جمعه ۸ آبان ۱۳۸۳ - سال يازدهم - شماره ۳۵۴۰
پنجره
Friday.htm

سيزدهم آبان ماه ،۵۸ سالروز تسخير لانه جاسوسي
ما سفارت آمريكا را اشغال كرده ايم
007620.jpg
رحمان بوذري
«من سردبير بخش خبر هستم. لطفاً پيام خود را تكرار كنيد»
«ما سفارت آمريكا را اشغال كرده ايم»
«حتماً شوخي مي كنيد»
«شماره تلفن هاي سفارت را از دفترچه راهنماي تلفن پيدا كنيد. بعد با شماره ۸۲۰۰۹۵ تماس بگيريد» او قبول كرد، گوشي را گذاشت و دوباره تماس گرفت. از شنيدن صداي همان كسي كه چند لحظه قبل با او صحبت كرده بود، تعجب كرد ولي فوراً بر خود مسلط شد و گفت: «بسيار خب، اين خبر جدي است. پيام شما چيست؟»

خبر جدي بود، جدي تر از آن كه تا ديگران به خودشان بيايند، دانشجويان به اتاق هاي مخفي سفارت آمريكا هم راه پيدا كرده بودند. قفل ها را شكسته و با ترفند در گاوصندوق ها را گشوده و اسناد مخفي سازمان هاي اطلاعاتي و جاسوسي را يافته بودند.
اين تمام ماجراي سيزدهم آبان ماه سال ۱۳۵۸ است كه در كمتر از نصف روز اتفاق افتاد. «بعدازظهر ۱۲ آبان ماه، كميته برنامه ريزي براي سومين بار در كلاسي در دانشگاه پلي تكنيك تشكيل جلسه داد.» (تسخير ـ معصومه ابتكار ـ ص۷۲)
اين چند دانشجو كه بعدها هركدام راه جداگانه اي در پيش گرفتند و هريك به مسيري رفتند، نمي دانستند آنچه كه آنان به عنوان طرح تسخير روي تخته سياه يكي از كلاس هاي دانشگاه پلي تكنيك رسم كرده اند تا چند روز پس از آن نه تنها تيتر يك خبرگزاري هاي بين المللي مي شود، بلكه تمام دنيا را تحت تاثير قرار خواهد داد.
«سه نفر از دانشجويان كميته برنامه ريزي با آقاي موسوي خوئيني ها ملاقات كرده و از او خواستند تا برنامه  آنها را به استحضار امام برساند. او گفته بود اگرچه فكر مي كند امام در اصل با اقدام آنها موافق است، اما از اين كه مستقيماً موضوع را با ايشان در ميان بگذارد، اكراه دارد، چون ممكن است براي امام به عنوان رهبر و عالي ترين مقام انقلاب دشوار باشد موافقت خود را آشكار اعلام كند. هيات  دانشجويان بر تقاضاي خود اصرار ورزيد و آقاي خوئيني ها به آنها قول داد كه در زمان مقتضي مسئله را به امام اطلاع دهد.» (تسخير ـ معصومه ابتكار ـ ص۷۴)
و اين چنين حادثه اي رقم مي خورد كه بالاترين مقام مملكت آن را انقلاب دوم مي خواند. انقلابي كه از انقلاب اول بزرگتر و تاثيرگذارتر است آن هم به دست چند دانشجو. چند دانشجويي كه بيست و چند سال از گذشت آن حادثه يا وقوع آن را اشتباه مي دانند و يا از كاري كه كرده اند، ابراز پشيماني مي كنند. نگاهي دوباره به روايت تسخير سفارت آمريكا حالا پس از گذشت ۲۵ سال هم خواندني است و هم عبرت آموز. خواندني از اين وجه كه طراحان و گردانندگان آن يا دچار نسيان آن حادثه شده و يا تلاش مي كنند آن را به خاطر نياورند و عبرت آموز از آن رو كه آتش ضدامپرياليسم نسلي كه از ديوار سفارت آمريكا بالا رفت، چطور به سردي گراييد و خاكسترش نيز برباد رفت.
«به دانشجويان دستورات لازم داده شد. حمل اسلحه اكيداً ممنوع بود. به هريك از دانشجويان بازوبندي دادند كه كلام ا... اكبر و تصوير امام بر آن ديده مي شد. قرار بود در گروه هاي دو نفره در محل سفارت اجتماع كنند. در  آن جا ساعت ۱۰ صبح، پرچم ا... اكبر برافراشته شده و دانشجويان راهپيمايي آرامي را به سوي دانشگاه تهران آغاز مي كردند. ولي برخي از دانشجويان دختر زير چادرهايشان آهن برهاي قوي براي بريدن زنجيرهاي در ورودي سفارت و يك قفل و زنجير جديد حمل مي كردند. ساعت ۱۰ صبح ناگهان وقتي گروهي از دانشجويان دانشگاه شريف پرچم ا... اكبر را بلند كردند، هيجان به نقطه اوج و انتظار به پايان رسيد. با فرياد ا... اكبر، دانشجويان از كوچه ها و مغازه ها و خيابان هاي اطراف جمع شدند همه به سرعت آمدند و به گروه اصلي تظاهر كنندگان پيوستند. ديگر راه برگشتي وجود نداشت.» (تسخيرـ معصومه ابتكار ـ ص۸۲) 
