صدف كوهكن
از اين تكرار ديدن و دويدن و شنيدن كه خسته مي شوم، آرزوي مرگ مي كنم، مرگ دريچه اي مي شود براي رسيدن به روشنايي، آرامش... .
و گاه كه سرخوشم به فرداها، دوست دارم لحظه ها كش بيايند و زمان مفهومي جز زندگي نداشته باشد... اما مرگ، سر مي رسد بي اجازه، بدون بلندكردن انگشتي حتي و انگشتش را آهسته بر لبانمان مي گذارد كه: هيس! من آمده ام!!
در اين ميان، گاهي تو مي شوي راوي و قصه مي شود مرگ كسي كه دوستش داري، اينجاست كه گم مي كني كلمات را....
گم مي كني خودت را بين خاطرات، روزهاي نيامده،... و يادت مي افتد واقعيت، عجيب تر از خيال است. مي ماني با اين كلمات كه در حنجره ات ماسيده اند و نه راه پس دارند، نه راه پيش! و نمي داني چگونه بيرون بريزي، دلتنگي هايت را.
بيماري هاي لاعلاج و بيماران درگير با آن و حتي خانواده و اطرافيان اين بيماران هميشه با مشكلي به نام چگونگي مواجهه با مرگ درگير بوده اند و از آنجا كه به طور معمول تشخيص اين مشكل برعهده پزشكان است لزوم آموزش آن اهميت مي يابد.
در اين رابطه، گفت وگويي با دكتر محمدولي سهامي - فوق تخصص روانپزشكي - ترتيب داده ايم كه از نظرتان مي گذرد.
* اگر صلاح بدانيد! اندكي راجع به نگرش به مرگ از ديدگاه طب صحبت كنيم؟
- علم طب همواره خط قرمزها و تابوهايي داشته است، اگر به تاريخ علم نگاه كنيم، يكي از اين خط قرمزها، مرگ بوده است و مطلبي است كه هنوز حرف زدن راجع به آن، موضوع تازه اي است و بسيار اهميت دارد. زيرا هر قدر كه عنوان كنيم از آن واهمه اي نداريم باز در تمام عمر به طرق گوناگون به آن فكر مي كنيم.
* تناتولوژي چيست؟ و آيا چنين چيزي به اطباء آموزش داده مي شود؟
-تناتولوژي (مرگ شناسي) از شاخه هاي علم است و از مواردي است كه پزشك بايد راجع به آن اطلاعات داشته باشد.
در واقع عامل اصلي حيات را اروس مي نامند و مرگ را تناتوس و ما در طول زندگي از اروس به تناتوس حركت مي كنيم.
* چه چيزي واژه مرگ را دردناك مي كند؟
- اگر چرخه حيات را به ياد بياوريم در آخر به مرگ مي رسيم. ما از مرگ چيزي نمي دانيم ولي قسمتي از اين چرخه است، در واقع آخر زندگي است و همواره جدا شدن از چيزي كه نسبت به آن تعلقاتي وجود دارد دردناك است.
اگر اين علت ترس ما از مرگ باشد، آن را ياد گرفته ايم، چون مرگ بسيار شبيه به تولد است. قبل از تولد شما جايي هستيد كه اگر مصداقي براي بهشت بخواهيم، آنجاست. وقتي جنين در رحم مادر است نه تنها هر چيزي كه مي خواهد به آن مي رسد (تغذيه، تحرك،پرواز به سه جهت و....) آنجا جايي است كه مي فهمي هستي! يعني جنين با لگد زدن به شكم مادر، متوجه مي شود كه بيرون هم چيزي وجود دارد و وقتي بيرون تو با درون تو فرق دارد، پس تو هستي! آنجاست كه صداي مادر را مي شنوي و در مراحل آخر، در يك زماني، اين بهشت تمام مي شود و تو به دنياي تاريكي (در آن زمان ديد چنين است) پرتاب مي شوي، يعني شبيه ترين چيز به مرگ.
