اقبال شريعتي راحياتي دوباره بخشيد شريعتي دردهاي دروني اش را با عشق آميخت و از سرمايه ذهن و ضميرش برگرفت و اقبال را چراغ راه خويش كرد
رسالت بوذري
ملامحسن فيض كاشاني، محمداقبال لاهوري و علي شريعتي سه ضلع مثلث روشنفكري ديني تاثيرگذار چند صدسال اخيرند. از احياي كتاب احياء علوم الدين ابوحامد محمدغزالي توسط ملامحسن فيض تا «اي غنچه خوابيده چو نرگس نگران خيز» كه ترجيع بند دغدغه هاي پويايي ديني اقبال لاهوري بود و تا سخنراني هاي پرشور و آتشين علي شريعتي در حسينيه ارشاد و در مقابل چشمان مشتاق جوانان دهه ۵۰ كه مسحور كلام آتشين او بودند، راهي صعب مي گذرد به بلنداي تاريخ. آن روزها كه شريعتي دغدغه توانمندي دين را در تكفل زندگي فردي و اجتماعي مردم داشت و مي گفت: «نهضتي كه به وسيله مصلحان اخير اسلامي در محيط اسلام، از چين گرفته تا خليج فارس و تا شمال آفريقا، از نيمه قرن نوزدهم تاكنون به وجود آمده، نهضتي است در ادامه نهضت هاي تاريخ هايي كه فلسفه تاريخ اديان ابراهيمي بر آن استوار است، اين نهضت محصور در چارچوب مسايل كلامي و فلسفي و متافيزيكي نيست. لبه تيز اين مبارزه متوجه نظام عيني حاكم بر تاريخ و بر زندگي و بر مردم است» (۱) شايد به نتايج عملگرايي اين تفكر، نه خوش بين بود و نه اميدوار. اما او نهضتي بنا كرد كه نام آن امروز، سرمشق و الگوي معاصرين است؛ «اصلاح طلبي ديني»
اين تركيب اما موجبات بدفهمي فراوان شد. آفت ورود اصطلاحات به عرصه سياست بدون توجه به مبادي كلامي و فلسفي، نتيجه اي جز اين ندارد كه امام حسين (ع) را نيز به واسطه وصيتش به محمد بن حنيفه در زمره اصلاح طلبان به شمار آورديم.
«و اني لم اخرج اشراً و لابطراً و لامفسدا و لا ظالما و انما خرجت لطلب الاصلاح في امة جدي»(۲)
اين ساده انگاري، از آفات عالم سياست است طلب اصلاح در امور جامعه مسلمانان توسط امام حسين (ع) نام اصلاح طلبي با مفهوم جديد به خود مي گيرد و اين چنين مي شود كه نتيجه همه حركت هاي اصلاح طلبانه چند سال اخير و پس از رواج اين اصطلاح، به دليل بدفهمي و عدم توجه به مبادي چيزي جز تعليق نيست. ما تاليان و پيروان كج سليقه اقبال و شريعتي و كمي عقب تر فيض كاشاني، اسير بدفهمي شده ايم.
پويايي و دغدغه خلوص دين و جمع ميان اين دو، همه آن چيزي است كه مثلث فيض كاشاني، اقبال لاهوري و علي شريعتي را مقابل ديدگان ما جاودانه كرده است. شريعتي راه اقبال را پيمود و اقبال ناخواسته قدم در مسير ملاي كاشاني نهاد. فيض، جامه تهذيب بر قامت احياي غزالي پوشاند و اقبال از بازسازي تفكر ديني در اسلام دم زد. فيض كاشاني محدث شيعي و داماد ملاصدرا، چتر «المحجة»(۳) را بر سر غزالي سني مسلك گسترد تا به جزم انديشان عرصه تفكر بياموزد ، راه حق پويي از ميانه سعه مي گذرد و اين آغازي است رسمي بر فقه پويا. اگر ابوحامد محمدغزالي دست به كار احياي علوم دين مي زند و با دردمندي سخن از دفن بواطن دين در چهره ظواهر به ميان مي آورد و در اين هندسه پرعظمت تعريفي بديع و تازه از دين ارايه مي دهد و «توحيد» و «فقه» و «ذكر» را معنايي ديگر مي بخشد، كمتر از هفت قرن بعد، فيضي مي آيد با همان دغدغه ها. او نيز ميراث حقيقي دين را به تاراج رفته مي بيند، به غزالي تاسي مي كند و احياي او را احيا مي كند. از نيمه قرن ۱۳ در ميان اهل تسنن نيز مكاتب و نهضت هاي احيا سر بر مي آورند. محمد عبده از شاگردان سيد جمال الدين اسدآبادي بر صدر اين محييان مي نشيند. اما سخن اقبال لاهوري از جنس ديگري است او از «بازسازي» دم مي زند و مي گويد ما بايد تفكر ديني را بازسازي كنيم و آنچه مي نگارد مشحون از همان دغدغه است. دغدغه اي كه مي خواهد از سربلندي تفكر ديني بگويد اما با آنچه مواجه شده كه مشخصه هاي سربلندي را ندارد. اقبال لاهوري مي گويد بايد دوباره بسازم.
«Reconstruction of Religious Thought in Islam» بازسازي تفكر ديني در اسلام اقبال در اين بازسازي از مولانا مدد مي گيرد و معارف مثنوي را به ياري مي طلبد او آينه مولوي مي شود. همان مولوي كه مي گفت من آيينه علي (ع) هستم.
از تو بر من تافت پنهان چون كني
بي زبان چون ماه پرتو مي زني
يا تو واگو آنچه عقلت يافته است
يا بگويم آنچه بر من تافته است
ماه بي گفتن چو باشد رهنما
چون بگويد شد ضيا اندر ضيا(۴)
خورشيد علي (ع) در آيينه مولوي مي تابد و مولوي در اقبال. فيض كاشاني به مدد غزالي مي آيد و جلوات اقبال در شريعتي تابيدن مي گيرد. آنگونه كه شريعتي در فصلي مشبع نسبت تاريخي «ما و اقبال» را تبيين مي كند:
«اقبال در تاريخ فلسفه جهان و در تاريخ تفكر امروز دنيا، شخصيتي است كه در برابر برگسون و در كنار دكارت مطرح مي شود و اين يك افتخار بزرگي است كه هنوز علي رغم همه علل و عوامل سياسي و استعماري و ارتجاعي و مادي كه مانع رشد و پيشرفت شخصيت ها و نبوغ ها در جامعه هاي اسلامي هست اسلام چون گذشته، قدرت سازندگي انسان و پرورش دهندگي نبوغ را در خود حفظ كرده، نشانه اش اقبال است از نظر جهاني. اقبال هم مرد تفكر فلسفي است و هم مرد تفكر علمي، هم عالي ترين تحصيلات امروز دنيا را دارد و هم مرد سياست و انديشيدن به سرنوشت جامعه است. مرد عمل است، مرد مبارزه است، مرد شعر است،مرد قبول تعهدهاي سنگين در برابر جامعه خودش است و مردي كه در همه ابعاد گوناگون عالي ترين تجلي را داشته، شاعر، فيلسوف،مبارز فكري، مجاهد بيدار سياسي، اهل خلوت و دعا و تامل هاي روحي، اهل مبارزه اجتماعي، اهل مبارزه عليه استعمار، اهل بيداري فكري جامعه، اهل احياي فرهنگ و ايمان اسلامي»(۵)
شاندل در دفترهاي سبز مي گويد، هنگامي كه يك انسان بزرگ را مي شناسيم كه در زندگي موفق زيسته است، روح او را در كالبد خويش مي دميم و با او زندگي مي كنيم و اين ما را حياتي دوباره مي بخشد. و اقبال شريعتي را حياتي دوباره بخشيد. شريعتي دردهاي دروني اش را با عشق آميخت و از سرمايه ذهن و ضميرش برگرفت و اقبال را چراغ راه خويش كرد. بذر بازسازي و اصلاح تفكر ديني در اين سرزمين پاشيده شد تا امروز همه روشنفكران ميراث خوار شريعتي و استادش اقبال لاهوري باشند. اما ماجرا به اين جا ختم نشد، اين تازه آغاز داستاني بود كه انتهايي غم انگيز داشت. داستان تئوري ها و آدم ها. تئوري آدم ها و آدم تئوري ها.
اقبال با همه تيزبيني در فهم و شناخت غرب از آن غافل شد و گرچه مي گفت باطن اين عصر را نشناختي به تفكيك تكنولوژي و عالم غربي از ذات و ماهيتش پرداخت
«اقبال همه منزل هاي فلسفي و روحي اين عصر را با بينش و جهت يابي ايمان و عرفان اسلامي خويش پيموده است و مي توان گفت وي يك مهاجر مسلمان است كه از اعماق اقيانوس پر اسرار هند سر زد و تا بلندترين قله هاي كوهستان پراقتدار اروپا بالا رفت، اما نماند و به ميان ما بازگشت تا ره آورد سفري اين چنين شگفت را به ملت خويش يعني به ما ارزاني دارد و من در شخصيت او مي بينم كه يك بار ديگر، اسلام براي نسل خودآگاه و دردمند اما پريشان خويش، در قرن بيستم، نمونه سازي كرده است»(۶)
اقبال غرب را از سر گذرانده است و همين است كه او شريعتي را به سوي خود فرا مي خواند
بگذر از خاور و افسوني افرنگ مشو
كه نيرزد به جوي اين همه ديرينه و نو
چون پركاه كه در رهگذر باد افتاد
رفت اسكندر و دارا و قباد و خسرو(۷)
او از سويي ارمغان دنياي جديد را در كوله بار خود آورده و از سويي اين ارمغان را پالوده است، از همه آنچه كه به فرهنگ معنوي ما تعلقي ندارد، پاك كرده و به ما هديه مي دهد.
«پيام اقبال اين است كه آتش خويش را در دل هايمان برافروزيم و روح ايمان و عرفان و آن عشق بزرگ انسان پرور را دوباره در جان هايمان مشتعل سازيم تا با روح هستي و معني جان و راز طبيعت و هدف نهايي وجود، آشناتر گرديم و در اوج قدرت و موفقيت و رفاه مادي و صنعتي همچون اروپا به بن بست و پوچي و سياه انديشي و پريشاني ايمان و گمراهي انديشه دچار نشويم و مذهب را در خويش نيرو دهيم تا به قدرت او بر خويش تسلط يابيم و از قيد تمايلات ضدانساني و هوس هاي پستانه و خيانت آميز و طمع ها و ترس ها و ضعف هاي روح و خوي خويش رها شويم و به آزادي رسيم و هم علم و تكنيك پيشرفته و منطق زندگي جهان غرب را بگيريم تا بر عالم تسلط يابيم و طبيعت را مسخر خويش سازيم و به ياري اين دو بر فقر و ضعف و عوامل قاهر طبيعت چيره گرديم و با بي نيازي از خواست هاي مادي خويش كه به دست علم و تكنيك جديد ممكن است، راه تكامل معنوي و حقيقت جويي و پيشرفت نوع انساني را سبكبارتر و سرمايه دارتر ادامه دهيم.»(۸)
و اين، همان است كه امروز به توصيه ديروز اقبال جوامعي چون ما كه نه سر سپرده سنت اند و نه دل به تجدد سپرده ، به آن گرفتار آمده اند. اقبال با همه تيزبيني در فهم و شناخت غرب از آن غافل شد و گرچه مي گفت، باطن اين عصر را نشناختي، به تفكيك تكنولوژي و عالم غربي از ذات و ماهيتش پرداخت. اقبال و شاگرد شيك پوش خوش سخنش در ايران، هيچگاه به غرب از منظر كل واحد ننگريستند و از ذات آن غافل شدند و «آه كه همواره شرق، «شرق» و غرب، «غرب» است و اين دو همزاد هرگز تا زماني كه آسمان و زمين در برابر پيشگاه عدل خداوندي قد برافراشته اند، به هم نمي پيوندند.» اين شايد درست ترين جمله روديارد كيپلينگ درباره شرق و غرب باشد.
«و سرّ خودي اقبال اين است. جز اين كه آگاهي عرفاني - ديني در مقايسه با آگاهي فلسفي - علمي از نوعي ديگر است، آنچه آن را مشخص مي سازد، اين است كه آن آگاهي با سه عنصر درد، عشق و عمل سرشته است. سه عنصري كه فلسفه پيچيده هگل و چشم خشك علمي فرانسيس بيكن از آن محروم اند و تمدن مقتدر عصر جديد را اين چنين خشن و بي روح و انسان پيشرفته معاصر را سرد و سنگ و در عين حال، اين همه ضعيف و آسيب پذير ساخته است. انساني كه به تعبير آقاي پل سيمون ديگر در انتظار هيچ چيز نيست جز رسيدن تاكسي!»(۹)
«اقبال، مرد دين و دنيا، ايمان و دانش، عقل و احساس، فلسفه و ادب، عرفان و سياست، خدا و مردم، پرستش و جهاد، عقيده و فرهنگ، مرد ديروز و امروز، پارساي شب و شير روز بود، مسلمان بود»(۱۰) و اين مسلمان پويايي و دغدغه خلوص را با هم آميخت و در روزگار غربت اسلام، نوايي تازه سر داد. بدا الاسلام غريباً و سيعود غريباً فطوبي للغرباء الذين يصلحون ما افسده الناس من السنة.
اسلام غريب آغاز شد و باز هم غريب خواهد شد. پس خوشا به حال غريباني كه در غربت مجدد اسلام روش و سنت را از مفاسدي كه مردم بر آنها پوشانده اند، اصلاح مي كنند.
اي غنچه خوابيده چو نرگس نگران خيز
كاشانه ما رفت به تاراج غمان خيز
از ناله مرغ سحر از بانگ اذان خيز
از گرمي هنگامه آتش نفسان خيز
از خواب گران، خواب گران، خواب گران خيز
پي نوشت ها:
۱ - ما و اقبال - علي شريعتي - انتشارات الهام - چاپ چهارم، تابستان ،۶۹ ص ۵۵
۲ - «و من خروج نكردم از براي فساد و تباهي و شر و ظلم، بلكه خروج كردم براي سامان بخشيدن به نابساماني هاي امت جدم»
۳ - «المحجة البيضاء في احياء الاحياء علوم الدين» نام كتاب معروف ملامحسن فيض كاشاني است كه در حقيقت بازنويسي و تصحيح كتاب احياء علوم الدين ابوحامد محمدغزالي است.
۴ - مثنوي، دفتر اول، ابيات ۳۷۶۲ - ۳۷۵۸.
۵ - شماره ۱ - ص ۱۱ و ۱۲.
۶ - شماره ۱- ص ۳۸ و ۳۹.
۷ - كليات اقبال، زبور عجم از انتشارات كتابخانه سنايي ۱۳۴۳- ص ۱۵۵.
۸ - شماره ۱- ص ۱۱۰ و ۱۱۱.
۹ - شماره ۱- ص ۱۷۲.
۱۰ - شماره ۱- ص ۹.