ترجمه: سيد علي اكبر وحدتي
ميلان كوندرا پس از سرزنش شدن به خاطر آخرين كتابش «هويت» اين بار نيز داستاني به مراتب سطحي تر درباره مهاجران نوشته است. رمان «جهالت» سومين كتابي است كه كوندرا به جاي سرزمين مادري اش چك در فرانسه نوشته است و كتاب سرگذشت دو مهاجر به پراگ را پس از سقوط كمونيسم در ۱۹۸۹ بيان مي كند.
|
|
ايرنا و ژوزف كه به ترتيب ساكن فرانسه و دانمارك هستند در حالي همديگر را در فرودگاه پاريس ملاقات مي كنند كه هر دو پس از ۲۰ سال براي اولين بار عازم خانه هستند. ايرنا، ژوزف را از دوران جواني هنگامي كه در يك بار در پراگ براي او زيرسيگاري را به عنوان هديه دزديده بود به خاطر مي آورد. اين خاطره با همه جزئيات به طور كامل در ذهن ايرنا باقي مانده در حالي كه ژوزف او را به خاطر نمي آورد. هر دوي آنها به دليل واحدي از وطن مهاجرت كرده اند: فرار از رژيم و فرار از خويشتن. بازگشت آنها با نوستالژي همراه است كه ريشه در جهالت آنها دارد. پس از ورود به فرودگاه پراگ آنها با قرار اينكه به زودي همديگر را ملاقات كنند از هم جدا مي شوند. آن دو به زودي به غربت و بيگانگي خود در سرزميني كه روزگاري خانه آنها بوده پي مي برند، درست مانند بازگشت اوديسه به ايتاكا. ژوزف و ايرنا در بازگشت بزرگ خود با استقبال بسيار سرد دوستان و اقوام مواجه مي شوند كه آرزوي همه آنها پاك كردن خاطره دو دهه گذشته از زندگي آن دو است. چنين به نظر مي رسد كه ژوزف و ايرنا خويشاوندان ناخواسته اي هستند كه از سرزمين مرگ بازگشته اند و مهاجرت آن دو براي اقوامشان، درست مثل خودكشي، عملي غيرمعقولانه به نظر مي رسد. در هر صورت اين نكته طعنه آميز مشهود است كه تنها حس جهالت آن دو را به بازگشت به خانه واداشته است.
كوندرا، كه هفت سال پس از بهار پراگ در سال ۱۹۶۵ به فرانسه مهاجرت كرده، يكي از مشهورترين نويسندگاني است كه مجبور به جلاي وطن شده است. او در مصاحبه اي با فيليپ رات در ۱۹۸۰ (كه در كتاب اخير رات به نام «شاپ تاك» مجددا چاپ شده) در مورد ادبيات مي گويد: «ادبيات تلاشي بيهوده، بياني قصه پردازانه، روايت قسمتي از سرگذشت شخصي و وقايع تاريخي و پرواز خيال است. انسجام يك كتاب به استواري تنه اصلي آن بستگي چنداني ندارد، در حالي كه رماني منسجم بايد موضوعي منسجم داشته باشد. » اين مطالب بديهي را كوندرا قبلا در كتاب شوخي نيز عنوان كرده بود.
|
|
رمان جهالت رساله اي در مورد اوديسه هومر با حضور ايرنا ـ ژوزف و ساير عوامل تقريبا منفعل در ميان معيارها و برداشت هاي فيلسوفانه كوندرا است. رمان كاوشي در هنر و هنرمندي، موسيقي شعر و ادبيات قرن بيستم و داراي احترامي است به آهنگساز جلاي وطن كرده، آرنولد شونبرگ و شاعر چك، ژان اسكاسل. شاعري كه در دهه ۶۰ پس از تهاجم روس ها چنان سرخورده و غمگين شد كه در جايي نوشت اين غم را با خود خواهد برد و براي ۳۰۰ سال در پس درهاي بسته پنهان خواهد كرد، هر چند اسكاسل خيلي زودتر از آنكه ۳۰۰ سال به سر بيايد در پاييز ۱۹۸۹ درگذشت. در چك بازگرداندن اموال مصادره شده توسط دولت به صاحبان اصلي آنها، نويد جامعه اشرافي نويني را مي داد. جامعه اي نوپا، تك سويه و ايزوله شده.
ژوزف ساكنين جديد پراگ را، آن طور كه هستند مي يابد، با لحني يكنواخت تر از هميشه، با لحني تودماغي كه بيزاري آزاردهنده اي به كيفيت گفتار مي دهد. لحن خود ژوزف نيز براي خودش غريبه است. از سوي ديگر زبان رايج در پراگ پس از كمونيست، كه آميخته به فرانسه و انگليسي است، ايرنا را، كه در انگليسي به اندازه فرانسه تبحر ندارد، وحشت زده و افسرده مي كند. سرانجام هنگامي كه ايرنا و ژوزف همديگر را ملاقات مي كنند محاوره اي مملو از ناداني و گزافه گويي هاي رايج در زبان چك قديم بين آن دو شكل مي گيرد. رمان جهالت اگر چه هيچ راه حلي براي درمان نوستالژي ارائه نمي دهد، اما كتابي در بيان ضرورت گريز است.