مصاحبه با عبدالرضا (هوشنگ) مهدوي
پيرمردي براي همه كتاب ها
همان فقر سياسي ادبي بود كه مرا وادار كرد سياست خارجي ايران در دوران پهلوي را در سال ۱۳۶۳ بنويسم كه اين كتاب تا كنون پنج بار تجديد چاپ شده
|
|
حميدرضا ابك ـ فرشاد محمودي
• آقاي مهدوي! شما براي كتاب خوان ها نياز به معرفي نداريد. حالا ديگر كم كم عبدالرضامهدوي تبديل به تاريخ مدون ترجمه و تأليف كتاب هاي جذاب تاريخي شده است. ولي شايد بد نباشد، من باب مرور خاطرات هم كه شده، كمي از خودتان بگوييد.
من از سال ۱۳۳۵ شروع به كار ترجمه كردم؛ يعني حدود ۴۶ سال پيش؛ كه تازه از اروپا برگشته بودم و كتابي را به همراه خود آورده بودم و چون به اين كتاب علاقه داشتم، كار ترجمه اين كتاب را شروع كردم و سپس به دوستان مراجعه كردم و آنها هم اعتقاد داشتند كه در اينجا كار چاپ كتاب امر آساني نخواهد بود. يك نويسنده مشهور ما بايد اين كتاب را تأييد كند و يا اينكه مقدمه اي بر آن بنويسد و در آن زمان شخصي به نام آقاي علي دشتي، وكيل مجلس و روزنامه نگار، كه بعدها به سمت سناتوري هم رسيد، را به من معرفي كردند. در يك روز جمعه همراه يكي از دوستان به نام آقاي زرگر، به منزل آقاي دشتي رفتيم. با برخورد محبت آميز آقاي دشتي روبه رو شدم و دست نوشته مطلب را كه همان يك نسخه هم بيشتر نبود به ايشان دادم. ايشان هم پذيرفتند و گفتند كه دو هفته ديگر بياييد. من هم نگران بودم، زيرا كه همان يك نسخه را داشتم. مي ترسيدم كه از بين برود و يا اينكه ورقه هاي آن كم شود ولي اين چنين نشد و بعد از پانزده روز هم گفت: «من اين [ترجمه] را خواندم؛ و قبلاً هم اصل اين كتاب را خوانده بودم و در شماره فروردين اطلاعات ماهانه همين امسال هم در مورد آن اظهار نظر كرده ام. شما مي توانيد همان اظهارنظرمن را به جاي مقدمه در كتاب خودتان استفاده كنيد. » ما هم همين كار را كرديم و سپس دشتي تلفني به من اطلاع داد كه به كتاب فروشي معرفت در لاله زار كه در آن زمان بسيار معروف بود، برويم و ما هم رفتيم و كتاب ما را ديد و گفت كه ما اين كتاب را جزو يكسري كتاب كه حدود صد كتاب از صد نويسنده بزرگ است، چاپ مي كنيم و بعد هم روي يك تكه كاغذ چروك و روغني نوشته اي به ما داد و گفت كه بنويسيد من چاپ و نشر اين كتاب را به كتابفروشي معرفت واگذار مي كنم و در مقابل اين امر ده درصد هم به من بدهيد. من هم اين مطلب را نوشتم و امضا كردم، ايشان هم نوشته را برداشتند و ديگر چيزي در دست ما نبود.