امام خميني نه تنها حركت دانشجويان در تسخير سفارت آمريكا را تقبيح نكرد و خودسرانه نشمرد، بلكه از آنان حمايت كرد و سيزدهم آبان ماه ۱۳۵۸ سومين حادثه اين روز براي تاريخ انقلاب اسلامي شد. از سيزدهم آبان ۱۳۴۳ كه امام خميني با ايراد نطق تاريخي خود عليه كاپيتولاسيون با يك هواپيماي نظامي از فرودگاه مهرآباد تهران به تركيه تبعيد شد تا ۱۳ آبان  ۱۳۵۷ كه دانش آموزان و دانشجويان به سمت دانشگاه تهران حركت كردند و با تظاهرات خود به صف انقلابيون پيوستند تا سيزدهم آبان ماه ۱۳۵۸ كه دانشجويان مسلمان پيرو خط امام از پشت نرده هاي آهني سفارت آمريكا دست هاي خود را به نشانه پيروزي بالا بردند. اين سه گانه تاريخي سيزدهم آبان ماه، اما امروز به تاريخ جاودانه  انقلاب اسلامي پيوسته است، كه جاودانگي را بايد از تاريخ خواند و خواست كه تنها آنچه از حقيقت عالم بهره اي برده باشد، مانا خواهد بود و بس، كه سنت الهي تغيير و تخلف ناپذير است. 
007623.jpg
«شما كه هستيد؟» 
«دانشجويان مسلمان پيرو خط امام.»
«چه مي خواهيد؟»
«مي خواهيم آمريكا، شاه جنايتكار را به ايران تحويل دهد.»
چند ساعت بعد از اشغال، شوراي مركزي با حجت الاسلام خوئيني ها تماس گرفت و از او خواست به آنها بپيوندد. همچنين پيش نويس نخستين بيانيه خود را تهيه و در آن دلايل اين اقدام را تشريح كرد. آنها متن را قبلاً تهيه كرده بودند، ولي اكنون با توجه به حوادث پيش آمده بيانيه به اصلاحاتي نياز داشت. اين كار سريعاً انجام شد. متن نهايي بيانيه اين بود:
بسم ا... الرحمن الرحيم
اطلاعيه شماره يك
«بر دانش آموزان، دانشگاهيان، محصلين علوم دينيه است كه با قدرت تمام حملات خود را عليه آمريكا و اسرائيل گسترش داده تا آمريكا را وادار به استرداد اين شاه مخلوع جنايتكار نمايند.»
از پيام امام به مناسبت سيزدهم آبان
انقلاب اسلامي ايران با عملكردهاي نوين در پهنه مبارزات بين خلق و ابرقدرت هاي غارتگر، اميدي پرشور در دل ملت هاي دربند، زنده كرد و اسطوره اي از اعتماد به نفس و اتكاي به مكتب و فرهنگ ملي را در جدال با امپرياليسم بخشيد كه حقيقتاً فتحي بود بر طلسم كور بازي ابرقدرت ها كه حتي روشنفكران جهان مظلوم نيز رهايي خود را نمي ديدند مگر در سايه ابرقدرتي ديگر.
«انقلاب ايران موقعيت آمريكا را در ابعاد سياسي، اقتصادي و استراتژيكي در منطقه برهم زده است. آمريكاي خونخوار كه دهها سال است شيره جان ملت ما را مكيده و بر آن زندگي كرده ناگزير است براي به دست آوردن و حفظ منافع خود دست به تلاش هاي مذبوحانه جديدي بزند كه از جمله نقش ژاندارمي دادن به مصر و بازي با مهره هاي نظامي در كره جنوبي و يا سعد حدادهاي جنايتكار در جنوب لبنان و حركات و يورش هاي سنگين اسرائيل و... و توطئه هاي مختلف برعليه انقلاب ايران در داخل و خارج كشور را مي توان نام برد.
ما دانشجويان مسلمان پيروخط امام خميني، از مواضع قاطعانه امام در مقابل آمريكاي جهانخوار حمايت كرده به منظور اعتراض به دسيسه هاي امپرياليستي و صهيونيستي، سفارت جاسوسي آمريكا در تهران را به تصرف درآورده ايم تا اعتراض خويش را به گوش جهانيان برسانيم.
ـ اعتراض به آمريكا به جهت پناه دادن و استفاده از شاه جنايتكاري كه قاتل دهها هزار زن و مرد به خون خفته در اين مملكت است.
ـ اعتراض به آمريكا به علت ايجاد فشار تبليغاتي مسموم و انحصاري و كمك و حمايت از افراد ضدانقلابي و فراري برعليه انقلاب اسلامي
ـ اعتراض به آمريكا به خاطر توطئه ها و دسيسه هاي ناجوانمردانه اش در مناطق مختلف كشور ما و نفوذ در ارگان هاي اجرايي مملكت
ـ اعتراض به آمريكا به دليل نقش مخرب و خانمان برانداز خود در برابر رهايي خلق هاي منطقه از دام امپرياليسم كه هزاران انسان مومن و انقلابي را به خاك و خون مي كشد.
دانشجويان مسلمان پيرو خط امام»
(تسخيرـ معصومه ابتكارـ ص۹۱)

