ترجمه: اميد نجوان
آندره دوبوي سوم ـ كه اغلب بدون تاكيد و اشاره به پسوند عجيبش شناخته مي شود ـ شايد تنها نويسنده اي باشد كه در نام و نام خانوادگي با پدرش (آندره دوبو كه برخي كارشناسان ادبي آمريكا او را يكي از مهم ترين نويسندگان داستان هاي كوتاه مي دانستند و در فوريه ۱۹۹۹ درگذشت) مشترك باشد. او پيش از آن كه به عنوان نويسنده معرفي شود كارهاي مختلفي انجام داده بود كه هيچ ربطي به ادبيات نداشت. اولين مجموعه داستان اين نويسنده با نام «نگهبان قفس و داستان هاي ديگر» در ۱۹۸۹ و اولين رمان او به نام «نوازنده بلو» در ۱۹۹۳ انتشار يافت. زماني كه رمان خانه اي از شن و مه را نوشت براي كمك به هزينه هاي زندگي خانواده اش در يك كارگاه نجاري هم كار مي كرد. آندره دوبو در گفت و گويي كه به مناسبت انتشار اين گفت و گو انجام داد تاكيد كرده بود كه بخش عمده اي از اين كتاب را در ماشين خود نوشته؛ ظاهراً او در زمان هاي استراحت و در جست و جوي مكاني ساكت، دنج و خلوت، ماشين خود را به گوشه اي از يك گورستان محلي مي برده و در آن جا شوق تولد جملات را در تن كاغذ مي گريسته است.
آندره دوبوي ۴۵ ساله كه به همراه همسر و سه فرزندش در بخش نيوبري پورت شهر ماساچوست زندگي مي كند، در حال حاضر در كارگاه هاي آموزشي دانشكده امرسان و همچنين دانشگاه تافتس به تدريس مشغول است. نوشته هاي دوبو تاكنون جوايز مختلفي (از جمله جايزه پوشكار و جايزه منتخب نشريات ادبي) را از آن خود كرده و همچنين در دو سال پياپي، در ميان يك صد اثر داستاني برجسته سال و بهترين داستان هاي كوتاه آمريكايي برگزيده شده است. در ۱۹۹۴ يكي از سه نامزد نهايي جايزه اي بود كه در يك مراسم ادبي در ايتاليا توسط آكادمي آمريكايي «هنر و كلمات» به او اهدا شد. تازه ترين و مشهورترين اثر او (خانه اي از شن و مه) در ۱۹۹۹ جايزه «نشنال بوك» كه قاعدتاً بايد جايزه بهترين كتاب سال باشد را به خود اختصاص داده و اين جدا از زنجيره افتخار و اعتباري است كه چاپ كتاب در تعدادي نزديك به دو ميليون نسخه و ساخت يك فيلم هاليوودي بر اساس آن، اين نويسنده را در خود احاطه كرده است.
شايد بسياري از كارشناسان ادبي در آمريكا ريشه موفقيت دوبو را در موقعيت و جايگاه ممتاز پدرش جست و جو كنند ولي دوبوي فرزند با رد اين ادعا تاكيد مي كند كه هرگز احساس نياز نمي كرده تا نوشته هاي خود را با پدرش مقايسه كند: «نوع نگاه پدرم با من تفاوت داشت و ما مي توانستيم درباره مسايل مختلف با همديگر بحث كنيم. ولي مقصود من اين است كه نزديك شدن به موهبت آفرينش جملات، از طريق تحريك رقابت رواني كار بسيار خطرناكي است. البته اگر هم چيزي باشد كه بتواند اين مرحله (مرحله نوشتن) را با مشكل مواجه كند، غرور وخودخواهي است؛ چيزي كه شما را از نوشتن باز مي دارد و باعث مي شود تا فقط نوشته هايي كه خودتان توليد كرده ايد را بخوانيد.» او مي خندد و اضافه مي كند: «مي بينيد كه اگر مي خواستم با پدرم رقابت كنم هيچ شانسي نداشتم!»دوبو با عدم توجه به تاثيرات بيروني كه معمولاً نويسنده را به غرور و خودپسندي سوق مي دهد، بخش عمده اي از چند سال گذشته را صرف تقويت ديدگاهش نسبت به خلق جملات كرده است. در ۱۹۹۹ و همزمان با برگزيده شدن واپسين اثرش (خانه اي از شن و مه) در مراسم كتاب سال يك جايزه ويژه هم به پاس فعاليت قابل تحسين در معرفي كتاب و رواج كتابخواني به بازيگر سياهپوست آمريكايي، اپرا ونيفري اهدا شد. وينفري پس از اين اتفاق و با پي بردن به ارزش هاي ادبي كتاب ياد شده، ضمن معرفي عمومي و گسترده آندره دوبو در سطحي وسيع، اين كتاب را براي معرفي در باشگاه كتابخواني و سايت رسمي خود (oprah.com) برگزيد. نكته جالب درباره اين كتاب، جدا از ساخته شدن يك فيلم هاليوودي برمبناي آن (فيلمي كه در مراسم اسكار امسال نامزدي در چند رشته مهم و از جمله نامزدي اسكار براي بازيگر زن نقش مكمل آن ـ شهره آغداشلو ـ را به همراه داشت) ترجمه كم و بيش همزمان توسط دو مترجم به زبان فارسي است (يكي به ترجمه مهدي غبرايي و ديگري با برگردان مهدي قراچه داغي).
