دوشنبه ۲۸ فروردين ۱۳۸۵ - سال چهاردهم - شماره ۳۹۶۱ - Apr 17, 2006
شب حنا بندان
علي رضا مقيمي
011847.jpg
سال ۶۷ پس از عمليات والفجر ده و آزادسازي حلبچه و خرمال و مناطق تابع آن عراق دست به يك رشته عمليات در مناطق شهر فاو و منطقه شلمچه زد و توانست اين مناطق را از كنترل نيروهاي اسلام خارج كند و مسئولين براي پاسخگويي به اين تحركات تصميم گرفتند كه با انجام عمليات بيت  المقدس هفت دشمن را بي جواب نگذارند،  در اين عمليات هفت لشكر و تيپ از سپاه اسلام شركت داشتند از جمله لشگر ۲۷ محمد رسول الله(ص) و نتايج اين عمليات به اسارت درآمدن حدود سه هزار نفر از نيروهاي دشمن و به غنيمت درآمدن زيادي تانك و ديگر ادوات نظامي بود. مشخص بود كه عملياتي در پيش است، حتماً در مورد حال و هوايي كه در شبهاي قبل از عمليات در بين فرزندان امام(ره)  وجود داشته است شنيده ايد، آن شبها نيز همچون شبهاي قبل از عمليات هاي گذشته بود، با همان حال و هوا. از آنجايي كه رزمندگان اسلام با پاي خود و اراده خود قدم به اين راه نهاده بودند، خود نيز وسايل سفر خويش را آماده مي كردند، ادواتي كه توسط فرماندهان در اختيار آنان قرار گرفته بود ابزاري بيش محسوب نمي شد و مي توانيم تفاوت تجهيزات در دست دشمن و تجهيزاتي كه در دست رزمندگان اسلام بود را در اين ببينيم كه اين تجهيزات علي رغم اينكه مشتي فلز بيش نبودند اما گويي همچون رزمندگان، قلبي آكنده از حب به رسول الله(ص) و آل رسول الله(ع) و بغض نسبت به دشمنان آنان داشتند و اصلاً فكر مي كردي كه اين تسليحات نيازي به نشانه روي ندارند بلكه خود، خصم را نشانه مي گيرند و شايد اين شعور برخاسته از ذكر زيارت عاشورايي باشد كه رزمندگان در حال رزم بر لب داشتند و شايد معجزه آيه شريف (و ما رميت اذ رميت و لكن الله رمي) در مدت كوتاهي كه در مقر عملياتي لشگر بوديم فرماندهان صحبتهاي لازم را با نيروها در ميان مي گذاشتند و سعي مي كردند با برقراري كلاسهاي تاكتيكي و مانورهاي متناسب با عملياتي كه در پيش داشتيم نيروها را نسبت به عمليات توجيه و آماده كنند، تا اين كه در تاريخ بيستم خرداد ماه دقيقاً دو روز قبل از عمليات، مانور بزرگي كه طرح و برنامه آن شباهت زيادي به عمليات آينده داشت با شركت گردانهايي كه قرار بود در عمليات شركت كنند اجرا شد، اين مانور به طور پياده مكانيزه صورت مي گرفت چرا كه در اين عمليات مي بايست پس از شكسته شدن خط اول دشمن چند گردان به وسيله خودروهاي زرهي به عمق جبهه دشمن نفوذ مي كردند و با بستن عقبه دشمن به مهمترين هدف عمليات يعني انهدام ماشين جنگي عراق دست يابند، در هر صورت اين شبها يكي پس از ديگري سپري مي شد تا كه شب حنابندان فرا رسيد كه عجب شبي بود، من مي نويسم حنابندان و شما هم مي خوانيد، ولي اي كاش مي شد به شكلي آن تجلي و انوار ملكوتي را به تصوير كشيد و يا بيان كرد و البته شايد تا ابد كسي نتواند  بيست و دوم خرداد ماه، مراسم حنابندان لشگر كه با حضور فرمانده لشگر برگزار شد را فراموش كند، آن شب براي بعضي اولين و براي بعضي چندمين و براي برگزيدگان آخرين حنابندان بود، اما من فقط مي توانم بگويم آن شب براي من يادآور شبهاي زيادي بود، آن شب به واقع همچون شب عاشورا جلوه مي كرد و بعد از چند سال هنوز نمي توانم بگويم كه اين دو شب يك شب نبودند؛ در آن شب تمام شبهاي وداع گذشته را پيش چشم مجسم مي كردم، نه من بلكه تمام كساني كه زخمهاي فراق بر دلشان حك شده بود، زخمهايي كه جز با دست نوازشگر سالار شهيدان التيام نمي يابد. در آن شب رزمندگان را در آغوش مي كشيدم و گرمي بدنهاي مملو از عشق به شهادت عزيزان را احساس مي كردم پيشانيهاي تزئين شده با پارچه هاي سبز الله اكبر، لا اله الا الله، لبيك يا امام، يا زهرا، مسافر كربلا و... را مي ديدم كه مي درخشيدند و سيماي نوراني سيدباقرها، علي ها و محمدها و... هنوز به خاطر دارم كه دو سال قبل از اين شب، در شبي همانند اين شب شاهپور بر روي پله هاي ساختمان گمرك خرمشهر ايستاده بود و در حالي كه ديگران يكديگر را به آغوش مي كشيدند و از هم طلب شفاعت مي كردند و مي گريستند او با خنده اي تند ولي با معنا مي گفت، گريه كنيد، گريه كنيد كه ساعتي ديگر بر جنازه هم خواهيد نشست، چرا كه بارها چنين شبي را تجربه كرده بود و اين نه به اين جهت كه شهادت را نپذيرفته باشد بلكه از اين جهت مي گفت كه رفيقان مي روند و او مي ماند هر چند كه اين كبوتر حرم نيز در آن شب به ياد ماندني به آرزوي خويش رسيد.