پس از اين كه خبر تسخير فراگير شد و به گوش همه رسيد، حالا زمان آن فرا رسيده بود كه مخالف خواني ها از گوشه و كنار آغاز شود.
«بعد از پخش خبر، سراسر بعدازظهر شخصيت هاي مختلف با دانشجويان تماس گرفتند. اين تماس ها اكثراً تلفني و بيشتر در حمايت از حركت دانشجويان يا به دليل آشنايي با حجت الاسلام موسوي خوئيني ها بود كه اكنون در كنار دانشجويان به سر برده يا به خاطر اعضاي انجمن هاي اسلامي دانشجويان بود. برخي ديگر درباره ماهيت اين حركت كنجكاو و در جست و جوي هدف آن بودند. چند نفري هم درباره پيامدهاي اين اقدام ترديد داشتند. آنها هشدار مي دادند دانشجويان درگير مسئله اي بسيار جدي شده اند و اين مسئله ممكن است واكنش شديد آمريكا را به دنبال داشته باشد. حتي يك نفر ـ ظاهراً از روحانيون متنفذ ـ گفته بود آن جا غصبي است و نماز ندارد و مي گفت: به خاطر كاري كه كرده ايد كل كشور را نابود مي كنيد. دانشجوياني كه مسئول تلفن بودند، از همه تلفن كنندگان چه منتقد و چه حامي، به خاطر اين كه تماس گرفته اند و نظرات خود را ابراز كرده اند، تشكر مي كردند و به آنها اطمينان مي دادند، قبل از هر اقدام ديگري منتظر نظر امام مي مانند. اگر امام از آنان مي خواستند سفارت را ترك كنند، دانشجويان بي چون و چرا اين كار را مي كردند.» (تسخير ـ معصومه ابتكارـ ص۹۳)

