كشف استعداد ميشود زاده نبوغ
شاعرانه حقيقتي
منتقد نگاه
دنكيشوت
كشف استعداد ميشود زاده نبوغ
"بيت"جنبش نابغه نگاه از نوشتن
كرواك جك
نوروزي احسان:ترجمه
به مقالهاي تا دهند هم دست به دست جويس علاوه به "كارآزموده" نويسنده هزار پنج اگر
"منزل تزئينات" يا "تعطيلات مورد در نكتههايي" مورد در "دايجست ريدرز" مجله سبك
ميان زباندر رويكردشبه در مادرزادياش بداعت خاطر به جويس نظرم همبه باز بنويسند
برجستهميشود آنان
نابغههاي ولي ;بنويسد ميتواند نباشد بيسواد كه كسي هر چون ;شدهاند ساخته نويسندگان
"نابغه" واژه به نگاهي.نويسندهاند مادرزاد تورو يا ويتمن ملويل ، مثل نوشتن هنر
"استعداد" يا گونگي نامتعارف چلبازي ، و خل معناي به وجه هيچ به واژه اين.بيندازيم
به.است (كردن ايجاد آوردن ، بار به) gignere لاتين لغت از برگرفته واژه اين.نيست مفرط
جز هيچكس.است نبوده اين از پيش كه كند ايجاد را چيزي كه است كسي نابغه ترتيب اين
ويتمن جز هيچكسشكسپير و ويتمن حتي نه بنويسد ، را ديك موبي نميتوانست ملويل
"علف برگهاي" تا شد زاده ويتمن كند ، نگارش و ابداع دريافت ، را "علف برگهاي" نميتوانست
يانگ جيمز و سياليور قول به.كند تاويل را "ديك موبي" تا شده زاده ملويل و بنويسد را
كه داستاننويسي ، كلاسهاي هنرجوي هزار پنج ".كاره روش مهم ميكند ، كار چي نيست مهم"
كار فاوست افسانه روي و دهند هم دست به دست ميتوانند ميگذرانند ، را "اجباري واحدهاي"
سرانجام به داده ، انجام كه شكلي به را آن بتواند ، كه شده زاده مارلو يك فقط ولي كنند
.برساند
.خنديدهام ميزنند ، "نبوغ" و "استعداد" كشف از دم كه برادوي ، كلهاي عقل به هميشه
كنند ، تفسير درست ويولن براي را برامس آثار ميتوانند كه موسيقي ، مسلم استادان از بعضي
گاهي يا.است برامس خود به متعلق راستي به واژه اين ولي ميشوند ، ناميده "نابغه"
هيچ.دارد "عظيمي استعداد" چون است "بزرگي نويسنده" فلاني ميگويند مردم كه ميشنويد
جكسن مثل نابغه هنرمندان.باشد داشته ذاتي نبوغي آنكه مگر ندارد ، وجود بزرگي نويسنده
متنوع تكنيكهاي هركس.است نشده ديده اين از پيش كه كردهاند نقاشي چيزهايي پولاك ،
پاشيدن ، رنگ "ديوانهوار شيوه" به نميدهد اجازه خود به ديگر باشد ديده را او رنگپردازي
.بگيرد ايراد رنگهايش تغيير و تزئيني رنگهاي
تلف" ذهن سيال سبك سر را خود "استعداد" او ميگويند مردم:بگيريد نظر در را جويس جيمز
سالهاي ميتوان مگر.سبكي چنين خلق براي بود شده زاده اصلا او كه نيستند متوجه و "كرد
جويس ، از پيش سبك به ولي معاصرند زندگي مورد در كه كرد كتابهايي خواندن صرف را پيري
با نوابغ از بعضي.باشند شده نوشته تين يا هاولز ، دين ويليام راسكين ، سبك به مثلا
به كه دارد وجود كسي آيا ولي درايزر ، همچون رفتند ، پيش به آهسته و آمدند سنگين گامهايي
يا بدرخشند نوابغ از بعضي است ممكن.باشد كرده تشريح را زمانهاش آمريكاي او خوبي
"بداعت" طريق از گريزناپذيرشان غمگين ژرفاي همين حال هر به ولي شوند غمزده بعضيشان
