جمعه ۲۲ فروردين ۱۳۸۲
سال يازدهم - شماره ۳۰۱۹
كتاب
Front Page

نگاهي به كتاب هاي «خانه دايي يوسف» و «مهاجرت سوسياليستي»
خداحافظ لنين
علي معظمي
002245.jpg

«در آن روزها عكس مصدق را به ديوار خانه مان در تاشكند زده بودم و از ديدن مجسمه هاي لنين در خانه بعضي دوستان احساس چندش آوري به من دست مي داد. از درون من يك ندا برمي خاست كه تو ايراني هستي، در اين دنياي وانفسا هر كس بايد براي خودش، خانواده اش و كشورش كار و تلاش كند. »
(خانه دايي يوسف، ۱۶۹)
در نيمه دوم سال گذشته كتاب هاي «خانه دايي يوسف» و «مهاجرت سوسياليستي و سرنوشت ايرانيان» منتشر شدند كه هر دو با مضمون و محتوايي مشابه به بررسي مهاجرت نسل هاي پياپي چپ گرايان ايراني به اتحاد شوروي مي پرداختند. هر دو كتاب ابتدا در سوئد منتشر شده اند: ابتدا خانه دايي يوسف و سپس مهاجرت سوسياليستي؛ ترتيب انتشار در ايران هم همين گونه بود. دو كتاب از نظر محتوا نيز اشتراك بسياري دارند كه البته دليل آن بارجوع به مقدمه پديدآورندگان روشن مي شود: بابك اميرخسروي و محسن حيدريان، نويسندگان مهاجرت سوسياليستي، براي گردآوردن اطلاعات به آثار چاپي مهاجران به شوروي: برخي اسناد و مقاله ها و نيز مصاحبه با برخي مهاجران پرداخته اند (عمدتا براي تدوين بخش دوم مهاجرت سوسياليستي كه به «سرگذشت آخرين نسل» مهاجران يعني كساني مي پردازد كه پس از انقلاب اسلامي به شوروي و افغانستان گريختند). يكي از كساني كه محسن حيدريان براي نوشتن بخش دوم «مهاجرت» به او رجوع كرده اتابك فتح الله زاده از اعضاي سابق «فداييان اكثريت» است. فتح الله زاده كه به جز تجربيات شخصي خاطرات چند تن از ايرانيان مهاجر نسل هاي پيشين را هم گردآوري كرده و آن ها را در اختيار نويسندگان «مهاجرت» گذاشته، در جريان تماس با محسن حيدريان رفته رفته بر اكراه خود درباره انديشيدن به دوران مهاجرت غالب مي آيد تا جايي كه تصميم مي گيرد خاطرات خود و آن ديگران را مستقلا در كتابي ـ خانه دايي يوسف ـ چاپ كند. چنين مي شود كه كتاب فتح الله زاده در سال ۲۰۰۱ در سوئد چاپ مي شود.
«مهاجرت سوسياليستي» از دو بخش كاملا مجزا تشكيل شده است. بخش اول كه بابك اميرخسروي آن را تهيه كرده به مهاجرت سه نسل از چپ گرايان پيش از انقلاب اسلامي به شوروي مي پردازد. نسل اول مهاجران را كه مهاجرت شان پس از كودتاي ۱۲۹۹ رضاخان صورت گرفت اعضا و رهبران حزب كمونيست ايران تشكيل مي دادند. نسل دوم عمدتا اعضا و رهبران فرقه دموكرات آذربايجان بودند كه پس از آذر ۱۳۲۵ يعني عزيمت فرقه دموكرات و در دست گرفتن اوضاع آذربايجان از سوي نيروهاي دولت ايران به شوروي گريخته بودند. نسل سوم اين مهاجران را نيز كادرهاي حزب توده ايران تشكيل مي دادند كه پس از كودتاي ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و دستگيري اعضاي حزب و آغاز سركوب سازمان افسران به شوروي رفتند.
كار امير خسروي عمدتا مبتني بر خاطرات مكتوب اعضاي پيشين حزب توده و فرقه دموكرات است. در مورد وضعيت نسل اول مهاجران در شوروي اسناد دست اول چنداني در اختيار نويسنده نبوده است و سواي شرح سوابق و فعاليت هاي چند تن از رهبران حزب كمونيست ايران پيش از مهاجرت به شوروي، در پرداختن به وضعيت همين ها در دوران مهاجرت نيز به زندگينامه هايي ارجاع كه ديگران تنظيم كرده اند و نيز پاره اي از خاطراتي كه مهاجران بعدي از بازماندگان مهاجران نسل اول شنيده اند يا اسنادي كه در دوره خروشچف به دست آورده اند و در خاطرات خود نقل كرده اند. ظاهرا تحقيقات مستندتري هم درباره سرنوشت اين عده صورت گرفته يا در حال شكل گيري است: تورج اتابكي در مقاله اي كه تحت عنوان «از رفيق سرخ تا دشمن خلق» نوشته و در مجله گفتگو چاپ كرده است، و امير خسروي نيز خلاصه آن را به عنوان ضميمه در كتابش نقل كرده، اشاره مي كند كه اين مقاله بخشي از كار پژوهشي وسيع تري است كه با اتكا به اسناد كمينترن و پليس مخفي شوروي درباره مهاجران به شوروي در دست دارد.