يازدهم آبانماه سالروز اعدام طيب حاج رضايي
خاطره اي از طيب حاج رضايي از زبان يكي از رفقايش
007635.jpg
طيب به سمت مسلخ
از خاطرات شيرينم درباره  طيب خان قضيه باسكول «لطفي پور» است. نزديك ميدان بار شوش باسكولي بود كه مال آقاي محمد لطفي پور بود. آن زمان همين يك باسكول بود كه ماشين هاي پر از ميوه و سبزي را كه براي تحويل بار به ميدان مي آمدند، وزن مي كرد. يك وقفه كوچك در باسكول، يعني تو صف خوابيدن ماشين هاي پر از بار ميوه كه همه اهل ميدان را تحت الشعاع قرار مي داد.
آقاي لطفي پور از حاج مسعود خواسته بود كه يك شوفر آشنا به او معرفي كند. مسعود خان هم كسي كه تازه از شهرستان براي كار به تهران آمده بود و رانندگي هم بلد بود به لطفي پور معرفي كرد. راننده، ماشين را از لطفي  پور تحويل مي گيرد و تو راه گرمسار و ميدان بار شوش، شروع به كار مي كند. يكي ـ دو روز نگذشته بود كه راننده با همان ماشين تصادف مي كند. لطفي پور به حاج مسعود براق مي شود كه اين راننده ناشي را چرا معرفي كردي و محكم مي خواباند زير گوش حاج مسعود. حاج مسعود هم آدم نحيفي بود و نمي توانست به او عارض شود. خلاصه خبر به گوش طيب مي رسد و سراغ مسعود خان مي آيد. تو ميدان بار شوش، مسعود  را مي بيند و با او صحبت مي كند. حاج مسعود مي زند زير گريه و ماجرا را براي او شرح مي دهد. طيب خان به او مي گويد كارت نباشد. سوار ماشين مي شود و مي رود. شب، طيب خان به ميدان مي آيد، همراه «جواد دوچرخه» كه راننده اختصاصي طيب خان بود. به جواد مي گويد ماشين را روي باسكول نگه دارد. چيزي نگذشت كه ماشين هاي پر از بار هندوانه و خربزه و سبزي كه از ورامين و اطراف و اكناف براي تخليه بار به طرف ميدان آمده بودند، صف كشيدند. مگر كسي مي توانست روي حرف  طيب خان حرفي بزند؟! ماشين سواري طيب خان روي باسكول بود و كسي جرات نداشت به سمت ماشين او برود، چه برسد به اين كه بخواهد آن را حركت دهد و راه را باز كند. ماشين هاي بار، پشت سر هم تا ميدان خراسان و خيابان خاوران ايستادند و منتظر تا گشايشي شود. خبر به رئيس راهنمايي مي رسد كه كاميون ها راه را روي مردم بسته اند ولي كسي جرات نكرد بيايد و با طيب صحبت كند. كتش را انداخته بود روي دوشش و دستمال ابريشمي هم دور دست هايش پيچيده بود و هيچ  حركتي نمي كرد. عده اي مي روند دست به دامان ارباب زين العابدين و حاج خان مي شوند كه از دوستان صميمي طيب خان بودند. آنان را واسطه مي كنند. زين العابدين و حاج خان هم از روي معرفت با طيب تماس مي گيرند ولي طيب مي گويد:
«محال است ماشين را بردارم. آن آدم نامرد يك مظلوم را زده، من چطور حق او را ناديده بگيرم. اين مظلوم كشي است. ماشين را بر نمي دارم مگر اين كه لطفي پور باسكول را به اسم من كند.»
آن زمان باسكول لطفي پور شايد اولين و تنها باسكول ايران بود و دو سه ميليون تومان ارزش داشت. چون تك بود، خيلي درآمد داشت. خلاصه دوستان طيب و رفقاي لطفي پور به صرافت مي افتند هر طور شده اين مسئله را حل كنند. حاج خان به طيب مي گويد كه به نام كردن باسكول لطفي پور غير ممكن است. حاج خان مي رود، پنجاه هزار تومان از لطفي پور مي گيرد كه به طيب بدهد تا ماشين را بردارد. طيب مي گويد به شرطي كه خودم همين فردا يك باسكول اين جا بزنم.
لطفي پور نگران مي شود كه نكند اين حرف طيب صحت داشته باشد. فرداي آن روز وقتي اهل ميدان مي آيند سركار، مي بينند كه كارگرها مشغول گود برداري براي زدن باسكول هستند. در عرض چند ساعت تو بازار مي پيچد كه طيب خان دارد باسكول مي زند. لطفي پور، با هيچ  ترفندي نتوانست طيب خان را راضي كند مگر اين كه سه دانگ باسكول را به نام طيب كند و قائله ختم شود. البته لطفي پور با اين كار زندگي كرد. چون اگر طيب خان باسكول مي زد، ديگر هيچ راننده اي جرات نمي كرد روي باسكول لطفي پور برود. كار و بار او حسابي كساد مي شد.
طيب خان گفت: «به خاطر اين با او شريك شدم و از او پول گرفتم كه يادش بماند ديگر توي گوش مظلومي نزند. به لطفي پور بگوييد اگر مرد است توي گوش ظالم بزند. كسي كه مي خواهد گردن كلفتي كند بايد با گردن كلفت تر از خودش طرف شود.»