• در آن زمان كپي وجود نداشت؟
نه چيزي به اين نام نبود، كتاب منتشر شد و نام آن هم «دومين شانس» بود. كتاب راجع به زماني است كه رژيم فاشيستي در زمان هيتلر روي كار آمد و باعث آزار و اذيت يهوديان شد (چه پدري از يهوديان درآورد) و رژيم كمونيستي بعد از آن روي كار آمد و هنوز مردم فرصت آسايش را پيدا نكرده بودند و از دست يك ديكتاتور خلاص نشده بودند كه در دام يك ديكتاتور ديگر افتاده بودند، ديكتاتوري كه صد درجه از اولي بدتر بود. كتاب گل كرد، راجع به آن در روزنامه ها مطلب نوشتند. من هم يك ماه صبر كردم و يك روز به دفتر آقاي معرفت رفتم و بعد از احوالپرسي گفتم كه براي حساب و كتاب آمده ام. كمي ناراحت شد و اخم كرد و شروع به حساب كردن كرد. در آن زمان ماشين كه نبود، با ضرب و تقسيم حساب كرد. قيمت روي جلد كتاب ۱۰۰ ريال بود يعني ده تومان كه چون هزار نسخه هم چاپ شده بود، سهم من در اين ميان هزار تومان مي شد؛ يعني ۱۰ درصد. بعد از مدتي گفت كه قيمت هر جلد اين كتاب سه تومان و دوزار و ده شاهي تمام شده است كه من ۳۶۵ تومان به شما مي دهم. يعني اينكه من اين كتاب را ده تومان مي فروشم ولي براي من پول چاپ، كاغذ و باقي مسائل كه از اين مقدار كم كنم به شما ۳۶۵ تومان مي رسد كه البته اين مقدار را ايشان از هزينه ها حساب كرده بود. من عصباني شدم كه شما چرا اين كار را مي كني و «سهم من ۱۰۰۰ تومان است و شما ۳۶۵ تومان مي دهي» و اصلاً اين مقدار پول را قبول نكردم؛ خيلي عصباني بودم. ديگر اتفاقي در اين مورد پيش نيامد، تا شب عيد سال ،۱۳۳۶ كه راديو خبر داد كه برندگان جايزه دولتي در مورد بهترين كتاب سال معرفي شدند كه نام من هم جزو اين برندگان بود و من هيچ اطلاعي از اين مضووع نداشتم. معلوم شد كه خود آقاي معرفت اين كتاب را براي آنها فرستاده است و بعد هم يك نامه به دست من رسيد كه در آن نوشته شده بود: «شما در روز اول فروردين با لباس مناسب براي گرفتن جايزه، به كاخ گلستان بياييد. من هم كه ژاكت نداشتم. در آن زمان فروشگاهي بود در خيابان لاله زار كه لباس كرايه مي داد؛ رفتم و يك دست لباس كرايه كردم، همراه با همان كلاه هاي بلند و به صورت رسمي، روز اول فروردين به كاخ گلستان رفتم. يك صفي بود كه همه براي گرفتن جايزه ايستاده بودند. به همه يكي صد تومان داده شد به همراه يك چك، كه مبلغ آن ۵ هزار تومان بود و رقم خيلي بالايي بود و باعث شادماني ما شد و باعث شد در اينجا بي معرفتي آقاي معرفت جبران شود و اين براي من كه تازه ۲۶ سال داشتم، تشويق بسيار خوبي بود؛ اينكه اولين كتاب من برنده بهترين عنوان آن زمان شد و اغراق نكرده ام اگر بگويم همين امر باعث تشويق من براي ادامه كار شد. خيلي سختگيري مي كردند و اين مسئله (داوري بهترين كتاب) را به هيأتي از دانشمندان واگذار كرده بودند. دومين كتاب را در زماني كه انگليس و فرانسه به مصر حمله كردند من ترجمه كردم؛ در جريان كانال سوئز اين ترجمه انجام شد. در ابتدا روزنامه كيهان در پاورقي اين ترجمه را چاپ كرد كه در چهل شماره به صورت پاورقي چاپ شد و خود روزنامه كيهان اين ترجمه را به صورت كتاب چاپ كرد. البته كيهان خوش حساب تر بود و سپس در سال بعد كه سال ۳۶ بود، من در كنكور وزارت خارجه شركت كردم و قبول هم شدم. در آنجا به ما گفتند كه نوشتن كتاب و مقاله و همين طور مصاحبه كردن در وزارت خارجه به طور كل ممنوع است و شما مطلقاً نبايد اين كار را انجام بدهيد. ما دو نفر (من و آقاي ايرج پزشك زاد) بوديم كه ايرج پزشك زاد بيشتر از من در اين كار بود و حتي در روزنامه آسمون ـ ريسمون ستون داشت و در روزنامه ها كار مي كرد كه او هم اين ارتباط با مطبوعات و مقاله ها را قطع كرد. اين موضوع باعث شد كه يك وقفه كاملي در كار من ايجاد شود. تا اينكه ده سال گذشت و در سال هاي ۱۳۴۶ و ۱۳۴۸ من يك مأموريت در پاريس داشتم و مي رفتم به آرشيو ناسيونال مراجعه مي كردم و علاقه داشتم كه اسناد تاريخي را مطالعه كنم و به فكر ترجمه همين كتاب تاريخ روابط خارجه افتادم. سال ۴۶ و ۴۸ اين كار انجام شد و سال ۴۹ هم منتشر شد. سپس يك نسخه از اين كتاب را همراه با يك نامه به وزارت خارجه فرستادم. با اين مضمون كه من چنين كتابي را نوشته ام؛ اگر اجازه مي دهيد آن را منتشر كنم و اگر هم اجازه نمي دهيد طبق اساسنامه عمل مي كنم و منتشر نمي كنم. جواب از وزارت خارجه رسيد كه مانعي ندارد و اجازه چاپ داده شد. اين كتاب چاپ شد و خوب هم بود و دوبار هم چاپ شد.