.درخشيد خواهد
.گرفت قرار اهانت مورد بودن نابغه خاطر به جهان و ايرلند سرتاسر در عمر همه در جويس
.دارد استعدادي "خردك" او كه كردند اظهار كلهخراب ايرلندي زبان شيرين عدهاي حتي
تقليد مگر بكنند ، نميتوانستند غلطي هيچ كه حالي در بگويند ، ميتوانستند ديگر چيز چه
در ژوئن 1904 ماه روزهاي از روزي در ميتوانند رفته دانشگاه نويسنده هزار پنج او؟ از
كه است جويس فقط ولي:داد انجام او كه دهند انجام را كاري تا دهند هم دست به دست دوبلين
علاوه به "كارآزموده" نويسنده هزار پنج اگر ديگر ، طرف از.است شده زاده آن انجام براي
در نكتههايي" مورد در "دايجست ريدرز" مجله سبك به مقالهاي تا دهند هم دست به دست جويس
بداعت خاطر به جويس ، نظرم به هم باز بنويسند "منزل تزئينات" يا "تعطيلات مورد
سينكلر كه بياوريد ياد به.ميشود برجسته آنان ميان در زبان ، به رويكردش در مادرزادياش
ايوينينگ ساتردي" هفتهنامه براي هاردي تامس بود قرار اگر":گفت چه ولف تامس به لوييس
تامس مثل هم باز يا ميشد تبديل زينگري همچون نويسندهاي به آيا بنويسد داستان "پست
شبيه نميتوانست.بود هاردي تامس همان هم باز.ميگويم بهتان را جوابش مينوشت؟ هاردي
.بود هاردي تامس هم باز مينوشت كه مجلهاي هر برايبنويسد هاردي تامس جز ديگري هيچكس
"شدهاند؟ نويسنده يا شدهاند زاده نويسنده نويسندگان آيا" كه پرسش اين برابر در حال
;"بداعتپرداز؟ نويسندههاي يا است استعداد با نويسندههاي منظورتان" بپرسيم بايد ابتدا
.كند ابداع نويني نوشتاري شكلهاي نميتواند هركس ولي بنويسد ، ميتواند كس هر چون
همينگوي.ند"بااستعداد" صرفا مقلداناش و كرد ابداع جديدي نوشتاري شكل استاين گرترود
مگر و _ است مقطعي نبوغ و استعداد سنجش محك.كرد ابداع جديدي شكل خود نوبه به بعدها هم
احساس وسيله به ميتوان ولي _ باشد اين از غير ميتواند نشيب و پرفراز چنين دنياي در
تعبير به "بازشناسي شوك" همان) ميشود برانگيخته ما در بودن ، آشنا عين در كه ، بداعتي
احساس "سوان خانه طرف" برابر در قدر همان را احساس اين.دريافت را نويسنده نبوغ (ويلسون
مقابل در ولي نداشتم ، حسي چنين كولت آثار برابر در."عشاق و پسران" مقابل در كه كردم
در ولي كردم احساس همينگوي در.نه كامو مقابل در ولي داشتم سلين برابر در.چرا ديكنسون
.هذا علي وقس نه پيرلوتي در ولي يافتم بالزاك "بتي دخترعمو" در.نه چندلر
وجود تقليد براي ديگري چيز چون ;ميكند تقليد نابغه از بااستعداد كه است آن اصلي نكته
دوم صفحه شعر.كند تفسير يا تقليد است مجبور كند ابداع نميتواند استعداد با چون.ندارد
و "غريب و تاريك جنگل در اضطرار خاموش بالهاي" عبارات همه آن با "تايمز نيويورك"
دون ، آپوليز ، ديكنسون ، ييتس ، همچون پيشين نابغه شاعران از تقليد مگر نيست چيزي امثالهم
...ساكلينگ
ديگر يافتند ، شب در گوگ وون رامبراند آنچه.ميشود كسب استعداد ولي ميشود ، زاده نبوغ
.پريد نخواهد آبگير در باشد [هايكوي] غوك همچون كه غوكي هيچ ديگر.شد نخواهد ديده هرگز