آنچه در پيامد اين مقدمه طولاني مي خوانيد گفت و گويي است كه به سفارش سايت تبليغي بئاتريس با آندره دوبوي سوم انجام شده است. دوبو در اين مصاحبه درباره منبع تحقيقات خود از زندگي ايرانيان مهاجر و نحوه پرورش آنها در متن داستان خود توضيح داده است.
خب، حالا ديگر يك «ستاره» به حساب مي آييد...
هه! بامزه است. آره، حدس مي زنم همين طوري باشد. (مي خندد) انگار كه از يك استقبال ۱۵-۱۰ نفري به استقبالي ۵۰۰ نفري صعود كرده باشم و اين مرا گيج كرده. مثل اين كه خواننده ها از كتابخانه به يك نمايشگاه بزرگ آمده باشند. البته چنين اتفاقي هميشه نمي افتد ولي تعداد مخاطبان رشد كرده و اين خيلي تجربه عجيبي است؛ تجربه عجيب و غريبي كه من از سرگذراندم.
ماجراي حمايت «اپرا» را چطور فهميديد؟
من داشتم لازانيا مي پختم، بچه ها داشتند در حياط بازي مي كردند و همسرم در طبقه بالاي خانه مان به فكر چاله كندن براي پول هايمان بود كه زني به نام آليس با لهجه شيكاگويي روي دستگاه برايم پيغام گذاشت. او گفت: اگر ممكن است با من تماس بگيريد. من نماينده يك پخش كتاب بزرگ هستم. خب، من تماس گرفتم و او فقط سعي مي كرد تا مرا آماده شنيدن خبري كند. او تا پنج دقيقه بعد حتي خود را معرفي نكرد و سرانجام گفت كه اپرا (وينفري) كتاب من را براي باشگاه و پاتوق خود انتخاب كرده. البته معمولاً اپرا خودش به نويسنده ها تلفن مي كند ولي ظاهراً خط مشغول بوده و او نتوانسته بود تماس بگيرد. احساسم مي گفت آنها مرا دست انداخته بودند ولي آليس مي گفت: «بنده چنين جسارتي نمي كنم.» حتي قبل از اين كه او تماس بگيرد، كتاب (البته با جلد نرم) فروش خوبي داشت و نام كتاب از ۱۰ ماه قبل در فهرست «پرفروش ترين»هاي شركت مستقل و غير وابسته «احساس كتاب» (Book Sense) قرار داشت. تا آن زمان تقريباً ۱۴۰ هزار نسخه از كتاب فروخته شده بود و من در آسمان ها سير مي كردم چون دو كتاب اولم سر جمع ۱۰ هزار نسخه به فروش رفته بود. چاپ هشتم خانه اي از شن و مه شامل ۳۰ هزار نسخه ديگر از اين كتاب بود كه واقعاً جاي خوشحالي داشت و بعد از تماس اپرا، مرحله نهم چاپ با ۸۵۰ هزار نسخه انجام شد كه البته ۴۰۰ هزار نسخه ديگر هم به آن اضافه كردند. خب اين تقريباً مي شود ۷/۱ ميليون نسخه چاپ شده كه البته تصورش خيلي مشكل است. مي فهميد كه من چه مي گويم يك رمان حتي اگر ۱۵ يا ۲۰ هزار نسخه فروش داشته باشد هم موفق خواهد بود. به عنوان يك نويسنده اين خيلي رضايت بخش است كه آدم هاي زيادي كتابم را بخوانند. اين احساس، عجيب، عميق، زيبا و شايد حتي ترسناك باشد. در همين رابطه نيمه تكميل كننده من، يعني همسر و سه فرزندم به دليل وجه مالي و مادي اين اتفاق در پوست خود نمي گنجند، اما نيمه