جمعه ۸ آبان ۱۳۸۳ - سال يازدهم - شماره ۳۵۴۰
داستان
Friday.htm

از دفتر خاطرات يك رزمنده ـ ۳
ظهر گرم تابستان
007683.jpg
حسين اخوان
خوانديد كه برخي از دوستان «علي» به دفتر يادداشت هاي برادرش «محسن» دست يافتند. دفتري كه تنها دفتر خاطرات محسن نبود بلكه پر بود از شعر و يادداشت هاي تنهايي و داستان هاي كوتاه كه محسن از زندگي روزانه و خاطراتي كه دوستانش تعريف كرده بودند. در ميان يادداشت هاي او با جواني به نام «احمد» كه از دوستان محسن بود آشنا شديم. در اين قسمت با جوانب ديگري از زندگي احمد آشنا مي شويم. اينك ادامه داستان:
احمد در تمام مدت جنگ محاط در پرتوهاي آشكار خداوند بود. خدايي كه مي شد به آن عشق ورزيد. خدا بدون هيچ چشمداشتي مظاهر انساني اش را در اختيار احمد و دوستانش قرار داده بود. ائمه، كربلا، شهدا، امام، دعاي كميل، نمازجمعه، نماز شب، راههاي پرپيچ و خم غرب و دم شرجي جنوب.
اينها امكانات فراواني بودند كه احمد مي توانست همواره در كنار معشوقش باشد. اگر مي شد آن هشت سال را گسترش داد تا تمام سال هاي زندگي يك انسان را در برگيرد، ديگر احمد هيچ مشكلي نداشت. شايد بعد از چند سال خوردن و خوابيدن را فراموش مي كرد.
برخلاف هرم مراتب عينيات كه جهش ناممكن و غير علمي است، در سلسله مراتب ترتيب گزيني عشق، جهش يك فضيلت است.
در اين سير فاصله بين دوچرخه و امام جهشي صورت گرفته است. به طور طبيعي مي شود در اين فاصله تعريفي به نام مريم را جا داد. دخترعمويي كه يك عمر طبقه بالا زندگي مي كرده است.

در تمام سال هايي كه ساكت هميشه آماده بود احمد، مي داني چه كسي پوتين هايت را جفت مي كرد؟ احمد گوش هاي مريم هميشه در پي حذف مارش ها بودند. اما بعد از اين كه مسلم، پسر همسايه رو به  رو تنها با يك تركش شهيد شد، مريم در پي حذف تمام صداها، رگبارها و پيام ها بود.
احمد چرا وقتي هم كه برمي گشتي، يك پايت در حال رفتن بود؟ وقتي مسلم شهيد شد يك نفر گفت: «خوشا به حالش رفت پيش خدا».
اما مريم به خودش گفت احمد اگر برود تنها مي رود. من چطور اين همه سال تا مرگ صبر كنم؟

ظهر گرم تابستان است. يك دختر ۱۶ ساله كه اسمش مريم است، دارد كوچه را به سمت خيابان طي مي كند. عرق كرده است اما رويش را گرفته است. هر وقت تلفن از جايي كه او هميشه دلش آن جاست نمي شود، دلش او را به سمت نمازجماعت مسجد مي كشاند. به خصوص كه نزديك يك ماه است كه از آن جا ـ غرب يا جنوب؟ ـ خبري نشده و در خانه عمو نگراني بساطش را پهن كرده است.
حالا به خيابان رسيده است. راز و نياز و نماز. آن كه او دلش مي خواهد برگردد، كي برمي گردد؟ امروز از خدا خواهد خواست اگر مي خواهد او را (آن كه ياد هميشه دورش چرخ مي زند) پيش خود ببرد، او را (اين دل تپنده و بي تكيه گاه) را هم يك طوري (هر طور كه خودش مي خواهد) ببرد همان  جا.
صداي زمزمه نمازگزاران در ظهري گرم (ظهري كه بي چادرها هم عرق مي كنند) او را به تبي لرزه دار مهمان مي كند.
