جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۸۳ - سال يازدهم - شماره ۳۴۵۸
index
حالا حركت كن ـ۳
اولين آشنايي
بيژن مشفق
خوانديد كه رضا، جانباز جنگ، كه در آن زمان فيلم مستند مي ساخته، اكنون به شدت علاقه مند است كه اولين فيلم سينمايي خود را بسازد. دوستان دوره جنگ او كه مي دانند رضا شخصيت عمل گرايي است، مي خواهند به او كمك كنند كه خانه نشين نباشد. بنابراين به او پيشنهاد مي كنند كه مديريت يك مجموعه فرهنگي ـ هنري را بر عهده بگيرد. ولي رضا كه تعريفش از خودش يك هنرمند است پيشنهاد آنها را رد مي كند و از آنان مي خواهد كه او را در راه ساختن فيلمش ياري كنند. يكي از اين ياران ديرين، علي يك رزمنده قديمي  است كه اكنون استاد دانشگاه  است. علي نيز جانباز جنگ است. ما داستان را از آن جا ديديم كه علي و رضا در شبي مهتابي در دشتي وسيع گم شده اند. در طول شب رضا خاطرات گذشته خود را مرور مي كند. اينك ادامه داستان:
رضا همچنان كه منتظر دميدن سحر است به ياد اولين ديدارش با علي مي افتد. روزهاي اول جنگ است و فرمانده گردان او را وارد سنگر فرماندهي مي كند. ادوات بي سيم و مخابراتي با جدار كوچكي از فضاي سنگر جدا شده. اين سوتر، رضا در كنار دوربين تصويربرداري نشسته و فرمانده در كنار دوربين و رضاست. فرمانده انگار دنباله حرف هاي قبلي اش را مي گيرد.
- دفعه قبل هم گفتم. هرچي از دستمون بربياد انجام مي ديم. ما اين جا فقط مي تونيم بجنگيم. شايد تنها با تعريف كردن نشه فهموند اين جا چي مي گذره. اما فكر كنم اين بتونه جاي زبون همه حرف بزنه.
فرمانده به دوربين اشاره مي كند. رضا لبخند مي زند و جابه جا مي شود. دست مي گذارد روي دوربين و مي گويد: «اينم از روز اول قسم خورده كه غير از حقيقت چيزي نگه.»
در همين حال در عمق سنگر در آستانه در سنگر، علي ظاهر مي شود. مي خواهد سلام كند ولي گفت وگوي فرمانده و رضا را كه مي بيند، ساكت مي ماند و مشغول باز كردن بند پوتين هايش مي شود. فرمانده و رضا هيچ كدام متوجه ورودش نشده اند. علي در عين بازكردن پوتين، توجه اش به آن دو است. فرمانده ادامه مي دهد: «يكي از بچه هاي اهل حال و قديمي رو گفتم همراتون باشه. از شاگرد ممتازهاي دانشگاه تهران بوده. از روز اول جنگ تو منطقه است. تو بچه هاي اطلاعات عمليات فكر نكنم بهتر از اون داشته باشيم.»
علي كه كارش تمام شده، قدم جلو مي گذارد تصنعي سرفه مي كند.
- حاجي! زيادي داري تعريف بنده خدا رو مي كني. طرف همچي آش دهن سوزي هم نيست... سلام
005229.jpg

رضا سر تا پاي علي را برانداز مي كند. فرمانده لبخند مي زند.
- حلا ل زاده اومد.
رضا از جا بلند مي شود و با اشاره به دوربين مي گويد: «از طرف هر دو عليك سلام.»
علي دست مي گذارد روي شانه رضا كه بنشيند. خودش زودتر اين كار را مي كند. رضا در چهره علي خيره مي ماند. علي با سر اشاره مي كند به دوربين.
- قراره سه تايي بريم فيلمبرداري؟
رضا به خود مي آيد و مي گويد: «اگه بازيمون بدي، آره»
و بعد بلافاصله دستش را را مي آورد جلو و خودش را معرفي مي كند: «رضا شرافت»
علي نگاهي به دست رضا و به دنبال آن، چهره رضا مي اندازد و دست مي دهد.