نويسندگي ام كمي عصبي است. اين حالت كمي پيش از حمايت اپرا وينفري در من بيدار شده بود ولي تقريباً بعد از آن نيمه نويسنده من به اتاق كوچكي رفت، آفتابگيرها را باز كرد، در را بست و همه چيز را ناديده گرفت. اين سر و صدا و توجه خيلي رضايت بخش است و من بابت آن سپاسگزارم. ولي اين واكنش مي تواند مرحله خلق اثر را منحرف كند. حتي اگر به آن بال و پر بدهيد مي تواند موهبت «آفرينش» را هم نابود كند و البته غرور و خودخواهي را هم تشويق و تقويت كند. چيزي كه من درباره اش فكر مي كنم اين است كه نمي توانم به علاقه سايران توجه كنم. من نمي توانم به علاقه تشكيلات وينفري يا كس ديگري فكر كنم. من فقط مجبورم سعي كنم در كارم واقعي باشم.
گفتيد كه اين احساس را حتي قبل از اين كه از طرف اپرا با شما تماس بگيرند هم داشتيد. اين به خاطر مقايسه فروش اولين رمان شما نوازنده بلو با خانه اي از شن و مه نبود...
... كه ناديده گرفته شود؟ دقيقاً! فكر كنم اين زماني بود كه من نامزد دريافت جايزه كتاب سال شده بودم. آن موقع من به اتاق كوچكم رفتم، در را بستم و گفتم: «خب، اين خيلي عاليه. عجب سورپريزي من هم شوكه شدم ولي حالا بايد برگردم سركار» و... برگشتم سركار بدون اين كه سعي كنم آن كتاب را كنار بگذارم! اين خيلي مهم است كه سعي نكنيد كتاب قبلي خود را ناديده بگيريد. سعي كنيد چيزي بهتر يا به همان خوبي بنويسيد بايد تلاش كنيد بعدي را (هر چه كه هست) بنويسيد؛ حتي اگر به خوبي قبلي نباشد.
نمي خواهيد سعي كنيد نظر كس ديگري را درباره اين كه كتاب آندره دوبو چيست، بنويسيد؟
در اين زمينه انتظاراتي وجود دارد. هر كاري با ديدگاه هاي خوش بينانه و بدبينانه روبه رو است. حالا ناشران به كاري كه من انجام مي دهم علاقه نشان مي دهند و راضي هستند كه بالاي آن پول بدهند. در حقيقت همان طور كه گفتم نيمه تكميل كننده من خوشحال و راضي است. در حالي كه نويسنده فقط بايد سعي كند اين احساس را ناديده بگيرد، كاري كه من فكر كنم انجام مي دهم! خوشحالم كه اين اتفاق در طول ۲۰ سال دوران نويسندگي من به وقوع پيوسته. بعد از يك زمان مشخص، اگر هر روز را به نوشتن اختصاص بدهيد، از جاه طلبي خود براي نوشتن كتاب يا روايت يك داستان مشخص دست كشيده ايد و به حرفه اي كه خود را به آن واگذار و تسليم كرده ايد توجه بيشتري نشان داده ايد. احمقانه به نظر مي رسد ولي اين تقريباً در راستاي موضوعي است كه كتاب را درباره آن نوشته ايد؛ تلاش كرده ايد تا در صحنه باشيد، در جملات، در حال كار و آن وقت يك روز برمي گرديد و با خود فكر مي كنيد كه «شايد اين قطعه كاملي باشد»
البته در دوران رشد و بلوغ كارهاي پدرتان به شما نشان داده بودند كه راه نويسندگي چقدر سخت و ناهموار است.
