جمعه ۸ آبان ۱۳۸۳ - سال يازدهم - شماره ۳۵۴۰
index
گفت وگو با عباس سليمي نمين ـ بخش پاياني
ما جواني نكرديم
007743.jpg
عكس ها: محمدرضا شاهرخي نژاد
عليرضا صلواتي
نام: عباس
نام خانوادگي: سليمي نمين
نام پدر: رحيم
تاريخ تولد: ۳ بهمن ۱۳۳۳
صادره از: سبزوار
ميزان تحصيلات: ليسانس مهندسي الكترونيك از انگلستان
شغل پدر: پزشك
شغل مادر: خانه دار
همسر: فوق ليسانس فلسفه، تهيه كننده صدا و سيما
فرزندان: ۳ دختر و ۲ پسر، دانشجوي زبان خارجي، دانشجوي علوم اجتماعي، دانشجوي مديريت بازرگاني، دانشجوي كارگرداني سيما، دانشجوي منابع طبيعي


از آن ديدارها با آقاي حلبي، چيزي به خاطر داريد؟
خاطرات خيلي خوبي دارم. يكي از خاطراتي كه دارم، در يكي از ديدارهاي من با آقاي حلبي بود و بعدها كه سياسي شدم براي من روشن شد، رفتم ديدار آقاي حلبي. خب، چون فاميل بودم، آقاي حلبي هم خيلي تحويلم گرفت. خويشاوند مسئول انجمن مشهد بودم و به همين دليل آقاي حلبي من را به جلسات خيلي خصوصي هم مي برد. در يكي از اين جلسات خصوصي، تعدادي سرهنگ هاي آن زمان آمدند به ملاقات آقاي حلبي. ايشان به من اشاره كرد كه شما هم بمان. در آن جلسه بحث عرفان شد كه عرفان اسلامي چيست و تاثيراتي كه عرفان اسلامي مي تواند بر روي آدم داشته باشد. اواخر جلسه تعدادي از سرهنگ ها گفتند كه ما در طول عمرمان هرگز به مال مردم، تعدي نكرده ايم و به نواميس مردم چشم نداشتيم و فقط در زندان بعضي ها را كتك زديم. خب، در آن ايام، اطلاعات عمومي من اينقدر بود كه بدانم سرهنگ ارتش با دزد و قاتل و آدم هاي متخلف ارتباطي ندارد. اين ابهام ايجاد شد كه افسران ارتش با كدام متخلف سروكار داشتند كه او را كتك زدند!
پاسخ آقاي حلبي چه بود؟
ايشان گفت: مهم نيست، اشكالي ندارد، بالاخره آدم يك كارهايي مي كند و اينها را تطهير كرد و سپس به جلساتي در انجمن دعوتشان كرد و مقدمات جذب ايشان به انجمن را فراهم كرد. در آن ايام خيلي سؤال شد كه اين آدم ها با اين چنين سوابقي به انجمن جذب مي شوند و ارتباط اينها چگونه است. بعدها متوجه شدم بين اطلاعات شهرباني با اطلاعات ارتش و ساواك كميته مشتركي ايجاد شده و بسياري از زندانيان سياسي در زندان هاي ركن ۲ ارتش نگهداري مي شدند و افسرهاي ارتش از ايشان بازجويي مي كردند. به ويژه از سال ۴۹ به بعد كه دستگيري ها گسترده شد و جا براي نيروهاي سياسي وجود نداشت. خفقان آنقدر بود كه اگر دو جوان با هم در خيابان قدم مي زدند، دستگيرشان مي كردند و تا متوجه نمي شدند كه چه نسبتي دارند، رهايشان نمي كردند. در آن ايام فعاليت هاي من در انجمن حجتيه ابهاماتي را برايم برانگيخت. مجموعه اين ابهامات و مجموعه مسايلي كه پيش روي من قرار گرفت، موجب شد علي رغم پيشرفتي كه در انجمن كرده بودم، از انجمن دور شوم.