با اين اوصاف آنچه كه مي توان در كار امير خسروي يافت شرح حال اين افراد با استفاده از منابع مختلف است كه اغلب قطعات بلندي از آن ها در متن كتاب نقل شده و همين باعث شده كه كتاب نثر و شيوه يك دستي نداشته باشد. امير خسروي در بخش هاي مختلف كتاب كوشيده است وقايعي را كه بر سر اين افراد رفته تحليل كند: چنان كه امير خسروي در مورد مهاجران نسل اول كه در دوران استالين به شوروي رفتند نقل مي كند، اسناد منتشر شده در دوره هاي بعدي نشان مي دهد كه نزديك به ۱۵۰ نفر از اين افراد به جوخه هاي اعدام سپرده شدند يا در اردوگاه هاي كار اجباري جان سپردند. اين دوران، زماني است كه ترور استاليني جان ميليون ها تن از شهروندان شوروي را گرفت. دگرانديشان بسياري نابود شدند و بسياري ديگر نيز بي هيچ گناهي كشته شدند يا به اردوگاه هاي كار اجباري فرستاده شدند تا چرخ توسعه صنعتي اقتصادي استاليني سريع تر و كم هزينه تر بچرخد.
002255.jpg
خانه دايي يوسف
اتابك فتح الله زاده
به كوشش علي دهباشي، تهران، نشر قطره، ۳۵۵،۱۳۸۱ صفحه
۲۵۰۰ تومان

در اين ميان كمونيست هاي مهاجر بسياري از جمله اعضاي حزب كمونيست ايران نيز جان باختند. كمونيست هاي مهاجر كه اغلب به دليل ناكامي هاي سياسي در كشور خود به «ميهن بزرگ پرولتاريا» پناه آورده بودند تا به فعاليت هاي «انقلابي» خود از آنجا ادامه دهند، يا به دلايل اختلاف عقيده و سليقه قرباني دستگاه استاليني مي شدند، كه گويي راهي جز كشتن مخالف براي كنار آمدن با مخالفت نمي شناخت، و يا قرباني منافع سياست خارجي دستگاه استالين در رابطه با كشورهايشان مي شدند. اين ماشين ترور آن قدر توطئه انديش و منفعت طلب بود كه نزديك ترين هوادارانش كه از ديگر كشورها به او پناه آورده بودند را نيز قرباني كند. اما نكته اي كه در اين ميان جالب است تفاوت ديدگاه مهاجر و ميزبان نسبت به يكديگر است. مهاجران شوروي را دست كم قبل از مهاجرت قبله آمال تمام توده هاي جهان مي پنداشتند و با قيد و بندهاي ايدئولوژيكي كه داشتند بعضا حتي آنچه را هم كه مي ديدند توجيه مي كردند. طرف مقابل اما براي انديشيدن به آن ها گرفتار اين قيد و بندها نبود. چنان كه خاطره نقل شده از همسر كريم نيك بين از ديدارش با بريا دستيار گرجي و هم ميهن استالين اين را نشان مي دهد: «پس از بازداشت همسرم به بريا كه در آن هنگام به رياست كا. گ. ب رسيده بود نامه نوشتم و درخواست نمودم كه مرا بپذيرد. فكر مي كردم با آشنايي اي كه با من و نيك بين داشت و بارها در باكو و تفليس به ديدار هم رفته بوديم، مي تواند به آزاد شدن شوهرم كمك نمايد. . . فكر مي كردم او به خاطر نان و نمكي كه با هم خورده بوديم مرا دوستانه خواهد پذيرفت. اما چنين نشد و او خودش را به ناآشنايي زد و با ورق زدن پرونده اي گفت: اين پرونده آن ايراني خائني است كه بازداشت شده است. شما ايراني ها يادتان رفته كه پادشاه تان آغامحمدخان قاجار چقدر از گرجي ها را هنگام اشغال گرجستان كشت. . . از شما ايراني ها كمونيست در نمي آيد... به وي گفتم آغا محمدخان قاجار چه ارتباطي با شوهرم كه دبيركل كميته مركزي حزب كمونيست ايران است، دارد... او با خشونت پرونده را بست و گفت ديگر بيش از اين وقت ندارم... پس از گذشت يك سال يعني در سال ۱۹۴۰ طي نامه اي به من اطلاع دادند كه شوهرم را اعدام كردند...» امير خسروي در فصل اول پس از توصيف فضاي عمومي شوروي در آن سال ها به سرگذشت چهار تن از اعضاي رده بالاي حزب كمونيست ايران در