گفتتوگو با آيت ا... اكبر هاشمي رفسنجاني
سال هاي دور از بحران
|
|
عكس: محمدرضا شاهرخي نژاد
عليرضا صلواتي
نام: اكبر
نام خانوادگي: هاشمي بهرماني
نام پدر: ميرزاعلي
تاريخ تولد: ۳ شهريور ۱۳۱۳
صادره از: رفسنجان
ميزان تحصيلات: اجتهاد
شغل پدر: كشاورز ـ روحاني
شغل مادر: خانه دار
همسر: عفت مرعشي ـ خانه دار
فرزندان: فاطمه، محسن، فائزه، مهدي، ياسر
در اذهان عموم جامعه اينگونه جا افتاده كه همواره افراد سرمايه دار و متمول مي توانند به مدارج و مسئوليت ها برسند و معمولاً افراد متوسط و پايين دست جامعه امكاني براي رسيدن به آن موقعيت ها را ندارند. من مي خواهم شما اولاً آن موقعيت دوران كودكي خود را توصيف كنيد كه اصلاً از كدام طبقه بوديد فقير، متوسط يا سرمايه دار؟ به گمانم در آن روستايي كه شما زندگي مي كرديد با توجه به فقر حاكم بر آن جا بايد طبقه متوسط و خوب منطقه خود بوده باشيد.
اين يك اشتباه است كه به جامعه ما تلقين كرده اند. واقعاً اينطور نيست كه ترقي، رشد و پيشرفت فقط در اختيار كساني باشد كه از اول غني و داراي امكانات هستند. يك فرد معمولي و از هر طبقه اي مخصوصاً در دنياي ما - چه در روستا و چه در شهر - مي تواند فكر كند كه راهش باز است. به شرط اين كه تلاش، كار و برنامه ريزي كند. شما به نكته خوبي اشاره كرديد. اگر فرض شود كه ما از جمله آدم هاي موفق هستيم - كه البته نبايد خودستايي باشد - آنچه بر سر ما آمده و در عمر ما گذشته را مي گويم كه هم جواب سؤالات شما باشد و هم تحليل گونه ادا شود.
من در روستايي به نام «بهرمان» در جلگه «نوق» كه در شمال غربي رفسنجان و يكي از جلگه هاي كويري است و در گذشته واقعاً يك جاي فقير، دورافتاده و جايي بود كه زندگي كردن واقعاً در آن دشوار بود، به دنيا آمدم و در آن جا زندگي مي كرديم. اكثر روستاها آب شور داشتند. زمستان آن جا سرد و تابستان گرم بود. محيط آن جا كويري بود و فاقد هر نوع امكاناتي كه شما الان در شهرها و روستاها مي بينيد.
جز همين چيزهاي كشاورزي و مختصر همين چيزهايي كه به دست دامداران و كشاورزان بود و خودمان در خانه ها تامين مي كرديم، چيزي نداشتيم. پدر من در آن روستا مانده بودند و شرايط آن زمان هم ايجاب مي كرد. آن زمان پهلوي و قبل از آن هم فتنه هاي آخر دوره مشروطه و زندگي كردن در شهرها مشكل بود. آن موقع ناامني شديد بود. به علاوه در شهرها از لحاظ اخلاقي اشكالاتي وجود داشت. پدرم مورد توقع مسئولان شهر بود. اگر ايشان در شهر مي ماند، مي بايست كاري براي آنها مي كرد و او نمي خواست برايشان كار كند. به همين دليل ايشان روستا را انتخاب كردند.
مادرم هم از خانواده خوب و خيري بودند كه پدرشان به دست اشرار شهيد شدند. پدر من هم كشاورزي مي كرد و هم در روستا از لحاظ اطلاعات مذهبي نسبتاً باسواد بود. مي توانست به مردم براي تعليمات مذهبي كمك كند. به ما هم كمك مي كرد.
و اوضاع زندگي؟
زندگي ما ساده بود. وضع ما در آن روستا بد نبود. خوب بود ولي معمولاً زندگي در آن جا بد بود. شايد حدود ۹۵ درصد از چيزهايي را كه مصرف مي كرديم از غذا و لباس و حتي دارو كه داروهاي محلي بود، خودمان توليد مي كرديم و مادر خود من به اصطلاح دكتر بومي بود. با داروهاي محلي گياهي كه فراوان هم هست، كار مي كرد و كارش هم براي مردم موثر بود. خانواده عيالواري هم داشتيم.
چند نفر بوديد؟
چهار دختر و پنج پسر بوديم، به علاوه آنهايي كه در زندگي ما در اوايل بچگي فوت كردند. اين وضع ابتدايي ما در آن روستا بود.
در آن وضعيت شلوغ خانواده، رابطه شما با خواهران و برادرانتان چگونه بود؛ دعوا هم مي كرديد؟
گاهي وقت ها مشاجره مي كرديم. اما حقيقتاً صميمي بوديم. زندگي بسيار شيريني داشتيم. به عبارت خودماني دور هم بوديم. مسافرت و اين جور چيزها هم نبود. سرگرمي ما هم با خودمان و قوم و خويشان بود. هنوز هم صميمي هستيم. يعني بعد از گذشت سال ها با اين كه خيلي جدا هستيم، همه با هم، بدون استثنا صميمي هستيم.
در همان سنين كودكي، از وضعيت زندگي تان راضي بوديد، بهانه گيري نمي كرديد كه فلان اسباب بازي را مي خواهم؟
راضي بودم. احساس كمبود هم نمي كردم چون خيلي چيزهاي دنيا را نمي دانستم. آنچه كه آن جا مي ديديم، براي ما خيلي محدود بود. سرگرمي ما در همان محدوده روستا بود.
سرگرمي شما در آن سن چه بود؟ يك روز شما در روستا چگونه مي گذشت با بازي، ورزش، كار؟
سرگرمي هاي زيادي بود. اينگونه نبود كه در روستا احساس كنيم وقت فارغ داريم و نمي دانيم چكار كنيم. چنين حالتي احساس نمي كرديم، اولاً در روستايي كه بوديم، مكتب خانه بود و مقدار زيادي وقت ما صرف مكتب مي شد. سال هاي اول معلمم مردي به نام «آقا سيد حبيب ا...» بود. او هم دختري به نام «صديقه» داشت كه خط خوبي داشت. من پيش استاد درس مي خواندم و پيش صديقه خانم مشق تمرين مي كردم. البته آن موقع كاغذ خيلي فراوان نبود. لوحي از حلب براي ما درست مي كردند. مشق را بالاي آن مي نوشتند. ما مشق را تمرين مي كرديم و دوباره پاك مي كرديم و باز مي نوشتيم. بارها تكرار مي شد و سپس سرمشق را عوض مي كردند. بعد هم كه استاد ما فوت كرد، پيش خانمي كه شوهرش قبلاً مكتب دار بود، مي رفتيم و درس مي خوانديم. شش كلاس ابتدايي را خوانديم.
كتابهايي مثل نصاب الصبيان، مختارنامه، معراج نامه، گلستان سعدي و از اين نوع را مي خوانديم. بعد هم كه خودمان باسوادتر شديم، به مكتب كمك مي كرديم و به بچه هايي كه جديد مي آمدند، درس مي داديم. اين كار تحصيلي ما بود و بخشي از وقت ما را پر مي كرد. بقيه وقت خود را در روز صرف كارهاي كشاورزي مي كرديم. به پدرم هم كمك مي كرديم. البته همه بچه ها كمك مي كردند ما هم براي كاشت، آبياري، پيوند زدن و جمع كردن محصول پسته، گندم، جو، پنبه، علوفه و ميوه ها تقريباً در همه زمينه هاي كشاورزي، دامداري، براي اداره دام هايي كه در روستا داشتيم، كار مي كرديم.
ورزش و تفريح چطور، در برنامه روزانه شما جايي نداشت؟
چرا. يك مقدار وقت خود را صرف ورزش مي كرديم. تفريح هم همين طور.
يادتان هست چه ورزش هايي مي كرديد؟
ورزش هاي آن زمان در آن روستا ورزش هاي بومي و ابتدايي بود. مثل كشتي يا بازي هايي به نام پله چفته، چوگان بازي، آفتاب مهتاب، قايم موشك بازي، مسابقه دو، كله، اسب سواري، شنا و انواع ورزش ها بود. يك بازي شبيه شطرنج هم داشتيم كه روي زمين خط مي كشيديم به آن قلعه بازي مي گفتيم. ماهيت آن همين شطرنج است كه به دو صورت انجام مي شد. روي كاغذ يا روي زمين خط مي كشيديم. گاهي مبارزه ما مدت ها طول مي كشيد. اين بازي، الان هم براي تمرين فكري بچه ها خيلي خوب است.