بله، آن هم به من كمك كرده بود. اما همان طور كه مي دانيد سرور و استاد من ـ كه پدرم بود ـ تا اواخر دوران فعاليتش ناديده گرفته شد البته نه اين كه كاملاً او را ناديده گرفته باشند چون به هرحال او با يك انتشارات كوچك همكاري مي كرد. با خوش بيني مي توان گفت كه آنها تمام كتابهايش را چاپ كردند و مي كنند. ولي وقتي او سرانجام به شهر ديگري مهاجرت كرد، بابت كتابهايش با توجه بيشتري روبه رو شد ولي من او را سي سال در تلاش و زحمت مداوم ديدم؛ بدون هيچ گونه توانايي مالي يا توجه چشمگيري. البته من فكر نمي كنم كه هنرمندان بايد از كاري كه انجام مي دهند چنين توقعي داشته باشند، چيزي كه از آنها انتظار مي رود اين است كه بتوانند در طول زندگي شان دو شغل داشته باشند؛ يكي براي پول درآوردن و زندگي كردن و ديگري براي فعاليت خلاق و هنري.
ولي شما در دوران نويسندگي خود مسير منصفانه را طي كرديد.
شايد اين طوري باشد. چون من نوشتن را در ۲۱ سالگي شروع كردم. درست بعد از تمام شدن دانشكده و از آن موقع تا به حال هر روز مشغول اين كار بوده ام. اساساً همه كارهايي كه در اين سال ها پذيرفتم (كارآگاه خصوصي بودن، پيشخدمتي در رستوران، نجاري و از همه مهم تر انجام امور شرخري!) را براي اين انجام دادم كه كارهاي شبانه بودند و اين اجازه را به من مي دادند كه روزها وقت آزاد براي نوشتن داشته باشم. كمي ماجراجويانه به نظر مي رسد ولي من اين كارها را فقط به خاطر اين كه شب هايم را پر مي كرد انجام دادم. گاهي وقت ها كارها خيلي عجيب بود. مثل شب گردي با ماشين و زاغ سياه كسي را چون زدن!
و اين كارهايي بود كه شما مي توانستيد در پايان شيفت خود كنارشان بگذاريد و در ضمن با زماني كه نياز به نوشتن را در خود احساس مي كرديد مناقاتي نداشت.
در اين زمينه بهترين شغل براي من پيشخدمتي و كار در رستوران بود؛ كاري كه براي ۱۰ ساعت ايده آل بود. من در نيويورك زندگي مي كردم و پيش از اين كه جاي خوبي را پيدا كنم، بيش از هفت جا را امتحان كرده بودم. تا قبل از آن من فقط سه شب در هفته كار مي كردم؛ پنج شنبه، جمعه و شنبه و اين كار اجازه مي داد كه هفت روز هفته، صبح ها تعطيل باشم و بيشتر زندگي كنم. ولي مشكل اين بود كه من از رستوران خسته شده بودم. من جمعه شب و حتي شنبه شبم را هم آزاد مي خواستم. روزهايي كه آدم هاي متشخص با لبخندي بر لب به رستوران مي آمدند تا تفريح كنند و من از سر ناراحتي مي خواستم آنها را خفه كنم! با خودم مي گفتم: «من اين جام كه از شما پذيرايي كنم؟ من به دنيا آمده ام كه از شما پذيرايي كنم؟ پس جمعه شبم چي مي شه؟» و اين زماني بود كه فهميدم بايد اين كار را ترك كنم.
در تابستاني كه شما «نوازنده بلو» را نوشتيد، نوشتن درباره حوادث ۱۹۶۷ را چگونه ديديد؟ آن هم از طريق نزديك شدن به شخصيتي كه يك دهه كامل از شما بزرگتر بود.
