جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۸۳ - سال يازدهم - شماره ۳۴۵۸
index
اريك بانا بازيگر بعدي نقش ۰۰۷
جذابيت باند بودن
نيما رسول زاده
نام من باند است، جيمز باند.
جمله ساده  اي است، فقط يك نفر سعي مي كند خودش را اينطوري معرفي كند؛ اما باور كنيد تا حالا ميليون ها نفر با روياي گفتن اين جمله به خواب رفته اند، بس كه در اين چند سال، بيشتر از ۴۰ سال، شخصيت مامور مخفي سرويس اطلاعاتي بريتانيا كه اجازه كشتن دارد و خونسرد و آرام از پس هر ماموريتي برآمده و درست در آخرين لحظات توانسته دنيا را نجات بدهد.
و حالا بعد از ۴۰ سال و اندي اين بار نوبت اريك بانا است كه روياي باندبودن را بعد از برازنان تجربه كند.
بانا هنرپيشه ۳۵ ساله اي است كه شهرت در سينما را با بازي در نقش هالك تجربه كرده و سازندگان باند بعدي متقاعد شده اند كه اين استراليايي ساكن هاليوود، بهتر از رقبايش، جود لاو، ايون مك گرگور و كليو ايون مي تواند ادامه دهنده راهي باشد كه با شون كانري آغاز شد...
005217.jpg
005214.jpg
باند متولد مي شود
ايان فيليمينگ مامور سابق ارتش انگليس، بعد از بازنشستگي دست به خلق قصه اي زد كه بعدها جان گرفتن آن روي پرده نقره اي سينما آن را تبديل به ژانري منحصر به فرد كرد و شخصيتش، دابل او سون، مامور دوصفر هفت، به يكي از محبوب ترين شخصيت هاي داستاني ـ سينمايي چند دهه اخير شد.
«دكتر نو» سرآغاز اين مجموعه در ۱۹۶۲ با بازي شون كانري در نقش جيمز باند آغاز شد، آغازي آبرومند براي مجموعه فيلم هاي باند. مردم دنيا خسته از جنگ جهاني دوم كه روزي با استقبال از فيلم هايي مثل مطب دكتر كاليگاري يا وصيت نامه دكتر مابوزه نشان دادند كه يك قهرمان ديوانه مي خواهند كه دنيا را فتح كند، حتي به قيمت نابودي آن. حالا دنبال قهرماني بودند كه آنها را نابود كند و آرامش و صلح را به زمين بازگرداند و درست در سال هاي آغازين جنگ سرد، كي بهتر از جيمز باند؟ قهرماني كه در آن واحد، هم فوق بشري بود و هم بشر ـ آدمي با تمام نقطه ضعف هايش؛ او براي پوشاندن نقطه ضعف هايش از ابزارآلات و تجهيزات فوق مدرني استفاده مي كرد كه هيجان روي پرده را دهها برابر مي كردند، اين وسايل را مقايسه كنيد با سلاح هايي كه آن روزها قهرمانان روي پرده به دست مي گرفتند، كار آنها در مقايسه با آنچه در فيلم هاي ۰۰۷ اتفاق مي افتاد يك كيو كيو بنگ بنگ بچگانه بود...
و خب طبيعي است كه حالا بعد از اين همه سال انتخاب شون كانري ۳۲ساله، براي نقش مامور مخفي جنتلمن كه در حساس ترين لحظات مبارزه، همزمان حواسش  به پاپيون و اتوي شلوارش هم بود، بهترين انتخاب به نظر مي رسد.
بازي دقيق كانري در نقش ۰۰۷، نه فقط به خاطر چهره جذاب و مردانه اش بلكه به خاطر طنز موجز و تلخي كه در كلامش بود، او را به مدلي بدل براي اين نقش تبديل كرد، آنقدر كه بعد از دكتر نو، «از روسيه با عشق»، «گلد فينگر» و «تاندر بال» او به محبوبيت باورنكردني اي در سراسر دنيا رسيد. از پاپاراتزي ها بگيريد تا مردم عادي همه و همه مي خواستند بدانند كه اين آدم خوش شانس كه مي تواند جذابيت طعم باندبودن را بچشد، چه جور آدمي است، چيكار مي كند، چه جوري زندگي مي كند و هزار تا سؤال ديگر؛ و با تمام لذتي كه شهرت دارد، كانري نتوانست بين كاريزماي ذاتي و زندگي خانواده اش، تعادل مناسبي با آن همه هجوم و توجه برقرار كند. براي همين هم بود كه پايش را كرد توي يك كفش و گفت « فقط دوبار زندگي مي كنيد» آخرين نقش آفريني اش به جاي جيمزباند خواهد بود.
و خب كابي ( نامي كه دوستان آلبرت بروكولي تهيه كننده هميشگي باند به او داده اند) از چند وقت پيش مي دانست كه دير يا زود حتي بالاترين دستمزد هاي هاليوود هم نمي تواند شون را براي بازي راضي كند، براي همين هم هر از چند گاهي با راه  انداختن يك شايعه سعي مي كرد بازخورد مردم را براي جايگزين هاي كانري ببيند. نتيجه ترسناك بود، مردم هيچ كس را جاي او نمي پسنديدند، حالا ديگر تنها شرط باندبودن، قد و قواره مناسب و لهجه سليس و شمرده انگليسي بريتانيايي نبود، كانري شده بود شمايل باند...آنقدر كه حتي در طرح هاي روي جلد كتابهاي جديدتر ايان فيلمينگ هم از چهره و فيگورهاي او استفاده مي شد.
005220.jpg

باند خوب باند كانري است
اما خب كابي و دوستانش در يونايتد آرتيست و مترو گلدين مير كه نمي توانستند دست روي دست بگذارند، كل درآمد باند تا آن روز چيزي بالغ بر پانصد ميليون دلار شده بود و تازه به رسم هميشه، آخر فيلم فقط دوبار زندگي مي كنيد، نوشته بودند: پايان...اما مامور دو صفر هفت، با « در خدمت سرويس مخفي ملكه» بر مي گردد...
بعد از نزديك به سه ماه بحث و جنگ و جدل رسانه اي ـ استوديويي و تست گرفتن از بازيگرهاي آن روزگار بالاخره جورج لازنبي، هنرپيشه نه چندان مطرح استراليايي كه بعد از بازي در آگهي هاي تبليغاتي تنها توانسته بود در سريال هاي علمي ـ تخيلي كودكان بازي كند به عنوان جايگزين كانري انتخاب شد.
كابي معتقد بود از بازيگرهاي درجه اول هاليوود نمي شود استفاده كرد، چون آنها در نقش هاي ديگري براي مردم كليشه شده اند و نمي شود ذهنيت آدم ها را به هم ريخت و آنها را مجبور كرد يكي ديگر را جاي يكي ديگر قبول كنند!
لازنبي به خوش سيمايي كانري نبود و طبيعتاً در القاي حس يك ابرقهرمان هم ناموفق بود، در حالي كه تمام تلاشش را مي كرد؛ براي همين هم در خدمت سرويس مخفي ملكه با آن قصه معركه اش ـ كه جيمز باند خسته از ماجراهايي كه از سر گذرانده با كوچكترين كنايه اي از سوي M رئيس اش دلخور مي شود و استعفا مي دهد؛ اما استعفاي او تبديل به مرخصي دوهفته اي مي شود كه با عاشق شدن باند و وارد شدن به ماجراي پر زد و خورد ديگر، خود به معركه و مهلكه اي سراسر دردسر بدل مي شود ـ يا با كارگرداني معركه اش ـ كه كار پيتر هانت، تدوينگر فيلم هاي قبلي سري باند بود ـ و با تمام تلاشي كه در بدل كاري ها و جلوه هاي ويژه اش مي شود به يك شكست تمام عيار بدل شد؛ فيلم نصف باندهاي قبلي و فقط اندكي بيشتر از دكتر نو فروخت...فيلم با تمام فروشش در دنيا به زور دخل و خرج كرد و اين موضوع چنان لرزه اي بر تن بروكولي و سالتزمن ( شريك كابي) انداخت كه آنها بدون ترديد عذر لازنبي را خواستند و تنها به يك چيز فكر كردند: شون بايد برگردد، به هر قيمتي!
بازگشت كانري
پيش توليد «الماس ها ابدي اند» پروژه بعدي باند، با دنيايي از شك و دو دلي آغاز مي شود. همه در ظاهر دنبال يك جيمز باند جديد هستند، اما وكلاي بروكولي با وكلاي كانري و خود آنها چانه مي زنند بلكه شون راضي شود و دوباره برگردد...تا اين كه كابي بالاخره چنان پيشنهاد وسوسه انگيز و باورنكردني به كانري مي دهد كه او حتي فكر رد كردنش را هم نمي تواند بكند.
يك ميليون و۲۵۰ هزار دلار دستمزد، كه در سال ۱۹۷۱ دستمزد باوركردني اي در هاليوود بود؛ درصدي از سود فيلم و حتي توافق بر سر تهيه دو فيلم كه كانري مي توانست بازيگر يا كارگردان آنها باشد. شما بوديد قبول نمي كرديد؟ بله قبول مي كرديد، او هم قبول كرد و الماس ها ابدي اند دوباره براي همه موفقيتي عظيم بود، اين را مي شد از فروش ۱۱۶ ميليون دلاري فيلم و لبخند كابي فهميد.
بازي كن تا باند زنده بماند
وقتي قرار شد «بكش تا زنده بماني» به اكران سال ۱۹۷۳ برسد، كابي و سالتزمن كشف جديدي براي جايگزين كانري كرده بودند كه خيلي خيلي از لازنبي منطقي تر به  نظر مي رسيد، راجر مور.
او بريتانيايي تر از كانري به نظر مي رسيد، در قواره يك جنتلمن كاملاً برازنده بود و چشمانش، اگر نه مثل كانري، ولي به سبك خودش نافذ بودند و تازه او توانست رگه جديدي از طنز ـ به زعم برخي لودگي ـ را به شخصيت ۰۰۷ اضافه كند... خيلي ها جلوي بازي او در نقش اين مامور مخفي زبده موضع گرفتند و سر تكان دادند و نچ نچ كردند اما همه شرايط دست به دست هم داده بود تا باور كنيم مور بهترين انتخاب ممكن است.
در آنونس فيلم استفاده جالبي هم از نام وي شد، مور ( كه تلفظش خيلي شبيه كلمه More به معناي بيشتر است) تهيه كنندگان تيزرها را به فكر جملاتي با اين مضمون انداخت:
باند بر مي گردد، با هيجان بيشتر، با بزن بكوب بيشتر، با شگفتي بيشتر و با مور! راجر مور...
مور بعد از بكش تا زنده بماني در «مرد تپانچه طلايي»، «جاسوسي كه دوستم داشت»، «مون ريكر»، «فقط براي چشمانت» و سپس با وقفه يك فيلمي در« اختاپوس» و «قصد يك قتل» بازي كرد. راستي فكر مي كنيد كي مي توانست به اندازه يك فيلم در بازي مور وقفه ايجاد كند؟ فقط شون كانري توان اين كار را دارد.
005223.jpg

كانري ابدي است
هيچ كس نفهميد چطور شد كانري دوباره بعد از ۱۲ سال از آخرين نقش آفريني اش در قالب ۰۰۷ به صحنه باند برگشت و دومين فيلمي كه قرارش را با بروكولي بعد از الماس ها ابدي اند گذاشته بود، يك باند ديگر انتخاب كرد. بهترين تعبير را شايد راجر ابرت در نقدي كه بر فيلم «هرگز نگو هرگز» نوشت كرده:
«كدام غرايز پيچيده سبب شده است كه او يك بار ديگر نقش را قبول كند؟ از توان حدس و گمان من خارج است اما... شايد يك روز صبح بود كه جلوي آينه وقتي شكمش را تو مي داد، ديد كه اندامش براي مردي بالاي ۵۰ سال حسابي رو فرم است، بعد با تعظيمي به دوست قديمي اش راجر مور كه جاي پاي خود را در جيمزباندي متفاوت محكم كرده است، دوباره سر كارخود بازگشت...»
بله... واقعاً شايد كانري همين طوري برگشت تا دوباره باند شود و كابي چه هوشمندانه براي فيلم نام بي ربط هرگز نگو هرگز را برگزيد، كنايه اي به شون كه ۱۲ سال قبل گفته بود ديگر هرگز جيمز باند بازي نمي كنم.
روشنايي هاي نه چندان پايدار روز
براي «روشنايي هاي پايدار روز» تغيير بازيگر باند ضروري به نظر مي رسيد، خود مور ديگر فهميده بود كه مسن تر از آن است كه دوباره از ديوار راست بالا برود و تازه اواخر دهه ۸۰ با آمدن قهرمان هايي مثل راكي و رمبو، ۰۰۷ بايد تغيير چهره مي داد.
تيموتي دالتن اينگونه به جمع بازيگران خوشبخت باند پيوست و با چهره زمخت و سبزه رويش كه كمي افسرده مي نمود، به اقتدار خونسردانه باند جلوه ديگري بخشيد... به نظر مي رسيد، باند او، انساني تر و تلخ تر از شون كانري بازيگوش و راجر مور شوخ است.
بروكولي آن روزها آنقدر نگران شخصيت دوست داشتني اش بود كه نمي دانست تحليل منتقدان راجع به اين كه دالتن باند را نفهميده باور كند يا فروش خوب فيلم را. اما به هر حال او ريسك نكرد و قرارداد بعدي را با پديده خوش چهره سريال هاي تلويزيوني آن روزگار يعني پيرس برازنان بست؛ اما آغاز قرارداد برازنان در سريالي ديگر، خوش شانسي معركه اي براي دالتن بود تا بار ديگر در «جواز يك قتل» بگويد: نام من باند است، جيمز باند.
چشم طلايي
پيرس برازنان، جواز يك قتل را ازدست داد، اما آنقدر براي نقش مامور ۰۰۷ موجه بود كه بالاخره در «چشم طلايي» به بازي گرفته شد. او قبلاً هم در نقش ويلي فاگ، اشراف زاده انگليسي كه دور دنيا را در ۸۰ روز مي گردد، توانايي خود را براي نمايش برازندگي و مبادي آداب بودن باند نشان داده بود و با چشم طلايي يادآور مهم ترين مشخصه بازيگران قبل از خود بود. خونسردي مثال زدني كانري در حين ماموريت (نگاه كنيد به صحنه اي كه پشت رل يك تانك بعد از خراب كردن يكي از ديوارهاي بزرگ مسكو، گره پاپيونش را درست مي كند)، شوخ طبعي راجر مور و مدرن بودن تيموتي دالتن همه را با هم داشت.
او ستاره اي بود هم قامت ستاره هاي سينماي پر از اسپشيال افكت امروز دنيا، براي همين هم بلافاصله بعد از چشم طلايي در فيلم هاي بعدي باند يعني «فردا هرگز نمي ميرد»، «دنيا كافي نيست» و «روز ديگر بمير» بازي كرد... او در فيلم بعدي باند كه در سال ۲۰۰۵ پخش مي شود هم بازي مي كند اما يادتان باشد اگر الماس ها ابدي اند، نقش ها ابدي نيستند، حتي برازنان هم ديگر براي باند بودن پير شده...
براي همين هم بالاخره بعد از يك سال سر و صدا، مترو گلدين مير، اريك  بانا را به عنوان بازيگر بعدي باند انتخاب كرد. جيمز باند، نقشي كه روزي كانري گفته بود بازي كردن در آن به دشواري بازي كردن در نقش هملت است، حالا ديگر بايد با اسپايدرمن و ماتريكس مبارزه كند.
راستي انتظار نداريد كه پيتر سلرز بازيگر نقش باند در فيلم مسخره كازينو رويال را هم يك جيمز باند واقعي به حساب بياوريم؟

لانگ شات
به دوري از تصنع عادت مي كنيم
زويا پيرزاد و كتاب تازه اش
خسرو نقيبي
داستان ادبيات، داستان پيچيده اي است و ورود به حيطه كارشناسان آن، كاري به شدت دشوار. انتخاب بيان آنچه به آن ادبيات روشفكرانه مي گويند، چيزي كه ادبيات عامه  ناميده مي شود هم كاري سخت است. با اين ويژگي ها، نوشتن اثري كه هم بتواند ميان مخاطب عام محبوب باشد و هم روشنفكران را پس نزند، كاري سخت تر است. «چراغ ها را من خاموش مي كنم» كه در سال ۸۰ به قلم زويا پيرزاد منتشر شد اين ويژگي را داشت. از يك سو ميان مخاطبان به شدت مورد استقبال قرار گرفت و هيچ كتابخوان معمولي را نمي شد پيدا كرد كه حداقل نام كتاب يا تعريفش را نشنيده باشد و از سوي ديگر فهرست بلندبالاي جوايز ادبي اش خيره كننده بود. بهترين رمان سال ۱۳۸۰ پكا يا همان مهرگان ادب، بهترين رمان سال ۱۳۸۰ از بنياد گلشيري، لوح تقدير نخستين دوره جايزه ادبي يلدا و بهترين رمان سال در بيستمين دوره كتاب سال. اما زويا پيرزاد آنقدرها هم چهره گمنامي نبود.

پيرزاد در دهه هفتاد سه كتاب منتشر كرده بود. مثل همه عصرها، طعم گس خرمالو و يك روز مانده به عيد پاك. از ميان اين كارها طعم گس خرمالو كه در سال ۷۶ چاپ شده بود، جايزه بيست سال ادبيات داستان را به دست آورد و يك روزمانده به عيدپاك هم در هفدهمين دوره جايزه كتاب سال مورد تقدير قرار گرفت. در همان روزها در چند مطلب صحبت از نويسنده اي شد كه ويژگي هاي خاصي را در نوشتار رعايت مي كند و شيوه اي منحصر به فرد دارد. وقتي چراغ ها را من خاموش مي كنم منتشر شد، اين ويژگي ها در دل يك رمان بلند بيشتر به چشم مي آمد. پيرزاد نثري متكي به جزييات و حافظه اي دقيق دارد. از وراي يك ماجراي ساده مي تواند به ظرايفي برسد كه خيره كننده است و در همين متر ومعيار است كه كارش ارزشي فراتر از يك روايت ساده پيدا مي كند. كتاب بلند اول در آبادان مي گذشت و داستان يك زن تنها بود كه به دنبال اسطوره اي مي گشت. زن در آبادان، شايد به نوعي خاطرات زندگي خود نويسنده در آبادان بود. شهري كه او در آن به دنيا آمده بود، بزرگ شده وبه مدرسه رفته بود. كتاب البته در تهران نوشته شد. شهري كه پيرزاد در آن جا ازدواج كرده و حال زندگي مي كند. آبادان پيرزاد، تصويري فراموش شده از يك شهر بزرگ بود. در اين مدت و تا پيش از انتشار دومين داستان بلند، سه كتاب داستان هاي كوتاه او در مجموعه اي به همين عنوان يعني سه كتاب تجديد چاپ شده و دو كتاب هم كه او پيش تر ترجمه كرده، بيش از پيش ديده شده، او هم آليس در سرزمين عجايب اثر لوييس كارول را با ترجمه خودش روانه بازار نشر كرده و هم كتابي با عنوان آواي جهيدن غوك كه مجموعه اي از اشعار ژاپني است.

همه اين حرف ها اما به بهانه انتشار «عادت مي كنيم» كتاب تازه اين نويسنده محبوب است. كتابي كه هنوز دو هفته از انتشارش نگذشته اما به چاپ دوم رسيده و با توجه به تيراژ چاپ اول يعني پنج هزار نسخه به نظر مي رسد سرنوشتي همچون كتاب قبلي در انتظار اين كتاب هم باشد.
عادت مي كنيم اما سبك و سياقي متفاوت از كتاب اول پيرزاد دارد و همين در دو هفته اخير بحث هاي فراواني را سبب شده است. به شكلي كه طرفداران كتاب قبلي خيلي از اين كار تازه استقبال نكرده اند و اما آنها كه چراغ را من خاموش مي كنم را تنها در حد يك رمان خوب ارزيابي كردند، از عادت مي كنيم استقبال بيشتري كرده اند. اين واكنش ها البته كاملاً به ويژگي هاي كتاب تازه مربوط است.
«آرزو به زانتياي سفيد نگاه كرد كه مي خواست جلوي لبنيات فروشي پارك كند ...» اين نخستين جمله عادت مي كنيم است و از همين جمله مي توان به تاكيد پيرزاد به جزييات يعني همان ويژگي  هميشگي به علاوه حضور در دل تهران معاصر پي برد. از اين دست جملات در كتاب كم نيست. از معروف ترين آجيل فروشي در تهران گرفته تا تركيب چينش بازار قديم تجريش تا به روزترين ابزار زندگي روزمره تهراني ها، كافه نشيني و وبلاگ هم كه در اين داستان  جاي خود دارد. كتاب البته از طرف ناشر با جمله اي اين چنين معرفي شده: «داستان زندگي سه نسل زن در تهران اين روزها» اما فراتر از اين تعريف، عادت مي كنيم روايتي است از زندگي در تهران كنون ها كه بيشتر بهانه پرسه در دل اين روايت هستند.
جز اين عادت مي كنيم كتاب خوشخوان تري نسبت به چراغ ها را من خاموش مي كنم است اين هم باز به همين معاصر بودن برمي گردد هر چند اين ويژگي براي آنها كه معتقدند بايد صبر كرد تا گردي از گذر زمان روي واقعيت بنشيند تا بتوان درباره اش نوشت، خيلي خوشايند نيست.
با همه اين تعاريف يك نكته را نمي توان فراموش كرد زويا پيرزاد ديگر نويسنده محبوبي است چنان كه نشر مركز حاضر شده نام او را به اندازه نام كتاب در طراحي انجام شده توسط ابراهيم حقيقي به دست چاپ سپرد جلدي كه حتي يك طرح هم روي آن نيست و تنها دو نام روي يك زمينه آبي نقش بسته؛ زويا پيرزاد. البته حمايت مطبوعات و قشر فرهيخته را هم پيش از انتشار كتاب داشت و همين را هم مي توان به حساب استقبال بيش از حد تصور از كتاب گذاشت كتابي كه در يك اقدام بي سابقه يك هفته پيش از پخش عمومي
در نشريات معرفي شد و حالا پشت پيشخوان
كتاب فروشي ها عبارت «چاپ دوم» روي جلد آن به چشم مي خورد.
درباره زويا پيرزاد بعدتر بيشتر خواهيم نوشت...

يادداشت
مايكل مور
چهره اي كه براي يك گروه منفور است و براي گروهي ديگر محبوب اما آنچه درباره مور قطعي است يك نكته است. او شخصيتي دارد كه مي تواند از موقعيت هاي پيش آمده كاملاً استفاده كند. اگر به مجلات اوايل دهه ۹۰ مراجعه كنيد مي فهميد كه مايكل مور خيلي تازه كار هم نيست. در آن مجله ها تصوير جوان سنگين وزني ديده مي شود كه با علاقه از مستندسازي سخن گفته اما محبوبيت او بيشتر به ساخت «بوئينگ براي كلمباين» بر مي گردد چه خود فيلم كه درباره جنجال كشتار مدرسه كلمباين ساخته شد و چه خود مور كه در مراسم اسكار با جملات معروفش خطاب به جورج بوش تبديل به يك چهره شد.
فيلم تازه مور اما بيشتر از هميشه فرصت طلبانه است. او درباره داستان حادثه ۱۱ سپتامبر و رابطه بن لادن، خاندان سلطنتي عربستان و البته جورج بوش فيلمي ساخته با نام «فارنهايت ۱۱/۹» كه در اين مدت به اندازه كافي درباره اش نوشته شده.خبر اين هفته اما درباره توقيف فيلم در يكي دو كشور عربي از جمله كويت است. كويتي ها فيلم را به دليل توهين هايي كه به خاندان سلطنتي عربستان شده توقيف كرده اند. آنها در شرايطي اين كار را انجام داده اند كه در كشورهاي مخالف با آمريكا فيلم يا اكران عمومي وسيعي شده و يا همانند كوبا، فيلم پس از يك هفته اكران، از شبكه اصلي تلويزيون اين كشور پخش شده است.
005226.jpg

مايكل مور حال بيش از گذشته معروف و مشهور است و مي خواهد فيلم تازه اي را شروع كند. او اظهار اميدواري كرده كه فيلم تازه اش را با درآمدزايي بيش از حد فيلم اخير راحت تر هم بسازد. مايكل مور اولين مستندسازي است كه فيلمش به اندازه يك فيلم داستاني تجاري فروش موفقي داشته است.

عادل فردوسي پور
عادل فردوسي پور حال همان گزارشگري است كه ما مي خواهيم.ديگر نه از آن اتهام قديمي مبني بر بدشانسي آوردن در بازي هاي تيم ملي خبري هست و نه كسي او را متهم مي كند كه در بازي جانب اعتدال را گرفته و هواي تيم كشورش را نداشته است.
گزارش بازي ايران ـ كره جنوبي با بازي جذابي كه براي همه ما مرگ و زندگي را معنا مي كرد جذاب ترين يا حداقل يكي از جذاب ترين گزارش هاي همه اين سال هاي فوتبال هاي مستقيم ما بود. فقط يادتان بيايد ذوق زدگي هاي عادل را وقتي تيم گل مي زد و او مثل خود ما شگفت زده از بازي بچه ها بود و يا وقتي روي گل سوم مدافع كره جنوبي توپ را وارد دروازه  خودشان كرد به آن جمله فردوسي پور دقت كنيد كه به جمله هميشگي «چه گلي مي زنه مدافع كره» عبارت «دستش هم درد نكنه» را اضافه كرد. اين بيان درونيات و همراه شدن با ميليون ها مخاطبي كه عادل، چشم و گوش شان در استاديوم بود، به شدت دلپذير و دوست داشتني بود. ما عادل فردوسي پور را دوست داريم چون شكل خودمان است و هيچ وقت سعي نمي كند خودش را شبيه ما كند او يكي از ماست...

چهره ها
هفته
جهان
پنجره
داستان
سينما
ديدار
حوادث
ماشين
ورزش
هنر
|  هفته   |  جهان  |  پنجره  |  داستان  |  چهره ها  |  سينما  |  ديدار  |  حوادث   |
|  ماشين   |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   شناسنامه   |   چاپ صفحه   |