شوروي پرداخته است: آوتيس سلطانزداده، كريم نيك بين، مرتضي علوي و احسان الله خان دوستدار. رويه امير خسروي نشان دادن بدعهدي ها و فجايعي بوده است كه در حق مهاجران ايراني رفته و به اين ترتيب از تمام آن ها چهره مجاهدان مظلوم و شهيدي ترسيم مي شود كه گويا به واسطه خشونتي كه شوروي ها در حق آن ها كرده اند كارنامه پيش از مهاجرت شان هم پاك و بي عيب دانسته مي شود. فصل دوم كتاب از بخش اول، همان طور كه گفتيم به سرنوشت مهاجران پس از آذر ۱۳۲۵ يعني بر افتادن فرقه دموكرات آذربايجان مي پردازد. اين مهاجران عمدتا اعضاي فرقه، برخي توده اي ها و گروه هاي قابل توجهي از مردم محلي هستند كه از بيم انتقامجويي ارتش شاهنشاهي به شوروي مي گريزند و به آذربايجان شوروي مي روند. چنان كه امير خسروي در مورد اين عده اشاره مي كند: «بدشانسي آن ها از جمله در آن بود كه به يكي از عقب مانده ترين جمهوري هاي شوروي پناه برده بودند! آن هم در ايام بسيار نامساعد، يعني بلافاصله پس از خاتمه جنگ جهاني دوم كه خود با مشكلات عظيم كمبود مواد غذايي و نيازهاي اوليه معيشتي و مسكن، دست به گريبان بود «ميهمانان ناخوانده» چند هزار نفري، واقعا بار سنگيني بر دوش آنان بود. » آن گونه كه امير خسروي مي گويد ظاهرا بسياري از اين مهاجران خصوصا افراد محلي و اعضاي رده پايين تر فرقه دموكرات وقتي آب ها از آسياب افتاد با توجه به وضع رقت باري كه در آذربايجان شوروي به آن گرفتار بودند تقاضاي بازگشت به ايران مي كنند. افراد ديگري نيز از جمله گروه۱۵۰-۱۰۰ نفري جواناني كه در زمان حكومت فرقه بر آذربايجان براي تحصيل به شوروي فرستاده شده بودند با آن ها در اين خواسته، همصدا مي شوند. مقامات امنيتي و حكومتي آذربايجان شوروي ابتدا سعي مي كنند اين عده را از تصميم خود منصرف كنند چرا كه اين بازگشت از نظر سياسي براي آنان معناي خوبي نداشت: سرزمين رويايي شوراها جاي ماندن نيست! اما پس از اين كه نمي توانند چنين كنند «روزي مقامات شوروي مي گويند هر كس قصد مراجعت به ايران را دارد در يكسو بايستد. . . چند روز بعد به بهانه حركت به ايران آن ها را سوار قطار مي كنند، منتها به جاي ايران به سيبري، قزاقستان و ديگر جاهاي بد آب و هواي آسياي ميانه تبعيد مي كنند. . . به گواهي بازماندگان اين فاجعه، از ميان ۶۰۰ تا ۶۰۰ نفري كه به سيبري تبعيد شدند، تنها حدود ۱۰۰ نفر توانستند پس از مرگ استالين و روي كار آمدن خروشچف از اردوگاه ها جان سالم به در ببرند و عمدتا به قزاقستان منتقل شدند. » (مهاجرت سوسياليستي، ۹۱) شرح اوضاع و احوال اين تبعيدشدگان كه به اسم دشمن خلق به سيبري فرستاده شده بودند و ماجراي بازماندگان آن ها در قزاقستان كه توسط اتابك فتح الله زاده نقل مي شود از دردناك ترين بخش هاي خانه دايي يوسف و مهاجرت سوسياليستي است: «... پس از دو هفته با قطار رفتن و چندين روز پياده روي در سرما سر از جايي در آورده بودند كه به گفته خودشان نمي دانستند روي كره زمين چنين جاهايي هم پيدا مي شود... اردوگاه اين ها پر از گروه هاي خارجي از كشورهاي مختلف بوده است... گاهي براي خرد كردن آن ها كاري را به آن ها محول مي كرده اند كه نمي دانستند چه سودي دارد و چرا بايد آن كار را بكنند... اين انسان هاي نگون بخت در مجالس دوستانه از حوادث ناگوار به يادماندني شان در اين دوران مي گفتند از جمله اين كه روزي اطراف اردوگاه سگي مرده يافته بودند. اين سگ نگهبانان بود كه از پيري تلف شده بود. اين گرسنگان بي اختيار چنان بر لاشه  سگ حمله كرده بودند كه انگار آهويي را شكار كرده بودند و بر سر گوشت سگ مرده با هم گلاويز شده بودند. » (خانه دايي يوسف، ۶۰) وضعيت سياسي فرقه در شوروي نيز بسيار قابل توجه است. ضعف تئوريك عمومي در فرقه و وابستگي آن به شوروي از بدو تاسيس، شرايطي را فراهم مي كند كه افراد قدرت طلب و آماده خوش خدمتي به روس ها رفته رفته خود را به راس هرم تشكيلاتي برسانند و تثبيت كنند. تا آنجا كه پس از چندي با به كارگيري مستقيم دخالت حزب كمونيست آذربايجان شوروي در تحولات درون حزبي فرقه مخالفت ها، اصلاح طلبي ها و انتقادها را تماما سركوب مي كنند. چنان كه از شرح اين اوضاع در «مهاجرت سوسياليستي» در مي يابيم سررشته برخورداري از تمامي حقوق اجتماعي و شهروندي براي مهاجران در دست حزب و وابسته به تاييد و تصويب سران فرقه بوده است: از حق تحصيل و اشتغال گرفته تا حق داشتن مسكن. چنين وابستگي شديد معيشتي كه سران فرقه نيز در بهره برداري از آن به نفع خود ترديد نمي كردند باعث شد گروهي كه اصولا به اسم انقلابي گري و... به شوروي گريختند براي حفظ جان خود و از دست ندادن يا به دست آوردن مزاياي عادي زندگي مجبور به همه گونه اعلام سرسپردگي و در نتيجه گرفتار آمدن به فساد سياسي و اخلاقي شوند. فصل سوم به مهاجران پس از كودتاي ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ مي پردازد. امير خسروي خود در اين دوره در ميان مهاجران توده اي است و بسياري از آنچه را كه مي آورد مشاهدات خود يا تحليل نزديك او از اين مشاهدات و داده هاي ساير منابع است. اين مهاجرت پس از مرگ استالين صورت گرفت و آسيب جاني متوجه مهاجران بسيار كمتر از دوران پيش بود و «ديگر از بازداشتگاه هاي توان فرساي مرزي، توهين و بدرفتاري ها، دادگاه هاي فرمايشي و محكوميت به زندان از يك تا سه سال [به جرم ورود غيرقانوني به شوروي] خبري نبود... حتي شكنجه گران خشن سابق كا. گ. ب «انسان نما» و عابد و زاهد شده بودند و دم از «كمونيست واقعي» بودن مي زدند و با مهرباني و عطوفت رفتار مي كردند!» وضعيت خود مهاجران اين دوره نيز تفاوت عمده اي با دوره هاي پيش داشت: «امتياز بزرگ مهاجرت نسل سوم اين بود كه روي هم رفته سازمان يافته بود و در هماهنگي ميان رهبري حزب توده در خارج كشور با رهبري باقيمانده در داخل و در برنامه ريزي با مقامات كشورهاي سوسياليستي صورت گرفت و حساب و كتاب داشت. » مهاجران توده اي پس از كودتا متشكل از چند گروه بودند: حدود چهل تن از افسران سازمان نظامي حزب توده كه به زندان نيفتاده بودند: عده اي از اعضاي خانواده افسران اعدام شده و گروهي از كادرهاي رده بالا و روشنفكران حزبي عده «مهاجران اين دوره از ۲۵۰-۲۰۰ نفر تجاوز نكرد، كه در مقايسه با مهاجرت موج دوم بسيار ناچيز بود. »
002260.jpg
مهاجرت سوسياليستي و سرنوشت ايرانيان، بابك اميرخسروي /
محسن حيدريان، تهران، پيام امروز
،۱۳۸۱ ۶۴۰ صفحه
۴۴۰۰ تومان

ظاهرا حتي عضوگيري كا. گ. ب از ميان اين افراد نيز با قياس با رويه آن در مقابل اعضاي فرقه بسيار كمتر بوده است. نكته مهمي كه اميرخسروي مي خواهد نشان دهد وضعيت روحي رواني مهاجران حزب توده اين دوره است كه به «تباهي روحي و اخلاقي» آن ها انجاميد و زمينه ساز «خطاها و انحرافات بينشي و سياسي آن حزب در مقطع انقلاب بهمن و سال هاي اول استقرار جمهوري اسلامي شد. به اعتقاد او فهم اين تباهي «راهگشاي ذهن پوينده براي ريشه يابي آن همه ضعف و زبوني رهبران حزب پس از دستگيري و اعترافات تلويزيوني آن ها است. آنچه بينندگان، شگفت زده شاهد آن بودند، تبلور از دست دادن باورها و بي اعتقادي گويندگان بود به آنچه قبلا مي گفتند و مي نوشتند و تبليغ مي كردند. دورويي و تناقضات رقت بار در اظهارات و نوشته هاي برخي رفقاي برجسته و ممتاز از جمله احسان طبري پژواك آن است. »