ا... اكبر. سكوت. بسم ا... . خدايا ببخش! گناهش پاي آن كسي كه شب ها ميان خاكريز مي خوابد. صراط الذين انعمت ... . خدايا حضور قلب ندارم. آن وقت چطور رويم مي شود بعد از نماز از تو چيزي بخواهم. قل هوا... احد... .
كاش مي توانست قضاي اين نمازهاي جماعتش را بعد بخواند. اما كجا؟ چه توضيحي بدهد؟ گريه گريه گريه. تنها گريه، مريم مريم مريم را... .
گريه ها از دل شروع مي شوند. راه سختي را طي مي كنند تا چشم ها را بسوزانند و بنشينند روي گونه. چه كسي جواب سوزش پوست صورت دختر ۱۶ ساله اي را كه در يك ظهر گرم (كه همه عرق مي كنند) ميان صف نمازگزاران مسجد كه با زمزمه هاي تسكين دهنده نماز ايستاده است، خواهد داد؟ از درخت سيب تا تابستان ۶۵ هرجنبنده اي مسئول است.
ظهر گرم تابستان است. يك جوان ۱۸ ساله كه اسمش احمد است دارد خيابان را به سمت كوچه طي مي كند. عرق كرده است اما چفيه اش را از دور گردنش باز نمي كند.
ساكش را از روي دوشش برمي دارد و مي گيرد دستش. پاي چپش كمي مي لنگد و او نگران است. قصد ندارد در خانه بگويد چه شده. اگر مي شد يك طوري اين پاي چپش نلنگد خيالش راحت مي شد و بهانه اي براي اين يك ماه بي خبري. در حضور اكنوني اش حفره بزرگي به واسطه آن حلقه به وجود آمده است.
آن جوان ۱۸ ساله كه اسمش احمد است، حالا به در مسجد رسيده است. صداي ا... اكبر را مي شنود. دلش ضعف مي رود. وسط گرماي تابستان نمازجماعت تو مسجد محل.
حتي گرماي آب وضو هم نتوانسته بود يخ تنهايي اش را بشكند. صف آخر، نماز را بست. از بچگي وقتي مي خواست دلش محكم پيش نماز باشد، فارسي اش را هم توي دلش مي گفت. آن وقت ديگر حواسش جاي ديگري نبود. يا گريه مي كرد يا مي ترسيد.
ربنا آتنا ... . زمزمه. چطور شد كه آنطور شد؟ نفهميد. استغفرا... . سر نماز؟ هيچ. تنها اين كه خدا آن بالا نگهدار همه چيز است.
آن دختر ۱۶ ساله كه اسمش مريم است با پوست صورتي خشك شده و دلي پرآشوب از مسجد بيرون مي آيد.
نماز تمام شده است. صحن مسجد پر است از پارچه هاي سبز و سياه و چند عكس.
حالا خيابان را به سمت كوچه طي مي كند. ناگهان حس مي كند سيم آهني گداخته اي را از مهره هاي كمرش بيرون مي كشند. آن طرف كوچه يك نفر (جواني ۱۸ ساله كه هنوز چفيه اش را دور گردنش انداخته ) با سري پايين دارد راه مي رود. با لباسي خاكي.
طولاني ترين عرض كوچه دنيا عرض همان كوچه بود در همان روز. يكي از روزهاي گرم تابستان ۶۵ كه دختر ۱۶ ساله اي كه هنوز رويش را محكم گرفته بود، نتوانست از آن بگذرد تا به جوان ۱۸ ساله اي كه هنوز چفيه اش دور گردنش بود، برسد و بگويد: «سلام!»

نگاهي به كتاب استالين مخوف
توهم غرب
007689.jpg
حسين ياغچي
«براي باور كردن داستان استالين شايد مي شد عذر موجهي تراشيد ولي داستان واقعي ـ حقيقت ـ به هيچ وجه باور كردني نبود.»
كتاب استالين مخوف (خنده و بيست ميليون) صفحه ۲۰
اگر بخواهيم ارزش هاي كتاب استالين مخوف (خنده و بيست ميليون) را مورد بررسي قرار دهيم، نخستين ويژگي اين اثر را در قدرت كلام و نوشتاري نويسنده مي يابيم. اين ويژگي از آن روست كه تا پيش از اين مارتين ايميس (نويسنده كتاب استالين مخوف) آثار ادبي ارزشمندي (اعم از رمان و داستان كوتاه) خلق كرده بود كه اين آثار تحسين منتقدان معاصر جهان را برانگيخت. با اين حال به نظر مي رسد كه دغدغه هاي ايميس تنها در جنبه هاي ادبي خلاصه نمي شود. چه، او طي سال هايي كه به عنوان داستان نويس شناخته شده، فعاليت هاي اجتماعي هم انجام داده و مي توان گفت كه در شمار چهره هاي شاخص اجتماعي قرار داشته است. نگارش كتابهايي نظير استالين مخوف (خنده و بيست ميليون) از چنين دغدغه اي ناشي مي شود. دغدغه اي كه تلاش دارد تا ريشه ناهنجاري ها و ضعف هاي فعلي را در گذشته اي جست وجو كند كه شايد تا مدتي پيش جزو دوران افتخارآميز تاريخ بشر به شمار مي رفته است.
ايميس در بررسي هايش پيرامون زندگي استالين و دوران حكمراني او، انتقادهايي را متوجه غرب كرده كه در نوع خود بسيار بديع و عميق به نظر مي رسد. او توهمات روشنفكران غربي را پيرامون دوران اتحاد جماهير شوروي به سخره مي گيرد و بر ناآگاهي و عدم شناخت آنها پيرامون بنيان هاي فرهنگي يك جامعه تاكيد مي ورزد. اين عدم شناخت باعث مي شود كه روشنفكران و نخبگان نتوانند بر تفاوت ميان جامعه روبه رشد و توسعه و جامعه روبه سقوط و اضمحلال وقوف يابند و معيارها و اصول صحيح را به مردم جامعه شان عرضه دارند. شايد چنين نكته اي باشد كه باعث شده در نيمه دوم قرن بيستم جوانان جهان شيفته حكومت هاي فرومايه اي نظير اتحاد جماهير شوروي شوند و مدار اين ناآگاهي و احتمالاً ناپختگي ها را تكميل كنند. ايميس در بخشي از كتاب تلاش دارد تا اين موضوع را تفهيم كند كه شايد خود غربي ها در دامن زدن به اين چنين شور و علاقه اي در جوانان نسبت به حكومت چپگراي شوروي موثر باشند. او در مقايسه اي كه ميان حكومت هيتلر و حكومت استالين انجام مي دهد، بيش از همه نگاه انتقادي خود را معطوف به آن دسته از جريان هاي غربي مي كند كه بيش از همه به انتقاد از دوران حكومت هيتلر پرداخته اند و لاجرم از توجه به دوران حكمراني استالين بازمانده اند.
چه ايميس عقيده دارد كه در بسياري جهات حتي مي توان حكومت نازي و شخص هيتلر را داراي ارزش هايي دانست كه استالين فاقد آن بوده است. البته ايميس از نقد تند و تيز دوران هيتلر باز نمي ماند و حتي جنبه هاي منفي جديدي از شخصيت او را مطرح مي كند. اما با اين حال معتقد است كه فرهنگ غربي همان طور كه در نقد دوران هيتلر تند و تيز عمل كرده،  بايد چنين نقدي را در مورد استالين هم انجام مي داده و از بروز پاره اي ناهنجاري ها در دوران بعدي جلوگيري مي كرده است. ايميس بخش مهمي از اين غفلت را تعمدي مي داند و آن را به پاي برنامه ها و اهداف كلاني مي گذارد كه جهان غرب در نقشه هايش براي شرقي ها در نظر گرفته است.