- حالا كه اينطور شد، منم، علي شاكري

رضا با خاطره اولين ديدار خود با علي سير مي كرد كه حس كرد وقت نماز است. جدا از آن فكر مي كرد با وضعيتي كه او و علي دارند، به خصوص خودش كه نمي تواند راه برود، چگونه از اين دشت وسيع جان سلامت به در ببرند. اكنون شاخه هاي درخت با وزش نسيمي آرام تكان مي خورد. رضا با چشم هاي نيمه باز در حال سلام دادن نماز صبح است. به زحمت به درخت تكيه داده و رو به قبله نشسته است. علي كه تا حالا قدم مي زده جلوي او مي ايستد. رضا به علي نگاه مي كند. علي طنابي را حلقه كرده و مثل يك خط كش مي زند روي دستش.
- حالا ديگه فقط يه جفت مهميز مي خواي.
رضا با دست، پاهايش را دراز مي كند و مي گويد: «اين ديگه چيه؟»
علي برمي گردد و چند قدم از رضا فاصله مي گيرد. طناب را از هم باز مي كند و مشغول برانداز كردن آن مي شود.
- با اين، زين رو مي بنديم به حيوون كه در نره.
رضا تند سرش را برمي گرداند سمت علي.
- مي خواي چيكار كني؟
علي هنوز با طناب مشغول است. پشتش به رضا ست.
- مي خوام ببندمت به پشتم.
بعد آرام برمي گردد طرف رضا و مي گويد:«تمام عمرمون  رو كه نمي خواي اين جا بمونيم؟ كسي هم كه نمي دونه كجاييم. ميون بر مي زنيم تا بالاخره سر شب برسيم.»
- شوخيت گرفته؟ مگه مي شه؟ با اون پات!
علي مي آيد نزديك رضا و پاي مصنوعي اش را بالا مي گيرد.
- مگه چشه؟ تازه نعلش رو عوض كردم. حالا بذار بيبينم مي شه با اين طناب كاري كرد يا نه؟
بعد مي نشيند كنار رضا. مي خواهد زير بغل رضا را بگيرد كه رضا دستش را پس مي زند.
- علي كار از شوخي گذشته.
علي نگاه تندي به رضا مي كند، طناب را مي اندازد زمين و بلند مي شود.
- به تو اگر ميدون بديم مي گي كار از نفس كشيدنم گذشته.
بعد مي رود كنار جوي مي نشيند. خورشيد در حال بالا آمدن است. رضا سرش را پايين گرفته است و با خاك بازي مي كند. بعد از چند لحظه سكوت، علي در حالي كه بلند مي شود و نزديك رضا مي آيد، مي گويد:«تو اصلا ً فيلمنامه ات رو هم سر اين حرف ها مي خواي عوض كني. مگه چه اتفاقي افتاده؟»
رضا خاك توي دستش را پخش مي كند.
- يعني هيچ اتفاقي نيفتاده؟
علي رو  به روي رضا مي نشيند.
- براي دل من و تو، نه! ديروز براي اين كه راه خودتو بري بايد دو تا سنگ از جلوي پات برمي داشتي، حالا فوقش چهار پنج تا. يعني مي گي از سنگ هاي جلو پامون هم بايد معذرت بخوايم؟!
علي طناب را دوباره برمي دارد و ادامه مي دهد: «ياا... خوبه عراقيا ديگه اين جا نيستن وگرنه با شنيدن حرفاي ما حتماً از پشت خاكريز مي زدن بيرون.»
بعد مشغول مرتب كردن طناب مي شود. رضا با لبخند حركات او را دنبال مي كند. رضا همچنان كه در حال نگاه كردن به علي است ياد روزي مي افتد كه سر صحنه فيلمبرداري براي اولين بار به اين نتيجه رسيد كه بايد فيلمنامه اش را عوض كند.

گائوشينگ جيان و«كوهسارجان»
معجزه سرزمين مادري
005232.jpg
حسين ياغچي
«كوهسارجان» نوشته گائوشينگ جيان از بسياري جهات اثر متفاوتي به شمار مي رود. اين تفاوت به حدي است كه حتي برخي از منتقدان، اين اثر را به عنوان يك رمان نمي شناسند بلكه آن را يك مجموعه داستان تلقي مي كنند. ساختار اين اثر داستاني به گونه اي است كه در هر فصل از آن، داستاني متفاوت از ساير فصول روايت مي شود و در واقع ما در هر فصل با يك داستان جديد مواجه مي شويم. انتخاب چنين ساختاري از سوي گائوشينگ جيان به دلايل متعددي صورت گرفته كه شايد مهم ترين آن از نوع ديدگاه او نسبت به سرزمين مادري اش، چين ناشي شود.
گائوشينگ جيان در كوهسار جان، تلاش كرده تا فرهنگ سنتي چين را در قالبي مدرن روايت كند و آن را نزد مخاطب غربي پويا جلوه دهد. او مدت ها در كشورهاي اروپايي اقامت داشته و به همين خاطر بخش مهمي از مخاطبان آثارش از همين كشورها بوده اند. از اين جهت، گائوشينگ جيان نويسنده اي ميان فرهنگي به شمار مي رود و ناگفته پيداست كه در چنين شرايطي آثارش ملهم از هر يك از دو فرهنگي است كه در آنها زيسته و رشد كرده است.
كوهسارجان در ميان ساير آثار اين نويسنده، نمونه كاملي از چنين تاثيري است. چه، استقبالي كه در ساير كشورها از اين اثر صورت گرفته (و جايزه نوبل نقطه اوج آن است)، شاهدي بر مدعاي فوق به شمار مي رود. علاوه بر اين، كاملاً مشخص است كه نويسنده علاوه بر اين كه به سنت ها و آداب و رسوم حاكم بر فرهنگ كهن چين اهميت مي دهد از ويژگي ها و جاذبه هاي تمدن شهري نيز باز نمي ماند و انتقاداتي نسبت به شرايط شهرهاي چين و نوع زيست مردمان آن مكان ها وارد مي كند. در بخشي از فصل اول كتاب از زاويه ديد راوي دوم شخص چنين مسئله اي به نوعي مورد اشاره قرار مي گيرد:
«هنوز تا شب خيلي مانده و فرصت كافي براي پيدا كردن هتلي تميزتر داري. با كوله پشتيت در خيابان ها پرسه مي زني و درصدد آني كه در اين ده، نشانه اي، تابلويي يا حتي اسمي كه از دونويسه لينگ شان تركيب شده باشد بيابي تا يقين پيدا كني كه به خطا نرفته اي و اين راه دراز را بيهوده طي نكرده اي. اما با آن كه همه جا را از نظر مي گذراني، هيچ نشانه اي نمي بيني. سر و وضع هيچ يك از مسافراني كه همزمان با تو از اتوبوس پياده شدند به گردشگران نمي ماند. تو هم البته به همچنين، ولي با اين كفش هاي سبك و در عين حال محكم كوهنوردي و اين كوله پشتي سر و وضع تو به هيچ كدامشان شبيه نيست. البته اين جا از آن چشم اندازهاي با اسم و رسم مخصوص گردشگران نيست كه تازه ازدواج كرده ها و بازنشسته ها را به ديدار خود بكشد، همه چيزش به خاطر گردشگران ساخته شده باشد، همه جا اتوبوس ها به رديف ايستاده باشند، در همه گوشه كنارهاي خيابان هايش نقشه هاي ويژه گردشگران به فروش برسد...»
چنين ديدگاهي كم و بيش در تمام بخش هاي اثر ديده مي شود و حكايت از آن دارد كه نويسنده مهم ترين انتقادش نسبت به فرهنگ سرزمين مادري در اين موضوع خلاصه مي شود.
در بخشي از مطالب عنوان شد كه ساختار «كوهسارجان» بسيار بديع است. اگر بخواهيم پيشينه چنين تجربه اي را در ادبيات داستاني جهان بررسي كنيم به رمان «اگر شبي از شب هاي زمستان مسافري» نوشته ايتالوكالوينو مي رسيم. اثري كه در آن هم به نوعي با روايت هاي ناتمام از داستان هاي مختلف مواجه هستيم. با اين حال به نظر مي رسد كه اگر شبي از ... به نسبت كوهسار جان از ساختار داستاني منسجم تري بهره مند باشد. چه در اين رمان با دو شخصيت اصلي مواجه هستيم كه داستان هاي ناتمام هر بخش را شكل مي دهند. اما كوهسار جان خود را به تمامي از چنين قيدي آزاد كرده و روايت هاي ناتمام مختلف را بدون روايتي كلي و پيوند دهنده در نظر گرفته كه البته ويژگي مثبت و متمايزي به آن بخشيده است.
در بخش هايي از اثر داستان هايي دنباله دار روايت مي شود كه در فصل هايي تداوم پيدا مي كند. مثلاً در داستاني كه در آن راوي تلاش دارد تا كوهسار جان را بيابد و ناگهان احساس مي كند كه در هزارتوي كوهستان گم شده، چنين روايتي به وقوع مي پيوندد. اين داستان از جهاتي داستان كليدي كوهسار جان به شمار مي رود. در اين داستان راوي، شخصيتي است كه تلاش دارد از افسون كوهسارجان اطلاع يابد و در اين راه جان خود را هم تهديد شده مي بيند. سطرهاي آخر اين داستان كه در آن راوي به اميد يك معجزه مي ماند به خوبي چنين مسئله اي را توضيح مي دهد:
«بدين ترتيب تماس من با راهنمايم قطع شد و در يك جنگل ابتدايي... در ارتفاعي بيش از سه هزار متر گم شدم.
همه داستان هايي كه در اين چند روزه درباره اشخاصي شنيده ام كه در كوه گم شده اند و مرده اند، به يادم مي آيد و به وحشتم مي اندازد. حس مي كنم كه در تله افتاده ام. در اين لحظه، به يك ماهي در تور ترس افتاده شباهت دارم كه نيزه بسيار بزرگي از تنش گذشته است. دست و پا مي زند، بي آن كه بتواند سرنوشتش را تغيير دهد، مگر آن كه معجزه اي بشود. اما آيا من در زندگي هميشه منتظر معجزه اي نبوده ام؟»
تمام راوياني كه در اين اثر با آنها مواجه مي شويم نظير شخصيت داستان مذكور داراي چنين دغدغه اي هستند. يعني تلاش دارند تا از افسون كوهسارجان كه نماد فرهنگ چين به شمار مي رود به نوعي افسون زدايي كنند و در اين ميان سرنوشتي بهتر از راوي گمشده در كوهستان نمي يابند. آنها هم مانند او در انتظار معجزه اي به سر مي برند. معجزه اي كه به هرحال رنگي از افسون و افسانه دارد.
كوهسارجان را سفرنامه گائوشينگ جيان به سرزمين مادري دانسته اند. از اين جهت بايد او را در خلق سفرنامه اي با چنين ظرايف و تمهيدات درستي ستود. چه، او با شخصيت ها و ماجراهاي مختلفي كه در هر داستان آورده، توانسته به خوبي خواننده را با افسون حاكم بر سرزمين چين آشنا كند. افسوني كه البته شايد در مواردي، موجبات انتقاد نويسنده را هم فراهم آورده باشد. با خواندن كوهسارجان به اين نتيجه قطعي مي رسيم كه نظر نويسنده نسبت به فرهنگ زادگاهش چندان مثبت نيست. اما اين نظر غير مثبت به هيچ وجه نوعي جزميت و عصبيت را به اثر انتقال نداده است. بلكه در بسياري موارد نوعي نگاه واقع بينانه و فارغ از حب و بغض در اثر انتقال و انعكاس يافته است:
«به اين مكان هاي قديمي برگشته اي، اما هيچ چيز پيدا نكردي. ميداني كه پوشيده از آوار بود، ساختمان كوچك، در سياه بزرگ و سنگين با حلقه آهني،كوچه تنگ و خلوتي كه از جلو آن مي گذشت، همگي حتي حياط با ديواره اش هم ناپديد شده بودند، جاي آنها را شايد جاده آسفالت شده اي گرفته است كه در آن كاميون هاي پر از كالا كه گرد و خاك و كاغذهاي بستني را به هوا بلند مي كنند، با بوق هاي گوشخراش در حركت اند...»
با اين كه در تمامي كوهسارجان چنين ديدگاهي از سوي نويسنده وجود دارد، اما او از آن نوع فرهنگ و آداب و رسوم خاصش جدا نمي شود و درصدد است تا ريشه ها و جان اصلي آن را بيابد. ريشه اي كه در بلنداي كوهسارجان ماوا دارد.
پي نوشت:
كوهسارجان، گائوشينگ جيان، ترجمه مهستي بحريني

خواندني ها
نويسندگان و ناشراني كه به معرفي كتاب خود در ستون خواندني ها تمايل دارند مي توانند يك نسخه از اثر خود را به آدرس خيابان آفريقا، بلوار گلشهر، مركز خريد آي تك، طبقه چهارم،بخش داستان ارسال كنند.
005235.jpg

شاعر افسون گر
تك خواني دو صدايي
اوكتاويو پاز
گفت وگوهايي با خوليان ريوس
ترجمه: كاوه ميرعباسي
ناشر: ني
اوكتاويو پاز، شاعر معروف مكزيكي در گفت وگوهايي كه با «خوليان ريوس» انجام داده، تلاش كرده تا افسون اشعارش را براي خوانندگان آثار خود توصيف كند و در واقع افسون واژه ها براي شاعر را به زبان گفت وگو و مصاحبه روايت كند. در بخشي از اين گفت وگوها آمده:
«بعدها با ورود به زندگي حرفه اي، اين واقعيت برايت فراهم شد تا نسبت به ساير فرهنگ ها شناخت پيدا كني، مشخصاً، منظورم جايگاه ويژه اي است كه مشرق زمين در بخشي از آثارت دارد. تاثيري كه در عرصه فرهنگي كنوني ما منحصر به فرد يا حداقل نادر است، زيرا نويسندگان برجسته اسپانيايي زبان كه مستقيماً از فرهنگ شرق، به خصوص هند و ژاپن، متاثر شده باشند، انگشت شمارند.
مشرق زمين، به خصوص سال هاي آخر اقامتم در هند برايم بسيار مهم بود. دوبار به مشرق زمين سفر كردم. دفعه اول در ۱۹۵۲ حدود يك سال را در هند و ژاپن گذراندم؛ سپس از ۱۹۶۲ تا ۱۹۶۸ در هند اقامت داشتم. آن جا بود كه ازدواج كردم، در دهلي زير يك درخت سنجد با ماري ژوزه، پيمان ازدواج بستم ...»
005238.jpg

اولين چكي
تنهايي پرهياهو
نويسنده: بهو ميل هرابال
ترجمه: پرويز دوايي
ناشر: كتاب روشن
پرويز دوايي، مترجم و منتقد سينمايي كهنه كار و شهير، اخيراً رماني از نويسنده اي متعلق به كشور چك، ترجمه كرده كه اولين اثر ترجمه شده به فارسي از اين نويسنده به شمار مي رود. از قرار معلوم هرابال يكي از نويسندگان مهم و تاثيرگذار چك است تا جايي كه هموطن او ميلان كوندرا در بسياري از مطالبي كه نگاشته، زبان به تمجيد او گشوده است. در ابتداي داستان «تنهايي پرهياهو» مي خوانيم:
«سي و پنج سال است كه در كاغذ باطله هستم و اين قصه عاشقانه من است. سي و پنج سال است كه دارم كتاب و كاغذ باطله خمير مي كنم و خود را چنان با كلمات عجين كرده ام كه ديگر به هيات دانشنامه هايي درآمده ام كه طي اين سال ها سه تني از آنها را خمير كرده ام. سبويي  هستم پر از آب زندگاني و مردگاني، كه كافي است كمي به يك سو خم شوم تا از من سيل افكار زيبا جاري شود. آموزشم چنان ناخودآگاه صورت گرفته كه نمي دانم كدام فكري از خودم است و كدام از كتاب هايم ناشي شده. اما فقط به اين صورت است كه توانسته ام هماهنگي ام را با خودم و جهان اطرافم در اين سي و پنج سال گذشته حفظ كنم چون من وقتي چيزي را مي خوانم، در واقع نمي خوانم.»
005241.jpg

كنكور راحت نيست پري
نويسنده: ناهيد زرگوشيان
ناشر: قوانين
در بخشي از اين رمان مي خوانيم:
«احساس مي كردم براي درس خواندن و ادامه تحصيل خيلي دير است چون سال هاي زيادي از گرفتن ديپلمم مي گذشت، با اين حال شروع كردم به خواندن و تست زدن. با جديت در لابه لاي كتابها سرك مي كشيدم و روز و شبم را با مطالعه سپري مي كردم. ديگر كسي كاري به كارم نداشت. ولي از دور و نزديك چيزهايي مي شنيدم. خواهرم پروانه مي گفت: كنكوردادن كه به اين راحتي ها نيست، اگر راحت بود كه همه شركت مي كردند و قبول مي شدند. او و رضا تا سوم راهنمايي بيشتر درس نخوانده بودند چون براي آنها درس خواندن خيلي مشكل بود و خيلي هاي ديگر در فاميل عقيده داشتند كه من براي وقت گذراني مي خواهم وارد دانشگاه شوم. نمي دانم! شايد حق با آنها بود و من اشتباه فكر مي كردم! شايد آنها عاقل و راه شناس بودند و من ديوانه و راه گم كرده.
به هرحال كارم را با جديت شروع كرده بودم و تصميم نداشتم آن را نيمه كاره رها كنم. در ضمن قولي را كه به پريسا داده بودم هنوز فراموش نكرده بودم. هر هفته روزهاي چهارشنبه من و پريسا بيرون مي رفتيم او ديگر روزهاي هفته را به خوبي مي شناخت و روز چهارشنبه بهترين روز زندگيش بود و با بي صبري انتظار اين روز را مي كشيد...»

داستان هايي از فردوسي
سلم در راه تور
محمد حسن شهسواري
ديديد كه منوچهر به همراه تمامي ايرانيان وطن دوست، به عزم انتقام خون ايرج، به جنگ با لشگر روم و چين رفتند. دراين جنگ تور به دست منوچهر كشته شد. سلم قصد كرد كه به دژ «الانان» پناه برد. زيرا كه اين دژ غير قابل نفوذ بود. اما ايرانيان هوشمند، از قصد او آگاه گشتند و «قارن» پسر كاوه آهنگر، يكي از سرداران بزرگ ايراني با فراست و شجاعت پيش از رسيدن سلم، دژ را فتح كرد. اما سلم از پاي ننشست و حيلتي ديگر ساز كرد. او «كاكوي»، نبيره ضحاك ماردوش را تحريك كرد كه به قصد انتقام به ايرانيان حمله كند. آن ديو اژدهافش با سپاهي گران، ناگهاني به ايرانيان حمله كرد و بسياري از آنان را كشت. سرداران ايراني از جمله قارن از منوچهر خواستند كه به جنگ كاكوي بروند اما منوچهر آنان را منع كرد و گفت اين كارزاري  است كه خود بايد روانه آن شوم. اينك ادامه ماجرا:
پگاه لشكر ايران با پيش آهنگي منوچهر، به سوي سپاه خون ريز كاكوي حركت كردند.
ز گرد سواران و آواي كوس
زمين قير گون شد هوا آبنوس
فسرده زخون پنجه بر دست تيغ
چكان قطره خون ز تاريك ميغ
تو گفتي زمين موج خواهد زدن
و ز آن موج بر اوج خواهد شدن
پس از چندي دو لشكر رو به روي يكديگر رسيدند. «كاكوي» نيز بر پيشگاه لشكر خود بود. كمي جلوتر آمد و فريادي چنان هول آسا بركشيد كه كوه لرزيد. منوچهر، آن ايراني گرد، آن پادشاه يزدان پرست، كوتاه آمدن در برابر اين ديو اهريمن  دوست را
بر نتابيد و هنوز فرياد كاكوي در آسمان بود كه به كردار شيران ژيان چنان غريوي بر كشيد كه زمين به زير پاي دو سپاه لرزيد. لشكريان هر دو اردوگاه از سهمگيني غريو فرمانده هايشان چنان ترسيدند كه در اندك مدتي از ميدان رزم گريختند. پس تنها در ميدان رزم، آن ديوزاد، كاكوي «تازي» مانده بود و منوچهر، شاه ايراني. منوچهر به تاخت به سمت كاكوي رفت. اما كاكوي كه نيزه انداز چيره دستي بود نيزه اش را به سوي منوچهر انداخت. نيزه با شتابي بسيار به سمت منوچهر مي آمد كه او در آخرين لحظه خود را كمي به سوي ديگر كشيد. غريوي از ايرانيان كه دورتر ايستاده بودند و نظاره گر اين جنگ هول آور بودند برخاست. نيزه به كمربند منوچهر خورد كه در دم زره و كلاه از تن او دريده شد و بر زمين افتاد. با اين همه او به كاكوي رسيده بود. پس شمشير را كشيد ضربتي به او زد. تيغ شمشير بر گردن كاكوي خورد كه در نتيجه آن، جوشن كاكوي نيز از تنش به در آمده و بي زره شد. حال هر دو مرد جنگي رو در روي هم بودند و هر دو در انديشه نابودي ديگري. پس چون پلنگان زخمي بر يكديگر برآويختند. اگر چه بر يكديگر بسيار زخم زدند اما هيچ يك را بر ديگري توان پيروزي كامل نبود. تا عصر گاهان پهنه نبرد بر همين سياق بود. منوچهرشاه در آستانه غروب نشانه هاي كم شدن قوت زور و بازوي را در خود مي ديد. پس تنها چاره اين بود كه نبرد هرچه زودتر به پايان رسد و گرنه اين ديوبچه گويي نيرويش تمام شدني نيست.
دل شاه بر جنگ برگشت تنگ
بيفشرد ران و بيازيد چنگ
كمربند كاكوي بگرفت خوار
ززين برگرفت آن تن پيل وار
بينداخت خسته برآن گرم خاك
به شمشير كردش بر و سينه چاك
شد آن مرد تازي ز تيزي به باد
چنان روز بد را ز مادر بزاد
دو سپاه، تمام روز را شاهد نبرد دو سردار بودند. با اين تفاوت كه ايرانيان از ايزد يكتا براي سردارشان پيروزي مي خواستند و تازيان از اهريمن. به خاك افتادن كاكوي را هر دو سپاه ديدند. ايرانيان فريادي شادمانه سر دادند و جنگ وارد مرحله  تازه اي شد. ايرانيان با اعراب جنگي جانانه كردند تا از كشته پشته ساختند. از آن سو سلم كه اوضاع را چنين ديد فرار را بر قرار ترجيح داد. اما ايرانيان به سرداري منوچهر در اين انديشه بودند كه كار آن نابكار در همين نبرد بايد يكسره شود. پس به تاخت به سوي او شتافتند و در اين راه هيچ كدام از دشمنان ـ چه رومي چه عرب وچه چيني ـ نمي توانستند جلوي آنان را بگيرند.
چنان شد ز بس كشته و خسته دشت
كه پوينده را راه دشوار گشت
پر از خشم و پر از كينه ،سالار نو
نشست از بر چرمه تيز رو
منوچهر هر كه بر سر راه رسيدن او بر سلم بود از دم تيغ مي گذراند. تا آن كه به نزديك او رسيد . پس زبان در دهان گشود و بدو گفت:
بكشتي برادر ز بهر كلاه
كله يافتي چند پويي به راه
درختي كه بنشاندي آمد به بار
بيابي هم اكنون برش در كنار
گرش بار خارست خود كشته اي
و گر پرنيان است خود رشته اي
منوچهرشاه ديگر تامل را جايز ندانست و تيغ تيز را بركشيد و در دم سر آن ناپاك را از تن جدا كرد. پس گفت كه سر او را بر نيزه كنند تا همه لشگريان ايران، روم و چين بنگرند. ايرانيان به سبب كشته شدن كشنده ايرج، پروردگار را شكر گفتند و روميان و چينيان از آشفتگي، هر گروه به گوشه اي پراكنده شدند. اما در نهايت مي دانستند كه اين چاره كار نيست. پس از ميان خود مردي نغزگوي را انتخاب كردند تا او با منوچهر صحبت كند، شايد كه بر آنان رحم كند. پس چنين كردند. مرد خوب سخن به نزديك شاه رفت و سخن اين گونه آغاز كرد: ما همه آن هنگام كه ايرج بزرگ را ديدم بر فر و شكوه او شهادت داديم اما برادرانش به آن بزرگ مجال ندادند. ما هيچ گاه راضي به جنگ با نواده ايرج نبوديم اما چه كنيم كه در هر حال بايد به فرمان سروران خود باشيم . بدين سبب بود كه پشت سر سلم و تور به راه افتاديم .اما اينك:
كنون سر به سر شاه را بنده ايم
به فرمان و رايش سرافگنده ايم
گرش راي، كين است و خون ريختن
نداريم نيروي آويختن

داستان
هفته
جهان
پنجره
چهره ها
سينما
ديدار
حوادث
ماشين
ورزش
هنر
|  هفته   |  جهان  |  پنجره  |  داستان  |  چهره ها  |  سينما  |  ديدار  |  حوادث   |
|  ماشين   |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   شناسنامه   |   چاپ صفحه   |