امير خسروي در توجيه اين وضع مي گويد كه طرز تلقي جامعه مهاجران ايراني نسبت به رهبري حزب حاكي از بي اعتمادي شديد آن ها بود. آن ها حزب را به صورت يك دكان سياسي مي ديدند كه در آن رهبري هر چه بيشتر به شوروي وابسته مي شد و اين امر باعث نگراني عميق كادرها نسبت به خطرات اين امر براي آينده ايران مي شد. اما اين وضع به تدريج حاصل شد: در سال هاي اول مهاجرت و حتي تا اوايل دهه ۱۳۴۰ هنوز روحيه فعاليت مفيد و اميد به تغيير در وضع ايران در بين مهاجران زنده بود اما رفته رفته با مشاهده ثبات نسبي رژيم شاه و نيز عدم موفقيت اصلاح طلبان حزب توده و فرقه در متوقف كردن «يكه تازي»هاي افراد وابسته اي چون غلام يحيي دانشيان و امثال او رفته رفته روحيه بي عملي و از دست دادن اعتقادات گسترش يافت.
افراد معترض نسبت به عملكرد حزب و پيروي مطلق آن نيز طرد مي شدند. آن ها رفته رفته دريافته بودند كه همچون يك ابزار فشار بر روي دولت ايران به كار مي روند: وقتي شوروي مي خواست ايران را تهديد كند اجازه فعاليت مي يافتند و هنگامي كه شوروي روابط بهتري با ايران داشت با ساكت كردنشان با رژيم شاه معامله مي كرد؛ كاري كه به زعم نويسندگان مهاجرت سوسياليستي بعدها هم ادامه يافت. امير خسروي در اين باره خاطره اي را تعريف مي كند: در اواسط دهه پنجاه در پاريس كميته حزبي مربوط قصد شركت دادن نشريه خود را در جشن ساليانه «اومانيته» روزنامه حزب كمونيست فرانسه را داشته و كاريكاتوري سفارش داده بودند كه در آن مردم در حال واژگون كردن دكلي بودند كه تاجي هم بر سر آن قرار داشت. كيانوري همان موقع در پاريس بوده است و از او در مورد اين كاريكاتور و گذاشتن تاج بر سر دكل نظر مي خواهند او مي گويد كه بگذارند هفته بعد پس از مراجعت او از لايپزيك و مشورت با ساير رفقا جواب بگيرند كه تاج را بگذارند يا نه! آن ها اصرار مي كنند و از او مي خواهند اگر اين مشورت اين قدر لازم است تلفن كند. نهايتا كيانوري «حقيقت» را مي گويد «هفته آينده قرار است عباس هويدا (نخست وزير وقت) به مسكو برود و قراردادهاي مهمي در دستور كار است. لذا بايد تا يك هفته ديگر صبر كرد تا نتيجه معلوم شود. اگر مذاكرات مثبت بود از گذاشتن تاج صرف نظر كنيد. اما اگر به شكست انجاميد تاج را بگذاريد!»
«سرگذشت آخرين نسل» عنوان بخش دوم مهاجرت سوسياليستي است كه محسن حيدريان آن را تنظيم كرده است. منبع عمده او خاطره هاي دو تن از اعضاي وقت سازمان فداييان اكثريت و هشت تن از اعضا و كادرهاي سابق حزب توده است، كه از اين ميان تنها چهار تن حاضر به ذكر نام اصلي شان شده اند؛ از جمله خود نويسنده و نيز اتابك فتح الله زاده. تقريبا تمام اين افراد سال ۱۳۶۲ به شوروي گريخته اند. فصل نخست اين بخش «گريز فرزندان انقلاب» نام دارد. در اين فصل و نيز بخش هاي نخست كتاب خانه دايي يوسف مي توان برخي از جزييات اين فرارها را يافت. وجه مهم ديگري كه اين فصل در كنار بخش نخست خانه دايي يوسف باز مي نمايد وضعيت دروني اين دو گروه چپ در فاصله بين انقلاب اسلامي بهمن ۵۶ و سال ۶۲ از نگاه هاي داخلي است.