به خاطر همين دور شدن و فاصله گرفتن، رفتيد انگليس؟
نه در انگليس هم اين جريانات ادامه داشت. در آن زمان به خاطر بيكاري فزاينده در انگليس، چون امكان كار براي دانشجويان خارجي وجود نداشت، ارتباط دانشجويان با ايران خيلي قوي بود و همين پيوندها باعث شده بود كه ملاحظات سياسي زيادي داشته باشند. اين ملاحظات باعث مي شد كه فعاليت سياسي نداشته باشند. سال ۵۳ كه رفتم خارج از كشور، ديدم فضا براي دانشجويان هم خيلي بسته است به ويژه براي بچه مسلمان ها... بچه ها جلساتي مخفي داشتند و نيروهاي منتسب به ساواك هم مشخص بودند. فضاي خيلي بد و سختي بود. كار را دشوار كرده بود. اوايل من خودم به تنهايي فعاليت مي كردم. ارتباطاتي را با بچه هاي آمريكا برقرار كردم و كالاهاي تبليغاتي آنها را توزيع مي كردم. اما اين توزيع هم مخفيانه بود.
چرا مخفيانه؟ آن جا كه كشوري دموكراتيك بود. ساواك هم نداشت!
نه. اين مشكل را دقيقاً مثل ايران داشتيم. فضاي كاملاً بسته. صبح خيلي زود مي رفتم در تابلو، اعلاناتي نصب مي كردم دوباره برمي گشتم خانه و بعد مي رفتم دانشگاه. كم كم كه فعاليت هاي سياسي گسترش پيدا كرد، فضا شكسته بود. براي شكستن فضا مجبور شديم چند كار انجام دهيم. يكي اين كه نيروهاي مسلمان را در شهرهاي مختلف شناسايي كنيم. به علاوه به شهرهاي مختلف سفر كنيم. من در «برادفورد» بودم، به شهرهاي مختلفي از جمله «ليتز» رفتم. شهرهاي نزديك را هم پوشش تبليغاتي مي داديم.
007737.jpg
آن جا هم روال «صبح زود» برقرار بود؟
چاره ديگري نداشتم. صبح زود با قطار مي رفتم آن شهر، اعلاميه ها را نصب مي كردم و برمي گشتم به شهر خودم. چند ماه اين كار را انجام مي دادم.
مگر آن جا كس ديگري نبود كه خود شما بايد مي رفتيد؟
چرا. ولي جرات اين كارها را نداشتند. بنابراين بدون آنها اين كار را آغاز كردم تا آنها ببينند و كم كم خودشان انگيزه لازم را براي ادامه اين فعاليت ها پيدا كنند. چند ماه اول خيلي سخت بود. صبح خيلي زود مي رفتم آن شهر، چند دانشگاه و كالج مي رفتم و اطلاعيه ها را پخش مي  كردم...
پس ديگر كلاس و درس خودتان را تعطيل كرده بوديد؟
نه. نه. صبح زود مي رفتم...
نه... اصلاً وقتي براي كلاس و درس داشتيد!
نه. صبح زود مي رفتم...
صبح زود رفتن شما اين  بود كه كسي نباشد و بتوانيد اطلاعيه تان را در تابلو نصب كنيد!
درست است. ولي بعد از آن برمي گشتم شهر خودمان و مي رفتم كلاس. وقتي برمي گشتم تازه كلاسمان شروع مي شد. روزهاي تعطيل را هم مي رفتيم آن جا و با بچه مسلمان ها ارتباط عاطفي برقرار مي كرديم ولي نمي گفتيم چه كسي اين پوسترها را نصب مي كند. ولي به تدريج همين بچه ها خودشان هسته اصلي شهر شدند. بعد از شكستن اين فضا، گام بعدي، عضويت در اتحاديه انجمن هاي اسلامي دانشجويان بود. آن موقع چند فعاليت اسلامي بود. يكي فعاليت متمايل به سازمان منافقين بود. يكي اتحاديه انجمن هاي اسلامي دانشجويان و ديگري هم انجمن حجتيه. ما توانستيم جو شهرها را تغيير دهيم كه فعاليت سياسي اسلامي هم ممكن است. فعاليت هاي اسلامي اتحاديه خيلي سياسي نبود و بيشتر كار فرهنگي بود. اين كار فرهنگي موجب مي شد كه تمايل به حضور در فعاليت از سوي دانشجويان مختلف بيشتر شود حتي توانستيم نيروهاي انجمن حجتيه را هم وارد اتحاديه بكنيم. مخصوصاً از سال ۵۴ به اين طرف كه تحولي در سازمان مجاهدين خلق صورت گرفت و گروه ماركسيست در درون سازمان كودتا كرد، در آن موقع يك مقداري وحدت ميان بچه مسلمان ها تقويت شد و ضرورت كارهاي فرهنگي بيشتر احساس شد. تقريباً همه دانشجويان با گرايش هاي مختلف در ضرورت كار فرهنگي و جلوگيري از هجمه عليه اسلام در خارج از كشور ترديد نداشتند. اين مسئله به ما كمك كرد در ايجاد تشكل هاي اسلامي حول محورهاي فرهنگي. خب، تشكل ها به يكباره رشد كردند.