بار نخستين براي بعدها كه چيزي ديدهاند ، اكنون آنچه خاطر به آينده مادرزاد نويسندگان
تقليد آن از بارها اكتسابي نويسندگان كه چيزي ;ميشوند ستايش ميدهند ، نشان ما به
.ميكنند
دورههاي گذشت از بعد.است همراه جديد سبكي ابداع با نبوغ بالفطره ، نويسنده مورد در پس
.ميشود ناميده شكسپيري زبان فقط شكسپير زبان ولي ميناميم ، اليزابتي را كيد زبان مختلف ،
ولي.مينامند "گزافهگو" را جديد زباني شكلهاي مبدع حسود استعدادهاي اوقات اغلب
.مينويسند چگونه كه است آن بلكه مينويسند چه كه نيست آن مسئله
شاعرانه حقيقتي
2_ صفريان رضا سروده سايهها بصيرت درباره
آتشي منوچهر
ميرسد دريا به عاقبت خسته هم هرچند رودي هر:بگويد يا
اين از استيس البته و كرده اشاره آن به بارها و آورده استيس از نقل به صفريان كه شعري)
كه همچنان نيست موافق آن با صفريان كه گرفته ، را مرگ سمت به حركت و مرگ معناي مطلق شعر
هم را رود تشكيل و آب دوباره برخاستن و زندگي آغوش دريا كه چرا ندارم ، قبول نيز من
موج كمكم كه است رودي خستگي حاصل كه غمگنانه ، ترنمي با منتهي كند ، افاده ميتواند
.(ميكند فروكش دارد خيزابش
ساحت شعر كه داريم باور هم ما و است معتقد كه ميگويم صفريان خود مدعاي بنابر را اين
دليل همين به.شاعرانه حقيقتي خود ، ذات به متكي است حقيقتي است ، چيزي دارد ، را خودش خاص
نفوذ مكانيسم آن در ديگر ، مكانيسمهاي از بينياز است قادر خود روحاني ذات آن حكم به و
و وزن مثل آن تبعات و زبان آنها از يكي كه بگيرد ، خودش جنس از تازه مكانيسمهايي و كند
آن مورد در چون كمي ، .بپردازيم كمي _ شعر به و بگذريم.است رقاص بيان گاه و بيوزني
.زدهايم حرف بسيار جلسه اين براي
***
يا شعر سه دو ياد به _ را بنده دستكم يا _ را خواننده برخورد ، نخستين در شعر ، اين
.مياندازد شعري منبع
و پيامبر ديگري كل داناي راوي ،"پيامبر" در چند هر جبران ، خليل جبران اثر "پيامبر" _ 1
انديشه ، كنه اما ;ميآغازد را خطابهاش خود مستقيم ، صفريان ولي ميكند ، نقل را سخنانش
:است بلند شعر آن يادآور
آورده آنها به رو من آنگاه و
:گفتم
آقايان خانمها ،
ميكند اعتماد كه كس آن
ميبيند خيانت
نميكند اعتماد كه كس آن
است خيانتكار خود
آقايان خانمها ،
قديمي افسانههاي ميان در
:ميگويد كه هست داستاني
"اوست نيكي آدمي تعريف"
"نيست نبودن بد از عبارت فقط نيكي و"
دارد نيز مخالفي قرينه داستان اين
:ميگويد كه
"مجبور ديگران مختارم من"
دارد ، كهن ايماني از تبار كه حقيقتجو ، شعر يك در غافلگيرانه ، اولا شاعر ، كه ميبينيد
آغازيدن ، امروزي عينيت با يعني ، اين.ميآغازد "آقايان خانمها ، " امروزي واژههاي با
در خطيبي ، كه است اين مثل _ ناشناس امروزي يا _ كهن ناشناخته دنياي درون به سفر براي
گاه و دوپهلو گنگ ، حرفهايش سبب همين به.ميزند حرف ارواح براي خالي ، مسجدي يا كليسا
:است متناقض
:گفت خواهيم دوپهلو؟ يا متناقض چرااست همين هم شعر غرض