عمده ترين چيزي كه من از نوشتن اين داستان فهميدم اين بود كه معمولاً ققنوس از خاكستر چيزي برمي خيزد كه پيش پا افتاده به نظر مي رسد. به همين ترتيب، نوازنده بلو عملاً از داستاني آمد كه من مي خواستم درباره يكي از اقوام بي خانمان در شهر نيويورك بنويسم! من به تاريخچه اي از آنها نياز داشتم و سراغش را در نقشه گرفتم. ديدم رودخانه كانكتيكات به بندر نيويورك مي ريزد و من آن را تا جايي كه به بخش غربي ماساچوست برمي گشت دنبال كردم؛ قسمتي از شهر كه مادرم سال ها آن جا زندگي مي كرد و من خيلي خوب مي شناختمش. البته قبل از اين كه من آن جا را بشناسم، مردي كه نوازنده گيتار بلو بوده و يك پسر بي مادر در آن منطقه زندگي مي كرده اند. با اين وجود من شروع كردم به توضيح دادن درباره رودخانه و جنگل. هيچ نظري نداشتم كه آنها از كجا آمده اند و اهل كجا هستند ولي با همين تصور جلو رفتم. سرانجام تصور كردم كه پسر (لئو) و نامزدش (الي) مي توانند والدين آن خانواده بي خانمان باشند. بعد با خودم گفتم خب، حالا مي توانم به زمان معاصر برگردم ولي هروقت در آن تاريخ سفر مي كردم، گير مي كردم و نمي توانستم به زمان حال برگردم. داستاني كه در زمان معاصر مي گذشت مثل كوهي بود كه من تلاش مي كردم تا از آن بالا بروم و تابستان ۶۷ چاه ويلي بود كه من در آن افتاده بودم و دست و پا مي زدم. هروقت به اين سمت حركت مي كردم براي لئو اتفاق تازه اي مي افتاد. جنگ ويتنام در پس زمينه اين شخصيت بود و او داشت ۱۸ ساله مي شد؛ يك رئيس كمونيست داشت و در حالي كه داشت تجربه هاي حسي اين سن را كشف مي كرد، مدل هاي خياطي مادر مرد ه اش را پيدا مي كرد و ... خلاصه، داستان همين جوري ادامه پيدا مي كرد.
يك نكته ديگر هم هست. من براي تكميل اين داستان، تلاش دو ساله اي براي نوشتن يك رمان «شبه خود نگارانه» (Semi-autobiographical) براساس دوران جواني خودم در دهه ۱۹۷۰ را كنار گذاشته بودم؛ رماني كه شايد كتاب بدي از آن در مي آمد، اما من منظورم، فقط نمايش صداقت موجود در آن دوران بود. من از كودكي خودم خيلي عصباني بودم و با گذاشتن اشاره هاي حقيقي در متن داستان، اشتباه مشترك همه نويسنده ها را مرتكب شده بودم. چيزي كه مثل سنگ در زمين متن فرو رفته بود، بنابراين وقتي من به سوي نوازنده بلو متمايل مي شدم، دلم مي خواست از نقطه نظر يك مرد چهل ساله بنويسم و زماني كه لئو قهرمان داستان شد من كمي نسبت به او مقاومت كردم چون متن اصلي را درباره جزييات دوران نوجواني در آن سال ها نوشته بودم و فقط به يك فاصله نياز داشتم. هفته ها مقاومت كردم و سرانجام شروع كردم به تمرين درباره موضوعي كه خودم در كلاس هاي آموزش داستان نويسي توضيح مي دهم؛ اين كه ما مجبوريم به كلمات اجازه بدهيم تا درونمان را نشان بدهند و اين شد كه ديديد.