اين بحث ها بيشتر حول محورهاي فرهنگي است. بحث سياسي چگونه بود؟
ما باز هم در اين زمينه با طيف هايي مشكل داشتيم. مثلاً با انجمن حجتيه به شدت مشكل داشتيم. آنها در جلساتي فرهنگي و اعتقادي مي آمدند. مثلاً از دكتر سروش كه دعوت مي كرديم بچه هاي انجمن هم مي آمدند. استقبال زيادي هم مي شد اما در فعاليت هاي سياسي، خير. حتي تهديد مي كردند كه اگر به كارتان ادامه دهيد، ما شما را معرفي خواهيم كرد. ولي با تدبيري كه انديشيده بوديم سعي مي كرديم كارهاي مشترك را با هم ادامه دهيم تا حتي المقدور از توان نيروهاي مسلمان كم نشود. يادم هست در ايام تغيير مواضع ايدئولوژيك سازمان مجاهدين خلق فرصت خوبي براي ما ايجاد شد. در اول هم به لحاظ رواني خيلي سخت بود و مشكل داشتيم. يك جلسه اي بچه هاي چپ گذاشتند كه مسلمان ها بايد وضعيت خود را مشخص كنند. اكنون كه پرچمدار مبارزاتي مسلمان ها، چپ شده اند، اينها هم بايد وضعيت و موضع خود را مشخص كنند. من شروع به بحث كردم خوشبختانه توانستيم كتابي را كه مبناي مباحثه هاي آنها بود را به دست بياوريم. در جلساتمان خوانده بوديم و ايرادها و تناقضاتش را به دست آورده بوديم. شروع كردم به بحث كردن. جلسه تمام شد و آمدم به شهرمان. در قطار هم با دو سه نفر از اينها بحث كرديم و بعد از قطار كه پياده شديم درگيري ايجاد كردند و يكي از كتك هاي دوران دانشجويي ام را آن جا خوردم. بعد به تدريج فضا تغيير كرد و گرايش به فرهنگ اسلامي يكباره در اروپا اوج گرفت.
چگونه؟
شايد اين قضايا اصلاً قابل بيان نباشد كه چگونه از يك شرايط بسيار سخت براي بچه مسلمان ها به ناگهان ورق برگشت و چپ ها دچار آشفتگي شدند و اينقدر منشعب شدند كه نيروي چپ در دانشگاه ها بيرنگ شد. كنفدراسيون منحل شد. چپ بر كنفدراسيون حاكميت كامل داشت و بسيار قوي بود. اما در سال ۵۵ بعد از يك سري كارهاي مطالعاتي تحولي ايجاد شد. همين كارهاي مطالعاتي رمز اوج گيري حركت اسلامي در خارج از كشور بود. بچه ها واقعاً مطالعه مي كردند و به هسته هاي مطالعاتي توجه جدي داشتند. ثمره همان هسته ها، بچه هاي بسيار باسوادي بودند كه در آن ايام تربيت شدند. آرام آرام فعاليت هاي سياسي شروع شد. اوايل به صورت شركت در سمينارهاي اتحاديه در آلمان بود. همين رفت و آمدها با فضاي سياسي تر آلمان موثر بود. در اين ايام به صورت مستمر تظاهرات هايي در لندن برگزار كرديم. از اول براي ايجاد وحدت در حركت دانشجويي، امكان مشاركت همه دانشجويان را در بحث هاي فرهنگي فراهم كرديم. اما در يك زماني اين بچه ها جلوي كارهاي سياسي را به شدت مي گرفتند. حتي سال ۵۶ كه مبارزات در ايران اوج گرفته بود، براي پشتيباني از اين مبارزات در خارج كشور، همراهي نداشتيم. من نماينده انجمن «ميدلزبرو» بودم. آقاي كمال خرازي و دكتر سروش نماينده انجمن لندن بودند و بچه هاي ديگر، بعد از جمعه سياه در ميدان شهدا، نمايندگان انجمن ها در لندن جلسه گرفتند كه ببينند براي اين حادثه چه كنيم. ما پيشنهاد اعتصاب غذاي طولاني مدت را مطرح كرديم. انجمن لندن مخالفت كرد. بعد پيشنهاد تجمع داديم كه همه اعضاي انجمن بيايند در لندن و اعلام كنند كه مي خواهند براي مجروحان حادثه ۱۷ شهريور، خون اهدا كنند و جلوي بانك خون تجمع كنيم. حركت مسالمت آميز و آرامي بود. اين حركت را هم آقاي سروش مخالفت كرد.
دليلشان چه بود؟
مي گفتند به حركت سياسي حاد و درگيري منجر مي شود. با اين كه همه انجمن ها موافق بودند، اما با مخالفت انجمن لندن ممكن نشد. آقاي سروش و بچه هاي انجمن حجتيه با حركت هاي فرهنگي همراهي نداشتند ولي مانع از فعاليت هاي سياسي هم مي شدند.
در اين مدت خرجتان را از كجا تامين مي كرديد؟
وضعيت خانوادگي ما بد نبود ولي خودم اصرار داشتم كه كمكي به اقتصاد انگليس نكنم دو سه ماه بعد از ورودم به انگليس تعطيلات آخر هفته را كار مي كردم.
كجا؟
در «كنتاكي فراچيكن» كار مي كردم. مرغ سوخاري، جمعه و شنبه و يك شنبه را آن جا كار مي كردم.
با كار در آن جا كمكي به اقتصاد انگليس نمي كرديد؟
نه. در شهرمان من تنها فردي بودم كه كار مي كردم. درس مي خواندم و فعاليت سياسي هم مي كردم. زندگي مان هم از همين طريق اداره مي شد.
ازدواج كه نكرده بوديد؟
چرا. سال دوم دانشگاه ازدواج كردم.
در ايران؟
بله. فراموش كردم بگويم فعاليت كاري براي من مهم بود. چون فارسي مطالعه مي كرديم و فعاليت هاي اجتماعي مان هم فارسي بود. با جمعيت انگليسي
سر وكاري نداشتيم. آنها كه در فعاليت سياسي بودند، اصلاً زبان انگليسي شان رشد نمي كرد. من همين كه سه روز هفته را با انگليسي ها سر و كار داشتم، براي خودم برقراري ارتباط با آنان و شناخت و درك واقعيت هاي حاكم بر آن جامعه بسيار مهم بود. حتي يكي از استادهايم مي گفت تو هنوز نيامده اي، اين جا كار مي كني، ما خودمان كار پيدا نمي كنيم. خيلي حالت جالبي داشت.
چقدر درآمدتان بود؟
در هفته ۲۰ پوند مي گرفتم.
كم نبود؟
نه. براي من خيلي خوب بود.
ازدواجتان را نگفتيد!
سال دوم كه بودم...
چرا اينقدر زود؟
حالا... تازه سال اول مي خواستم ازدواج كنم. آمدم ايران ديدم برادر بزرگترم در حال ازدواج است ديگر من مطرح نكردم. ساكت شدم.
او بزرگتر بود؟
بله.
بهتر شد.راه شما هم باز شد...
[مي خندد] منتظر شدم تا سال بعد.
بعد خودتان اقدام كرديد يا خانواده؟
خودم اقدام كردم. البته خانواده چند نفري را اقدام كردند، ولي ممكن نشد. يكي از بچه هاي دانشجو در انگليس كسي را معرفي كرد. آشنا شديم و ازدواج كرديم. سال ۵۶ بود. سال ۵۶ درست در امتحانات ما، دكتر شريعتي آمد انگليس و آن حادثه ناگوار پيش آمد. در امتحانات ما بود كه اين خبر به ما رسيد. دو امتحانم را هم خيلي خراب كردم ولي قبول شدم. ما اصلاً آن موقع به دليل اين كه جوان بوديم و به لحاظ فكري، خيلي از دكتر شريعتي تاثير مي گرفتيم، شوكه شديم. براي تشييع جنازه هم رفتيم لندن. آن هم در اوج امتحاناتمان.
بالاخره قبول شديد يا نه؟
به هر زحمتي بود قبول شدم. با پيروزي انقلاب، درسم هم تمام شد و آمدم ايران. مدتي در دانشگاه كرمانشاه كارآموزي كردم. به توصيه خيلي از دوستان تصميم گرفتم درسم را ادامه دهم و فوق ليسانس بگيرم. سال ۵۸ دوباره به خارج از كشور بازگشتم و در حين تحصيل در فعاليت هاي دانشجويي هم مشاركت داشتم. اما ديگر جدي نبودم فقط در مراسم ها شركت مي كردم. در يكي از تظاهرات ها كه شركت كرده بوديم، به خاطر بحث لانه جاسوسي و فعاليت بچه هاي آمريكا مشكلاتي پيش آمد و فشار بر دانشجويان مسلمان خارج بسيار زياد شد. آمريكايي ها تصميم گرفتند همه بچه هاي دانشجو را اخراج كنند. اين تصميم منجر به فشار زيادي به دانشجويان موافق انقلاب شد. تعدادي را دستگير كردند. بعد از دستگيري تعدادي از بچه ها خودشان را به مجسمه آزادي بستند. ما آمديم تظاهراتي را در لندن در مقابل سفارت آمريكا گذاشتيم تا اعتراض خود را به فشار بر دانشجويان ايران در آمريكا اعلام كنيم. تظاهرات نبود.
پس چه بود؟
يك راهپيمايي در مسيري كه پليس تعيين كرده بود ولي ما تجمع كرديم. ما از پليس مجوز گرفتيم كه در برابر سفارت آمريكا تجمع كنيم. از شهر خودمان رفتيم لندن. به تدريج حضور خبرنگاران زياد شد. اوايل پليس انگليس سخت نگرفت ولي وقتي خبرنگاران را ديدند، تصميم گرفتند اين تجمع را به هم بزنند. تجمع را محاصره كردند و اگر كسي به دليلي از اين جمعيت خارج مي شد ديگر اجازه بازگشت به او نمي دادند. ميدان را كاملاً بسته بودند. ما مقاومت كرديم و از ميدان بيرون نرفتيم. هوا كه تاريك شد، پليس انگليس ديگر تحمل نكرد. حمله كرد و تعداد زيادي را دستگير كرد. حدوداً هفتاد و چند نفر بوديم. در بازداشتگاه هم كتك خورديم و خيلي وحشيانه ما را به درون سلول انداختند. خيلي وحشيانه حتي اجازه دستشويي به ما نمي دادند و مي گفتند هر كاري داريد درون سلول انجام دهيد. در يك سلول دونفره، ۲۴ نفر را انداختند. بعد ما را به دادگاه بردند و در دادگاه بچه ها در اعتراض به رفتار پليس انگليس اعلام كردند كه اسامي مان را نمي گوييم. تا اين كه مقدمات اخراج ما را فراهم كردند. هر روز
۳-۲ نفر را اخراج مي كردند من ۴۰ روز در زندان بودم...
از انگليس اخراج كردند يا از دانشگاه؟
نه. از انگليس.
و شما هم اخراج شديد؟
بله. در دوران فوق ليسانس بودم كه مرا اخراج كردند.
ديگر براي ادامه تحصيل بازنگشتيد؟
من نه. ولي بچه ها برگشتند. آقاي عماد افروغ كه با من در زندان بود برگشت و تعدادي ديگر هم برگشتند و دكترا گرفتند.
حاج آقا! به نظر شما جواني كردن يعني چه؟
بيشتر به دنبال حس و حال جواني رفتن ـ جواني تجربه كردن چيزهاي مختلف است با ريسك هاي خاص خودش ـ جواني كردن يعني اين ريسك ها را پذيرفتن و به دنبال حال و هوا رفتن.
با اين تعريف شما جواني كرديد؟
خير. مي شود گفت ما جزو نسلي از انقلاب بوديم كه جواني نكرديم.
نخواستيد يا نتوانستيد؟
نمي شود گفت نخواستيم يا نتوانستيم شرايط زمان به گونه اي نبود كه بتوان همه مسايل را با هم جمع كرد. البته اگر امكان به وجود آوردن اين اعتدال بود خيلي خوب بود. ولي امكان اين اعتدال به نظر من نبود.
چرا؟
چون ما شرايط را تعيين نمي كرديم. شرايط بر ما تحميل مي شد. حتي از جانب انگليسي ها. ما حتي در تظاهرات كردن هم راحت نبوديم.
شما مي توانستيد به دنبال تظاهرات نرويد!
مي توانستيم. ولي وقتي مي شنيديم كه آيت ا... طالقاني با آن كهولت سن در زندان است نمي توانستيم وجدان خودمان را راضي كنيم كه نرويم. من در انگليس هيچ موقع جاهاي ديدني انگليس را نرفتم.
جداً؟
شوخي نمي كنم.
چرا؟
چون احساس مي كرديم كه پذيرش پديده هاي انقلاب در ايران براي ما خيلي راحت نيست بين ما و متفكران آن زمان يك پيوند عاطفي برقرار شده بود. من وقتي «پرتويي از قرآن» آيت ا... طالقاني را مي خواندم، از آن الهاماتي مي گرفتم كه من را با نويسنده آن كتاب پيوند مي داد و بعد نمي توانستم اين پيوند را ناديده بگيرم.
چرا بقيه مي توانستند؟
شايد چون اين پيوند فكري به وجود نيامده بود. من چرا وقتي خبر درگذشت دكتر شريعتي را شنيدم به هم ريختم و سردرد گرفتم؟ چون پيوند عاطفي و قلبي داشتيم. حتي در دوران دانشجويي زندگي مرفهي نداشتيم ولي پول جمع مي كرديم تا هزينه هاي مبارزه را تامين كنيم. يك بار آيت ا... خامنه اي در زندان بودند پول جمع كرديم چند حقوقدان انگليسي را فرستاديم ايران تا از ايشان دفاع كنند. اگر پولي هم داشتيم نمي توانستيم آن را در راهي هزينه كنيم كه با سرنوشت نيروهاي داخل كشور متفاوت باشد. يك پيوند نانوشته و فكري ميان ما وجود داشت.
حرف آخر؟
چيزي كه به نظر من براي نسل حاضر قابل فهم نيست، درك شرايط ما بود. آنچه مسلم است ما در حيات سياسي مان و فعاليت هايمان دچار عدم اعتدال ها و تندروي هايي شديم. بدون شك اگر مي شد كه در همه زمينه ها به صورت متعادل گام برمي داشتيم، شايد عناصر موفق تري مي شديم. من خودم احساس مي كنم كه نسبت به همدوره هايم موفق تر بودم. چون برخي نه فعاليت سياسي كردند و نه درس خواندند و بر خي ديگر فقط فعاليت سياسي كردند. من هم درس خواندم و هم فعاليت سياسي كردم. ولي در عين حال احساس مي كنم عدم اعتدال هايي در نسل ما وجود داشت و اين عدم اعتدال ها ناشي از شرايط تحميلي آن زمان بود و ما هم آدمي نبوديم كه بتوانيم بر همه اين شرايط پيروز شويم.
علي القاعده بعضي مسايل به وجود آمد كه در بعد هم تاثيرش را روي ما گذاشت. مثلاً ۴۰ روزي كه من در زندان بودم براي خانواده ام بسيار سخت گذشت و در ايران هم كه بوديم به بچه هايم بسيار سخت گذشت. آنها مشهد بودند و من اهواز. كارهاي معمولي و وظايفي كه مي توانست پيوند دو نسل را به طور طبيعي شكل دهد انجام نشد. اين شايد مشكل من نبود. نسل ما متاثر از اين مسئله بود. به خصوص كساني كه سعي كردند وظايف اجتماعي شان را بر وظايف شخصي شان مقدم بدارند. در اين جا بايد در زمينه اين كمبودها از خانواده يك عذرخواهي جدي كنيم. اين را بدهكاريم.

براي بي حوصله ها
007749.jpg
خفقان آنقدر بود كه اگر
دو جوان با هم در خيابان
قدم مي زدند، دستگيرشان مي كردند و تا متوجه نمي شدند كه چه نسبتي دارند، رهايشان نمي كردند. در آن ايام فعاليت هاي من در انجمن حجتيه ابهاماتي را برايم برانگيخت


007740.jpg
شايد اين قضايا اصلاً
قابل بيان نباشد كه چگونه
از يك شرايط بسيار سخت براي بچه مسلمان ها به ناگهان ورق برگشت و چپ ها دچار آشفتگي شدند و اينقدر منشعب شدند كه نيروي چپ در دانشگاه ها بيرنگ شد. كنفدراسيون منحل شد
چپ بر كنفدراسيون حاكميت كامل داشت و بسيار قوي بود

007746.jpg
من چرا وقتي خبر درگذشت
دكتر شريعتي را شنيدم
به هم ريختم و سردرد گرفتم
چون پيوند عاطفي و قلبي داشتيم. حتي در دوران دانشجويي زندگي مرفهي
نداشتيم ولي پول
جمع مي كرديم تا هزينه هاي مبارزه را تامين كنيم

ديدار
آسمان
ايران
هفته
جهان
پنجره
داستان
چهره ها
پرونده
سينما
حوادث
ورزش
هنر
|  آسمان  |  ايران  |  هفته   |  جهان  |  پنجره  |  داستان  |  چهره ها  |  پرونده  |
|  سينما  |  ديدار  |  حوادث   |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   شناسنامه   |   چاپ صفحه   |