جانمايه انديشه ايميس در كتاب استالين مخوف (خنده و بيست ميليون) در چنين باوري خلاصه مي شود. اين انديشه اما در نوشتار هنرمندانه ايميس قدرت و قوام بيشتري يافته است. به طوري كه مفاهيم مورد نظر اين نويسنده با وضوح و جذابيت بيشتري فهميده مي شود.
از جهاتي مي توان كتاب استالين مخوف را در مورد تاريخ شوروي، ميان سال هاي ۱۹۱۷ تا ۱۹۵۲ دانست. مارتين ايميس در پاره اي مواقع براي بررسي دوران حكمراني استالين به قرن نوزدهم برمي گردد و به دوران كودكي او و همچنين لنين توجه نشان مي دهد. در اين بررسي ها، كتاب بيش از ساير بخش ها به سوي جنبه هاي ادبي ميل مي كند. همچنين در زماني اين موضوع به اوج خود مي رسد كه نويسنده واكنش هاي مردم غربي و به خصوص انگلستان را نسبت به شرايط اتحاد جماهير شوروي اعلام مي كند: «به موازات اين در انگلستان، بحث بسيار داغ تري بود. بحث ويتنام. در بحث اتحاد جماهير شوروي گونه اي تراكت رعايت مي شد، اما در بحث ويتنام مردم داد مي كشيدند، مي گريستند، مي جنگيدند، از كوره در مي رفتند. من خود شاهد بودم كه پدرم دو رفاقت با ارزش را بر سر ويتنام از دست داد. وي و نيز اكثر (اما نه همه) شركت كنندگان در ناهارهاي فاشيستي به طور كلي طرفدار سياست آمريكا بودند و اين البته موضع اقليتي بسيار كوچك و بسيار منفور بود. در ثلث اول تحصيلم در آكسفورد (پاييز ۱۹۶۸) من در تظاهراتي عليه اختناق در چكسلواكي شركت كردم. شصت هفتاد نفري حضور داشتند. مقداري سخنراني شنيديم. حالت جمع اندوهناك ولي معقول بود. اين را مقايسه كنيد با رقابت هاي وحشيانه سر دسته ها و تهييجات و خودكشي هاي قطعاً صادقانه جمعيت در ميدان گرودنر لندن در برابر سفارت آمريكا كه دهها هزار تن گرد مي آمدند.»
ايميس بي تفاوتي حاكم بر غرب را در آن دوران به هيچ وجه عقلاني و منطقي نمي داند. از اين جهت مي توان كتاب استالين مخوف و البته بخش هايي از آن را تاريخ تحليلي غرب از سال هاي مياني قرن بيستم دانست. نويسنده در بخش دوم كتاب، وجوه عيني تر تفكر استاليني و همچنين ماجراهاي بزرگ دوران حكومت او را روايت مي كند. در اين روايت، موضوع اشتراكي كردن كشاورزي، بازداشتگاه هاي گولاك و ... از نقاط پررنگ مطالب به شمار مي رود. مثلاً در بخشي با عنوان عزيمت به سياره ديگر، پيرامون وقايعي كه در بازداشتگاه مخوف گولاك رخ مي داده، مي نويسد: «صندلي هيچگاه نرم تر، اتاق مطالعه هيچگاه گرم تر، چشم انداز غذاي شامگاه هيچگاه مطمئن تر از موقعي نيست كه آدم داستان گولاك، حماسه درد و رنج گولاك را مي خواند و شوق درس آموزي ما از الكساندر سولژ نيتسين نيز هيچگاه ژرف تر از اين نيست (در اين لحظات مي خواهي الكساندر ايسايويچ را در بر بگيري)... تجربه گولاك مانند كابوسي است كه پيوسته وخيم تر شود. بلايي بود بي حساب و كتاب همسان بلاهاي مقدر آسماني. هنوز به صفحه ۹۴ كتاب يوگينا سميونوونا گينزبورگ،  به درون تندباد،  نرسيده صداي ايوب را مي شنويم (كه به نجوا مدام در گوش نويسنده مي گويد: زيرا ترسي كه از آن مي ترسيدم برمن واقع شد و آنچه از آن بيم داشتم بر من رسيد.)
در ادامه، لحن حاكم بر كتاب به سمت بازگويي شرايط تلخ گذشته با زبان طنز ميل پيدا مي كند. در اين جا با طنز تلخي مواجه هستيم كه تراژيك بودن و كابوس بودن آن دوره را تشديد مي كند. مثلاً در قسمتي از كتاب، كنگره هاي حزب كمونيست شوروي توصيف مي شود و ماجرايي مورد تاكيد قرار مي گيرد كه حول موضوع دست زدن و تشويق استالين پيش آمده بود: «... كنفرانس با تجليلي از استالين پايان مي يافت. شركت كنندگان همه به پاخواستند و شروع به كف زدن كردند. هيچ كس جرات نداشت تمام كند. در روايت سولژ نيتسين از اين داستان مشهور، پس از پنج دقيقه دست زدن، سالخورده ها از خستگي به نفس نفس افتادند. اولين كسي كه دست از كف زدن برداشت (مردي مدير يك كارخانه محلي) روز بعد توقيف و به اتهام ديگري به ۱۰ سال زندان محكوم شد.»
انتشار كتاب استالين مخوف (خنده و بيست ميليون) در طول سال هاي اخير در برخي كشورهاي جهان،  منبع كامل و قابل استنادي را از نيمه اول قرن بيستم در اتحاد جماهير شوروي و ساير كشورهاي مرتبط با آن ارايه مي دهد كه مي تواند مورد استفاده محققان و نويسندگان حوزه هاي مختلف قرار گيرد. مارتين ايميس در استالين مخوف ثابت مي كند كه يك نويسنده ادبي چگونه مي تواند يك واقعه تاريخي تلخ را درعين تراژيك بودن،  هنرمندانه روايت كند.
پي نوشت:استالين مخوف(خنده و بيست ميليون)،ترجمه حسن كامشاد

خواندني ها
نويسندگان و ناشراني كه به معرفي كتاب خود در ستون خواندني ها تمايل دارند مي توانند يك نسخه از اثر خود را به نشاني خيابان آفريقا، بلوار گلشهر، مركز خريد آي تك، طبقه چهارم،بخش داستان ارسال كنند.

زندگي در آن سوي رودخانه
007686.jpg

فراموشان اين زمستان
نويسنده: مهدي رجبي
ناشر: قصه
مجموعه داستان «فراموشان اين زمستان» شامل هشت داستان كوتاه از «مهدي رجبي» نويسنده جوان است. رجبي كه ۲۴ سال دارد، داستان هاي اين مجموعه را از ۱۹ سالگي شروع كرده است. نكته جالبي كه در داستان هاي اين مجموعه ديده مي شود نگاه وسيع نويسنده به جهان پيرامون خود است. به نظر مي رسد يك نويسنده ۱۹ ساله بيشتر از دنياي جوانان و تجربه هاي شخصي خود بنويسد اما تقريباً هيچ كدام از داستان هاي اين مجموعه اين ويژگي را ندارند و رجبي با نگاهي فراخ، ديگر قشرهاي جامعه را نيز به تصوير كشيده است. كارمندي با سابقه و عزب، مردي
شكست خورده در ازدواج، سه زن پا به سن گذاشته، مردي روان پريش، زوجي ميانسال، نوجواني عقب افتاده، پدر و مادري پير و منتظر، مردي ميانسال و فرزندانش، شخصيت هاي مختلف داستان هاي مجموعه داستان «فراموشان اين زمستان» است. ويژگي ديگر اين مجموعه زبان و نثر پالوده رجبي است كه در ميان جوانان اين نسل كمتر ديده مي شود. در قسمتي از داستان «دالان هاي ذرت، پاييز و نظامي ها» مي خوانيم:
«سگ سياه پيرمرد مزرعه دار از سر شب تا حالا يك ريز داشت واق واق مي كرد. زنش گفت: بلند شو برو يك سر به اين سگ بزن، شورشو درآورده ديگه.
