا قبل از وقوع ۱۱ سپتامبر تفكري غيرعاقلانه بود اما حالا ديگر غيرمنطقي به نظر نمي رسد. مور اما با اين قضيه مخالف است: «سه هزار آمريكايي كشته شدند و كشور ما ۲۹۰ ميليون نفر جمعيت دارد. پس احتمال اين كه در يك حمله تروريستي بميريم خيلي خيلي خيلي كم است.» در دوراني كه رئيس جمهور بوش، از تاييد ۷۰ درصدي جمعيت آمريكا لذت مي برد؛ مور طنز فوق العاده تندي از حاكميت بوش ارايه كرد: كتاب «مردان سفيد احمق» كه در صدر فهرست پر فروش ترين كتابهاي ايالات متحده قرار گرفت. اما به شكل قابل ملاحظه اي، مردان سپيد احمق اصلاً در كتابفروشي هاي اين كشور توزيع نشد. قرار بود ۱۱ سپتامبر چاپ شود ولي ناشر علاقه اي به توزيع كتاب در چنين وضعيتي نداشت آنها به هم گفتند كه مايك، اوضاع مملكت عوض شده و ما كتابي را كه اسمش مردان سفيد احمق باشد نمي توانيم در چنين روزهايي درآوريم. مي خواهيم ۵۰ درصد كتاب را دوباره بنويسي و همه مدخل هاي مربوط به بوش را از داخلش درآوري. ما نمي خواهيم ذهنت را درباره بوش تغيير بدهي، اما لحنت را كمي نرم تر كن دوره و زمانه تازه اي در آمريكا شروع شده.
وقتي مور، بازنويسي كتابش را رد كرد، ناشرش هارپر كالينز هم از بيرون دادن كتاب سر باز زد. مور چيزي براي از دست دادن نداشت پس تصميم گرفت بخش هايي از آن را براي گروه كوچكي از شنوندگان در نيوجرسي بخواند: «يك كتابدار هم توي اتاق بود. آن زن رفت خانه اش و اينترنتش را راه انداخت و رفت به چت روم كتابدارها يا همچين چيزي. من چيزي درباره كتابدارهايي كه در چت روم با همديگر ملاقات مي كنند، نمي دانستم. اما آن زن به اين كتابدار ما گفت كه جلوي چاپ كتاب مايكل مور را گرفته اند. دو روز بعد از هارپر كالينز با من تماس گرفتند ما اي ميل هاي تنفرآميزي از كتابدار ها داشته ايم.» در حقيقت كتابدارها قدرت و نفوذ فراواني بر صنعت كتاب داشتند و كتاب مايكل مور چاپ شد و بقيه داستان به قول معروف جزيي از تاريخ است.
سخت است كه باور كنيم اين مرد نه چندان جوان خشمگين، دوران كودكي اش را در دهه ۱۹۵۰ در حومه شهر فلينت از ايالات ميشيگان گذرانده است. مور به مدرسه كاتوليك ها رفت و تصميم گرفت كشيش شود. اما بعد فكر ديگري به سرش زد. اولين چيزي كه خشمگينش كرد، در زادگاهش فلينت ميشيگان رخ داد. كمپاني جنرال موتورز كه نقش مهمي در اقتصاد شهر داشت، كارخانه هايش را در فلينت بست و به خاطر استفاده از نيروي كار ارزان تر، به مكزيك انتقالشان داد. جهان رويايي كودكي هاي مور، به كابوس بيكاري و ويراني بدل شد و او روزنامه راديكالي را براي مبارزه با كمپاني به راه انداخت. اما كافي نبود. «بعد از رسيدن به اين مرحله، بعد از اين كه خيلي سال در اين باره نوشتم، با خودم فكر كردم ديگر جايي براي نوشتن ندارم. پس چكار كنم؟ خب، بگذار ببينم. دوست دارم بروم سراغ دنياي فيلمسازي. مي توانم فيلم بسازم.» و همين كار را هم انجام داد. اگرچه نه سابقه و تجربه فيلمسازي داشت و نه پولي براي اين كار مور افسارگسيخته؛ هرچه داشت فروخت و زيربار قرض رفت و «راجرومن» را ساخت. يك اعلام جرم دردمندانه از جنرال موتورز و مديرعاملش، راجراسميت؛ كسي كه دستور اين نقل و انتقالات را براي رسيدن به سود بيشتر صادر كرده بود. در فيلم، مور به شكل بي نتيجه اي راجر اسميت را در يك جشن، در كلوپ ورزشي شخصي اسميت و در ساختمان مركزي جنرال موتورز در ديترويت تعقيب كرد... بالاخره مور توانست راجراسميت را راضي كند كه چند كلمه باهاش حرف بزند ولي فقط چند كلمه: [اين بخشي از فيلم است: مايكل مور آقاي اسميت با ما به فلينت مي آين راجر اسميت نه نمي توانم بيايم. معذرت مي خوام.].. به لحاظ فروش؛ راجرومن كه خيلي زود به عنوان يك فيلم كلاسيك شناخته شده بود؛ فروش خوبي داشت و قهرمان طبقه كارگر مايكل مور را به يك ميليونر تبديل كرد. مايه مركزي راجرومن به زيركشيدن قدرت و ثروت؛ حالا در نمايش تلويزيوني مايكل مور «حقيقت مزخرف» به امضاي شخصي اش تبديل شده بود.
|
|
اما چيزي كه در مورد مور جلب توجه مي كند اين است كه او مي گويد كه با وجود همه موفقيت هايش، آدمي به شدت درونگرا و خجالتي است... :«عملاً از اين كار متنفرم. از انجام دادنش متنفرم. بچه هاي شبيه من كه متعلق به طبقه كارگرند؛ هيچ وقت فكر نمي كنند كه شبكه تلويزيوني مخصوص خودشان را داشته باشند.»
اما شبكه هاي تلويزيوني و فيلم هاي مور، او را در حالي نشان مي دهند كه به شكل منتقدانه اي با قدرت طرف مي شود از جمله وقتي با رئيس انجمن ملي اسلحه، چارلتون هستون رو به رو شد. هستون همه را به حفظ حقوق نگهداري و حمل سلاح در يك سخنراني در شهر دنور تحريك كرده بود. آن هم درست مدت كوتاهي بعد از اين كه چند مايل آن طرف تر، كشتاري در مدرسه كلمباين رخ داده بود. مور فكر نمي كرد كه هستون حاضر شود با او حرف بزند. با اين حال از طريق نقشه منازل ستارگان هاليوود، خانه اش را پيدا كرد و تصميم گرفت شانسش را امتحان كند زنگ خانه اش را زدم و صداي حضرت موسي (ع) [نقشي كه هستون در فيلم ۱۰فرمان بازي كرده بود] گفت: بله؟ و با خودم فكر كردم: «خدايا حالا چيكار كنم؟» و آن وقت هستون به من گفت: «برگرد و فردا صبح بيا و با من مصاحبه كن.» و واقعاً هم اين كار را انجام داد.
اما مور درباره «عذاب دادن» هستون چه احساسي دارد؟ [ مور را متهم كرده بودند از بي دست و پايي پيرمردي كه چندان در جريان ماجرا نبوده، سوء استفاده كرده است.]
«هستون رئيس قوي ترين لابي در واشنگتن دي . سي است. اگر او از پس خودش برنمي آيد، هيچ احساسي به جز تاسف نمي توانيد در موردش داشته باشيد. چون كاري كه او انجام مي دهد، فراهم ساختن شرايطي براي دسترسي آسان به اسلحه است و دليل خيلي از گرفتاري ها در كشور ما همين است.»
هستون بالاخره در طول مصاحبه، مور را ترك كرد...: «من آنهايي را كه زندگي را براي ميليون ها آدم تيره كرده اند؛ در برابر دوربين قرار مي دهم و آنها خودشان را ضايع مي كنند.» اين حرف ها، مال مايكل مور است.