:گفت "آنها" ميان از كسي آنگاه
"است بدي همان خوبي خوبي ، همان بدي"
نميكند بد كه كس آن
ترس نام به دارد معلمي
اينجا تا"ميبريم پي"،"سايهها بصيرت" مفهوم به كمكم ما شعر ، بعدي پاراگرافهاي در
در.نبودند آشنا واقعيتي بازگوكننده يا روشن ، چندان تناقضگوييها ، همان يا ديالوگها ،
:ميگويد ما به خاص چيزهايي شعر ، سطر دو اول وهله
آقايان خانمها ، "
خود براي سنگها حتي
"هستند نادرستي و درست داراي
:زد فرياد قفس در زني آنگاه
بنگريد چشمانش به"
!افسوس
"!بود نخواهد ديگر او
اما واقعگرا ، نسبتا گزارهاي يا حكمي با روبهرو ما اول ، سطر سه در مصراع ، اين در
هم در ذرات:است سنگ علم نظر از سنگ:هستيم كتاب موخره در مستقر تعاريف به معطوف عمقا
سنگ به ميتواند سنگ ، اين هم عمل در.ميدهد نشان را خود سختي ما تماس در كه فشرده ،
چرا آري ، .نه هم آري هم بگويد؟ خواسته را ساده واقعيت همين شاعر آيا شود؟ تبديل ساختمان
سنگ برابر در انسان و انسان برابر در سنگ كه چرا نه ، هست سنگ در مادياي خصلت چنان كه
به كيفياتي هم ما و ميدهد ما به كيفياتي سنگ يعني هم ، برابر در دو هر و ميگيرد قرار
.ندارد علمي حقيقت به ربطي ديگر كه ميپردازيم را ديگر واقعيتي هم ، با دو هر و سنگ
تخيل نيست ، توهم اين و ;ميكنيم كشف را "داوود" و "ونوس" مجسمه سنگ دل در ما فيالمثل
با _ سنگ در پنهان حقيقت ذاتي خصلت همه از مهمتر و ;باشد ميتواند رويا.باشد ميتواند
.نيست توهم اما باشد ، ميتواند هم _ ما حضور
منتقد نگاه
ندارد وجود كه چيزهايي پي در بودن
يوسا بارگاس ماريو
حقيقت اميرمهدي:ترجمه
كنيم مجسم را دنيايي بياييد.كنيم بازسازي خيالي گونهاي به بار يك را تاريخ بياييد
واژگاني با پلاسيده ، تمدن اينگونه در.نميخواند درمان شعر كه را بشريتي ;ادبيات بدون
مشخصي صفتهاي دارند ، غلبه كلمات بر ميمونوار اشارههاي و دائما نالهها و آه كه نحيف
،(Quixoc) كيشوتوار ،(Kafkaesque) كافكايي قبيل از صفتهايي.ندارند وجود ابدا
اصطلاحاتي همگي كه مازوخيستي ساديستي ، ،(Orwellian) ارولي ،(Rabela Sian) رابلهاي
قربانيهاي و داريم زياد ديوانه آدمهاي هم الان ما شك ، بدونادبي ريشههاي با هستند
و شرمآور زيادهخواهيهايي و غيرعادي اشتهاي با آدمهايي و آزار ، عقدههاي و پارانويا
.ميبرند لذت درد دريافت با عمال از كه پايي دو جانوران
پشت كه نميآموختيم ما نبود ، مازوخ و ساد ارول رابله ، كافكا ، سروانتس ، نبوغ اگر اما
فرهيختگيمان عرف در كه _ بشر وضع از را شخصيتي ذاتي ويژگي مبالغهآميز ، رفتارهاي اين
كشف را خودمان خصوصيات از بسياري نبود ، آنها نبوغ اگر.كنيم مشاهده _ شدهاند تحريم
.نميكرديم
خيالباف شخصيت كتاب خوانندگان اولين كرد ، ظهور "لامانچايي كيشوت دن" رمان وقتي
كه ميدانيم ما امروز.گرفتند استهزا باد به رمان ، شخصيتهاي بقيه مثل را ، مبالغهآميزش
رفتاري بد و ميبيند ، بادي آسياب دارد وقتي هم آن ديدن ، غول بر سوار شواليه اين اصرار
براي وسيلهاي و:است خوشقلبي شكل عاليترين واقع در بيمعني ، و عجيب آنقدر ظاهر به
.دادنش تغيير اميد با دنيا فلاكتهاي عليه اعتراض
عينيت رمانش اصلي شخصيت در ايدهآليسم و ايدهآل سروانتس ، نبوغ وادارنده نيروي با اگر
چيزي است ، اخلاقي ضمني معناي با آميخته كه مفهوم ، دو اين درباره ما نظر نميكرد ، پيدا
بواري ، اما زن ، كيشوت آن درباره.است معتبر و روشن طور اين كه اصولي ;نبود هست الان كه
پرتجمل و پرهيجان را زندگياش تا جنگيد حرارت و انرژي با كه كسي ;گفت ميشود را همين هم
شد نزديك شعله به زيادي پروانهاي مثل او.بود شده آشنا آن با رمان درطول كه چنان ;كند
.سوخت آتش در و
دنكيشوت
قانون قتل ، مثل ق
نصيريها سميه
در قتلي هيچگاه ميكرد ، فكر قصاص به است قاتل بگويم است بهتر يا ميكند قتل كه كسي اگر
آن و نميآمد وجود به جهان در قاتلي هيچ پس ميافتاد ، اتفاق اين اگر و نميداد رخ جهان
آنقدر زندگيشان در انسانها گاهي كه رواست آن از پس.داشت كم چيزي قطعا جهان وقت
حيرتآور نكته اما.ميرسانند قتل به را ديگري انسان كه ميشوند نامهربان و سنگدل
اما هستند ، خرسند كاملا هستند مقتول كشتن حال در كه لحظهاي دراست قتل از پشيماني
آن از و ميكند رخنه وجودشان در ترس ميآيد ، پيش _ شكلش هر به _ قانون اسم كه لحظهاي
شمول مورد مبادا تا ميشوند متصل ريسماني هر به كه است لحظه همين در درست و ميهراسند
.شوند قانون
در ميانسال مرد يك.ميدهد پرورش قاتل كه است قصههايي دست آن از نكشند1 مرا بگو"
را باغ صاحب ميگيرد تصميم علف و خوشآب چمنزار يك در گاوهايش چريدن براي جواني دوره
آمدن كنار به هرگز و است خلقي كج آدم باغ صاحب اما.ميآيد احمقانه نظر به تصميم.بكشد
را مشكلش ميگيرد تصميم جوان مرد پس نميشود ، است بوده جوان موقع آن كه ميانسال مرد با
اين اماميكنند چرا سير دل يك گاوهايش و ميكشد را باغ صاحب.كند حل هميشه براي
.است ماجرا ابتداي
دست آن جزء وجدان عذاب و دارد وجدان عذاب ميكند قتل كه كسي ميگويند هميشه
جوان مرداست نپيچيده نسخهاي آن براي جهان كجاي هيچ در پزشكي هيچ كه است بيماريهايي
داده دست از را زندگياش همه انسان يك كشتن با.ميشود دچار وجدان عذاب بيماري به قاتل
وجدان عذاب اما ببرد ، چرا به زور به را گاوهايش كند ، بحث او با روز هر ميتوانستاست
كم كم دارد مرگ از ترس.ندارد آرامش او اما ميكنند چرا راحت گاوهايش حالا.باشد نداشته
اما...ميبيند كوهستان به فرار در را چاره راه.ميدهد عذابش حس اين و ميكشد را او
را زندگي مرگ از ترس و وجدان عذاب دنيا يك با جوان مرد.است كمياب هم آنجا آرامش اسباب
نكته اين دير خيلي متاسفانه.است جهنم مثل برايش زندگي.ميدهد پس را تفالهاش و ميجود
ميپاشيدند نمك زخمش به هم دهكده اهالي.برنميآيد كاري هيچكس دست از حالا و فهميد را
تو دنبال غريبهها اين كه ميكردند تهديد را او ميديدند روستا در را غريبهاي وقت هر و
.ميكرد آب را وجودش از ديگر بخشي مرگ از ترس باز و آمدهاند
براي امااست شده فراموش همه براي چيز همه كمكم.گذشته اتفاق آن از سال بيست حالا
ذره دارد او كه است سال بيست.دارد تازگي هنوز است ، شده ميانسال حالا كه قاتل ، جوان مرد
كه است سال بيست.ميكشد نشانههايش روي را قانون تلخ غمي كه است سال بيست.ميميرد ذره
.است قانون گرو در چيز همه.ميبيند مرگ از هالهاي در را چيز همه.ندارد عادي زندگي
او.است فرزند چند صاحب و شده مردي حالا كه پسرش حتي.نميفهمند را اين اطرافيان اما
از بار هزاران را مرگ و جنايت و قتل قصه است بلد فقط كه است پدربزرگي نوههايش براي
اما.دارد پيچيدهاي و گنگ مفهوم برايش زندگي.كند تحليل و بخواند بر از انتها تا ابتدا
جهان اين در تو.نكشي نفس تو اينكه يعني ميگويد قانون.نيست كافي قانون براي اينها همه
.نميداند مرگ برابر را وجدان عذاب سال بيست قانوني هيچ يا هيچكس ، و نباشي
مانده استخوانش و پوست فقط حالا كه را ميانسال مرد ميخواهد و شده پيدا مقتول مرد پسر
عذاب همه آن با ماندن زندهاست ماندن زنده مرد اين آرزوي تنها.برساند عملش سزاي به
.نميداند را پاسخش هيچكس كه است نكتهاي ميآيد ، كار چه به وجدان
مرد اما است چاره راه انسانها بعضي براي است ، زندگي حادثه تلخترين كه مرگ ، گاهي
عذاب اما بماند ، زنده ميخواهد و كرده عادت محيط شرايط به او.ميهراسد مرگ از ميانسال
را نفساش ميخواهد و نميبخشد را او كسي اما است ، شيرين برايش تلخ حس اين.بكشد وجدان
خوب را قانون پسر چون اما نكشند ، مرا بگو كه ميكند التماس پسرش به.كند قطع هميشه براي
.دارد پي در قصاص قتل ميداند چون ;است پدر قصاص منتظر و نميگذارد پيش پا ميداند
رنگ اصلاندارد آرامش زندگياش از لحظهاي هيچ در.دارد عجيبي زندگي ميانسال مرد اين
- مرگ - ابدي آرامش به را او ميخواهند اطرافيان كه زماني حتي نميبيند ، را آرامش
.ميترسد مرگ از او.ميكند حذر هم باز برسانند
زندگي حسرت.دارد ماندن زنده حسرت اواست تلختر وجدان عذاب از برايش مراتب به مرگ
با كه نيست قدرتمند آنقدر اما.بميرد نميخواهد دلش.بميرد ندارد دوستدارد كردن
.باشد قدرتمند كه نيست جوان ديگر حالا باشد چه هر.كند مبارزه قانون
تصميماش مقتول مرد پسر حتي هيچكس.ميكشد را انتظارش هم شايد.است او قدمي يك در مرگ
نفسهايش.است شده آغاز او براي معكوس شمارش.برسد عملش سزاي به بايد مرد.نميشود عوض
را زندگيش نفسهاي آخرين باشد ، مرگ سمت به شمارشش اينكه جاي.است افتاده شماره به
.ميكند مزمزه دهان در را بودن زنده شيرين حس ميشمارد
محكوم عمر پايان تا وجدان عذاب به را خودش خودش ، دادگاه در كه است قاضياي ميانسال مرد
قتل حكم او زندگي قانون در.نيست قصاص قتل حكم او شخصي زندگي قانون كتاب در.است كرده
مرد شد ، حكماجرا كه لحظهايزندگي ثانيههاي تك تك در وجدان عذاب.است وجدان عذاب
.قانون مثل قتل ، مثل ق.است اين قتل حكم نوشت زندگياش قانون كتاب در ميانسال
:پينوشت
ترجمه( لاتين آمريكاي داستانهاي مجموعه از) رولفو خوان نوشته" نكشند مرا بگو".1
، 1380 نشرني ، كوثري عبدالله
|