فصل گريز فرزندان انقلاب با نگاه دقيق تر و نظري تر وضعيت حزب توده را در آن زمان بررسيده است. شايد فتح الله زاده چون در آن زمان همانند حيدريان در تهران و نزديك به حلقه هاي رهبري سازمان خود (فدائيان اكثريت) نبوده، اطلاعات كمتري هم در موارد مشابه داشته است. حيدريان به تحليل ذهنيات «نسل انقلاب» و رودررويي نيروهاي خط امام و نيز نيروهاي چپ با دولت بازرگان مي پردازد و نقش ويران كننده دستگيري و اعترافات سران حزب توده را براعضاي اين حزب از خلال خاطرات افراد مختلف باز مي نماياند. «تاثير اين شوك تا حدي بود كه دو تن از توده اي ها در تهران تاب تحمل آن را نيافته و خودكشي كردند. »
حيدريان به انديشه غالب در ميان چپ ها و سايرين اشاره مي كند كه انديشه حذفي بود. او با اشاره به شركت خود آن ها در «شكار و جارو كردن ساواكي ها، سلطنت طلبان و سران رژيم شاه» در چهار سال پيش از آن مي گويد: «. . . در واقع دور تسلسل تفكر حذف كردن مخالف از صحنه سياست براي چندمين بار در تاريخ ايران تكرار شده بود و اين بار قربانيان خود را از ميان كساني برگزيده بود كه خود نيز از هواداران سر سخت تفكر حذف مخالف بودند. . . مهم ترين علت شكست نهضت هاي معاصر ايران. . . بدون ترديد غلبه رفتار حذفي در اكثر قريب به اتفاق بازيگران سياسي بوده است. در اين ترديدي نيست كه اگر ما چپ ها به فرض محال در انقلاب ايران به قدرت مي رسيديم. . . «سياست حذف» را به شديدترين شكلي به مرحله اجرا مي گذاشتيم. » تعداد مهاجران اين سال ها هنوز به درستي مشخص نيست اما نويسنده تخمين زده است كه با در نظر گرفتن كودكان مي توان اين رقم را بيش از ۱۶۰۰ نفر دانست كه ميانگين سني آن ها در زمان مهاجرت قاعدتا زير ۳۰ سال بوده است.
پس از شرح سوانح گريز از زبان افراد متعدد نويسنده به كيفيت برخورد شوروي ها در بدو ورود با مهاجران مي پردازد. آن ها بعدا مي فهمند كه در مراحل اوليه پذيرش توسط شوروي ها و در اردوگاه هاي اوليه اي كه قبل از ورود به شهرها در آن سكونت داشته اند سعي مي شده تا از نظر پوشاك و كمك مالي و. . . با بالاترين استانداردهاي شوروي به آن ها رسيدگي شود؛ امكاناتي كه اغلب بعدا برايشان دست نيافتني بود. با اين حال در بدو ورود همان ها را بسيار پايين تر از زندگي افراد متوسط ايراني مي يابند. برخورد اطلاعاتي ماموران شوروي در بدو ورود و پس از آن رودررويي با واقعيت زندگي شوروي يخ هاي عقيدتي آن ها را در معرض آفتاب حقيقت مي گذارد.
اكثر مهاجران رفته رفته در مي يابند كه تا چه حد جامعه شوروي از نظر اطلاع رساني واقعا بسته است و با ديدن عقب افتادگي فاحش جمهوري هاي شوروي نسبت به ايران و از آن مهم تر عقب افتادگي فرهنگي و فكري مردم شوروي كه سال ها در بي خبري نگاه داشته شده بودند نخستين پرسش ها و ترديدها برايشان شكل مي گيرد. آن ها مي بينند كه مردم و كارگران ميهن پرولتاريا بويي از تشكيلاتي همچون صنوف و سنديكاهاي كارگري نبرده اند و غرق در حساسيت هاي قومي اند و ايراني ها ياد مي گيرند كه بهتر است خود را به آن ها كمونيست معرفي نكنند چون واژه كمونيست براي اين مردم همان حكمي را دارد كه «ساواكي» براي مردم ايران قبل از انقلاب داشت. فتح الله زاده از رفيقي مي گويد كه براي اولين بار در خيابان به يك گدا برمي خورد و سعي مي كند خود را توجيه «تئوريك» كند كه درست نديده است: چون در شوروي گدا وجود ندارد!
نكته مهم در مورد اين مهاجران اكثرا جوان اين است كه پيش از رفتن به شوروي اغلب هيچگونه مطالعه نظري خارج از چارچوب هاي ايدئولوژيك خود نداشته اند و در شوروي هم امكان دستيابي به منابع ديگر را از دست داده اند. از همين رو است كه همان طور كه فتح الله زاده و دقيق تر از او حيدريان ترسيم مي كنند مي بينيم كه تا آخرين سال هاي اتحاد شوروي و حتي پس از بريدن از راه حل هاي حزبي اغلب راهي جز بازخواني «لنين» نمي بينند.