* مگر مرگ رفتن به تاريكي است؟
- خير! ولي ما اين را ياد گرفته ايم. يعني وقتي از جايي كه بوديم به جايي كه نمي دانيم رفتيم، اين ترس در ما به وجود آمد و دوباره كه بازي زندگي تغيير شكل پيدا مي كند با مرگ اين ترس مجدداً به وجود مي آيد و اين در حالي است كه پروسه تولدمان را به خاطر نمي آوريم، بد نيست اينجا به نظريه اتورنك (فرياد اوليه) اشاره كنيم، يعني وقتي ما زاييده مي شويم، فوق العاده دردناك است.
* يعني تجربه ما از تولدمان باعث ترس است؟
- بعضي چنين بيان مي كنند، كه البته اين قطعيت ندارد و در حد يك نظريه است، چون اگر اين موضوع كاملاً درست بود، بچه هايي كه با روش سزارين متولد مي شوند، بايد تجربه ديگري داشتند كه عملاً اينطور نيست.
* آيا طبيب ها در زمينه رويارويي دادن بيمار با مرگ آموزش مي بينند؟
- خير، ما طبيب ها هيچ چيزي راجع به رويارويي با مرگ در آموزشهايمان نداريم.
* مشكل دقيقاً از همين جا شروع مي شود! از زماني كه پزشك تشخيص مي دهد كه بيمارش زنده نمي ماند و بايد با او در ميان بگذارد، اصلاً بايد به او بگويد يا نه؟
- افراد راجع به مرگشان خيلي فكر مي كنند و پزشكان بايد به نسبت اين افراد حساس باشند. در واقع افراد با مرگشان با وحشت هاي مختلف روبه رو مي شوند. با توجه به تجربه من، جوان ها خيلي شجاع هستند ولي مرگشان خيلي سخت است.
* يعني پذيرش جوان ها بيشتر است؟
- نه! آنها نمي پذيرند، براي همين هم هست كه مرگشان سخت است. اما آنها خودشان را در معرض خطر بيشتر قرار مي دهند.
با گذشت سن، كنار آمدن با مرگ بايد آسان تر شود ولي اين هم به شخصت افراد بستگي دارد. در حقيقت در چرخه حيات نقاط بحراني وجود دارد كه مي توان به هر كدام به شكل يك دريچه نگاه كرد، (تولد، بسته شدن باند عاطفي با مادر، جدا شدن از مادر و استقلال، ازدواج شايد!، پيري، از دست دادن ظواهر مانندمو، دندان و....)، مرگ كه گذشتن از هر يك از اين دريچه ها، دردناك است. عملاً مي بينم كساني كه از دريچه هاي قبلي به سهولت عبور كرده اند، يعني از مكانيسم هاي دفاعي عجيب و غريب استفاده نكردند براي رويارويي با واقعيت، موفق تر بوده اند.
* چه چيزي باعث ماندن پشت اين دريچه ها مي شود؟
- عامل اصلي كه باعث مي شود، پشت دريچه ها بمانيم نهي است، يعني افرادي كه سختي اين دريچه ها يا عبور از آنها را نفي نكردند و با آن كنار آمدند و آن را به عنوان يك واقعيت پذيرفتند؛ كار برايشان راحت شده.
* اين پذيرش كار را راحت مي كند؟
- اصلاً با قبول كردن، خودش حل مي شود! مثلاً در دريچه هاي قبلي كودك نمي خواهد بزرگ شود (خيلي از بچه ها از بزرگ شدن مي ترسند) يا خيلي از افراد از پير شدن مي ترسند، برخي از دخترها از زن شدن و مادر شدن مي ترسند، هر قدر جلوي اين دريچه ها بسته شود، گشودنش مشكل تر خواهد بود! پس عملاً مي بينم گذشتن از دريچه آخر، بسته به شخصيت و نحوه زندگي افراد، سخت و آسان است.
* برگرديم! به مطلب كليدي و آن اينكه آنچه علم طب به بيمار در شرف مرگ مي تواند بدهد، چيست؟
- ما براي به دنيا آمدن به كمك احتياج داريم و به نظر من، براي رفتن هم به كمك احتياج داريم.
البته مواجهه با مرگ از نظر رواني در انحصار طبيب نبوده، بلكه اين نقش را در اغلب فرهنگ ها، روحانيون به عهده داشته اند كه همكاري طبيب و آگاهي او از اين پروسه بسيار مهم است.
متأسفانه برخي از طبيب ها فكر مي كنند، كارشان اين است كه با مرگ بجنگند و عنوان مي كنند: ما براي اين تحصيل كرديم كه دشمن مرگ باشيم ، در صورتي كه اين چنين نيست. به نظر من كار طبيب ارتقاء كيفيت زندگي است و درصورت امكان به تعويق انداختن مرگ!
مثلاً در مذهب ما زجر كشيدن در زمان مرگ تأكيد نشده است. اما در بين بيماران من كاتوليك هاي مؤمني بودند كه اعتقاد داشتند در مراحل دردناك خواهان استفاده از داروهاي كم كننده درد مثل مرفين نيستند و معتقد بودند براي حضور در درگاه خداوند احتياج به هوشياري دارند و اين در حالي است كه برخي از عوام فكر مي كنند، من هر چقدر بيشتر زجر بكشم، پاك تر پيش خدا مي روم... .
* با چه بيماراني بايد در رابطه با مواجهه با مرگ صحبت كرد؟
- در حالت كلي ما با دو نوع بيمار روبه رو هستيم: يكي بيماري كه مي داند و آگاه است كه به مراحل پاياني نزديك است و نوع دوم افرادي هستند كه نمي دانند، يعني پس از اينكه پزشك جراحي اي را روي آنها انجام مي دهد و پي به مشكل مي برد كه در اين مورد هم به دليل رفتار بعد از عمل و پچ پچ افراد خانواده، پس از مدتي آنها هم متوجه مي شوند. پس پايه را بر اين مي گذاريم كه اكثر افراد مي دانند.
در 80 سال پيش در تمام دنيا، توصيه بر اين بود كه وقوع مرگ را به بيمار خبر ندهيد، چون تحمل اين درد را ندارد ولي اكنون با آگاهي بيشتر از وضع رواني بيماران توصيه برخلاف اين است. البته همچنان به افرادي كه از نظر توان روحي در وضعيت مناسبي نيستند نبايد گفت و باز هم شخصيت در اين ميان، مهمترين نقش را دارد و به كسي كه از نظر رواني به بلوغ نرسيده است نبايد گفت ولي در رابطه با كسي كه توان روحي و قدرت تحمل دارد، بهتر است گفته شود، زيرا با توجه به اينكه فرد، چه مقدار زمان دارد و چگونه مايل است آن را بگذراند و به علاوه تسويه حساب هاي عاطفي و مادي خود را انجام دهد، جزو حقوق هر فرد است. پس به نظر من اصل را بر گفتن و فرع را بر نگفتن بايد بگذاريم.
* چگونه؟
- چگونه گفتن بسته به سؤال بيمار است و در صورتي كه خود بيمار به صورت مشخص سؤال كند، جواب اين است كه در حال حاضر درماني براي شما وجود ندارد، ولي افراد زيادي به علتي كه ما نمي دانيم در مراحل وخيم بيماري، شفا مي يابند و اين يك واقعيت است.
* يعني كساني كه نمي دانستند؟
- نه! حتي كساني كه مي دانستند، مثلاً زماني را به ياد مي آورم كه تازه وارد دانشكده طب شده بودم، در آن سالها پرفسور برومندي بود كه بيماري را جراحي كرده بود و پي به اين برده بود كه شكمش پر از تومور است. پرفسور مي گفت: شكمش را باز كرديم و بعد بستيم و گفتيم برو خونه!! دكتر برومند يكسال بعد همان فرد را در خيابان ديده بود، از او پرسيده بود چه كار مي كني؟ همان باغباني. دكتر گفته بود بيا، من دو برابر حقوقت را به تو مي دهم و در بيمارستان امام رضا(ع) (در مشهد) دربان شو. بعدها وقتي به بيمارستان مي رفتيم به ما گفت: من اين آدم را استخدام كردم كه هر صبح كه چشمم به اين فرد مي افتد، يادم بيايد كه چنين چيزهايي هم در اين دنيا اتفاق مي افتد!!!
زيرا اين يك واقعيت است و هر لحظه هم امكان دستيابي به امكان جديد وجود دارد كه به يك پزشك كمك كند بنابراين تضميني كه پزشك به چنين بيماراني مي تواند بدهد، اين است كه تا وقتي كه شما هستيد، من هم در كنارتان خواهم بود... يعني با وجود اينكه نمي دانم چقدر طول بكشد (چون هيچكس قادر به تعيين زمان مشخصي نيست)، اما هر قدر طول كشيد، من با شما هستم.
* و اگر نتوانند به اين شكل بيان كنند؟
- دقيقاً گرفتاري اينجاست كه گاهي طبيب ها كه نمي توانند بيمار را درمان كنند، احساس شكست مي كنند و عنوان مي كنند چون نمي توانم كاري كنم، حرفي هم نخواهم زد و اين در حالي است كه بيمار هر روز بدتر مي شود و خودش هم مي داند چه اتفاقي مي افتد و اين وضع مسخره اي است! و اين نوعي شكنجه محسوب مي شود، به همين دليل آموزش مواجهه با مرگ لازم است.
* زمان را هم بايد گفت؟
- برخي از بيماران هستند كه خودشان تاكيد و سؤال مي كنند، تشخيص زمان مرگ هم مشكل و تخصصي است، در اين مواقع نيز اطلاع رساني به نظر من درست است، اما نه با دقت زياد، مثلاً مي توان گفت حدود يكسال و نيم ديگر ولي، با توكل به خدا بايد ديد چه پيش مي آيد. اما تاكيد بر يك زمان مشخص، بسيار اشتباه است و يك پزشك به عنوان يك محرم و به عنوان كسي كه درد را از بين مي برد به او بايد تفهيم كند كه من با تو هستم! اين حرف گزافه نيست، زيرا امروزه داروهايي وجود دارد كه علاوه بر از بين بردن درد، وحشت و اضطراب و افسردگي را هم مهار مي كند.
* چه دليلي وجود دارد كه برخي از مواقع پزشكان پس از آگاه كردن بيمار، او را ترك مي كنند؟
- ترك كردن منحصر به اطبا نيست و گاهي نزديكان بيمار هم به علت ناتواني در كمك و احساس بلاتكليفي، سعي مي كنند بيمار را كمتر ببينند و تمام اين ملاحظات غيرمشخص باعث مي شود كه اكثر ما در يك اتاق ناآشناي تنها، در حاليكه به سقف سفيد خيره شده ايم، مرگمان فرا رسد.
* همان آسايشگاههاي مرگ؟ آيا چنين مكان هايي در ايران وجود دارد؟
- خير در ايران وجود ندارد. اما در بيمارستانها، افراد طلايي وجود دارند كه ممكن است از هر رديف باشند، كه اغلب نرس ها هستند و اين افراد هستند كه در لحظات آخر دست بيمار را در دست مي گيرند كه به طور معمول آن هم وجود ندارد و اكثر ما تنها مي ميريم. و اين بسيار مهم است كه بدانيم مرگ قسمتي از زندگي است و مي شود كيفيت آن را بالا برد. و به طور كلي پيشنهاد بر اين است كه ما از مرگ نمي ترسيم بلكه از مردن واهمه داريم!
* فرق بين اين دو چيست؟
- مردن بخش مكانيكي آن است در اينجا دكتر! شبيه فيلم ها نشان مي دهد كه پروسه اي شبيه تير خوردن و جان دادن را مي توان، به مردن تشبيه كرد. (درست مثل فيلم هاي هندي!!!) افراد بالغ از مردن نمي ترسند و مي دانند كه تجربه ديگري منتظرشان است و بسته به اعتقاداتشان مرگ را توصيف مي كند. گرفتاري در رابطه با افراد نابالغ فكري و يا بچه هايي است كه مرگ را از ديد زندگي نگاه مي كنند، مثلا اگر بميرم نمي توانم نفس بكشم، يا اگر مرا در قبر بگذارند، خاك توي چشمم مي رود و اينجاست كه مرگ خيلي ترس آور مي شود.
* تصور كنيم من آن بيمار لاعلاج! پس از اينكه آگاهي در رابطه با مرگ به من داده شد، چه بايد كرد؟
- آن وقت است كه بايد دقيقاً گوش داد كه شما چه مي گوييد. اينكه كجا مي خواهيد خاك شويد؟ در قبال فرزندانتان چه نگراني هايي داريد و....
* بايد به اينها فكر كنيم؟ (جدي گرفته ام قضيه لاعلاجي را!)
- نه! اگر خودت فكر كردي و خواستي حرف بزني راجع به آن، بايد گوش كرد، يعني اينكه بگوييد حالا حالاها راجع به آن حرف نزن! اصلاً موردي ندارد و اكثر افراد وقتي نگراني هاي اصلي اشان (مثل اينكه من هواي خانه ات را دارم، بچه ات را دانشگاه مي فرستم و...) را برطرف كني و به صورت قاطع بگويي كه من اين كارها را برايت انجام مي دهم، خيالشان آسوده مي شود. خيلي ها بعد از اينكه نگراني هايشان مربوط به آينده را برطرف كني، نفس راحت مي كشند!
* اين ابراز همدردي تأثير طولاني مدت دارد يا صرفاً با پايان اين هم صحبتي، فرد به حالت آشفته قبل برمي گردد؟
- نه. اين كار سير را عوض مي كند، اينها همه درمان است كه بعضاً ديده نمي شود. و اگر خودتان را جاي بيمار قرار دهيد، وقتي گارانتي كنند درد نمي كشيد، فرزندانتان حمايت مي شوند، از خانواده تان مراقبت به عمل مي آيد و... آسودگي خيال پيش مي آيد. اما ما آنقدر اين موضوع را عجيب و غريب مي بينيم و آنقدر راجع به مرگ هراس داريم كه دائما ذكر مي كنيم، اگر چيزي نگوييم بهتر است و در واقع خودمان هم از آن فرار مي كنيم.
* آقاي دكتر در پايان اگر چيزي را لازم مي دانيد ذكر كنيد؟
- فكر مي كنم بد نباشد، تجربه خصوصي ام را بيان كنم: من مدتي در مركز روانپزشكي سالمندان مشغول به كار بودم، در آنجا افراد زيادي را ديدم كه در طول مدت، فوت كردند و من قبل از مرگ، همراهشان بودم و عجيب است در ميان اين آدم هايي كه من ديدم، هيچكس وقت مردن نگفت: كاشكي فلان كتاب را مي نوشتم، كاشكي فلان كار را مي كردم. عملاً همه يك چيز را مي گفتند: كاش بيشتر وقت مي گذاشتم براي كساني كه دوستشان داشتم. در آن زمان من 37 سال داشتم و فكر كردم همه همين را مي گويند پس من از همين امروز شروع كنم!!!!
***
و مرگ
چه ناجوانمردانه مي شود
وقتي كه سحرگاه بر مي خيزي
و هوا بوي ليمو مي دهد
چگونگي مواجهه با مرگ
* در مواقعي كه فرد منقلب مي شود و جيغ و داد مي كند، چطور؟
- در اين حالت مشخص مي شود كه بد قضاوت كرده ايم، به بد كسي گفته ايم، يعني در تشخيص اوليه كه اين فرد به بلوغ فكري رسيده يا خير اشتباه كرده ايم.
اما در اغلب اوقات، افراد تشكر مي كنند! مي گويند ممنون از شما كه به من اطمينان كرديد. ممكن است از شما سؤال كنند، اين ايام را چه كار كنم؟ جواب اين است: هر كاري دلت مي خواهد، انجام بده و بعد اينكه بد نيست حسابهاي عاطفي ات را تسويه كني.
اين مورد در رابطه با بچه ها هم صدق مي كند بايد به آنها گفت مثلاً به بابا بگو دوستت دارم، درست است كه او خودش مي داند ولي بگذار از تو بشنود. اين مي شود: حساب رسي عاطفي در تخت مرگ! اگر كسي با تو قهر است آشتي كن، اصلاً همين گفتن (گفتن!) فرد مي گويد نتوانستم به مادرم بگويم چقدر دوستش دارم، بگو اين را...
و نسبت به احتياجات بيمار، بايد حساس بود يعني بايد گفت دردت را به من بگو، من به تو كمك مي كنم و اطرافيان بايد توجه داشته باشند كه اگر بيماري مي خواهد به سفر رود مثلا مشهد، مانع نشوند و بگذارند هر كاري كه مي خواهد، انجام دهد.