تاريخ ايران
سيماي حقيقي يك مرد
براي «طيب» كه «طيب» شد
رسالت بوذري
تصوير طيب براي من، همواره آميزه اي از ترس و جذابيت و مهرباني بوده است. مردي چهارشانه با قدي بلند و چشماني درشت و نافذ كه وقتي حتي از قاب تصوير به تو نگاه مي كند، نگاهش تا عمق جانت نفوذ مي كند ودست و دلت را مي لرزاند كه نكند همه راههايي كه رفته اي، راهي به بيراهه باشد. نكند تو از راه بازمانده باشي، نكند كاروان رفته باشد و تو در خواب و بيابان در پيش و هزاران نكند ديگر، كه در چشمان طيب و در آن برق نگاه نجيب نهفته است.
007629.jpg

طيب اسطوره  دوران نوجواني ما بود. براي من و
بر و بچه هايي مثل من كه زندگي زير سايه معرفت و معنويت برايشان دلچسب و خواستي بوده و هست. براي من كه در كوچه پس كوچه هاي محله طيب بزرگ شدم و باليدم، با پدربزرگ و عموهايي كه هركدام جوانمردي و لوطي گري و معنويت را در هم آميخته بودند و در ميان محافل خود از فضل شاه مردان سخن مي گفتند و مردانگي. صبح ها وقتي پدربزرگم حاج قدم علي در خانه را مي گشود كه پا از آن بيرون گذارد و روز نو را آغاز كند با صداي بلند مدح پيامبر مي گفت و اولادش.
اول به مدينه مصطفي را صلوات
دوم به نجف شيرخدا را صلوات
بر كرب و بلا به شمر ملعون لعنت
بر طوس غريب الغربا را صلوات
و آنگاه روزي را آغاز مي كرد كه ديگر ديروز نبود. اين شيوه زندگي مردان بود و طيب سر حلقه همه خصيصه هاي مردي. در جمع آنان سيماي حقيقي همه مردان عالم را به نظاره مي نشستي و تو از نگاه كردن به رخسار آنها كه به حق اليقين راز مردانگي را يافته بودند سير نمي شدي، از ديدن مرداني كه با وجود غرور و تكبر، وقتي اسم اهل بيت  (ع) به ميان مي آمد، ديگر راز سر به مهرشان برملا مي شد، اشك سرازير و گونه ها خيس.
007632.jpg

طيب با وجود همه معرفتش در ميانه راه از كرده و ناكرده خود نادم شد و بازگشت. قول حق تعالي كه الم يان للذين امنوا ان تخشع قلوبهم لذكرا.... دلش به ذكر خدا جلا گرفت. آن كه گفت فضيل تاكي راهزني؟ وقت آن آمد كه ما نيز راه تو زنيم و خدا راه طيب را زد. ما، اما راهزن راه زده ايم و براي راهزني خود هزاران دليل داريم. طيب دليل نمي آورد و براي همه آنچه كه بعدش با حق بود بهانه نمي تراشيد، اين اواخر كه ورد كلامش اين بود«خدايا پاكم كن خاكم كن» و خدا راه طيب را زد.

«لباس پوشيدن خود طيب خان هم ديدني بود. آن زمان مد بود شلوارهاي پاچه گشاد مي پوشيدند و كفش ورني و يك كلاه شاپو. تيپ  جاهل هاي قديم اينطور بود. اما از آن ديدني تر لباس پوشيدن خود طيب و يارانش در ايام محرم بود كه انگار در هاله اي از سياهي بودند. خود طيب به بچه ها نصيحت مي كرد حتماً لباس مشكي بپوشند و روزهاي عزاداري با اين لباس بيرون بيايند. طيب در اين ايام اجازه نمي داد بروبچه ها به دنبال عياشي وخوشگذراني بروند. اين را همه خوب مي دانستند كه به احترام امام حسين (ع) در اين ايام نبايد لب به مشروب بزنند. هركس اين كار را مي كرد طيب براي هميشه او را مي راند.» و خدا راه طيب را زد و ما اهالي محاسبه به دنبال راهي هستيم كه همه اعمالمان را به زيور توجيه بياراييم. طيب از اهالي محاسبه نبود. ما اما اهل حساب و كتابيم.
007626.jpg

«از حاج مسيح برادر طيب شنيدم كه مي گفت، در زندان اتو را داغ مي كردند و بر كمر طيب مي گذاشتند و مي گفتند اعتراف كن از خميني(ره) پول گرفتي تا ولت كنيم و طيب خان از شدت حرارت فرياد مي كشيد اما مي گفت كه امام را نمي شناسم.»و البته راست مي گفت.

پدرم مي گفت آخر شاهنامه خوش است.
و آخر شاهنامه طيب خوش تر از همه زندگيش بود. طيب در بزنگاه حيات دنيايي گزينه صحيح را انتخاب كرد. مثل حر، مثل فضيل، مثل نصوح، آخرين تير تركش او به هدف خورد و چقدر درست و دقيق. خدا راه طيب را زد و ما همچنان به راه خود مي رويم.
خدا راه طيب را زد و طيب، طيب شد.

قصص قرآن
سوره مباركه بقره
از پيامبر اكرم (ص) نقل است كه «هركه سوره بقره برخواند مستوجب رحمت گردد و ثواب غزوه (جنگي كه در ركاب حضرت رسول باشد) و جهاد يكساله بيابد.» و باز از حضرت است: «سوره بقره سراپرده قرآن است. بياموزيد كه آموختن آن بركت است و از دست دادن آن حسرت.»
خوانديد كه به اذن خداوند آدم آفريده شد و در اين ميان ابليس كه از اجنه بود بر آدم سجده نكرد و آدم در بهشت بود او را فرمان آمد همه چيز بر تو مباح است مگر ميوه آن درخت. اينك ادامه اين قصه:

حيلت ابليس
چون ابليس ابا كرد از سجود آدم، خداي تعالي او را نفرين كرد. فرشتگان او را مي انداختند از آسمان به آسمان تا به زمين و از زمين به زمين تا به قعر دريا. ۱۰۰ سال در آن جا بود. پس بيرون آمد به زشت ترين صورتي، ازرق (كبود) و اعور (يك چشم). به هيچ چيز برنگذرد مگر آن چيز را پليد كند و اگر آدميان او را به هيات وي ببينندي، بميرندي. آنگه چون شنود آدم و حوا را در بهشت كردند و همه بهشت ايشان را مباح كردند، مگر يك درخت. ۳۰۰ سال بر در بهشت بنشست تا مگر حيلتي تواند كرد و در آن جا شود و آدم را ببيند و مراد خويش از وي برآورد. اما راهي بدان جا نمي يافت. به ناگاه طاووسي بديد. او را مدح گفت. طاووس وي را گفت: «كيستي؟»
ابليس در پاسخ گفت: «من فرشته اي هستم از كروبيان كه طرفة العيني از عبادت خداي تعالي نياسايم. مي خواهم كه در بهشت شوم و آن را ببينم تا مرا جديت و رغبتي افزايد در عبادت. هيچ حيلتي تواني كرد كه مرا در بهشت بري يك ساعت، تا من تو را سه سخن آموزم كه هرگز پير نگردي و بيمار نشوي و هرگز از بهشت درنماني؟»
طاووس از مار نظر خواست. مار گفت: «مبادا ما را بلايي آيد از خداي تعالي كه بي فرمان اوي كاري كنيم.»
ابليس گفت: «من ضمانت مي كنم تو را كه هيچ زياني ندارد.»
ابليس در سر طاووس شد و وي را در بهشت آورد. در روايتي ديگر آمده است مار را گفت من را به تو حاجتي است.
ـ چيست؟
ـ هيچ جايي نمانده است كه نه من آن جا خداي را سجود كرده ام مگر در سر تو. مي خواهم كه مرا در سر خويش جاي دهي. چندان كه من خداي را سجود كنم.
مار او را در سر خويش جاي داد. چون در سر وي شد، مار را از وي به رنج مي بود. ساعتي برآمد. گفت: «هان بيرون آي!»
ـ نيايم.
ـ بيرون آي وگرنه تو را به زهر خويش هلاك كنم.
ـ خاموش باش وگرنه به نفس آتشين تو را بسوزم.
مار در وي درماند. ابليس گفت: «مرا مرادي است و آن است كه مرا پيش آدم بري تا با آدم و حوا سخني گويم. چنان كه آنان پندارند تو سخن مي گويي.»
مار گفت: «من ندانم كه آدم و حوا كجايند.»
طاووس گفت: «من دانم كه ايشان كجايند. در اين ساعت بر كنگره بهشت نظاره مي كنند.»
ايشان را بستود و ايشان را خوش آمد تا بسياري بستود. آنگاه سخن را با نوحه گري گردانيد و گفت: «دريغ آن صورت شما كه در گور بريزد، دريغ اين نعمت بر شما زوال آيد كه از بهشت به دنيا افتيد.»
چندان نوحه كرد كه ايشان را دل بگرفت. گفتند: «هيچ حيلتي بود آن را كه ما در بهشت جاويد بمانيم؟»
ـ حيلت آن است كه از آن درخت بخوريد كه آن درخت خلد (جاودانگي) است. هر آن كه از آن درخت بخورد، جاويد در بهشت بماند. من نصيحت خويش بكردم.
پس از آن ابليس قسم خورد كه جز از حقيقت چيزي نمي گويد آدم و حوا فريفته شدند. حوا مر آدم را گفت: «هان، تا بخوريم، تا در بهشت جاويد بمانيم.»
ـ من ترسم كه خداي تعالي مرا عقوبت كند. مگر تو از عذاب خداي تعالي خبر نداري؟
ـ مگر تو از رحمت خداي خبر نداري كه در گذرد؟ يا آدم! توان آن داري كه از من جدا گردي و به دنيا افتي؟
ـ نتوانم.
ـ پس بخور تا در بهشت با هم بمانيم.
ـ من نيارم خورد.
حوا برفت و پنهان آهنگ كرد تا ميوه اي از آن درخت باز كند. حوا سه دانه باز كرد. يكي بخورد و يكي براي آدم آورد و سومي را پنهان كرد. پس آدم را گفت: «ببين من بخوردم و مرا هيچ زيان نداشت و در بهشت جاويد بماندم. تو نيز بخور.»
آدم (ع) نيز بخورد. در لحظه لباس ها در تن ايشان دريده شد و تاج از سر ايشان برخواست و كمر بزرگي از ميان ايشان گشاده گشت. برهنه شدند. از يكديگر مي گريختند. در پس درختان مي گريختند و پنهان مي شدند و برگ درختان بر خود مي نهادند و آن برگ ها از ايشان جدا مي شد. آخر برگ انجير بر خود نهادند، بماند. آدم در زير درخت عناب پنهان شد. شاخ سر فرو آورد و در موي آدم آويخت و او را بگرفت. آدم همي  گريست. در آن درخت خواهش مي كرد كه مرا بگذار. درخت با وي به سخن درآمد كه من فرمان خداي عزوجل را نافرماني نكنم. چنان كه تو كردي. ندا آمد كه «تو را مي گفتم كه نگر پيرامون آن درخت نگردي و نخوري؟ بيرون رو از بهشت.»
از بهشت بيرون مي آمد. چون به در بهشت رسيد، از نعمت هاي بهشت با وي طوقي مانده بود در گردن وي و شاخ «مورد» به دست داشت. رضوان در وي آويخت. آدم زار بگريست و گفت: «بار خدايا چه بود كه يادگاري از بهشت با من بگذاري تا تمام به كام دشمنان نگردم.»
اجازت بدادند. پس باز آدم بگفت: «بار خدايا، اين حال كه مرا پيش آمد، اهانت است يا تاديب و عتاب؟»
ندا آمد كه «تاديب و عتاب است.»
رضوان دست از وي بداشت. آدم (ع) به دنيا آمد به سرنديب (سريلانكا)، حوا به «جده»، مار به «اصفهان» و طاووس به «نيسان» و ابليس به دريا افتادند.از اين قصه اينقدر كفايت بود.

|  آسمان  |   ايران  |   هفته   |   جهان  |   پنجره  |   داستان  |
|  چهره ها  |   پرونده  |   سينما  |   ديدار  |   حوادث   |   ورزش  |
|  هنر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |