جمعه ۲۹ آبان ۱۳۸۳ - سال يازدهم - شماره ۳۵۵۹
index
از دفتر خاطرات يك رزمنده ـ ۵
تخته سنگ
008115.jpg
حسين اخوان
خوانديد كه برخي از دوستان «علي» به دفتر يادداشت هاي برادرش «محسن» دست يافتند. دفتري كه تنها دفتر خاطرات محسن نبود بلكه پر بود از شعر و يادداشت هاي تنهايي و داستان هاي كوتاه كه محسن از زندگي روزانه و خاطراتي كه دوستانش تعريف كرده بودند. در ميان يادداشت هاي او با جواني به نام «احمد» كه از دوستان محسن بود آشنا شديم. در قسمت پيش خوانديد كه در انتهاي دفتر محسن، حكايتي ديگر با خطي ديگر نوشته شده بود كه معلوم بود خط محسن نيست و بعدها نوشته شده بود. محسن و احمد و ناصر پس از بازگشت از يك ماموريت شناسايي، در بيابان به يك چشمه برمي خورند كه تا پيش از اين آن را نديده بودند. وضو مي گيرند و به نماز مي ايستند. اينك ادامه داستان:
دقيقاً نمي دانست از چه چيزهايي پشيمان باشد و چه چيزهايي را طبيعي فرض كند. ظاهراً حل كردن اين مسايل براي ناصر آسان بود. هميشه به اين حالت ناصر كه مي توانست هر چيزي را سر جاي خودش قرار دهد غبطه مي خورد.
حالا هم كه چشمه را پيدا نكرده بودند، نمي دانست واقعاً دنبال چشمه آمده بودند يا محسن.
از جايي كه بود نمي توانست تخته سنگ را ببيند. سعي كرد آن را مجسم كند اما نتوانست آن را بدون ماشين كه وقت آمدن كنارش گذاشته بودند تصور كند.
خواست بگويد همين جا بود اما چيزي كلمات را از ميان لب هايش به درون مي كشيد.
ناصر نشسته بود لبه شيار.
ـ همين جا بود.
اول فكر كرد خودش اين را گفته است اما لايه اطميناني كه صدا را پوشانده بود مربوط به او نبود. ناصر داشت با دست، كف شيار را، جايي كه او دراز كشيده بود نشان مي داد.
ـ آن روز فكر مي كردم خيلي عميق تر از اين حرف ها باشد اما مثل اين كه شيار خيلي معمولي  اي است.
خواست بگويد آخر آن روز روي دوشت سنگيني يك آدم ديگر افتاده بود.
هميشه فكر مي كرد حرف نزدن سخت تر است.
ناگهان متوجه حجم عظيم ستاره هاي بالاي سرش شد. چقدر نزديك و زياد!
ـ همان موقع هم هر سه نفرمان مي دانستيم اين جا چشمه اي نبوده. يك هفته بعد هم كه آمدم تا شايد از محسن چيزي پيدا كنم خبري از چشمه نبود.
ناصر همان طور كه داشت حرف مي زد، زير گلويش دست مي كشيد. انگار كلمات را از آن جا كنترل مي كرد. دستش را كمي فشار داد و دوباره رها كرد.
ـ از محسن هم.
ـ محسن اصلاً تعجب نكرد.
تعجب كرد. متوجه نشد چطور اين كلمات به بيرون راه پيدا كردند. شايد هم زير نظرگرفتن حركات دست ناصر و آن فشار آخري باعث شده بود.
ـ محسن هيچ وقت تعجب نمي كرد. او فقط بعضي وقت ها به دنياي ما سر مي زد وگرنه جاي ديگري نفس مي كشيد.
هميشه همين طور بود. وقتي دو نفري شروع مي كردند به صحبت، در يك جايي حرف هايشان گره مي خورد به محسن و آن وقت همه چيز مي شد محسن و شيفتگي آنها .
از تكان خوردن آرام پيراهن سبز ناصر كه دكمه هايش را باز كرده بود، فهميد باد ملايمي در جريان است.
ـ ناصر!
ـ چيه؟
ـ تو، آن موقع حتي يك لحظه هم سعي نكردي، بايد چه كسي را برساني پشت خط؟
آنقدر در ذهنش به اين مسئله ور رفته بود كه فكر مي كرد اين سؤال را قبلاً بارها از ناصر كرده است.
ـ نه! محسن همان لحظه اول شهيد شده بود اما از پاي تو مرتب خون مي آمد.
ـ حتي بعد از اين كه از محسن چيزي پيدا نشد؟
ـ اول خيلي ناراحت شدم. حس مي كردم تو خط غريبه ام، اما بعد فكر كردم حتماً مصلحت بوده.
ـ مصلحت بوده؟
ـ با خودم گفتم شايد براي محسن بهتر بوده هيچ نشاني توي دنياي ما نگذاشته باشد.
انگشت هايش را فرو كرد توي خاك. سنگريزه ها كه زير ناخنش رفتند، ياد سنگريزه هاي ته چشمه افتاد كه تميز و شفاف بازي مي كردند.

محسن دست به كمر ايستاده بود و گردنش را كج كرده بود طرف او.
ـ حالا مگر چي شده؟
سعي كرده بود به محسن بفهماند آن جا چقدر همه چيز غير زميني بوده است. جملاتي كه خواسته بود بگويد توي بدنش موج انداخته بودند. حركت دست هايش انگار خواسته بودند ترتيب جملات را درست كنند.
از همان لحظه شروع شده بود. از همان لحظه بود كه فهميده بود بعضي وقت ها حرف زدن خيلي سخت تر است.

دستش را از زير خاك بيرون آورد اما سنگريزه ها زير ناخنش ماندند.
ـ ناصر!
ـ چيه؟
ـ يك چيزي را هيچ وقت بهت نگفته بودم.
ناصر به او نگاه نكرد.
ـ آن روز به خاطر اين كه خسته بودم گفتم نماز را بگذاريم وقتي رسيديم مقر.
ـ تو چه چيزهايي يادته؟

ئي.ايچ كار و تبعيديان سودايي
در ميان آدم هاي رمانتيك
008118.jpg
حسين ياغچي
تحولات كشور روسيه در قرن نوزدهم ميلادي توجه برخي متفكران تراز اول قرن بيستم را جلب كرده است كه در اين ميان مي توان به نام هايي همچون آيزايا برلين، هانري تراويا، ئي .ايچ كار و مارتين ايميس اشاره كرد. اما توجه به روسيه قرن نوزدهم از آن جا نشات مي گيرد كه بسياري ريشه انقلاب اكتبر را در آراء و انديشه متفكران قرن ۱۹ اين سرزمين جست و جو مي كنند و در بسياري موارد با نقد اين نظريات به انتقاد از جريان شكل گرفته در انقلاب بلشويكي مي پردازند. سهم متفكران انگليسي در شكل بخشيدن به اين تلقي بسيار حايز اهميت بوده است. به نحوي كه مثلاً آيزايا برلين در كتاب معروف و كلاسيك متفكران روس، به جريان هاي فكري پس از سال هاي ۱۸۴۸ توجه نشان مي دهد و نويسندگان شاخص هركدام از اين جريان ها را به خوانندگان معرفي مي كند. ئي . ايچ كار هم در كتاب تبعيديان سودايي همين شيوه را در مورد آن انديشمندان روسي به كار مي برد كه در دوران حكومت تزاري مجبور به رحل اقامت از وطن شدند و كشورهاي اروپاي غربي را براي سكونت برگزيدند. بنمايه تفكر اين منتقدان انگليسي در آن جنبه اي خلاصه مي شود كه به آن مي توان عنوان رمانتيسم روسي داد. انديشمندان روسيه در سال هاي پس از ۱۸۴۸ كه ياس و نا اميدي بر فضاي تحولات اروپا حاكم شده بود بيش از همه تحت تاثير فلسفه هگل و اصولاً جنبش رمانتيسم آلمان قرار گرفتند و تلاش كردند تا ايده هاي اجتماعي خود را بر مبناي ساز و كارهاي اين نوع فلسفه تنظيم كنند. در آن زمان جنبش رمانتيسم هواداران زيادي را در كشورهايي نظير آلمان، فرانسه و ايتاليا پديده آورده بود و ناگفته پيداست كه شعله هاي اين علاقه به روسيه هم رسيده بود. در آن دوره نويسندگان مختلف روسيه تلاش مي كردند تا به هر نحو كه شده نسبت خود را با اين تفكر نشان دهند و به طرفداراي يا نقد اين جريان بپردازند اين ابراز عقيده در شرايطي صورت مي گرفت كه روسيه در اوج خفقان به وجود آمده در دوران حكومت تزار نيكلاي اول قرار داشت و به همين خاطر محملي جز محمل ادبيات پيدا نكرد. بسياري از متفكران سده بيستم علت شكوفايي ادبيات داستاني روسيه در اين دوره را ناشي از همين موضوع مي دانند و معتقدند كه اگر شرايط به گونه ديگري مي بود شايد چهره هاي شاخص روسيه قرن ۱۹ تنها در داستان نويسان آن خلاصه نمي شد بلكه متفكراني از ساير حوزه ها را هم در برمي گرفت. جريان رمانتيسم سير انديشه در دهه  هاي مياني قرن ۱۹ روسيه را به طور كامل از  آن خود كرد و تنها در اين دوره داستان نويسان و متفكراني همچون تولستوي بودند كه به نقد اين جريان همت گماردند و در آثار مختلفي كه نگاشتند تلاش كردند تا پايه هاي فلسفي جنبش رمانتيك را متزلزل كنند. رمانتيك ها معتقد به هدف تاريخي و يا روح تاريخي بودند. حال آن كه به طور مثال تولستوي در كتاب ماندگار جنگ و صلح همين موضوع را مورد انتقاد قرار مي دهد و با ساختار داستاني اثر اين ذهنيت را در خواننده به وجود مي آورد كه تاريخ آنچنان كه به ما گفته اند از قوانين خاصي تبعيت نمي كند و مي تواند به نتايجي منجر شود كه با ذهنيت ها و آمال  و آرزوهاي ما فاصله بسيار زيادي داشته باشد. در قرن ۲۰ هم ئي. ايچ كار و آيزايا برلين همين نگاه تولستوي را در پيش مي گيرند و تلاش مي كنند تا علت عقب ماندگي هاي روسيه در قرن ۲۰ ميلادي را به همين نگرش رمانتيك متفكران قرن ۱۹ آن ارتباط دهند.
تبعيديان سودايي يكي از آثار شاخص چنين بينش و نظري به شمار مي رود. اين كتاب كه زندگي يكي از انديشمندان و آزاديخواهان روسي با نام الكساندر هرتسن را بررسي مي كند برپايه اين ديدگاه نوشته شده كه عقايد رمانتيك مهاجران روسي تا چه اندازه زندگي آنها را دستخوش تغييراتي منفي كرده به نحوي كه بسيار از آنها با تلخي زندگي را بدرود گفته اند.
شروع كتاب از آن جاست كه خانواده هرتسن را در حال سفر از روسيه به فرانسه مي يابيم. كار، نگرش آنها را نسبت به فرانسه نيمه اول قرن ،۱۹ چنين مي داند: «اكنون چندين دهه از دوراني مي گذرد كه فرانسه را در اروپا مهد انقلاب به حساب مي آورند. اكنون براي ما سخت است كه شريك احساسات خاصي شويم كه پاريس در قلب مسافران رمانتيك و سودايي به جوش و خروش در مي آورد. شايد در دهه ۱۸۴۰ در انگلستان نوعي دموكراسي واقعي تر در قياس با نهادهاي فرانسوي وجود داشت. اما بقيه اروپاييان چندان اطلاعي از آنچه در انگلستان مي گذشت نداشتند، روس ها كه ديگر جاي خود داشتند و به كلي از اوضاع انگلستان بي خبر بودند.»
الكساندر هرتسن كه با آن همه شور و علاقه وارد پاريس شده بود، شرايط آن جا را ناهمخوان با ذهنيت هايش مي يابد و آن را بسيار دور از آمال و آرزوهايش مي بيند. كار در مورد اين تغيير عقيده هرتسن مي نويسد: «اما نه شهرت انقلابي پايتخت فرانسه، نه چهره هاي آشناي دوستان روسي نه آشنايان تازه در ميان مهاجران ساير ملت ها، هيچ يك نمي توانست هرتسن سختگير و پرتوقع را براي مدتي طولاني خشنود و خرسند كند. او خيلي زود دريافت كه پاريس واقعي رابطه چنداني به پاريس تخيلي روس هاي رمانتيك ندارد.»
هرتسن از ديدگاه ئي .ايچ كار آدمي است كه تنها در عقايد و انديشه هايش اسير تفكرات رمانتيك است و گرنه در زندگي، انساني اهل عمل مي نمايد كه اعتقادات رمانتيك را وارد امورات روزمره نمي كند. اما به همان ميزان كه هرتسن از چنين روشي در زندگي عادي به دور است، ساير كساني كه همراه او تن به اين مهاجرت داده اند به نحو شگفت انگيزي متكي به سلايق رمانتيك هستند. ناتاليا هرتسن همسر الكساندر هرتسن يكي از كساني است كه گمان مي كند با تعريفي كه از عشق نزد خود دارد مي تواند هم خود و هم اطرافيانش را خوشبخت كند. اين تعريف از عشق جزو ويژگي هايي است كه به قول كار نمونه آن را تنها در رمان هاي ژرژ ساند مي توان يافت و البته فرجام زندگي ناتاليا هم به خود او و هم به خواننده ثابت مي كند كه تا چه حد آن تعريف رمانتيك او از واقعيات به دور بوده است. ئي . ايچ كار فرجام زندگي ناتاليا را اينگونه مي نويسد: «او همه اش از بچه ها حرف مي زد و مرتب آرزو مي كرد آنقدر زنده بماند كه ناتاليا توچكوف برسد و بچه ها را از او تحويل بگيرد. مي گفت چراغ بياورند، حال آن كه مرتب بالاي سرش شمع ها مي سوختند، آنگاه كاملاً از هوش رفت و روز دوم ماه مه جان سپرد. كودك و قرباني عصر رمانتيك كه هرگز از طفوليتش به درنيامد.»
شخصيت آگاريوف هم در زندگي روزمره نقطه معكوس هرتسن را در پيش مي گيرد. او خود را اسير عشق هاي رمانتيكي مي كند كه پوچي و اشتباه بودن هريك از آنها بعد از مدتي با سختي هرچه تمام تر رخ مي نمايد. پايان زندگي او و لحظاتي كه در كنار مري سادرلند مي گذراند به تمامي آرمان هاي پوچ زندگي او را نشان مي دهد. مي توان فهرست افرادي كه زندگي آنها در كتاب بررسي مي شود را تا پايان ادامه داد و ديد كه چگونه ئي .ايچ كار اعتقادات رمانتيك و غيرواقعي اينان را دليل اضمحلال و بدفرجامي روزگارشان مي داند. مثلاً باكونين جزو همين افراد است چريكي كه تلاش دارد تا آرمان هاي بزرگ را به هر نحوي كه شده وارد زندگي مردمان كند حال آن كه خود از اداره بديهي ترين امور زندگي روزمره خود عاجز است. اين تراژدي با خودكشي ليزا (يكي ديگر از فرزندان هرتسن) پايان مي گيرد و اين پايان جان كلام نويسنده را در روشن  ترين وجه ممكن به خواننده عرضه مي كند. «تبعيديان سودايي» كتابي تاريخي است اما اين كتاب تاريخي با روايت جذاب و پركشش ئي .ايچ كار حاوي ارزش هاي ادبي انكارناپذيري هم شده است. ارزش هايي كه تبعيديان سودايي را فراتر از كتابهاي صرفاً تاريخي قرار مي دهد. بخشي از موفقيت هاي اين كتاب را بايد در آن سنت نوشتاري يافت كه پيش از اين در آثار متفكران ديگري همچون آيزايا برلين هم شاهدش بوده ايم. اما مهم ترين دليل آن در نوع تفكر انگليسي خلاصه مي شود؛ تفكري كه در طول تاريخ كمتر از هر مليت ديگري اسير انديشه هاي رمانتيك شد و ئي. ايچ كار هم به پشتوانه همين تفكر به نقد انديشه هاي روسي در قرن ۱۹ و حتي شايد قرن ۲۰ مي پردازد.
تبعيديان سودايي،ئي ايچ كار،ترجمه خشايار ديهيمي

خواندني ها
نويسندگان و ناشراني كه به معرفي كتاب خود در ستون خواندني ها تمايل دارند مي توانند يك نسخه از اثر خود را به نشاني خيابان آفريقا، بلوار گلشهر، مركز خريد آي تك، طبقه چهارم،بخش داستان ارسال كنند.
008124.jpg

با جوانان امروز
پاگرد
نويسنده: محمدحسن شهسواري
ناشر: افق
«پاگرد» نخستين رمان محمدحسن شهسواري است كه در آن در قالب داستاني پركشش به تحولات اجتماعي روز توجه شده است. اين كتاب در ۲۸۸ صفحه با قيمت ۲۹۰۰ تومان به چاپ رسيده كه مي توانيد آن را از كتابفروشي هاي معتبر تهيه كنيد.
در بخشي از اين رمان مي خوانيم:
«هواي خوبي است آقاي دكتر، نه؟ فقط در همين وقت سال است كه اينطور هوايي داريم. بيشتر آقادكترها هم بدشان نمي آيد بعدازظهرها اين جا بيرون روستا قدم بزنند. معلوم است كه همين وقت سال و گرنه بيشتر وقت ها كه «شن باد» دين آدم را بر باد مي  دهد. چطور؟ مگر چيزي درباره بشكه ها نشنيده ايد؟ خوب مردم حق دارند جوابتان را ندهند. آنها از هر چي كه ربطي به دكتر مشفق داشته باشد چيزي نمي گويند. مي دانيد معدن در اين مورد چيزي نگفته. يعني نگفته چيزي نگوييد، اما مردم همين كه احساس كنند معدن از كاري خوشش نمي آيد زبانشان را در دهانشان نگه مي دارند. دنبالم بياييد آقاي دكتر. كنار آب انبار هوا خنك تر است. جدي مي گوييد؟! تعجب مي كنم تمام آقا دكترهايي كه اين جا آمده بودند اين را در كتابهاي درسي شان ديده بودند. تو بهداري  كتابش را داريم. خوب اگر راستش را بخواهيد آبادي ما بعد از معدن به همين كرم ها معروف است. حتي يك بار چند دكتر ژاپني آمدند تحقيق. البته هيچ كس تا زمان دكتر مشفق برايم توضيح نداد حكايت اينها چيست. يكي از خوبي هاي دكتر مشفق اين بود كه همه را داخل آدم حساب مي كرد.»
008127.jpg

اولين و آخرين توصيف كننده
كتاب عجايب
نويسنده: شروود اندرسون
ترجمه: روحي افسر
ناشر: نيلوفر
به تازگي نشر نيلوفر كتابي از شروود اندرسون را به چاپ رسانده است كه داستان هاي كوتاه اين نويسنده تاثيرگذار را در برمي گيرد. شروود اندرسون در دهه هاي آغازين قرن بيستم الهام بخش نويسندگان بزرگي نظير ويليام فاكنر و ارنست همينگوي بوده است و تا به امروز هم نويسندگان مختلفي از تاثير او بر آثارشان سخن گفته اند.
ملكوم كاولي در مقاله اي كه در انتهاي اين كتاب به چاپ رسيده درباره اندرسون مي نويسد:
«وقتي بعد از سال ها مجدداً داستان هاي شروود اندرسون را مي خوانيم با مجموعه اي به شدت ناهمگون مواجه مي شويم هرچند از دريافتن اين كه بهترين كارهاي او همچنان تازه و با طراوت هستند خوشحال مي شويم. كتاب هاي بسياري از نويسندگان بعد از اندرسون (او متولد ۱۸۷۶ است) كه در دوره خود سر و صداي زيادي به پا كرده بودند، امروزه در ميان كالسكه هاي بدون اسب موزه هنري فورد و در دهكده گرنيفيلد جاي گرفته است. اندرسون نيز وقتي در ۱۹۱۹ واينز برگ اوهايو را منتشر كرد سر و صداي زيادي به پا شد. منتقدان نسل گذشته لب به ملامتش گشودند، منتقدان جوان تر تحسينش كردند، او را مرد آن زمانه متحول ناميدند، با اين حال او توانسته بود در اين اثر و ديگر آثارش تا حدي وراي زمان بماند. لحظاتي از زندگي آمريكاييان وجود دارد كه اندرسون اولين و آخرين توصيف كننده آنها بوده است.»
008121.jpg
دومين رمان تابوكي با ترجمه حبيبي
شب هاي هند
نويسنده: آنتونيو تابوكي
ترجمه: سروش حبيبي
ناشر: چشمه
كتابخوانان ايراني، چند سالي است كه با نام آنتونيو تابوكي، نويسنده متفاوت ايتاليايي آشنا هستند. چه پيش از اين سروش حبيبي رمان ميدان ايتاليا را ترجمه كرده بود كه تجديد چاپ آن نشان از استقبال اقشار كتابخوان از اين كتاب داشت. در رمان شب هاي هفدهم با همان عناصر خاص داستان هاي تابوكي روبه رو هستيم كه به طور قطع ايجاز هنرمندانه يكي از آن موارد است.
در بخشي از فصل دوم كتاب مي خوانيم:
«لبخندي زد با حالتي كه حكايت از تقصير و شرمندگي مي كرد. دندان هايش بسيار سفيد بود، با سوراخي در رديف بالا. زير لب گفت: بايگاني... ناگهان آثار خشونت و تنشي در چهره اش پيدا شد. نگاهي جدي و مي شود گفت تحقيرآميز به من انداخت و با لحن خشكي گفت: اين جا يك بيمارستان است در بمبئي. بهتر است معيارهاي اروپايي تان را كنار بگذاريد. اين معيارها اين جا يك تجمل آزارنده اند.
من چيزي نگفتم او هم ساكت ماند. جعبه سيگاري  كاهباف از جيب روپوش سفيدش بيرون آورد و سيگاري از آن برداشت. روي ديوار پشت ميزش ساعت آونگ دار بزرگي بود كه سرساعت هفت ايستاده بود. نگاهم به آن افتاد و او به فكرم پي برد. گفت: خيلي وقت است كه از كار افتاده هيچ مي دانيد كه الان نصف شب است؟»

داستان هايي از فردوسي
پيوند خجسته
محمدحسن شهسواري
ديديد كه «زال» نزد «منوچهرشاه» رفته و در دربار ايران مورد آزمون هاي مختلف قرار گرفت و از همه آنها سربلند بيرون آمد. منوچهر زال را بسيار خوش آمد و با تقاضاي ازدواج او با «رودابه» دختر «مهراب»، حكمران كابل موافقت كرد. اين خبر خوش بسيار زود به «سام» و مهراب و رودابه رسيد و كابل را شادي فراگرفت. اينك ادامه ماجرا:
زال پس از رخصت گرفتن از منوچهر چون باد به سوي كابلستان شتافت. چون به نزديك سپاه پدر رسيد، گروهي از سيستانيان كه از نزديك شدن او آگاه گشتند به پيشواز آمدند. سپاهيان با شادماني زال را به نزديك خيمه سام رساندند. زال از اسب پياده شد. سام از خيمه بيرون آمد و فرزند را در آغوش گرفت. او بسيار خوشحال بود كه دنيا به كام فرزند مي چرخد زيرا كه او در پاي البرزكوه با يزدان پاك عهد بسته بود تا آخر عمر به گونه اي رفتار كند كه مخالف خواست زال نباشد و اينك مي ديد كه عهد و پيمانش بر سرجاي خويش است.
زال زمين را بوسيد و پدر را درود ها فرستاد. سام از ملاقاتش با «سيندخت» مادر رودابه گفت و بسيار از او تعريف كرد و گفت: «اگر دختر نيز از مادر بهره برده باشد زهي بر نهادن چنين پيوندي. سيندخت دو پيام براي من داشت. يكي آن كه ما به كابل وارد شويم و مهمان آنها باشيم و ديگري آن  كه خورشيد زابلستان كه تو باشي را به عقد ماه كابلستان كه رودابه باشد درآوريم. اما من برآوردن اين عهدها را منوط به آمدن تو كردم. حال تو چه مي گويي؟»
زال از حجب و حيا و البته از شادي رنگ و رويش سرخ گشت. زال پدر را گفت: «اگر جهان پهلوان اجازه دهد جواب را در خلوت بگويم.»
سام خنديد. فرمان داد و سفيري خواست و به او گفت: «به كابل وارد شو و به مهراب بگو برناترين فرزند ايران مي خواهد به كابل بيايد و از دخترت خواستگاري كند. پاسخت چيست؟»
فرستاده به نزد مهراب رفت. هر آنچه ديده و شنيده بود به مهراب گفت. سراسر كاخ را شادي فراگرفت. مهراب دستور داد تمام كابل را چون عروس بيارايند.
بزد ناي روئين و بربست كوس
بياراست لشكر چو چشم خروس
ابا ژنده پيلان و رامشگران
زمين شد بهشت از كران تا كران
زبس گون گون پرنياني درفش
چه سرخ و چه زرد و چه سبز و بنفش
چه آواز ناي و چه آواز چنگ
خروشيدن بوق و آواي زنگ
سپس خود سوار با اسب به همراه چندي از مردانش از كابل خارج شد و نزد سام شتافت. از اسب كه پياده شد سام او را در كنار خود آورد و به او محبت ها كرد. مهراب نيز تاج زريني كه با خود به همراه آورده بود در آورد و بر سر زال گذاشت. پس از آن سام و زال، مهراب و ديگر ايرانيان به كابل وارد شدند.
به كابل رسيدند خندان و شاد
سخن هاي ديرينه كردند ياد
همه شهر از آواي هندي دراي
زناليدن بربط و چنگ و ناي
تو گفتي در و بام رامشگر است
زمانه بر آرايش ديگر است.
به نزديك كاخ كه رسيدند سام سيندخت را ديد كه با ۳۰۰ همراه به پيشواز او آمده است. سيندخت آنان را درود گفت. سام نيز بر او آفرين داد و با خنده گفت: «تا كي مي خواهي عروسم را از من پنهان كني؟»
سيندخت با شادي در جواب گفت: «ديدن چنين عروس آفتاب صورتي، چشم روشني مي خواهد.»
سام پاسخ داد: «عروس سام تنها كافيست لب تر كند.»
وارد كاخ شدند. ناگهان چشمان سام در بالاي كاخ به دختري چنان زيبا افتاد كه تاكنون مثال او را نه ديده بود و نه شنيده بود. گويي آن دختر از فرشتگان نسب مي برد. دختر بر روي تختي نشسته بود. سام خداي را شكر گفت و همان جا به زال گفت كه در كنار دختر نشيند. سپس از مهراب اجازه گرفت و زال و رودابه را با نام خداوند به عقد يكديگر درآورد. هيچ كس ميزان شادي زال و رودابه را نمي دانست. سام سياهه اي درآورد و هداياي خود را به عروس برخواند. سياهه اي چنان عظيم كه همه حضار را به شگفتي واداشت.
پس از آن يك ماه كابل خواب نداشت و در شادي مي زيست. ماه كه تمام شد سام عازم زابل گشت. زال يك هفته ديگر در كابل ماند سپس مهراب و سيندخت عروس و داماد را تا زابل همراهي كردند. زابليان نيز بي صبرانه منتظر عروس و داماد بودند. سه روز نيز زابل در جشن و سرور ماند. سپس مهراب سيندخت را در زابل گذاشت تا در كنار عروس جوان چندي بماند و خود به كابل بازگشت. سام نيز پس از چندي پادشاهي زابلستان را به زال سپرد و خود به سوي سرزمين گرگساران راهي شد.
سوي گرگسار و سوي باختر
درفش خجسته برافراخت سر
شوم گفت كه آن پادشاهي مراست
دل و ديده با من ندارد راست
بترسم از آشوب بدگوهران
به ويژه ز ديوان مازندران
سام با لشكر خود از سيستان رفت و عروس و داماد جوان زندگي خود را با نيكبختي آغاز كردند.

داستان
ايران
هفته
جهان
پنجره
چهره ها
پرونده
سينما
ديدار
حوادث
ماشين
ورزش
هنر
|  ايران  |  هفته   |  جهان  |  پنجره  |  داستان  |  چهره ها  |  پرونده  |  سينما  |
|  ديدار  |  حوادث   |  ماشين   |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   شناسنامه   |   چاپ صفحه   |