انواع ورزش هاي روستايي براي ما شيرين بود و گاهي تا آخر شب به خانه نمي رفتيم و در ميدان روستا با بچه ها سرگرم بازي بوديم. قصه گويي هم رواج داشت. افراد خاصي بودند كه مهارت داشتند، ولي بچه ها هم معمولاً داستان ها و قصه هاي جالبي مي دانستند. مشاعره هم يكي از سرگرمي هايمان بود كه از اشعار كتابهاي درسي و ساير اشعاري كه حفظ داشتيم، استفاده مي شد.
بعداً چطور شد كه لباس روحانيت بر تن كرديد، چند سالتان بود كه روحاني شديد؟
تا ۱۴ سالگي در همان روستا بودم و در روستا هم تقريباً با هيچ شهري تماس نداشتيم. براي اولين بار كه مي خواستيم از روستا بيرون بياييم، به طرف قم آمديم. به رفسنجان هم نرفته بودم. فاصله ما ۱۱ فرسخ بود. از آن جا به قم آمديم. همان هفته هاي اول كه به قم رفتيم لباس روحانيت پوشيدم. البته من يك مقدار درس خوانده بودم. موقعي كه در روستا بودم، نصاب الصبيان را خوانده بودم كه جزو تحصيلات طلبگي حساب مي شد. كتابي است كه لغات عربي را به صورت شعر ترجمه كرده است. كسي كه آن را مي خواند، بسياري از لغات را حفظ مي كند. بخشي از آن كتاب را حفظ كرده بودم. براي من دنياي جديدي بود. ما كه اصلاً شهر و اتوبوس را نديده بوديم. خيلي از چيزهايي كه در شهر است. اصلاً در روستاي خود نديده بوديم. در مسير كه مي آمديم، يزد، نائين، كاشان و نطنز را ديديم. قم آن موقع از نظر شهري نسبتاً بزرگ بود. وارد حوزه شدم.
اولين سفر به قم يا بهتر بگويم خارج شدن از روستا را با آن وضعيت شما كه اصلاً تا آن موقع شهر را نديده بوديد، به تنهايي رفتيد؟
نه. آن سفر را با مادر و پدرم و چند تن از بستگان آمده بوديم. آنها از قم به كربلا رفتند و من و شيخ محمد هاشميان، پسرعمويم كه اكنون امام جمعه رفسنجان است، را براي درس خواندن گذاشتند. براي ما عبا، عمامه و قبا تهيه كردند و در ۱۴ سالگي لباس روحانيت پوشيدم.
وضع تحصيلي آن موقع قم چگونه بود حوزه آن زمان همانند تشكيلات امروز بود؟
نه. وضع تحصيلي قم مثل مدارس و مكتب ها مرتب نبود كه كلاس ها و استادهاي مشخصي براي هر درس باشد. هركس به انتخاب خود با استادي كه از خودش باسوادتر بود، درس مي خواند. هركس آشنايي را انتخاب مي كرد. اگر مي ديد خوب درس مي دهد، با او درس مي خواند. اگر مي ديد استفاده نمي كند، استاد ديگري مي گرفت. يكي از آرزوهاي من از نوجواني اين بود كه قرآن را حفظ كنم. حافظه من هم بسيار قوي بود. آن چنان حافظه من قوي بود كه در دوران تحصيل در همان «نوق» تقريباً همه اشعار شش كلاس را حفظ كرده بودم و از اول تا آخر را بدون درنگ مي خواندم.
هنوز آن اشعار را به خاطر داريد؟
بله. خيلي از آن اشعار هنوز هم در يادم هست. وقتي انسان در نوجواني چيزي را حفظ مي كند، به يادش مي ماند. سال اول ورود به حوزه قم، «جامع المقدمات» را خواندم كه مجموعه اي ابتدايي از صرف و نحو و منطق است. بخشي به زبان فارسي و بخشي به زبان عربي است. در سال دوم وارد ادبيات نسبتاً پيشرفته تر حوزه شديم. سيوطي را شروع كرديم كه يك متن خوب ادبي است. اين كتاب شرح يك هزار شعر عربي به نام «الفيه» است كه ابن مالك سروده است و تقريباً تمامي ادبيات عرب و قواعد صرف و نحو را به شعر درآورده است. من آن هزاربيت شعر را هم حفظ كرده بودم. الان هم بخشي از آنها را حفظ هستم. اگر كسي آن كتاب را حفظ كند، بر ادبيات مسلط است. البته اگر بتواند آن را نگه دارد. در علم منطق هم كتاب حاشيه ملاعبدا... را كه از متون درسي حوزه بود، خواندم. اين كتاب شرح كتاب كوچك و مختصر ديگري به نام «تهذيب» است كه مرحوم «تفتازاني» آن را تاليف كرده، آن را هم حفظ كرده بودم. علم منطق را با آن متن از بر بودم و نحو را با الفيه از بر مي دانستم و شروع به حفظ كردن قرآن كردم كه جزو آرزوهايم بود. معمولاً دعا مي كردم و از خدا مي خواستم كه حافظ قرآن شوم. اواخر سال دوم يا اوايل سال سوم تحصيلي به آيت ا... بروجردي نامه نوشتم و از ايشان خواستم كه مرا امتحان كنند. در يك جلسه سخنراني عمومي كه مرحوم آقاي فلسفي منبر مي رفتند، خدمتشان رفتم، نامه را دادم و روبه روي ايشان نشستم. ايشان همان جا نامه را خواندند و گفتند الان حاضري امتحان بدهي؟ گفتم: بله. دو زانو نشستند و شال كمرشان را تنظيم و از من سؤال كردند. از هر سه موضوع هم سؤال كردند. از الفيه شعر سختي را پرسيدند و خواندم. آنقدر سخت بود كه در آن جمع حاج شيخ ابوالحسن كه مقسم آيت ا... بروجردي بود، به آيت ا... بروجردي گفت: جاي سختي را پرسيديد. آنقدر سخت است كه شرح دهنده الفيه هم عصباني شده است چون شارح وقتي اين شعر را شرح مي دهد مي گويد: شاعر اين جا شعر را خيلي مبهم گفته است. اين در خود كتاب است. از منطق هم از كليات خمس پرسيدند و خواندم از قرآن هم بخشي از آيه «ماننسخ من آية اننساهات» (سوره بقره ـ آيه ۱۰۶) را خواندند و گفتند ادامه بده و من ادامه دادم. آيت ا... بروجردي همان جلسه از جيب شان پولي درآوردند و به من دادند.
چقدر بود؟
فكر كنم ۲۵ يا ۳۰ تومان بود كه به من دادند. البته آن موقع ۲۰ تومان براي ما طلبه ها پول زيادي بود، دستور دادند كه براي من شهريه مقرر كنند. آن موقع شهريه را به طلبه هايي مي دادند كه به «لمعه» رسيده باشند ولي به خاطر همين امتحان از «سيوطي» به من شهريه دادند هنوز يادم هست كه در آن جا يكي از اعضاي دفترشان آقاي حاج محمد حسين اعلم مي خواستند محبت كنند مرا به دفترشان بردند و يك دست لباس مستعمل به من دادند خيلي بهم برخورد و گريه كردم و رفتم. اما همان جايزه آيت ا... بروجردي مرا تشويق كرد كه بيشتر كار كنم.
اشاره كرديد كه در دوران نوجواني بخشي از وقت خود را صرف كشاورزي و دامداري و كمك به خانواده مي كرديد اين كار شما هميشگي بود يا فصلي؛ اصلاً اشكالي نداشت كه شما در آن سن كار كنيد؟
خب شرايط آن زمان با حالا متفاوت بود، كمك به خانواده بود. من در كودكي در مزرعه كار مي كردم و چون كار كرده بودم وقتي به شهر آمدم كاركردن براي من راحت بود. در ۹ سالگي يا ۱۰ سالگي آنقدر براي خودم استقلال قايل بودم كه موقع محصول پسته، بيرون ده، باغي را از پدرم تقبل و از تعرض طيور و حيوانات و يا دزد، حفظ و حراست مي كردم شب در باغ مي خوابيدم پسته را هم جمع مي كردم و مي آوردم تحويل مي دادم و مبلغي از پدرم مي گرفتم البته باغ بزرگ نبود. مثلاً دو هزار يا سه هزار متر بود. همه كار باغ را خودمان مي كرديم براي گوسفندها و دام هاي ديگر هم كار مي كرديم اين جا است كه مي گويم كار واقعاً آدم را مي سازد. بايد روحيه كار در بچه هاي ما ـ چه خانم ها و چه آقايان ـ باشد كه از اوقات فراغت استفاده و كار كنند.
بعد هم كه به قم رفتيد، كاركردن را ادامه داديد؟
به قم كه آمديم، خرج اصلي ما را پدرم مي دادند. ايشان ماهي ۵۰ تومان به ما مي دادند. اين ۵۰ تومان دست ما نبود. منزل اخوان مرعشي بوديم. به ايشان مي داديم ايشان خرج ما را مي داد و روزي يك قران هم پول توجيبي به ما مي دادند. اطراف ما بقالي، حمام، قصابي، نانوايي و اينگونه چيزها بود. ما همه چيز را نسيه مي خريديم حتي حمام هم نسيه مي رفتيم.
مشكلي نداشت؟
خجالت مي كشيديم. منتها آنها خودشان قرارداد داشتند. خريدهاي ما با چوب خط بود. مي رفتيم دم بقالي يا دم قصابي يا نانوايي مي گرفتيم و با چوب خط علامت مي زدند و بعد اخوان خودشان مي پرداختند. خرج ما هم با آنها بود. تا آن زمان، اخوان مرعشي ازدواج نكرده بودند و با والده خود زندگي مي كردند و ما هم با آنها بوديم. بعداً با دختران آيت ا... سيد عبدالهادي شيرازي كه در نجف بودند، ازدواج كردند و به نجف منتقل شدند و من هم اتاقي اجاره كردم بعداً در مدرسه حاج سيد صادق و سپس مدرسه حجتيه حجره گرفتم و اخوان ديگر محمود، احمد و محمد هم به من ملحق شدند. اولين درآمدي كه پيدا كرديم، از طريق منبر بود بخشي از طلبه ها قسمت عمده زندگي خود را با پول منبر مي گذراندند.
به نظر شما راه خوبي است؟
فكر مي كنم چيز خوبي است. البته بعضي ناراحت هستند و مي گويند پول گرفتن تبليغ براي خدا را ضعيف مي كند ولي بعضي ها اينگونه فكر نمي كنند و مي گويند براي زندگي طلبگي خودمان درآمد پيدا مي كنيم و تبليغ هم مي كنيم منتها قرارداد نمي بنديم و هر مبلغي كه بانيان بدهند را مي پذيريم. براي تبليغ، سفري به شيراز رفته بوديم. هنوز آيت ا... سيد نورالدين معروف زنده بودند. از شيراز به فسا رفتيم. در فسا منتظر بوديم ما را به روستاها ببرند. چند روزي مانديم تا ما را براي تبليغ بردند. من و آقاي رباني املشي كه مرحوم شدند و آقاي حاج حسن صانعي كه مسئول بنياد ۱۵ خرداد هستند، هم درس بوديم. شريك شديم، قرارداد بستيم كه هر چه منبرمان درآمد داشت با هم تقسيم كنيم از فسا به روستاي «وهينز» رفتيم. من نتوانستم بمانم و به اصطهبانات رفتم. آن جا هم نتوانستم بمانم هشتم ماه رمضان به «ني ريز» رسيدم و تا آخر ماه رمضان ماندم. آنها هم در جاي ديگر بودند سه نفري حدود هزارتومان درآمد داشتيم. البته با خرج هايي كه كرديم و سوغات هايي كه خريديم چيزي نماند ولي اولين درآمد ما بود. برادرانم اينهايي كه الان هستند، هم محمد، هم احمد و هم محمود به قم آمدند و طلبه شدند. پدر ما اينقدر نمي توانست پول بدهد. بعد يك شركت فرهنگي تاسيس كردند و تعليم ماشين نويسي مي دادند. اسم آن هم «كار و هنر» گذاشته بودند. تابستان ها به شهرهاي ديگر مي رفتند تعليم مي دادند و درآمدهايي هم از اين ناحيه داشتيم «مكتب تشيع» را منتشر كرديم كه كمي درآمد داشت. درآمد ديگر من كتاب «سرگذشت فلسطين» بود. پر تيراژ بود آن موقع قبض هايش فروش رفت و براي ما پول رساند. نويسنده كتاب آقاي «اكرم زعيتر» بود. ۳۰۰ كتاب را يك جا خريد و دو هزار تومان پول داد. گاهي هم كتاب ديگري مي فروختيم مثلاً «بحار الانوار» ۱۰۰جلدي را در قم مي فروختم. ۱۵ درصد حق فروش مي گرفتم. اينطور چيزها درآمدهاي من بود. به هرحال مبناي اصلي زندگي ما از درآمدهاي ملك پدري بود و بخشي از هزينه ها هم از اين راهها تامين مي شد.
ادامه دارد
|