• بعضي از كتاب هاي شما، ويژگي تدريس آكادميك را هم پيدا كرد. شايد به دليل فقر منابع، شايد هم به دليل ويژگي هايي كه اين كتاب ها داشتند، از چه سالي اين مسئله بيشتر نمايان شد؟
همان فقر سياسي، ادبي بود كه مرا وادار كرد كه سياست خارجي ايران در دوران پهلوي را در سال ۱۳۶۳ بنويسم كه اين كتاب پنج بار تجديد چاپ شده و در بسياري از دانشگاه ها هم اين كتاب را تدريس مي كنند. اين كتاب دنباله كتاب تاريخ روابط خارجه است و اين كتاب مربوط به دوران پهلوي تا زمان انقلاب است. مربوط به دوران رضاشاه و محمدرضا شاه هم هست. اين به خاطر همان علتي بود كه جنابعالي اشاره فرموديد.
بعدها همين طور ادامه داديم. سپس وارد دانشگاه امام صادق شدم و اول روابط خارجه ايران، البته جلد اول را و بعد از آن هم «روابط خارجه ايران در دوران پهلوي» را تدريس مي كردم و خودم هم اين كتاب را نوشته بودم. زماني كه از اروپا برگشته بودم براي مدتي دستيار تحقيقات، در دانشگاه بودم. اين سمت را در سال هاي ۳۴ و ۳۵ در دانشگاه علوم اداري داشتم. در آن زمان تدريس نمي كردم؛ يكسري پروژه هاي تحقيقاتي به من داده بود و من هم سابقه تدريس نداشتم.
• تفاوت فضاي تدريس و مسائل تحقيقاتي به چه صورت بود؟
بسيار متفاوت بود.
• كدام يك جذاب تر بود؟
تدريس را خيلي دوست داشتم، چون در بين جوانان و دانشجويان بودم و براي من خيلي جالب بود؛ آنها دور من جمع مي شدند و سوال مي كردند و اين شور و حرارتي كه آنها از خودشان نشان مي دادند باعث ايجاد شور و تشويق در من مي شد.
• شايدبراي اينكه شما مخاطبين خودتان را از نزديك مي ديديد.