رفتار شوروي ها و كا. گ. ب با اعضاي حزب توده و سازمان اكثريت و نيز دوگانگي هايي كه در رفتار رهبران اين گروه ها نسبت به مقامات شوروي و اعضاي خود وجود دارد، وضعيت تشكيلاتي را تضعيف مي كند و جناح بندي ها و انشعاب ها را تشديد مي كند تا اين كه در سال هاي آخر دهه ۱۳۶۰ روند فروپاشي تشكيلات اين گروه ها همراه با تحولات بلوك شرق شدت مي گيرد و اكثر اعضاي آن ها به غرب مي روند. اما اين فقط يك جنبه از ماجرا است. بحران ايدئولوژيك و در واقع خلاء هويتي كه با اين بحران براي اين سياسيون آمده است بسياري را از نظر رواني بيمار مي كند و كار چند تن نيز به خودكشي مي كشد. پيش از آن كه راه حل گريز به غرب عملي شود در فرصت هايي كه پيش روي عده اي گذاشته مي شود تصميم مي گيرند كه به افغانستان بروند و در آنجا به فعاليت سياسي بپردازند كه شرح آن نيز در يكي از فصل هاي نوشته حيدريان آمده است. چنان كه حيدريان مي گويد در همان جا است كه براي او خرده حساب هاي ذهني اي هم كه با حزب توده داشته تصفيه مي شود و براي جدايي از آن تصميم قطعي مي گيرد. با رفتن افراد اين نسل به غرب بسياري راه زندگي عادي را در پيش مي گيرند و بعضي نيز در سازمان هاي سياسي جديدي شركت مي جويند از جمله نويسندگان اين دو كتاب كه همگي به يك سازمان سياسي تعلق دارند، گروهي ديگر نيز با وجود مهاجرت به غرب در قالب سازمان هاي پيشين مانده اند اما دست كم در اين سال ها «گفتار» دموكراتيك را پيش گرفته اند. با اين حال اين سوال از سوي امثال نويسندگان اين كتاب ها مدام در مقابل آن ها گذاشته مي شود كه اگر با لنين خداحافظي كرده اند، چرا در برابر گذشته خود هنوز ساكت اند؟

كتاب جديد
شريعتي و معناي تقليد
002250.jpg
وحيد قرباني
«تقليدگري و مدرنيته از ديدگاه شريعتي» كتابي است كه نشر اخوان منتشر كرده و در آينده به بازار عرضه خواهد كرد. آنچه در پي مي آيد بخشي از كتاب مذكور است كه وحيد قرباني آن را نگاشته است.
• • •
شريعتي تقليد را در موارد مختلف به كار برده و در هر مورد معناي متفاوتي مدنظر داشته است. اگر تقليد را درباره غرب به كار برده با معناي تقليد مذهبي متفاوت است. بنابراين در موقعيت هاي مختلف، تعاريف متفاوتي ارائه كرده است. با توجه به تقليدپذيري افراد از غرب، آن را اينگونه تعريف كرده است: «تقليد عبارت است از يك پديده رواني كه در آن انساني خود را حقير احساس مي كند، در برابر انساني كه او را بزرگتر از خود حس مي كند و در عين حال به او ارادت دارد. » يا در تعريفي مفصل تر، تقليد را چنين توضيح داده است:
«تقليد يكي از غرايز انسانست. انسان ضعيف هميشه از انساني كه او را از خودش قوي تر و برتر مي بيند تقليد مي كند و اين بسيار هم باارزش است. يكي از عوامل ترقي انسان تقليد است. ضمنا تقليد، انسان را از حالت ركود خارج مي كند و به سطح بالا و سازنده مي رساند و استعداد خلق كردن را در او بوجود مي آورد. هيچ قوم راكد ناگهان تبديل به قوم خلاق نمي شود، مگر يك دوره تقليد را بگذراند... به همان اندازه كه تقليد منطقي و آگاهانه، مثبت و سازنده است، تقليد كور عامل درجا زدن و درماندگي و بردگي و ذلت است... هيچ عاملي همچون تقليد دو وجهه كاملا متناقض ندارد: يكي كه انسان منحط را كمال مي بخشد و ديگري كه انسان منحط را سقوط مي دهد و انديشيدن و آفريدن و انتخاب را كه شاخصه هاي انسان است فلج مي كند. تقليدي كه آگاهانه انتخاب مي شود، غير از تقليدي است كه كوركورانه تحميل مي شود. »
در اين تعاريف، تقليد يك پديده غريزي و رواني است كه ناشي از احساس حقارت در رابطه بين قوي و ضعيف پديد مي آيد و تقليد ضعيف از برتر، طبيعي، باارزش و عامل رشد به حساب آمده است. در عين حال كه عامل خلاقيت است، مانع خلاقيت و انتخاب آزادانه افراد نيز به حساب مي آيد. بين تقليد آگاهانه و كوركورانه هم تمايز قائل شده است. پس علت پيدايش تقليد: غريزي و رواني، ناشي از احساس حقارت و در رابطه بين قوي و ضعيف پديد آمده است و اثرات و نتايج تقليد: اگر آگاهانه باشد، طبيعي، باارزش، عامل رشد و اگر ناآگاهانه (كوركورانه) باشد، مانع خلاقيت و انتخاب آزادانه است. شريعتي در جايي كه به تقليد از غرب اشاره مي كند، به اسارت در قالب ها و چارچوب هاي غربي و پيروي از الگوهاي گوناگون اجتماعي غرب اشاره دارد. اما وقتي كه در مورد مذهب و تقليد مذهبي صحبت مي كند تعاريف ديگري مدنظر اوست. شريعتي تعاريف زير را براي تقليد مذهبي كه در مذهب شيعه رواج دارد ارائه كرده است: «تقليد به اين معني كه هر شيعه اي (شيعه به معني پيرو) اگر به حقانيت و آگاهي و تقواي امامش معتقد است، بايد از اوامر و نصايح او تقليد كند و آنچه مي گويد را بي چون و چرا به كار بندد. هر چند حكمت واقعي برخي از امر و نهي هاي مذهبي و پاره اي از احكام و آراء امام بر او مجهول باشد و حتي به ظاهر غيرمعقول بنمايد. زيرا حكم عقل بر اين است كه اگر كسي كه به علم و تقواي او اعتقاد راسخ داريم سخني گفت يا حكمي داد و اين سخن و اين حكم با عقل ما سازگار نبود بايد آنرا قبول كنيم و به كار بنديم و در اين جا عقل خود را محكوم نمائيم. »
و باز در همين معنا، در تعريف ديگري آمده است: «تقليد: در روزگاري كه رهبري مشخص و علني نيست و دستگاه هاي تبليغاتي و ارتباطي، نمي توانند آزادانه عمل كنند، كنجكاوي كردن، اما كردن، وليت و لعل كردن در مبارزه خطرناك است. بايد اطاعتي تشكيلاتي داشت و همين كه فرمان از رهبري قابل اعتماد رسيد، بي چون و چرا اطاعت كرد. همان اصلي كه امروز حتي در تشكيلات مبارزه مخفي مي گويند: بي چون و چرا از رهبر اطاعت كنيد،اين معناي تقليدي است كه در تشيع وجود داشت و شيعه پيروي از امام را براساس آيه اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولي الامر منكم توجيه مي كند و امام را اولي الامر مي داند كه خدا اطاعتش را در رديف اطاعت از خود و اطاعت از رسول برشمرده است و همين تقليد نيز براي رهبر غير امام كه نايب او است در شيعه شناخته مي شود. مي بينيم اين تقليد يك تقليد اجتماعي و تشكيلاتي در يك نظام مسئول و مجاهد است. » شريعتي نسبت به اين نوع تقليد مذهبي (تقليد از امام) نگاه نسبتا يك دستي دارد و مورد تاييد اوست و به نفي آن نمي پردازد و آن را يك اصل تاريخي برشمرده كه كاركرد داشته و دارد و به معناي پيروي و اطاعت تشكيلاتي و شايد به عبارتي سياسي است. تقليدي كه باعث وحدت و يكپارچگي سياسي شيعه مي شد اما نگاه شريعتي به نوع ديگر از تقليد مذهبي (تقليد از مجتهد) يك دست نيست و معتقد است كه اين نوع تقليد به دو شكل درست و نادرست انجام مي شود و اين نوع تقليد در طول تاريخ به خطا رفته است (احتمالا در زمان صفويه). در اين زمينه دو تعريف متضاد ارائه مي كند (كه البته نتايج هر نوع تقليد نيز متفاوت است). در تعاريف زير، تعريف اول از تقليد در تشيع علوي است و تعريف دوم از تقليد، تقليد در تشيع صفوي است، كه اولي مورد تائيد شريعتي است، ولي دومين تقليد را نفي كرده، مردود و محكوم دانسته و غيرقابل قبول قلمداد كرده است.

|  ادبيات  |   اقتصاد  |   ايران  |   تكنيك  |   جامعه  |   رسانه  |
|  شهر  |   عكس  |   كاغذ اخبار  |   كتاب  |   ورزش  |   هنر  |
|  يادداشت  |   صفحه آخر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |