بيژن مشفق
خوانديد كه رضا، جانباز جنگ، كه در آن زمان فيلم مستند مي ساخته، اكنون به شدت علاقه مند است كه اولين فيلم سينمايي خود را بسازد. دوستان دوره جنگ او كه مي دانند رضا شخصيت عمل گرايي است، مي خواهند به او كمك كنند كه خانه نشين نباشد. بنابراين به او پيشنهاد مي كنند كه مديريت يك مجموعه فرهنگي ـ هنري را بر عهده بگيرد. ولي رضا كه تعريفش از خودش يك هنرمند است پيشنهاد آنها را رد مي كند و از آنان مي خواهد كه او را در راه ساختن فيلمش ياري كنند. يكي از اين ياران ديرين، علي يك رزمنده قديمي است كه اكنون استاد دانشگاه است. علي نيز جانباز جنگ است. ما داستان را از آن جا ديديم كه علي و رضا در شبي مهتابي در دشتي وسيع گم شده اند. در طول شب رضا خاطرات گذشته خود را مرور مي كند. اينك ادامه داستان:
رضا همچنان كه منتظر دميدن سحر است به ياد اولين ديدارش با علي مي افتد. روزهاي اول جنگ است و فرمانده گردان او را وارد سنگر فرماندهي مي كند. ادوات بي سيم و مخابراتي با جدار كوچكي از فضاي سنگر جدا شده. اين سوتر، رضا در كنار دوربين تصويربرداري نشسته و فرمانده در كنار دوربين و رضاست. فرمانده انگار دنباله حرف هاي قبلي اش را مي گيرد.
- دفعه قبل هم گفتم. هرچي از دستمون بربياد انجام مي ديم. ما اين جا فقط مي تونيم بجنگيم. شايد تنها با تعريف كردن نشه فهموند اين جا چي مي گذره. اما فكر كنم اين بتونه جاي زبون همه حرف بزنه.
فرمانده به دوربين اشاره مي كند. رضا لبخند مي زند و جابه جا مي شود. دست مي گذارد روي دوربين و مي گويد: «اينم از روز اول قسم خورده كه غير از حقيقت چيزي نگه.»
در همين حال در عمق سنگر در آستانه در سنگر، علي ظاهر مي شود. مي خواهد سلام كند ولي گفت وگوي فرمانده و رضا را كه مي بيند، ساكت مي ماند و مشغول باز كردن بند پوتين هايش مي شود. فرمانده و رضا هيچ كدام متوجه ورودش نشده اند. علي در عين بازكردن پوتين، توجه اش به آن دو است. فرمانده ادامه مي دهد: «يكي از بچه هاي اهل حال و قديمي رو گفتم همراتون باشه. از شاگرد ممتازهاي دانشگاه تهران بوده. از روز اول جنگ تو منطقه است. تو بچه هاي اطلاعات عمليات فكر نكنم بهتر از اون داشته باشيم.»
علي كه كارش تمام شده، قدم جلو مي گذارد تصنعي سرفه مي كند.
- حاجي! زيادي داري تعريف بنده خدا رو مي كني. طرف همچي آش دهن سوزي هم نيست... سلام
رضا سر تا پاي علي را برانداز مي كند. فرمانده لبخند مي زند.
- حلا ل زاده اومد.
رضا از جا بلند مي شود و با اشاره به دوربين مي گويد: «از طرف هر دو عليك سلام.»
علي دست مي گذارد روي شانه رضا كه بنشيند. خودش زودتر اين كار را مي كند. رضا در چهره علي خيره مي ماند. علي با سر اشاره مي كند به دوربين.
- قراره سه تايي بريم فيلمبرداري؟
رضا به خود مي آيد و مي گويد: «اگه بازيمون بدي، آره»
و بعد بلافاصله دستش را را مي آورد جلو و خودش را معرفي مي كند: «رضا شرافت»
علي نگاهي به دست رضا و به دنبال آن، چهره رضا مي اندازد و دست مي دهد.
- حالا كه اينطور شد، منم، علي شاكري
رضا با خاطره اولين ديدار خود با علي سير مي كرد كه حس كرد وقت نماز است. جدا از آن فكر مي كرد با وضعيتي كه او و علي دارند، به خصوص خودش كه نمي تواند راه برود، چگونه از اين دشت وسيع جان سلامت به در ببرند. اكنون شاخه هاي درخت با وزش نسيمي آرام تكان مي خورد. رضا با چشم هاي نيمه باز در حال سلام دادن نماز صبح است. به زحمت به درخت تكيه داده و رو به قبله نشسته است. علي كه تا حالا قدم مي زده جلوي او مي ايستد. رضا به علي نگاه مي كند. علي طنابي را حلقه كرده و مثل يك خط كش مي زند روي دستش.
- حالا ديگه فقط يه جفت مهميز مي خواي.
رضا با دست، پاهايش را دراز مي كند و مي گويد: «اين ديگه چيه؟»
علي برمي گردد و چند قدم از رضا فاصله مي گيرد. طناب را از هم باز مي كند و مشغول برانداز كردن آن مي شود.
- با اين، زين رو مي بنديم به حيوون كه در نره.
رضا تند سرش را برمي گرداند سمت علي.
- مي خواي چيكار كني؟
علي هنوز با طناب مشغول است. پشتش به رضا ست.
- مي خوام ببندمت به پشتم.
بعد آرام برمي گردد طرف رضا و مي گويد:«تمام عمرمون رو كه نمي خواي اين جا بمونيم؟ كسي هم كه نمي دونه كجاييم. ميون بر مي زنيم تا بالاخره سر شب برسيم.»
- شوخيت گرفته؟ مگه مي شه؟ با اون پات!
علي مي آيد نزديك رضا و پاي مصنوعي اش را بالا مي گيرد.
- مگه چشه؟ تازه نعلش رو عوض كردم. حالا بذار بيبينم مي شه با اين طناب كاري كرد يا نه؟
بعد مي نشيند كنار رضا. مي خواهد زير بغل رضا را بگيرد كه رضا دستش را پس مي زند.
- علي كار از شوخي گذشته.
علي نگاه تندي به رضا مي كند، طناب را مي اندازد زمين و بلند مي شود.
- به تو اگر ميدون بديم مي گي كار از نفس كشيدنم گذشته.
بعد مي رود كنار جوي مي نشيند. خورشيد در حال بالا آمدن است. رضا سرش را پايين گرفته است و با خاك بازي مي كند. بعد از چند لحظه سكوت، علي در حالي كه بلند مي شود و نزديك رضا مي آيد، مي گويد:«تو اصلا ً فيلمنامه ات رو هم سر اين حرف ها مي خواي عوض كني. مگه چه اتفاقي افتاده؟»
رضا خاك توي دستش را پخش مي كند.
- يعني هيچ اتفاقي نيفتاده؟
علي رو به روي رضا مي نشيند.
- براي دل من و تو، نه! ديروز براي اين كه راه خودتو بري بايد دو تا سنگ از جلوي پات برمي داشتي، حالا فوقش چهار پنج تا. يعني مي گي از سنگ هاي جلو پامون هم بايد معذرت بخوايم؟!
علي طناب را دوباره برمي دارد و ادامه مي دهد: «ياا... خوبه عراقيا ديگه اين جا نيستن وگرنه با شنيدن حرفاي ما حتماً از پشت خاكريز مي زدن بيرون.»
بعد مشغول مرتب كردن طناب مي شود. رضا با لبخند حركات او را دنبال مي كند. رضا همچنان كه در حال نگاه كردن به علي است ياد روزي مي افتد كه سر صحنه فيلمبرداري براي اولين بار به اين نتيجه رسيد كه بايد فيلمنامه اش را عوض كند.