نكته درست در همين جا است؛ زيرا جنبه مادي آن را مي دانيد چيزي نبود كه جاذبه اي داشته باشد؛ حفظ همين موضوع بود كه مرا به آن سو مي كشيد و باعث شد كه من ۱۴ سال دوام بياورم. كارهاي ترجمه را انجام مي دادم، و فقط در دانشگاه امام صادق(ع) مشغول بودم. زيرا اگر به جاي ديگري هم مي رفتم به كار ترجمه كتاب نمي رسيدم، كما اينكه در آخر كار آنجا را هم رها كردم. ۴۰ سال در يك محيط بودم و نمي توانم آن را رها كنم چون كه لذت من اين است كه كار نويسندگي را انجام بدهم و اگر آن را كنار بگذارم، احساس تهي بودن خواهم كرد. خلاصه تا الان كه در كنار شما هستم، ۵۲ كتاب را ترجمه كرده ام يعني ۴۶ كتاب را ترجمه كرده ام و ۸ كتاب هم تأليف كرده ام. (و ليست اين كتاب ها را به شما مي دهم)
• كدام يك را بيشتر دوست داريد؟
همه كتاب ها، مثل فرمانروايان شاخ زرين كه خيلي خوب بود و تاريخ عثماني است و شاخ زرين خليجي است كه در استانبول سراي سلطان روي آن قرار گرفته است. منظور از فرمانروايان شاخ زرين، سلاطين عثماني بودند، بعضي ها چه ديوانه ها و چه وحشي هايي بودند و اين خيلي جالب است. بعضي ها خوب و گروهي هم بد بودند تا آتاتورك كه اينان چگونه منقرض شدند و بعد آتاتورك چه كار كرد. خود همين آتاتورك فردي بسيار خشن بود و از سلاطين هم بدتر بود.
از ترجمه ها مي توان يكي بحران دموكراسي در ايران از آقاي فخرالدين عظيمي را نام برد كه به خواهش ايشان آن را ترجمه كردم و خيلي هم كتاب خوبي بود. ما دموكراسي اي كه در آن زمان داشتيم مربوط به سال هاي ۱۳۳۲ ـ ۱۳۲۰ است. او مي گويد اين ۱۲ سال عجب بحراني بوده است، فكر نكنيد كه به راحتي بوده است. در آن دوران ۱۰ تا ۱۲ سال چه اوضاع پرفراز و نشيبي داشتيم، چقدر از اطراف ضربه خورديم و كودتا كردند و آن را نابود كردند. خيلي كتاب خوبي بود، رساله دكتراي فخرالدين عظيمي است كه در دانشگاه لندن تدريس شده و در انگلستان هم چاپ شده است و سه يا چهار بار هم تجديد چاپ شده است. يك سمينار هم در بوستون تگزاس با عنوان «مصدق ناسيوناليست ايراني و نفت» برگزار شد و به صورت كتاب درآمد و من هم آن را ترجمه كردم و چون بسيار كتاب قطوري بود من و آقاي كاوه بيات به همراه هم آن را كار كرديم؛ نصف آن كتاب را او ترجمه كرد. يعني اين كتاب، اولين كتاب در سطح دانشگاهي بود كه راجع به نهضت ملي منتشر شد كه قبل از آن حتي غربي ها از آن به عنوان لات بازي و ماجراجويي ياد كردند و بعدها معلوم شد اساتيدي جمع شده بودند و گفتند كه او مي خواسته حقوق خودش را بگيرد و كلاه سر او گذاشته اند. شما ببينيد وقتي رفتند از رياست شركت نفت جنوب خلع يد كردند حتي يك قطره خون از دماغ كسي نريخت. در آن زمان مالياتي را كه انگليس به شركت نفت مي پرداخت؛ درست ده برابر سهمي بود كه به ايران مي داد، آخر كدام شركت چنين كاري را انجام مي دهد. شما نمي توانيد حتي يك نمونه اين چنيني در تمام دنيا مثل اين شركت پيدا كنيد. اين جنبه اقتصادي موضوع بود. جنبه سياسي هم اينكه، خوزستان عملاً در دست انگليسي ها بود و هيچ رئيس اداره اي نمي توانست از مركز اعزام شود بدون اينكه قبلاً شركت نفت آن را تصويب نكرده باشد؛ وضعي براي آن شخص به وجود مي آوردند كه خود شخص استعفا بدهد و يك ماه بعد برگردد، اما اگر او را قبول مي كردند وقتي حتي در شهرستان ها در آن زمان ماهي ۸۰۰ تومان حقوق مي دادند، در شركت نفت به او ماهي ۶۰۰۰ تومان فقط كمك هزينه مي دادند و به قول معروف ديگر از دست او كاري برنمي آمد و نوكر آنان مي شد. خوزستان استانداري داشت به نام مصباح فاطمي كه او رادر سال ۱۳۱۶ در زمان رضاشاه تا سال ۱۳۳۰ منصوب كرده بودند و ۱۴ سال روي كار بود. در آن زمان معروف بود كه مي گفتند: «شاه عوض مي شود وليكن استاندار خوزستان عوض نخواهد شد. » يعني اينكه او آدم خودشان بود و تا سال ۱۳۳۰ هم روي كار بود. وليكن مصدق كه روي كار آمد، استاندار را عوض كرد و حتي تمام روساي ادارات را عزل كرد و عوض كرد. اين شخص با دكتر فاطمي نسبت فاميلي ندارد، با مصباح السلطنه اصفهاني نسبت داشت و آنها نائيني بودند. در مجلس جنجال شد و فريادها بلند شد كه اول فصل تابستان است و شما باعث بدبختي خانواده هاي اين افراد شده ايد و چرا اين افراد را احضار كرده ايد و او هم گفت: «صبر كنيد». تمام استانداران طرفدار انگلستان «دكتر اقبال»، «صدرالاشراف» و همه سفراي طرفدار انگليس از جمله: سهيلي، ساعد و افرادي كه معلوم بود چه سمت هايي داشته اند، همگي را احضار كرد؛ مي توان گفت يك تحول بسيار عظيمي ايجاد كرد.
• آيا انگليسي ها ملي شدن نفت را به رسميت شناختند؟
بله، البته با زور و اكراه اين مسئله راقبول كردند و در عمل گفتند يك شركت سومي درست مي كنيم كه يك پوشش براي اين ملي شدن باشد و استخراج و كارها دست آنها باشد. اينكه ديگر ملي شدن نبود، البته اين هم نوعي از ملي شدن بود! در آن زمان بود كه سفارت آنان تعطيل شد.
• در آن زمان مشاوران مصدق چه كساني بودند؟
من الان مشغول تأليف كتابي هستم به نام «ياران مصدق».
• چون اين كارهايي كه شما تعريف مي كنيد كار يك نفر نمي تواند باشد؟
حدود ۲۰ نفر بودند. در آن زمان عده اي در جريان محاكمه مصدق گشتند تا اينكه بتوانند ورقه اي، سندي پيدا كنند كه ثابت شود، مصدق پول كسي را نداده است و يا اينكه مالياتي را پرداخت نكرده باشد و يا اينكه پول كسي را خورده باشد. حتي مأمور فرستادند به كشور سوئيس كه در سال هاي ۱۳۱۶ و ۱۶ يعني دوراني كه وي مشغول تحصيل در آن جا بود و بررسي كردند آيا ماليات پرداخته يا خير و نتوانستند چيزي پيدا كنند. مسئله ديگري را براي او به وجود آوردند و آن هم اين بود كه شما چرا اين همه افراد رابه همراه خودت نيويورك برده اي؟ و بعد متوجه شدند كه هزينه تعدادي از اين افراد را از جيب خودش پرداخت كرده است و اينها به نظر من مسائل كم اهميتي نيست.
• مختصري هم در مورد اين كتاب اخير خودتان توضيح بدهيد؟
كتابي كه شما گفتيد و من به آن علاقه بسياري دارم داستان «الماس كوه نور» است. مي دانيد كه الماس داستان خيلي شيريني دارد و اين الماس دوبار به ايران آمده است. يكي در زمان شاه طهماست است. همايون شاه هندي كه به دربار شاه طهماسب پناهنده شده و عكس مينياتوري او روي چهل ستون در اصفهان وجود دارد در آن زمان از هند بيرون رانده شد. همايون شاه را بيرون كردند و او هم از طهماست كمك خواست و گفت كه به من قشون بدهيد تا هند را تصرف كنم و پادشاه بشوم و او هم قبول كرد. البته با اين شرط كه تو شيعه بشوي، البته آنها مسلمان بودند و او هم اين مسئله را پذيرفت و قبول كرد كه شيعه بشود و بعد هم كوه نور را به شاه طهماسب داد.
• كوه نور را از كجا آورده بود؟
از خزانه آورده بود. خلاصه اينكه شاه طهماسب هم دوازده هزار سوار به او داد و خزانه بسيار فوق العاده اي داشت و همه آن را نياورد بلكه تنها يك قسمتي از آن را با خود آورد و سپس اين ۱۲ هزار سرباز قزل باش رفتند و دهلي را گرفتند و همايون شاه بر تخت نشست و اينان بازگشتند. اين كوه نور در ايران بود تا زمان شاه عباس كه امپراتور هند، شاه جهان، سفيري را به ايران مي فرستد به نام خان عالم كه بسيار هم با شاه عباس دوست شده بود. با هم حمام مي رفتند، شكارمي رفتند و زماني كه او مي خواست برود و به هند بازگردد شاه عباس به خاطر علاقه اي كه به او داشته «كوه نور» را به او مي دهد و مي گويد: متعلق به خود توست و دوباره اين الماس به هند بازمي گردد. مي رسيم به نادرشاه كه قشون مي كشد و به هند مي رود و غرامت جنگي مي گيرد و از جمله همين غرامت جنگي، الماس «كوه نور و «درياي نور» و «تاج ماه» است. اين سه جواهر از همه درشت تر بود كه اين جواهرات را به ايران مي آورد و به كلات نادري مي برد كه براي خودش داستاني دارد. تا اينكه بالاخره قضيه توطئه بر عليه نادر اتفاق مي افتد و شبانه سردارهاي ايراني به سراغش مي روند چون كه قصد داشته اين سردارهاي ايراني را بكشد و سربازهاي افغاني را جايگزين كند، اينها پيشدستي كردند و نادر را كشتند و يكي از سرداران افغاني احمدخان داراني بود كه الماس كوه نور را برمي دارد و به سوي قندهار فرار مي كند. وقتي كه به آنجا مي رسد، گروهي را تشكيل مي دهد و لويي جرگه درست مي كنند و اين شخص پادشاه افغانستان مي شود، كه افغانستان مستقل از همان زمان درست شد. به هر حال در آن زمان اسماً تحت سلطه ايران بود. «درياي نور و تاج ماه» درايران مي مانند. در يكي از جنگ ها كه بين افغان ها و هندي ها پيش مي آيد، پادشاه افغانستان اسير مي شود و او را به هند مي برند و در آنجا اين دو را از او مي گيرند و بعد با يك نامه و كشتي و گارد مخصوص آنها را براي ملكه ويكتوريا در انگلستان مي فرستند. ولي شايع بود كه اين جواهر براي زنان شوم است و اين بود كه ملكه ويكتوريا هيچ گاه اجازه نمي دهد كه اين الماس را روي تاج او بزنند. هنوز هم يكي از بزرگ ترين جواهرات است. ۱۸۶ قيرات است، البته در انگلستان، دستور مي دهند كه اين الماس را تراش بدهند، چون روي آن خط افتاده بود و رنگ آن هم صورتي بود. زماني كه آن را تراش دادند به ۱۰۸ قيرات رسيده و وزن آن بسيار كم شده است. ولي درخشش آن بيست برابر شده است. بعد از آنكه ويكتوريا فوت كرد، پادشاه بعدي دستور مي دهد كه آن را روي تاج او بزنند كه الان هم بالاي تاج ملكه اليزابت است. اگر لندن تشريف ببريد و از جواهرات سلطنتي كه در بالاي برج لندن نگهداري مي شود، ديدن كنيد، خواهيد ديد كه محوطه نيمه تاريك آنجا را روشن كرده است و اصلاً فوق العاده است. زماني كه هند مستقل شد، دولت هند نامه اي نوشت با اين مضمون كه شما بايد آن را به ما پس بدهيد زيرا كه متعلق به ما بوده است و انگلستان هم جوابي به اين موضوع نداد. زماني كه انقلاب اسلامي شد، دولت ايران مدعي شد كه اين جواهر متعلق به كشور ماست باز هم انگليسي ها جواب ندادند و جوابي هم نخواهند داد. اين كتاب بسيار شيرين است زيرا مربوط به مسائل تاريخ ايران، هند و افغانستان است.
|