چنين شبهايي از طرفي شيرين و دلپذير بود، البته نه شيرين به آن معنا كه همگان مي دانند و مي گويند، بلكه شيرين از آن جنسي كه بايد خود انسان آن را درك كند، آن شيريني كه به هر ذائقه اي نمي نشيند،  ذائقه من هم بي شباهت به ذائقه خيلي از آدمها نيست. بي تعارف بگويم جلوه اين شيرينيها در چهره و وجود اين بهترين بندگان خدا چنان بود كه نه تنها انسانها بلكه سنگ و چوب و آسمان آن محيط از آن بي بهره نمي ماندند و من فقط اين جلوه ها را در وجود ديگران ديده ام و اگر خود لياقت داشتم و مي چشيدم و اگر....؛ چه بگويم. آري اين شبها از طرفي شيرين و از طرفي ديگر تلخ و ناگوار بود، شيرين از اين جهت كه براي يك بار هم كه شده لذت عشق بازي و تنهايي با خدا احساس مي شود و تلخ از آن جهت كه فرداي آن روز ديگر گلي براي بوييدن نبود و بر پيكر بي جان ياران، ملامتگر خويش بايد بود. چرا كه از آنان عقب افتاده بوديم. شايد با اين طريق نوشتن تصور كنيد كه فقط از زبان خود سخن مي گويم، ولي نه، چنين نيست، مي خواهم به طريقي حالات دروني رزمندگان در آن شبهاي مقدس را تا حد ممكن و توان بيان كرده باشم، از زبان كساني سخن مي گويم كه هنوز نتوانسته اند آن شبها و روزها را فراموش كنند.
رزمندگان با گذشتن از زير دروازه  قرآن كه تو گويي دروازه ورودي دارالسلام است و از قبل در محل ساخته شده بود و ديده بوسي با فرماندهي لشگر براي بار ديگر تجديد ميثاق مي كند و با اين عمل نشان مي دهند كه اگر در روز عاشورا نبودند كه از حق دفاع كنند، امروز پس از گذشت قرن ها،  بيعت مي كنند و ديديم كه چگونه لبيك گويان در صحنه هاي نبرد ثابت كردند كه اهل كوفه نيستند و چه زيبا بيعت مي كردند و چه زيباتر در خون خود مي غلطيدند و شهادت را در آغوش مي كشيدند تا نكند نسلهاي آينده بگويند كه عاشورايي ديگر به پا شد و اينان نيز كوفي بودند، خوشا به حالشان، اميدواريم كه خداوند نپسندد كه در روز جزا پيش چشم اين عزيزان سر افكنده باشيم.
شهيدي مي گفت «واي بر ما كه شعر شهادت سر داده ايم و اجر شهيد مي خواهيم.»
فرداي آن روز گردانها خود را براي حركت آماده مي كردند و ما هم به وسيله شهيد بزرگوار مرتضي خانجاني فرماندهي گردان كميل نسبت به چگونگي عمليات و اهداف آن توجيه شديم و نيروها نيز با شور و شوقي وصف ناپذير خود را براي عمليات آماده مي كردند. قبل از نماز مغرب، دستور داده شد كه نيروها با تجهيزات كامل به حالت آماده باش باشند، هنگامي كه وقت نماز شد با همان تجهيزات به نماز ايستادند و ما نيز توفيق پيدا كرديم كه آخرين نماز جماعت خود را در كنار رزمندگاني به پا داريم كه هر يك خود را ساعتي بعد در آغوش شهادت مي ديدند. واقعاً تصور كنيد كه چنين نمازي از چه معنويتي مي تواند برخوردار باشد، نماز در كنار كساني كه در حالتي به سر مي برند كه نزديكترين حالت بنده به خدا است، چرا كه فكر مي كردند هر لحظه ممكن است به وصال يار برسند.
از آنجا كه منطقه عملياتي، شلمچه بود و با مقر تاكتيكي لشگر فاصله اي نداشت خيلي سريع به منطقه عملياتي رسيديم.
وقتي وارد منطقه شديم ساعتي بيش از عمليات نمي گذشت، آسمان منطقه به وسيله منورهاي رنگارنگ دشمن روشن شده بود و تيرهاي رسام براي شكافتن سينه هاي مملو از عشق از يكديگر سبقت مي گرفتند، آتش ادوات سنگين دشمن، زميني را شخم مي زد كه در عاشورا نيز تحمل آن خونهاي پاك را نداشت. لحظاتي كه مي گذشت به واقع شب دامادي جمعي از ياران بود، دامادي كه دو ساقدوشش دو شهيد بود و چراغاني مجلس منورها و نقل و نبات مجلس گلوله، دامادي كه وقت ورود به حجله خون تبريك و تهنيت خود را از قافله سالار كاروان مي گرفت. آن شب هوا خيلي تاريك بود و دود و خاك ناشي از آتش توپخانه دشمن كه مقر را به لرزه درمي آورد باعث مي شد كه نتوانيم تا چند قدمي خود را به راحتي ببينيم، حدود ساعت دوازده الي يك بامداد، يكي از نيروهاي دسته آقا بزرگي به وسيله خمپاره دشمن به شهادت رسيد، در حدود ساعت سه جلوي در يكي از سنگرها دراز كشيده بودم كه شهيد خانجاني در كنارم نشست و گفت: شكر خدا كه عمليات موفق بوده و گردانها به اهداف خود رسيده اند، مرتضي خانجاني از آن دسته افرادي بود كه از ابتداي جنگ پا در ركاب سالار شهيدان داشت، او علي رغم جسم ضعيف و لاغر خود و خصوصاً زخم معده شديدي كه باعث مي شد هميشه از دارو استفاده كند، در جنگ بسيار سمج و پرتلاش بود، مرتضي از نظر شيوه فرماندهي تا اندازه زياد با شهيد محمد حسين اكبري رضايي فرمانده گردان امام رضا(ع) قزوين شباهت داشت و اين امر باعث مي شد كه من دليل ديگري براي علاقه زياد خود به او داشته باشم.
دقايقي در كنار سنگر با هم صحبت كرديم و بعد او رفت. شب را تا صبح در انديشه فردا و در انتظار فرمان حركت به سر برديم، در حدود ساعت شش صبح براي ما آماده باش زدند و در ساعت هفت و نيم بود كه سوار بر نفربرهاي زرهي به سوي منطقه عمليات حركت كرديم، در بين راه اسراي عراقي كه دسته دسته به پشت خط انتقال داده مي شدند به چشم مي خوردند و همچنين خاكريزهاي فتح شده به دست رزمندگان اسلام، كه به وسيله پيكرهاي پاك و آغشته به خون فرزندان امام تزئين شده بود را مي ديدم، بعد از مدتي و طي مسافتي به محل مورد نظر جلوي كانال ماهي رسيديم و نيروها پشت خاكريز مستقر شدند و مشغول كندن سنگر شدند تا از آتش دشمن در امان باشند، هنوز ساعتي نگذشته بود كه خانجاني ما را به جناح راست منطقه فرا خواند، بعد از رسيدن متوجه شديم كه دشمن در پاتك خود به آن قسمت در بين خاكريزهاي نزديك ما چند تانك را به طور مشكوك روشن گذاشته و به همين دليل خانجاني به ما مأموريت داد كه براي انهدام تانكها حركت كنيم، هنوز راه نيفتاده بوديم كه يك گلوله مستقيم تانك در چند قدمي ما به زمين خورد و سه تن از عزيزان به شهادت رسيدند، براي كمك كردن به سوي آنان دويدم و ديدم كه سيدمير يونسي مسئول مخابرات گردان از ناحيه سر به شدت مجروح شده،  چفيه خود را براي بستن زخم به امدادگر دادم و يكسره به او خيره شدم و ناخودآگاه به ياد لحظاتي افتادم كه ديگر دوستان همچون محمد زندي، سنگتراش و سياهپوش و ... پيش چشمانم جان به جانان تسليم كرده بودند. در اين هنگام صداي خانجاني مرا به خود آورد كه مي گفت از مأموريت خود صرف نظر كنيد و نيروها را به پشت خاكريز عقبي انتقال دهيد، مشغول به كار شدم تا هر چه سريعتر دستور را اجرا كنم چرا كه تجمع نيرو مساوي بود با شهادت هاي ديگر، در همين حين ديدم كه شهيد ظفري كه در همان عمليات به شهادت رسيد به دنبال خشايار رفته و در حالي كه پيشاپيش آن مي دويد و با همان تواضعي كه در وجودش موج مي زد او را به محلي براي تخليه شهدا و مجروحين راهنمايي مي كرد گويي كه هيجانات عمليات هم نتوانسته است تأثيري در حالات او داشته باشد. بعد از اين كه به پشت خاكريزي كه مشخص شده بود رفتيم دوباره بچه ها شروع كردند به سنگر كندن، ساعتي از روز گذشته بود و هوا لحظه به لحظه گرمتر مي شد تا حدي كه آب داخل قمقمه ها به قدري داغ شد كه بي شباهت به آب جوش نبود، وقتي كه پشت خاكريز قدم مي زدم چهره هاي خاك آلوده و خسته از دويدنها و تشنگي ها مرا به ياد عزيزاني انداخت كه در عمليات كربلاي چهار در جزيره  ام الرصاص ديده بودم، شهيد زرگر، حاتمي، آبفروش و ديگران، برادراني كه از پنج صبح تا بعد از ظهر حتي مهمات هم نداشتند، چه رسد به آب و غذا و از آنجايي كه دشمن در چند قدمي آنان بود، فقط با برگرداندن نارنجكهايي كه از سوي دشمن پرتاب مي شد با آنها مقابله مي كردند، به واقع با پوست و گوشت و معجون ايمان در مقابل دشمن ايستاده بودند.
چند دقيقه بعد بي سيم اعلام كرد لشگر سمت چپ در اثر فشارهاي زياد دشمن به عقب كشيده و دشمن در حال دور زدن ماست و با آتش بسيار سنگين بر روي لشگر امام حسين (ع) كه در جناح راست ما بود آن را نيز شديداً تحت فشار گذاشته است. تا اينكه خانجاني به وسيله بي سيم درخواست نيرو كرد، من هم با يك دسته نيرو به نزد او رفتم، اين بار خانجاني به ما و يك دسته ديگر از گروهان سه دستور داد كه منطقه اي را كه دشمن قيچي كرده را دوباره از او پس بگيريم، من كه حال و روز نيروها را ديده بودم، رو كردم به خانجاني و گفتم، با اين نيروها؟ ايشان پاسخ مرا در قالب يك سؤال داد كه آيا منطقه را مفت به دشمن بدهيم؟ و من هم ديگر كلامي صحبت نكردم و منتظر دستور شدم و اين در حالي بود كه توضيحات خانجاني نسبت به مأموريت محوله را خوب نفهميده بودم ولي براي اينكه خانجاني تصور ديگري پيدا نكند و بر او تأثير منفي نگذارم حركت كردم. ما يك لبه قيچي بوديم و گردان ابوذر لبه ديگر آن، ما بايد از دو طرف درياچه ماهي حركت كرده و در نوك درياچه به هم ملحق مي شديم.
در بين راه تانكهاي روشن دشمن را مي ديديم كه گويي به طور مستقيم از خط توليد كارخانه به خط مقدم آورده شده بودند و هنوز پلاستيكهايي بر روي آنان وجود داشت. در اين هنگام حدود هفت تانك پي ام پي دشمن ناگهان در چند قدمي ما ظاهر شدند دو شكارچي تانك دشمن كه بر روي برجك نشسته بود بچه ها را مورد هدف قرار مي داد. سعي كرديم كه او را مورد هدف قرار دهيم و نيروها نيز كه جان پناهي نداشتند به عقب كشيدند و تنها يك بي سيم چي به نام باقري و وحيد شهسواري و يكي ديگر از بچه ها ماندند، در هر صورت موفق شديم كه جلوي آنان را بگيريم و بعد با يكي از برادران گردان ابوذر به جلوي تانكها رفتيم و خدمه تانكها را خارج كرديم تا اينكه برادران تيپ ۳ كه در كنار ما بودند خبر دادند كه فرمان رسيده به موقعيتهاي قبلي برگرديم، متوجه شدم كه ساعتي است فرماندهي گردان سعي كرده به وسيله بي سيم با ما تماس حاصل كند تا همين دستور را به ما بدهد ولي از آنجايي كه باقري بي سيم چي گروهان در اثر گرمازدگي بي حال شده بود نمي توانسته كه جواب بي سيم را بدهد و به همين علت از عقب نشيني گردان بي خبر، در هر صورت با برادران گردان ابوذر به راه افتاديم تا به عقب برگرديم، كمي جلوتر به گروهي از رزمندگان گردان مالك برخورديم كه دستور داشتند تا حد ممكن جلوي دشمن را بگيرند و بچه ها را از محاصره خارج كنند.
چطور بگويم تا بتوانم آن لحظات را براي شما مجسم كنم، عاجزم، آنان چنان سراسيمه در پشت خاكريزهايي كه در هر وجبش گلوله اي از خصم بر زمين مي نشست مي دويدند و به سوي دشمن آتش مي گشودند كه گويي حسين (ع) را مي بينند كه ناظر بر جنگ آوري آنان است و هر يك مي خواهند در به دست آوردن دل او از يكديگر سبقت بگيرند، آنان با لب تشنه مي جنگيدند تا بگويند، حسين جان ببين كه چطور همچون علي اكبرت پس از قرنها با لب تشنه به خيل كافران حمله مي كنيم، حسين جان ببين كه چطور به عهدي كه با فرزندت بسته بوديم عمل مي كنيم، اگر عاشورا بوديم چنين مي كرديم، اگر عاشورا بوديم دستانمان را به جاي دستان قمر بني هاشم مي داديم تا اهل بيت (ع) با آن دستان مبارك سيراب شوند، اگر عاشورا بوديم قطرات خون خود را بهاي شرمساري خويش مي كرديم كه نباشد روزي كه برايمان از جرعه اي آب و گلوي اصغر بگويند، حسين جان، ما امروز مي جنگيم و اين روز و روزهايي از اين نوع را به تو به امانت مي سپاريم كه مبادا در كوران زندگي سردرگم، اين سرمايه هاي گرانمايه را به باد فنا بسپاريم و در روز حساب امانت خود را از تو طلب خواهيم كرد و تو را به عنوان شاهد به درگاه ايزد متعال مي بريم.

تبسم
بره گمشده
با سر و صداي محمود از خواب پريدم. محمود در حالي كه هرهر مي خنديد رو به عباس گفت: عباس پاشو كه دخلت درآمده. فك و فاميلات آمده اند ديدنت! عباس چشمانش را ماليد و گفت:سر به سرم نگذار. لرستان كجا، اين جا كجا؟ محمود گفت:خودت بيا ببين. چه خوش تيپ هم هستند. واست كادو هم آورده اند همگي از چادر زديم بيرون. سه پيرمرد لر با شلوار پاچه گشاد و چاروق و كلاه نمدي به سر در حالي كه يكي از آنها بره سفيدي زير بغل زده بود، مي آمدند. عباس دو دستي زد به سرش و ناليد: «خانه خراب شدم!»
به زور جلوي خنده مان را گرفتيم. پيرمردها رسيده نرسيده شروع كردند به قربان صدقه رفتن و همه را از دم با ريش زبر و سوزن سوزني  شان گرفتند به بوسيدن. عباس شرمزده يك نگاه به آنها داشت يك نگاه به ما. به رو نياورديم و آورديمشان تو چادر. محمود و دو، سه نفر ديگر رفتند سراغ دم كردن چايي. عباس آن سه را معرفي كرد؛ پدر، آقابزرگ و خان دايي، پدرزن آينده اش. پيرمردها با لهجه شيرين لري حرف مي زدند و چپق مي كشيدند و ما سرفه مي كرديم و هر چند لحظه مي زديم بيرون و دراز به دراز روي شكم مان را مي گرفتيم و ريسه مي رفتيم. خان دايي يا به قول عباس، خالو جان  بره را داد بغل عباس و گفت: «بيا خالو جان، پروارش كن و با دوستانت بخور.» اول كار بره نازنازي لباس عباس آقا را معطر كرد و ما دوباره زديم بيرون. ولخرجي كرديم و چند بار به چادر تداركات پاتك زديم و با كمپوت سيب و گيلاس از مهمان هاي ناخوانده پذيرايي كرديم. پدر زن عباس مثل اژدها دود بيرون داد و گفت: «وضعتان كه خيلي خوبه. پس چي هي مي گويند به جبهه ها كمك كنيد و رزمنده ها محتاج غذا و لباس و پتويند؟» عباس سرخ شد و گفت: «نه كربلايي شما مهمانيد و بچه ها سنگ تمام گذاشته اند.» اما اين بار پدر و آقابزرگ هم ياور خان دايي شدند و متفق القول شدند كه ما بخور بخواب كارمان است و الله نگهدارمان كم كم داشتيم كم مي آورديم و به بهانه هاي الكي كركر مي كرديم و آسمان و صحرا را نشان مي داديم كه مثلاً به ابري سه گوش در آسمان مي خنديديم! شب هم پتوهايمان را انداختيم زيرشان و آنها تخت خوابيدند.
از شانس بد آن شب فرمانده گردان براي اين كه آمادگي ما را بسنجد،  يك خشم شب جانانه راه انداخت. با اولين شليك،  خان دايي و آقابزرگ و پدر يا مش بابا مثل عقرب زده ها پريدند و شروع به داد و هوار كشيدن و ياحسين و ياابوالفضل به دادمان برس، كردن لابه لاي بچه ها ضجه مي زدند و سينه خيز مي رفتند و امام حسين را به كمك مي طلبيدند. اين وسط بره نازنازي يكي از فرمانده هان را اشتباه گرفته بود و پشت سرش مي دويد و بع بع مي كرد. ديگر مرده بوديم از خنده.
فرمانده فرياد زد: «از جلو نظام!» سه پيرمرد بلند فرياد زدند: «حاضر!» و بره گفت: «بع !بع!» گردان تركيد. فرمانده كه از دست بره مستأصل شده بود دق دلش را سر ما خالي كرد: بشين، پاشو، بخيز!
با هزار مكافات به پيرمرد حالي كرديم كه اين تمرين است و نبايد حرف بزنند تا تنبيه نشويم. اما مگر مي شد به بره نازنازي حرف حالي كرد. كم كم فرمانده هم متوجه موضوع شد. زودتر از موعد مقرر ما را مرخص كرد. بره داشت با فرمانده به چادر مسئولين گردان مي رفت كه عباس با خجالت و ناراحتي بغلش كرد و آورد. پيرمردها ترسيده و رميده شروع كردند به حرف زدن كه: «بابا شما چقدر بدبختيد. نه خواب داريد و نه آسايش. اين وسط ما چه كار ه ايم، خودمان نمي دانيم!»
صبح وقتي از مراسم صبحگاه برگشتيم،  ديديم كه عباس بره اش را بغل كرده و نگاه مان مي كند. فهميديم كه سه پيرمرد فلنگ را بسته اند و بره را گذاشته اند براي عباس. محمود گفت: «غصه نخور،  خان دايي پيرمرد خوبي است. حتماً دخترش را بهت مي دهد!» عباس تا آمد حرف بزند بره صدايي كرد و لباس معطر شد!
* رفاقت به سبك تانك

اسلحه
اكبر صحرايي
غروب تا ديدمش تنم شل شد! نمي دانم از كجا بو برده بود امشب حمله است. گريه و زاري مادر هم از پشت تلفن پيچيد توي گوشم: «مادر جون دستم به دامنت! تو رو خدا برگردونش، تحمل داغ اين يكي رو ديگه ندارم. خواب بد ديدم. بد! به دلم افتاده برنمي گرده. هم كاكاشي، هم فرماندش، حرف شنوي داره ازت.»
ديدن او و خواب مادر پكر و دمغم كرده بود، گفتم:
- كار و زندگي نداري بچه؟
- كار مهم تر از اين؟
آمد و توي دست و پايم و سرك كشيد اين طرف و آن طرف. گمانم دنبال اسلحه و لباس مي گشت. دلم مي خواست، مثل زمان كودكي اش كه گاه شيطنت مي كرد، مي توانستم گوش ماليش بدهم. اما نه او كودك بود و نه من آن برادر بزرگ سابق. گفتم:
- بچه! عرقت خشك شد برگشتي؟
- دق كردم تو شهر.
- اگه مي دونستم كي خبرت كرده، من مي دونستم و اون!
- كاكو جون! كار من چيه؟
- گردان تكميل شده. مي ري مقر گردان، خبرت مي كنم.
- مقر؟! چند ساعت ديگه عملياته، اونوقت مي گي برم مقر؟! يه كلاش بده من، بقيش با خودم...
- همين كه گفتم، يه گروه جمع آوري غنايم راه انداختيم، صبح عمليات كارت با اونا شروع مي شه؟
- صبح! نشد كه، مي خوام پا به پاي خودت تو حمله باشم.
- نه لباس داريم، نه اسلحه!
- مهم نيس كاكو، تو جنگ چيزي كه زياده، اسلحه و لباسه.
- از كجا مي آري؟
- لباس تو سنگر عراقيا... اسلحه م...
حرفش را بريدم:
- لباس گور سياه! اسلحه از كجا مي آري؟
- بالاخره يكي تير مي خوره، اسلحه اش رو برمي دارم!
با شوق و ذوقي كه توي وجودش ديدم، جلودارش نبودم. اما خواب مادر به همم ريخته بود. به ذهنم رسيد همراه خودم باشد بهتر مي توانم مراقبش باشم، گفتم:
- اومدنت شرط داره.
- هرچي باشه قبوله.
- پا به پاي خودم حركت مي كني!
- روي چشمم! كارم چيه؟
- كمك بي سيم چي خودم.
- بي سيم چي خودت!؟ اونم...
- حرف نباشه. اگه براي بي سيم چي اتفاقي افتاد، اون وقت تو بايد كارش رو انجام بدي.
- باشه!
رمز عمليات از پشت بي سيم به گوشم خورد. حمله كرديم به سمت خاكريز دشمن. رسيديم جايي كه تيربار دشمن بدجور آتش مي ريخت روي گردان تيربارچي. زمين و زمان را بسته بود به رگبار! زمين گير شده بوديم. آني يادش افتادم، نيم خيز شدم و دنبالش گشتم! اما سوزش و درد شكم ميخكوبم كرد. گلوله تيربار شكمم را سفره كرده بود. درون تابه تابه هاي منور روده هايم را ديدم كه بيرون ريخته اند. عرق نشسته بودم. تنم لرزش پيدا كرده بود. كسي با موشك آرپي جي تيربار را خفه كرد. دل نگران برادر بودم كه آمد و كنارم زانو زد. نگاهش را به من دوخت. خونسرد گفت:
- چيزي شده كاكو!؟
- تير! تير خوردم... اين جا!
- چيزي نيس.
چفيه از دور گردنم باز كرد. بعد مثل مردان باتجربه اي كه سال ها جنگ را چشيده، كشته و زخمي زياد ديده اند، با يك فشار روده هايم را توي شكمم جا زد. چفيه را روي زخم محكم گره زد. زير بغلم را گرفت و بلندم كرد. سرگيجه داشتم و جلو چشمم سياهي مي رفت. وقتي گذاشتم توي گودال كم عمقي، گفت:
- همين جا باش امدادگرا مي آن كمكت!
اسلحه كلاشم را از دستم گرفت. با درد، گفتم:
- اسلحه ام... ك... كجا؟
دور شد!

يادگار
پيمان نامه
011844.jpg
011841.jpg
نشسته: شهيد مجتبي سعيدي
ايستاده از سمت چپ: شهيد علي سراج و شهيد احمد مختاري
سال هاي دفاع مقدس دوران شگفتي ها بود.
امامي كه انقلابش اعجاب قرن خوانده شد، جواناني را تربيت كرد كه پيران عرفان و سالكان مراتب در تماشاي منزلت آنان دست بريدند.
اين جا سندي ارائه مي دهيم كه نمونه هاي آن بي شمارند و نشان مي دهند در دهه آخر قرن بيستم، در اين گوشه دنيا جواناني ظهور كردند كه تجارت با خدا را پيشه خود ساختند. آنان در عصر تجارت سالاري و جهاني كه در آن سرمايه پرستيده مي شود با سرمايه جان خود با خدا معامله كردند تا تجارت با خدا را رونق بخشند. گوارايشان باد.
متن اين پيمان نامه چنين است:
اينجانبان علي سراج، مجتبي سعيدي و احمد مختاري پيمان مي بنديم براينكه هركدام از سه تن به درجه رفيع شهادت نائل آمد دو نفر ديگر را در روز قيامت شفاعت نموده و در محضر خداوند بخواهد كه از گناهان ۲ تن ديگر بگذرد و در نزد خداوند از ۲ تن ديگر شفاعت نمايد.
خدايا چنان كن سرانجام كار
تو خشنود باشي و ما رستگار
احمد مختاري _ مجتبي سعيدي _ علي سراج
۱- شهيد مجتبي سعيدي متولد ۱۳۴۶ در عمليات والفجر ۱ و ۲ شركت داشت و هر دو بار مجروح شد. پس از بهبودي نسبي در تاريخ ۲۰/۱۲/۶۴ به جبهه بازگشت و ۲۴/۱/۶۵ همزمان با سالروز ولادت حضرت امام حسين عليه السلام در منطقه عملياتي فاو هنگام وضو براي اقامه نماز به عروج ملكوتي خود دست يافت. مجتبي در ۱۸ سالگي اولين شهيد اين پيمان مقدس بود.
۲- شهيد علي سراج متولد سال ۱۳۴۹ مهدي شهر از توابع سمنان از نوجواني به صف دفاع مقدس پيوست، عمليات هاي بدر و مهران را تجربه كرد و در عمليات كربلاي ۵ در ۱۷ سالگي به عهد خود با خدا عمل كرد.
۳- شهيد احمد مختاري متولد سال ۱۳۴۵ دانشجوي مهندسي برق دانشگاه خواجه نصيرالدين در ۱۶ سالگي حضور در جبهه را با عمليات بدر آغاز كرد. او در عمليات هاي والفجر ،۸ كربلاي ۴ و ۵ و همچنين بيت المقدس ۲ سال هاي عمر كوتاه اما با بركت خود را سپري كرد.
در بدر و والفجر ۸ مجروح شد و در آخرين اعزام در حالي كه سه ترم از دوران دانشجويي خود را گذرانده بود، از دانشگاه مرخصي گرفت و در تاريخ ۲/۵/۶۷ از سپاه مهدي شهر سمنان به جبهه عزيمت كرد.
پس از ۶ روز در سن ۲۲ سالگي با مسئوليت معاون گروهان در عمليات مرصاد به دست منافقين شقي به سعادت قرب الهي دست يافت و به دو هم پيمان ديگرش پيوست.

پيكان افتاد!!
پدر داخل اتاق پذيرايي نشسته و محو تلويزيون بود.
برنامه «روايت فتح» خاطرات گذشته او را زنده مي كرد. رزمندگان يك هواپيماي شكاري بمب افكن دشمن را زده بودند و كنار لاشه آن كه هنوز در آتش مي سوخت شادي مي كردند.
در حال و هواي برنامه فرو رفته بود كه از داخل كوچه صدايش مي زدند. پسرش بود. پنجره رو به كوچه را باز كرد. پسرش زير نور چراغ بالا را نگاه مي كرد. با صداي مضطرب گفت: «بابا پيكان افتاد» پرسيد كجا؟ گفت داخل جوي آب. پدر خنديد و گفت: نگران نباش، الان مي آيم در خانه را كه باز كرد چشمش به پيكان افتاد با دوچرخ فرو رفته داخل جوي آب، اصلاً  به روي خود نياورد. چند نفر از همسايه ها را صدا زد بقيه هم آمدند. طولي نكشيد با يكي دو يا علي از جوي آب بالا كشيده شد.
پسر كه شرمنده ناشي گري خود بود پس از عذر خواهي علت خنده پدر را جويا شد و اين كه چه چيز خنده داري در افتادن پيكان وجود داشته است؟ پدر پاسخ داد: نه پسرم، من به كار تو نخنديدم. بلكه ياد خاطره اي افتادم: من در روزگار جنگ جزو نيروهاي پدافندي بودم.
در جزيره مجنون پشت يك تيربار دوشكا نشسته بودم كه سر و كله يك هليكوپتر جنگي دشمن پيدا شد و مواضع ما را زير آتش گرفت سريع او را هدف گرفتم و شليك كردم با ناباوري گلوله به آن اصابت كرد و دودي از آن بلند شد. دور خود چرخي زد و كمي دورتر محكم به زمين خورد و منفجر شد. موج شادي بين رزمندگان برخاست و صداي الله  اكبر بچه ها بلند شد.
در بين جمعيت يكي فرياد زد «پيكان افتاد» «پيكان افتاد» همه شروع به خنديدن كردند. فرماندهي اعلام كرده بود زدن هواپيما و هليكوپتر دشمن پيكان جايزه دارد آنها اين كار را به تقليد از عراقي ها كه براي هر اقدامي جايزه مي دادند شروع كرده بودند ولي اين تصميم با فرهنگ رزمندگان سازگاري نداشت. چون رزمندگان به طمع مال دنيا به جبهه نيامده بودند و از سر تكليف الهي و به فرمان امام خميني در جبهه ها حضور داشتند در واقع پيكان كه سهل بود دنيا هم از چشم آنها افتاده بود.
به هر حال آن روز براي ثبت اين اقدام به تعاون تيپ نرفتم و هيچ پي گيري نكردم و امشب وقتي گفتي پيكان افتاد خاطره زيباي گذشته برايم تازه شد. خنده ام براي همين بود.
سيدكمال لوح موسوي

فرهنگ ماندگار
اجتماعي
اقتصادي
دانش فناوري
بـورس
زادبوم
حوادث
خارجي
سياسي
داخلي
شهرستان ها
شهري
راهنما
ورزش
يادداشت
صفحه آخر
همشهري ضميمه
همشهري ايرانشهر
|  اجتماعي   |   اقتصادي   |   فرهنگ ماندگار   |   دانش فناوري   |   بـورس   |   زادبوم   |   حوادث   |   خارجي   |  
|  سياسي   |   داخلي   |   شهرستان ها   |   شهري   |   راهنما   |   ورزش   |   يادداشت   |   صفحه آخر   |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   شناسنامه   |   چاپ صفحه   |