پيرمرد سر جايش غلت زد و گفت: تو كه از اون سگ وامونده بيشتر شلوغش مي كني، بذار بخوابم زن.
پيرزن شانه هاي استخواني اش را بالا انداخت و با ناراحتي گفت: فردا كه دار و ندارمونو بردن معلوم ميشه كي شلوغش مي كنه!

سفر پر خطر
007662.jpg

روون وزباك ها
نويسنده: اميلي رودا
ترجمه: نسرين وكيلي
ناشر: افق
در جلد چهارم مجموعه رمان هاي روون، خواهر كوچك او توسط هيولايي پرنده دزديده مي شود و او براي نجات خواهرش سفري طولاني و پرخطر را آغاز مي كند. جلد چهارم رمان هاي روون در سال ۱۹۹۹ از سوي شوراي كتاب كودك استراليا به عنوان كتابي با ارزش شناخته شده است.
در بخشي از داستان مي خوانيم:
«حالا ديگر صخره ها را پشت سر مي گذاشتند و روي دريا پرواز مي كردند. ابتدا آب هاي زيرپايشان دور صخره هاي بزرگ غليان داشت و كف مي كرد و با خشم در جهات مختلف جريان پيدا مي كرد. كم كم با پرواز آنها به جلو و جلوتر آب عمق مي يافت و آرام مي شد تا اين كه ديگر خشكي در ديدرس آنها نبود.
از آن پس بود كه درد ناگهاني ترس وجود روون را گرفت. قطعاً به زودي قدرت اگدن بر نيروي باد كم مي شد. اگر باد فروكش مي كرد. اگر بادبادك مي افتاد او و زيل با هم در آب هاي رازآلوده تاريك فرو مي رفتند؛ جايي كه اژدهاها چمبر زده و در كمين شكار بودند. وقتي چنين به يكديگر گره خورده و ابريشم بادبادك به دور آنها تاب مي خورد و مي چرخيد، چطور مي توانستند خود را روي آب نگه دارند؟ در هر حال او شناگر قابلي نبود و با يادآوري اين موضوع معده اش درهم فشرده شد...»

متفكر دوران
007659.jpg

موقف
سالنامه فرهنگي هنري
يادنامه دكتر سيداحمد فرديد
شهريور ۱۳۸۳
شماره دوم سالنامه موقف به بررسي آرا و نظريات دكتر احمد فرديد اختصاص دارد كه در آن وجوه مختلف انديشه اين متفكر بررسي شده است. اين شماره سالنامه موقف با مديرمسئولي بهمن خدابخش پيركلاني و سردبيري محمدرضا ضاد در ۱۰۶ صفحه به چاپ رسيده است.
در مقاله اي با عنوان نسبت متفكر و شاعر كه پيرامون رابطه شعر حافظ با انديشه هاي سيداحمد فرديد است، آمده:
«نسبت فرديد و حافظ را همانند هيدگر و هولدرلين بايد نسبت متفكر و شاعر دانست. در چنين مقامي است كه فرديد، حافظ را خودآگاهانه مي فهمد و در هم سخني با حافظ كلمات حافظ را مي گيرد و با سعي در تفكر حكمي،
زند آگاهانه بيان مي كند. سخنراني ها، مصاحبه ها و تقريرات فرديد آكنده از استشهاد به اشعار حافظ و بيان مطالب به مدد اشعار اوست و آنچه به اجمال بعد از تفصيل درباره حافظ و اشعار او بيان نموده، بديع و بي نظير است و آن جا كه گهگاه به شرح و توضيح پرداخته، بهت آور و خيره كننده.
وحدت بخشيدن به آنچه در بيانات فرديد درباره حافظ و اشعار او آمده است خود محتاج فكر حكيمي وراي برهمني است و لذا آنچه از سخنان فرديد درباره حافظ و شعر ذيلاً آورده مي شود در حقيقت چيزي جز انتخاب چند قطعه جواهر از يك صندوقچه گنج و قراردادن آنها در معرض ديد عموم نيست...»

داستان هايي از فردوسي
آزمون
محمدحسن شهسواري
ديديد كه پس از رسيدن سپاه ايران به دروازه كابل، «مهراب» بزرگ كابليان، از مرگ تمام مردم سرزمينش بسيار بيمناك بود. به حدي كه حتي قصد كرد سر «رودابه» دخترش را كه مهر او به زال باني تمام اين اتفاقات بود، كنده و به ايرانيان دهد اما زن هوشمند او «سيندخت»، او را از اين كار برحذر داشت و خود به ملاقات «سام» آمد و همه چيز را به او گفت و اشاره كرد اگر از رودابه خطايي سر زده است بقيه كابليان چه گناهي كرده اند؟ حتي خود حاضر است جان خويش را فدا كند. سام او را اطمينان داد و گفت زال را همراه نامه اي نزد منوچهرشاه فرستاده تا بلكه عاقبت اين كار به خير و خوشي تمام شود. اينك ادامه ماجرا:
زال فاصله ميان كابل و تختگاه را مانند باد برگذشت. منوچهرشاه و بسياري از ايرانيان هنوز زال را نديده بودند. براي همين بسياري از بزرگان هنگام شنيدن نزديك شدن زال به تختگاه، به كاخ شاهي آمدند تا زال را ديدار كنند. زال وارد شهر شد و مستقيم به كاخ رفت. ايرانيان ديدند كه يلي سپيدموي و شيرافكن، به تن چون پيل و به قد چون سرو وارد كاخ شد. اما تحسين شاه و ايرانيان زماني بيشتر شد كه زال زبان به مدح شاه برگشود. همه ديدند اين جوان گويا به خرد و زبان آوري بيشتر از زور و بازو هنر دارد. اما شاه مي دانست كه بي شك آمدن زال به سبب مهمي است و گرنه اكنون زال بايد در جنگ با كابليان باشد. پس شاه از احوال سام پرسيد و زال نامه پدرش را به شاه داد. شاه خواندن نامه را كه تمام كرد لبخندي تلخ بر صورتش پيدا شد. رو به زال گفت: «اگرچه از متن نامه دژم شدم اما چه كنم كه پدرت نزد من بسيار اجر و قرب دارد و از نامه هم پيداست كه خود نيز با درددل نامه را نگاشته است. اكنون تو هم بلند شو و گرد خستگي راه را از تن به در كن تا من ببينم كه چه مي  توانيم بكنم.»
زال با سري پرانديشه برخاست و رفت.
پيش از اين ديديد كه همه نگراني شاه از آن بود كه فرزند رودابه (كه از تيره ديوان و خاندان ضحاك است) و زال (كه يك سيمرغ او را بزرگ كرده است) چگونه موجودي خواهد بود. منوچهرشاه به كمك پهلوانان و ساير ايرانيان به تازگي ايران را از آشوب هاي چند ساله كه پس از مرگ ايرج پيش آمده بود رهانيده بود و اينك منوچهر به عنوان بزرگ ايرانيان و مسئول آنان نمي خواست با بي تدبيري كه از عشق جوان حاصل شده دوباره ايران دچار آشوب شود. زيرا كه سرنوشت كشور بي شك از سرنوشت يك جوان مهم تر است. اگرچه آن جوان فرزند بزرگترين پهلوان ايران باشد.به همين سبب شاه در دم موبدان و ستاره شناسان را خواست و به آنان دستور داد آينده فرزند رودابه و زال را در آسمان بيابند. اين گشت و گذار آسماني سه شبانه روز طول كشيد. پس از آن موبدان نزد شاه آمدند. منوچهر به آنان گفت: «سخن بگوييد و از فرزند زال بگوييد! آيا او براي ايرانيان خطري ايجاد خواهد كرد؟»
موبدان در جواب گفتند:
يكي برز بالا بود زورمند
همه شير گيرد به خم كمند
نر آتش يكي گور بريان كند
هوا را به شمشير گريان كند
كمربسته شهرياران بود
به ايران پناه سواران بود
شاه از اين خبر خوشنود گشت اما زود تصميم نگرفت و به موبدان گفت: «اكنون زال را به مجلس مي خوانم. از شما مي خواهم كه از او پرسش ها كنيد و عيار خرد او را بسنجيد.»
پس زال به نزد شاه و موبدان فراخوانده شد. در ابتدا يكي از موبدان از زال پرسيد: «اين چه حكايت باشد كه دوازده درخت باشند و براي هر كدام سي شاخه؟»
زال در جواب گفت: « اين سال است و آن درختان ماه و آن شاخه ها روز.»
پس از آن هريك از موبدان سؤالي مي كرد و زال پاسخ مي گفت.
- برايمان از دو اسب تيزتك بگو كه يكي چون قير سياه است و ديگري چون بلور سپيد و طرفه آن كه همواره در پي يكديگرند اما هيچگاه به هم نمي رسند.
- آنان روز و شب باشند كه در پي همند و به هم نمي رسند.
- سي سوارند كه گاه هنگام شمارش يكي از آنان كم مي شود و اما در نهايت همه باز همان سي هستند.
- آن ماه باشد بر اساس گردش قمر كه به اذن يزدان گاه بيست و نه روزه مي شود.
- مرغزاري است با جويبار و سبزه اي فروان كه مردي با داسي تيز به جان آن افتاده و خشك و تر با هم مي برد و به هيچ عجز و لابه اي گوش نمي سپارد.
- آن مرغزار خوش  آب و رنگ، زندگاني ماست و آن مرد با داس تيز، زمان است كه روزگار همه را در خود مي  پيچد و بر ما مي گذرد تا تمام شود.
- دو سرو هستند كه همواره مرغي بر آنان نشسته است. چون آن مرغ از يكي بلند شود آن سرو پژمرده شده و چون مرغ بر سرو ديگر نشيند آن سرو شكوفا مي شود و آن مرغ بر يكي از سروها در شام نشيند و بر ديگري در بام.
- آن سروها خورشيد فروزان باشند و ماه درخشان.
- كوهساري ديدم كه سرزميني نيك بر آن بود و مردمان در آن. اما به ناگاه مردم از كوهسار پايين آمدند و در كنار دريا سرزميني در خارستان برگزيدند و آن سرزمين نيك پيشين را به زودي فراموش كردند. اما پس از چندي توفاني برخاست و خارستان باژگونه شد و انديشمندان به ياد آن سرزمين كوهساري افتادند.
- آن سرزمين نيك، بهشت برين بود و خارستان اين سراي درنگ كه در آن هستيم و همه در انتها بايد به سمت آن سرزمين نيك رو كنيم همان گونه كه از آن آمديم. اما مهم توشه اي ا ست كه همراه خود مي بريم.
اگر توشه مان نيكنامي بود
روانمان بدان سر گرامي بود
وگر آز ورزيم و پيچان شويم
پديد آيد آنگه كه بي جان شويم
جهان را چنين است ساز و نهاد
كه جز مرگ را كس ز مادر نزاد
تمام حاضران در مجلس به ويژه شاه به اين همه هوش و راي آفرين گفتند.

|  آسمان  |   ايران  |   هفته   |   جهان  |   پنجره  |   داستان  |
|  چهره ها  |   پرونده  |   سينما  |   ديدار  |   حوادث   |   ورزش  |
|  هنر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |