جمعه ۲۲ آبان ۱۳۸۳ - سال يازدهم - شماره ۳۵۵۳
index
از دفتر خاطرات يك رزمنده ـ ۴
چشمه
007884.jpg
حسين اخوان
خوانديد كه برخي از دوستان «علي» به دفتر يادداشت هاي برادرش «محسن» دست يافتند. دفتري كه تنها دفتر خاطرات محسن نبود بلكه پر بود از شعر و يادداشت هاي تنهايي و داستان هاي كوتاه كه محسن از زندگي روزانه و خاطراتي كه دوستانش تعريف كرده بودند. در ميان يادداشت هاي او با جواني به نام «احمد» كه از دوستان محسن بود آشنا شديم. اينك ادامه داستان:
ـ بي انصاف ها همين طور دارند مي زنن.
ـ باز خوب شد اين شيار قراضه رو پيدا كرديم كه زيرش يه چرتي بزنيم.
ـ محسن كلتو بيار پايين! رو دستمون مي موني ها.
ـ راست مي گه محسن. اين تخته سنگ بخوره تو اون سر به تن زياد.
ـ بذار ببينم چه خبره بابا.
ـ ختنه سور بچه صدام. چه خبر؟
ـ حالا بچه ها شما مي گين اين همه ريخت و پاش واسه ما سه نفره؟
ـ دلتو خوش نكن. واسه ما تره هم خورد نمي كنن.
ـ د مرد حسابي مال ماست ديگه. بابا خداي نكرده نيروي شناساييم.
ـ تقصير تو بود ديگه ناصر. انگار تو لاله زار داره راه ميره. هر چي ميگم اون سر به تن زياد رو بگير پايين به خرجش نمي ره. بي ترمز.
ـ درست صحبت كن احمد! مي گم اون سروان عراقي ديشبي بياد بخوردتا.
ـ اون؟! سرنيزه تو بسش بود. حتماً مي ره جهنم.
ـ چرا؟
ـ تو از كنار هر كي رد بشي مي ره جهنم چه برسه كه سرنيزت فلان.
ـ مسخره.
ـ محسن باز كه تو اون سر بي صاحبو بالا گرفتي.
ـ بابا تو چكار داري به من؟ عجب گيري كرديم ها!
ـ خيالت راحت باشه. تو يكي چيز بم رو از رو بردي. طوريت نمي شه. حالا مثلاً سرتو بالا مي گيري كه يعني حالا مثلاً اي ...
ـ آخ ديدين بچه ها؟
ـ ها؟
ـ خورشيد داره مي زنه. هنوز نمازو نخونديم.
ـ اونجور كه تو سرتو بالا گرفتي فكر كن به طلوعش نرسي.
ـ نمك نريز ناصر! يه فكري بكن.
ـ مي ريم پشت خط مي خونيم.
ـ اگه نرسيديم؟
ـ مي رسيم.
ـ ديگه؟
ـ چي؟
ـ گفتم اگه بازم پيشگويي داري در خدمتيم.
ـ تو چي  مي گي احمد؟
ـ نمي دونم. با اين وضعيت؟ نه آبي. زير آتيش مستقيم دشمن!
ـ همشهري دبه در نيار.
ـ خوب اگه تو راه حلي داري من حاضر به يراقم.
ـ چي مي گي ناصر؟
ـ تيمم مي كنيم.
ـ من يكي نيستم.
ـ محسن داري ادا در مياري ها. مگه خودت نمي گي  نمازو بخونيم.
ـ چرا . ولي ما كه هنوز نگشتيم ببينيم اين دور و بر آب هست يا نه.
ـ عجب. لاا... . نكنه مي خواي راه بيفتي تو دشت دنبال آب؟ فك و فاميلاي اون سروان عراقيم آفتابه لگن واست بيارن بگن بفرما!
ـ صلوات! حاج آقا منبرشون تموم شد؟
ـ آقا چكار كنيم؟
ـ بگرديم.
ـ آخه مومن تو تموم راه خودت شاهد بودي آب نبود. از اين جا تا مقر هم كه بهتر از من مي دوني خبري از آب نيست.
ـ نكنه تو قمقمه ات آب داري؟
ـ نه!
ـ خب محسن! ناصر راست مي گه.
ـ ولي بايد بگرديم.
ـ تشريف ببرين.
ـ من يكي تيمم گرفتم.
ـ صبر كن احمد. صبر كن ببينم.
ـ مثل اين كه خسته شدن. ديگه نمي زنن.
ـ بنده خداها خسته شدن.
ـ د گوش كن ببينم.
ـ ديگه رو سر من داد نزني ها!
ـ صداي آب مي شنوم.
ـ جملت غلطه. به گوشم صداي آب مي رسه.
ـ دارم جدي مي گم.
ـ مگه ما با هم شوخي هم داريم.
ـ گوش كنين!
ـ راست مي گه ناصر.
ـ تو ديگه چرا احمد جان. اه انگار ...
ـ كنار تخته سنگ رو نگا.
ـ يه چشمه است.
ـ انگار تازه هم هست.
ـ اين، اين جا بود؟
ـ نبود.
ـ وا... نبود.
ـ د نبود. چند ماهه داريم اين راهو مي ريم و ميايم.
«كنار تخته سنگ يك چشمه آب بود. چرا قبلاً نديده بود؟ نمي دانم. تنها اين را مي دانم كه آن جا يك تخته سنگ بود. سه نفر آدم و يك چشمه.»
ـ من كه قمقمه ام رو پر آب كردم.
ـ چرا محسن؟
ـ اين آب حتماً بايد بره پشت خط. آقا ما شروع كرديم.
ـ بخون!
ـ آدم دوست داره اين نماز با اين وضو هي كش بياد.
ـ عجب نمازي هم مي خونه اين محسن. حسوديم مي شه.
ـ يواش بابا! مي شنوه.
ـ راست مي گي. اصلاً چه معني داره آدم سر نماز پر رو بشه؟

ماريو بارگاس يوسا و مردي كه حرف مي زند
قصه گويي يك هنرمند بدوي
007905.jpg
تصوير ماريو بارگاس
يوسا - طرح از همشهري جمعه
حسين ياغچي
در طول تاريخ ادبيات داستاني جهان، آثاري بوده اند كه توجه خود را معطوف به نوع نگاه انسان ها به پيشرفت تمدن و نتايج حاصل از آن كرده اند. اين موضوع در دهه هاي اخير، بيش از پيش به دغدغه اصلي برخي نويسندگان تبديل شده است. دغدغه اي كه به بررسي وضعيت افراد حاشيه نشين و شايد كم اثر در اجتماع مي پردازد و علت آن را در اوضاع تمدن فعلي بشر جست وجو مي كند. يكي از پيرنگ هايي كه در آثار داستاني براساس اين باور و ايده به وجود آمده، پيرنگي است كه در آن شخصيت اصلي داستان از تمدن و نماد بارزش شهرنشيني جدا مي شود و به كوه و دشت پناه مي برد كه اين كار او معنايي جز بازگشت به سرچشمه ها و يافتن راه حل نهايي از آنها به ذهن متبادر نمي كند. بسياري از نويسندگان كه چنين داستان هايي را براي روايت برگزيده اند نگاهشان به اين شخصيت ها نگاهي توام با حمايت و دلسوزي بوده است. گويي  آنها هم چاره مشكلات پيش روي بشر را در از بين بردن كامل تمدن فعلي و بازگشت به شرايط ماقبل اين تمدن جست وجو مي كنند. البته چنين ديدگاهي در ميان هريك از نويسندگان از شدت و ضعف هايي هم برخوردار بوده است كه مي توان در مورد هر يك از آنها و جريان هايي كه به وجود آورده اند، تفسيرهايي ارايه داد. با اين حال موضوع بحث ما در اين نوشتار بر شكستن ساختارهاي اصلي اين نوع داستان ها توسط ماريو بارگاس يوسا است كه اين مهم در كتاب «مردي كه حرف مي زند» رخ داده است.
بارگاس يوسا در آثار مختلفي كه نوشته تلاش كرده تا وقايع روز و همچنين تاريخي سرزمين آمريكاي لاتين را وارد دنياي داستان هايش كند و از اين طريق درك و دريافت خود را به مخاطبان مشتاق آثارش انتقال دهد. از اولين اثر او چنين روزي را شاهد هستيم. مثلاً او در كتاب »عصر قهرمان« تلاش مي كند تا تجربيات كودكي خود را در يك مدرسه نظامي در قالب داستاني پركشش روايت كند كه در سايه اين روايت بيننده به نتيجه اي جز پوچي حاكم بر رفتارها و برخوردهاي نظاميان آمريكاي جنوبي دست نمي يابد. در رمان گفت وگو در كاتدرال هم چنين ديدگاه و عقيده اي به چشم مي خورد. در اين رمان هم بارگاس يوسا حاكميت سياسي در پرو را به طوركلي زير سؤال مي برد و در اين ميان آمريكا را هم مسئول مستقيم وضعيت حاكميت سياسي در پرو قلمداد مي كند. گفت وگو در كاتدرال گذشته از آن كه حاوي انتقاداتي تند و تيز از ديكتاتوري كشور پرو است، از لحاظ نوع روايت و داستان پردازي هم در توع خود ارزش ها و قابليت هايي بي بديل دارد كه همچنان منتقدان ادبي را به تحليل لايه هاي مختلف آن برمي انگيزد. اگر بخواهيم ساير آثار يوسا را هم براساس اين نظر تحليل كنيم كم و بيش به وجوه مشابهي دست مي يابيم. اما در اين ميان رمان مردي كه حرف مي زند از جنبه هاي متضادي برخوردار است كه به همين دليل آن را در ميان ساير آثار اين نويسنده بزرگ متمايز مي كند.
يوسا در اين رمان از تجربه اي بسيار شخصي سخن مي گويد. تجربه اي كه شايد ابعادي اجتماعي و سياسي به همراه ندارد و تنها از دغدغه هاي ذهني اين نويسنده به شمار مي رود. از قرار معلوم بارگاس يوسا در دوران تحصيل با پسري به نام شائول زوراتاس همكلاسي بوده كه اين پسر با ويژگي هايش اسباب تعجب و كنجكاوي يوسا را برانگيخته بوده است. شائول ماه گرفتگي بزرگ و ناراحت كننده اي بر صورت داشته كه باعث مي شده ارتباطش با ديگران تحت تاثير اين نقص قرار گيرد و به نوعي گوشه گير شود. با اين حال او هنگامي كه پيرامون اين ماه گرفتگي مورد سؤال قرار مي گيرد واكنشي بسيار عادي و منطقي بروز مي دهد و گويي اين مسئله از اهميت چنداني برايش برخوردار نيست. نويسنده در فصل هاي اول كتاب، او را اين چنين توصيف مي كند:
«شائول زوراتاس، لكه سياه تيره اي، ماه گرفتگي اي داشت كه تمام قسمت راست صورتش را مي پوشاند و موهاي سرخ و نامنظمي داشت كه شبيه موهاي جارو ـ ماهوت پاكن ـ بود. ماه گرفتگي، گوش و لب ها و دماغ  را مي پوشاند و در روي دماغ به صورت تورم عروق گسترش مي يافت. او زشت ترين پسر روي زمين بود اما بهترين و جذاب ترين هم بود. كسي را نديده ام كه يكباره، مانند او چنان احساسي از بزرگي روح، سعه صدر، راستي و درستي و وارستگي ببخشد، نه، كسي را نديده ام كه در هر شرايطي چنان سادگي و صفاي باطني از خود نشان دهد. هنگامي با او آشنا شدم كه امتحان ورودي دانشگاه را مي گذرانديم و تا جايي كه بتوان با فرشته اي دوست شد، دوستان نسبتاً خوبي شديم. به خصوص در دو سال اول دانشكده ادبيات دروس مشتركي داشتيم. روزي كه با او آشنا شدم ضمن آن كه ماه گرفتگي اش را نشان مي داد و از خنده روده بر مي شد خبردارم كرد. جانم اسمم مرا ماسكاريل [يكي از شخصيت هاي نقابدار كمدي ايتاليايي] گذاشته اند. شرط مي بندم كه علتش را حدس نزني.»
شائول علي رغم خواست ديگران به رشته اي در دانشگاه مي رود كه به واسطه آن مي تواند با بوميان جنگل آمازون بيش از پيش آشنا شود. او مدتي بعد به جمع اين بوميان راه پيدا مي كند. جمعي كه البته آدم هاي بيگانه را به سختي در خود مي پذيرد. اين بوميان به هيچ وجه از زندگي متمدن برخوردار نيستند و بنابر توصيفات يوسا، انسان در جمع آنها احساس مي كند كه پنج قرن به عقب بازگشته است. شائول در جمع دوستانش در دانشگاه به شدت از اين بوميان دفاع مي كند و معتقد است كه نبايد تمدن فعلي دخالتي در زندگي و حال و روز اين قوم انجام دهد چرا كه به نابودي و اضمحلال يكي از كهن ترين تمدن ها و اقوام زمين مي انجامد. او در گفت وگويي كه با يوسا انجام مي دهد كه آخرين ديدار او هم است به انتقاد از كار موسسات زبان شناسي مي پردازد كه قصد دارند هر طور شده به جمع اين بوميان نفوذ كنند: «ياد گرفتن زبان هاي بومي، چه حقه بازي هايي! آخر چرا؟ براي اين كه سرخپوستان آمازوني را به غربي هاي خوب، به افراد خوب متجدد به سرمايه دارهاي خوب، به مسيحي هاي خوب پيروان اصلاح، مذهبي بدل كنند؟ حتي اين هم نه، فقط براي اين كه فرهنگ هاي آنها، خدايان آنها، نهادهاي آنها را از نقشه  جهان محو كنند و حتي خواب آنها را به فساد بكشانند. همان كاري كه با سرخپوستان و ديگران در آن جا در كشور خودشان كرده اند. آيا آنها به دنبال همين وضع براي هموطنان جنگل نشين ما مي گردند؟ براي اين كه آنها مانند بوميان آمريكاي شمالي شوند؟ براي اين كه خدمتكار شوند و كفش هاي ويرا كوچا ها را واكس بزنند؟»
بارگاس يوسا به اين سخنان شائول با شك و ترديد مي نگرد و شك و ترديدهايش را هم به او و به خواننده بروز مي دهد با اين حال به نظر مي رسد كه اين قضيه تا اين جا به عنوان يكي از بحث هاي سرگرم كننده، ذهن يوسا را به خود مشغول مي كند. اين بحث هنگامي براي او جدي مي شود كه به اين آگاهي مي رسد كه افرادي در ميان اين بوميان وجود دارند كه در جنگل به تنهايي حركت مي كنند و هرجا كه به قومي برسند براي آنها به روايت اخبار و حكايات مي پردازند. اين شخصيت ها به نظر يوسا شخصيت هايي هستند كه در عين هنرمند بودن بسيار عجيب و غريب هستند و البته او در گزارشي تلويزيوني كه از زندگي اين بوميان تهيه مي كند، مي خواهد از زندگي اين مرداني كه حرف مي زنند هم اطلاع پيدا كند. اما بوميان هيچ چيز در مورد اين شخص بروز نمي دهند. اين روز هنگامي به اوج خود مي رسد كه يوسا اطلاع مي يابد كه شائول يكي از همين مردمان شده و مانند آنها زندگي بسيار ابتدايي و بدوي در پيش گرفته است. در ادامه باز هم متوجه مي شود كه بوميان به اين دليل حاضر به ارايه اطلاعات نيستند كه به شائول قول داده اند كه از هويتش چيزي نگويند.
ماريو بارگاس يوسا همان طور كه اشاره شد به ديدگاه شائول با شك و انتقاد برخورد مي كند اما آنچه كه باعث مي شود شائول تا اين حد در ذهن او باقي بماند از دو بابت است. نخست آن كه او را شخصيتي مي بيند كه به خاطر گوشه نشين شدنش به بوميان پناه مي برد و بوميان هم او را در ميان خود مي پذيرند. از اين نوع شخصيت ها در روزگار ما بسيار كم يافت مي شود و ناگفته  پيداست كه اين خود كنجكاوي هايي را در هر خواننده بر مي انگيزد و دوم آن كه مرداني كه حرف مي زنند هنرمنداني هستند كه شايد جزو نخستين قصه گويان براي بشر باشند و اين براي يوسا كه داستان پردازي را مهم ترين دغدغه اش مي داند بسيار جذاب و بكر به نظر مي رسد. شايد به همين دليل باشد كه او فصل هاي زيادي از كتاب را به روايت داستان هاي اين مردان اختصاص داده است.

پي نوشت: مردي كه حرف مي زند، نوشته ماريو بارگاس يوسا، ترجمه قاسم صفوي

خواندني ها
نويسندگان و ناشراني كه به معرفي كتاب خود در ستون خواندني ها تمايل دارند مي توانند يك نسخه از اثر خود را به نشاني خيابان آفريقا، بلوار گلشهر، مركز خريد آي تك، طبقه چهارم،بخش داستان ارسال كنند.
007911.jpg

داستان نويسي روز جهان
روزي روزگاري ديروز
برگزيده داستان هاي مجله نيويوركر
جان آپرايك، شرمن آلكسي، جورج ساندرز، حنيف قريشي و...
ترجمه: ليلا نصيري ها
ناشر: مرواريد
مجله نيويوركر يكي از نشريات تاثيرگذار جهان به شمار مي رود كه بسياري از داستان نويسان بزرگ قرن بيستم بخشي از آثارشان را در اين مجله به چاپ رسانده اند. ليلا نصيري ها مترجم كتاب روزي، روزگاري ديروز تلاش كرده تا با گردآوري و ترجمه تعدادي از داستان هاي مهم و مطرح سال هاي اخير اين مجله، جريان داستان نويسي روز جهان را به خوانندگان فارسي زبان معرفي كند.
مترجم در مقدمه كتاب پيرامون قصه هاي اين مجموعه مي نويسد:
«انجمن سردبيران مجلات آمريكا، از سال ۱۹۶۶ با همكاري دانشكده روزنامه نگاري دانشگاه كلمبيا هر سال به بهترين آثار چاپ شده در مجلات آمريكايي و در حوزه هاي مختلف جوايزي اهدا مي كند و سال ها است كه مجله نيويوركر در حوزه هاي مختلف داستان، نقد ادبي، نقد سينمايي، گزارش هاي تحليلي و... در اين جوايز حضور پررنگي دارد. در سال ۲۰۰۰ نيز مجله نيويوركر از طرف اين انجمن به عنوان برنده بخش داستان انتخاب شد. اين جايزه به پاس انتشار داستان هاي استثنايي به اين مجله اهدا شد. شش داستان سومين و آخرين قاره نوشته جومپا لاهيري، ناكامي هاي يك آرايشگر نوشته جورج ساندرز، سلطه نوشته رابرت استون، بازيگر آماده مي شود نوشته دانلد آنتريم، قلچماق ترين سرخ پوست دنيا نوشته شرمن آلكسي و خرسي كه از پشت كوه آمد نوشته آليس مونرو به مرحله نهايي اين مسابقات راه يافتند كه از ميان آنها سه قصه اول جايزه نهايي اين انجمن را به خود اختصاص دادند.»
007914.jpg

جنبه ديگري از نابغه
بيست و سه قصه
نوشته لئون تولستوي
ترجمه: همايون صنعتي زاده
ناشر: قطره
تولستوي، داستان نويس بزرگ قرن نوزدهم، گذشته از آن كه خالق رمان هاي ارزشمندي همچون جنگ و صلح و آناكارنينا است؛ داستان هاي كوتاهي هم در كارنامه خود دارد كه بخش ديگري از وسعت انديشه و نبوغ اين نويسنده را به خوانندگان جهاني آثارش نشان مي دهد. كتاب بيست وسه قصه هم بر همين اساس به فارسي ترجمه شده كه از قرار معلوم در ادوار گذشته اين داستان ها توجه متفكران بزرگي همچون ويتگنشتاين را برانگيخته است.
در بخشي از داستان زنداني قفقاز مي خوانيم:
«حال زندگي برايشان واقعاً دشوار شده بود. كندو زنجير آنان را هيچگاه باز نمي كردند و اجازه هواخوري نداشتند. مثل سگ جلويشان خمير مي انداختند. آب خوردن را در قوطي برايشان پايين مي فرستادند.
گودال تنگ و مرطوب بود. بوي گند وحشتناكي داشت. كوستلين سخت بيمار شد. بدنش ورم كرد. همه جايش درد مي كرد. يا ناله مي كرد يا خواب بود. ژيلين نيز روحيه اش را باخته بود. روزنه اميدي نمي ديد و راهي براي فرار به ذهنش نمي رسيد. سعي كرد نقبي بكند. اما خاك نقب را نمي دانست كجا بريزد. صاحب دير، به مرگ تهديدش كرد. يك روز كف گودال نااميد نشسته بود ناگهان كلوچه اي افتاد روي زانويش. بعد يكي ديگر و آنگاه باراني از آلبالو. بالا را نگاه كرد. دنيا بود. دنيا نگاهش كرد. خنديد و دويد رفت. ژيلين انديشيد شايد دنيا كمكم كند.»
007908.jpg

فرزانه رمان نويس
چركنويس
نوشته: بهمن فرزانه
ناشر: ققنوس
نام بهمن فرزانه را با ترجمه هايي مي شناسيم كه از نويسندگان بزرگ آمريكاي لاتين و اروپا انجام داده است. درواقع نمي شود از بهمن فرزانه نام برد و به ترجمه اش از رمان صدسال تنهايي اشاره اي كرد. اما او اين بار در كتاب چركنويس دست به نگارش يك رمان زده است. رماني كه گويا وقايعش از تهران قديم آغاز مي شود و به روزگار ما مي رسد.

داستان هايي از فردوسي
شادباش
محمدحسن شهسواري
ديديد كه پس از رسيدن سپاه ايران به دروازه كابل، «مهراب» بزرگ كابليان، از مرگ مردم سرزمينش بسيار بيمناك شد. زن هوشمند او «سيندخت»، او را آرام كرد و خود به ملاقات «سام» آمد و همه چيز را به او گفت و اشاره كرد اگر از رودابه خطايي سر زده است بقيه كابليان چه گناهي كرده اند؟ حتي خود حاضر است جان خويش را فدا كند. سام او را اطمينان داد و گفت زال را همراه نامه اي نزد منوچهرشاه فرستاده تا بلكه عاقبت اين كار به خير و خوشي تمام شود. زال به دربار منوچهرشاه رسيد. شاه از موبدان خواست طالع فرزند او و رودابه را در ستارگان بيابند. طالع بسيار سعد آمد. اما شاه به اين بسنده نكرد و همه هوشياران دربار را خواست تا از زال چيستان بپرسند. زال خردمند به يك يك پرسش هاي آنان پاسخ گفت. اينك ادامه ماجرا:
چون زال به همه پرسش ها به نيكي پاسخ گفت، آفرين از شاه درباريان به هوا خاست و خوشحال از اين كه فرزند سام اينگونه در هوش و راي بي مانند است. شاه به افتخار زال مهماني بزرگي برگزار كرد و درباريان تا ديرهنگام در جشن و سرور بودند. صبح  هنگام زال نزد منوچهر آمد و به او گفت: «اگر شاه اجازه دهد به كابلستان باز گردم. دلم براي پدرم بسيار تنگ شده است.»
منوچهر خنده اي كرد و گفت: «بهتر است بگويي دلم براي دخت مهراب بي قرار است. اما حال كه ما تو را پس از مدت ها ديده ايم بهتر است چند روزي نزد ما بماني. خاصه آن كه امروز به قصد تمرين نظامي به خارج از شهر مي رويم.»
اما قصد نهاني منوچهر آن بود كه زال را در مورد فنون جنگي و رزم نيز بيازمايد. تمام پهلوانان تختگاه همراه با شاه و زال به ميدان رزم رفتند.
كمان ها گرفتند و تير خدنگ
نشانه نهادند چون روز جنگ
بپيچيد هر كس به چيزي عنان
به گرز و به تيغ و به تير و سنان
ز بالا همي ديد شاه جهان
ز گردان هنر آشكار و نهان
ز دستان سام آن سواري بديد
كه نه ديده بود و نه از كس شنيد
يال و كوپال زال در ميدان چنان بود كه همه انگشت حيرت به دهان گزيدند. درختي بسيار كهنسال و قطور در ميان ميدان بود. زال تيري در چله كمان گذاشت و به سمت درخت رها كرد. تير از ميان درخت بگذشت. چشمان ايرانيان خيره گشت. شاه رو سوي گردان كرد و گفت: «از ميان شما كداميك ميل نبرد با اين پهلوان نوخواسته دارد.»
يلي از ميان پهلوانان جلو آمد. همين كه چندين قدم از ديگر سپاهيان جلو گذاشت، زال اسبش را به سوي او هي كرد و مانند باد در حالي كه نيزه اي در دست داشت به سمت حريف حركت كرد. حريف كه سواري چنان با عظمت را رو به سوي خويش ديد ترس تمام جانش را در برگرفت و فرار را بر قرار ترجيح داد و گريخت. زال مانند برق به او رسيد و دست در كمر او انداخت و او را از روي اسب بلند كرد و به زمين افكند. تمام اين صحنه در لحظه اتفاق افتاد و شاهدان از اين همه زور بازو و سرعت و قدرت در شگفت ماندند و در دل آفرين گفتند. به ويژه منوچهر كه از اضافه  شدن چنين پهلوان بي نظيري به سپاه ايران در پوست خود نمي  گنجيد.
پس از آن به تختگاه برگشتند و شاه خلعت گرانبهايي را كه از جواهرات كم نظيري پوشيده شده بود، به زال بخشيد. پس از آن كاغذ و قلم خواست و پاسخ سام را نوشت.
كه اي نامور پهلوان دلير
بهر كار پيروز بر سان شير
نه بيند چو تو نيز گردان سپهر
به رزم و به بزم به راي و به چهر
همين پور فرخنده زال دلير
كزو خيره گردد گه رزم شير
ز شيري كه باشد شكارش پلنگ
چه زايد به جز شير شرزه به جنگ
براي او نوشت كه از پدري چون تو چنين فرزندي سزاست. دل من از ديدن اين پهلوان كه هوش و بازو را در نهايت دارد، بسيار شاد گشته است. چون دلمان را شاد كرده است مي خواهيم كه دل او نيز همواره شاد باشد. پس به آنچه مي خواهد عمل كنيد.
زال چون از مفاد نامه منوچهر آگاه گشت، از شادي گويي در آسمان ها سير مي كرد. خداوند را شكر كرد و دو سوار تيزتك آماده كرد. هر دو را از مضمون نامه شاه آگاه كرد و يكي را نزد پدرش فرستاد و يكي را نزد مهراب. سواران به تاخت سوي كابلستان حركت كردند.
چون سام خبر را شنيد گويي سالياني چند جوان گشت. اما شادي مهراب از گونه اي ديگر بود. او تا پيش از اين گمان مي كرد جانداري در كابل زنده نخواهد ماند اما حالا مي ديد كه فرزند بزرگترين پهلوان ايران دامادش مي شود. پس تا ساليان سال، كابليان در امان خواهند بود. بي درنگ سيندخت را به نزد خود خواند و او را بسيار آفرين گفت كه با عقل و خرد كار را بدين جا كشانده است وگرنه ممكن بود مهراب جان دخترش را در اين راه بگيرد. سيندخت نيز با دلي شاد به نزد رودابه رفت و او را از تمام خبرها آگاه كرد و به او براي نزديك بودن چنين پيوند فرخنده اي شادباش گفت.
همه كابلستان شد آراسته
پر از رنگ و بوي و پر از خواسته
همه پشت پيلان بياراستند
به ديباي رومي بپيراستند

داستان
ايران
هفته
جهان
پنجره
چهره ها
پرونده
سينما
ديدار
حوادث
ماشين
ورزش
هنر
|  ايران  |  هفته   |  جهان  |  پنجره  |  داستان  |  چهره ها  |  پرونده  |  سينما  |
|  ديدار  |  حوادث   |  ماشين   |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   شناسنامه   |   چاپ صفحه   |