حالا قبل از اين كه اين رمان را به پايان برسانيد، دو ايده پيدا كرده بوديد كه مي شد از آن به عنوان ستون استفاده كرد و داستان خانه اي از شن و مه را روي آن سوار كرد. درست است؟
چيزي كه درباره شكل اين رمان (خانه اي از شن و مه) به ذهن من رسيد، تركيب ايده هاي مختلفي بود. مثل مرغ و تخم مرغ؛ چيزهايي كه به هم ربط دارند، اما جدا از هم اند و نمي توان تصور كرد كه با همديگر جمع شوند. در اين زمينه من مطلبي خوانده بودم درباره زني كه به خاطر عدم پرداخت ماليات از خانه خودش بيرون رانده شده بود. زن گفته بود كه بدهكار نيست ولي آنها خانه اش را تصرف كرده و پيش از آن كه او به اشتباه خودش پي ببرد، آن را فروخته بودند. البته از زماني كه كتاب منتشر شد، حدود شش بريده جرايد به دست من رسيد كه در آنها به موارد مشابهي اشاره شده بود. از جمله زني در خارج از محدوده نيويورك كه با ۷۵ دلار خانه اش را از دست داده بود و اين به نظر من از مراحل اداري ديوانه كننده ناشي مي شد. در ضمن سال ها بود كه دلم مي خواست درباره يك مرد ايراني كه مي شناختم (پدر يكي از هم دانشكده اي هايم در دهه ۱۹۷۰) داستان بنويسم. او در كشور خود مرد با نفوذ وقدرتمندي بود ولي وقتي به آمريكا آمده بود، كارش به فروشندگي در يكي از خواربارفروشي هاي بيست و چهار ساعته كشيده بود. يك تصوير از او با جزييات در خاطرم مانده است. دير وقت بود كه او را در آسانسور ديدم. بهش كمك كردم تا خرت و پرت هايي كه خريده بود را تو بياورد. او ۱۶ ساعت كار كرده و آشكارا خسته بود. به من نگاه كرد و گفت: «هيچ وقت فكر نمي كردم كارم به اين جا بكشد. سال ها عادت كرده بودم كه با شاه و وزراي دربار كار كنم و حالا به مردمي كه اصلاً نمي دانند من كي هستم شيريني و سيگار مي فروشم! هيچ وقت فكر نمي كردم چنين سرنوشتي پيدا كنم.» من به او نگاه كردم و دلم برايش سوخت. بدون اين كه از حال و روزش خبرداشته باشم، شاخك هاي نيمه نويسنده من حساس شد و ... در همين حالت باقي ماند. به هر حال اين دو ايده زماني با همديگر جمع شد كه بعد از تمام شدن نوازنده بلو خبر توليدي آن روزنامه را دوباره خواندم و فهميدم كسي كه خانه آن زن را خريده، نامي خاورميانه اي دارد. با خودم فكر كردم كه چه مي شود اگر مردي كه من مي شناسم اين خانه را بخرد؟ (مي خندد) و چهار سال بعد اين كتاب جوابش را داد.
هنوز هم داستان هاي كوتاه مي نويسيد؟
اخيراً سه نوشته را كه فكر مي كردم داستان هاي كوتاه هستند به پايان رساندم و ويراستار من فقط از دو تاي آنها خوشش آمد. او معتقد است كه سومي قابليت اين را دارد كه به رمان تبديل شود. فكر كنم راست مي گويد. به نظر نمي رسد او فقط به اين خاطر كه رمان ها آسان تر خريدار پيدا مي كنند اين حرف را زده باشد. خب شايد اين داستان مايه بيشتري براي رمان شدن داشته باشد. شايد هم نه و شايد به درد چاپ در يك مجموعه داستان بخورد. ولي به هر حال من واقعاً به نوشتن داستان كوتاه علاقه دارم و چيزي كه فاكنر مي گويد را خيلي دوست دارم. او مي گويد وقتي يك نويسنده براي اولين بار كارش را شروع مي كند سعي مي كند تا شعر بنويسد زماني كه نمي تواند اين كار را انجام بدهد تلاش مي كند تا با داستان نويسي زورآزمايي كند و زماني كه نتواند اين دو كار را انجام بدهد رمان مي نويسد!
وقتي به داستان هاي كوتاهي كه از من در كتاب اولم به چاپ رسيده نگاه مي كنم، به خودم نهيب مي زنم كه اين داستان ها را من در شش هفت سال نوشته ام و آن داستان ها ـ از اولي تا هفتمي ـ واقعاً شناسنامه مرا تشكيل مي دهند. در كنار داستان هايي كه انتخاب كرده ام توضيح داده ام و گفته ام كه شايد سوژه ها جاي چالش بيشتري نداشته باشند ولي به پرداخت بيشتري نياز دارند. به همين ترتيب داستان هاي بلندتر پيچيده ترند.به هر حال من در دوراني كه اين داستان ها را مي نوشتم مثل دونده اي بودم كه بايد از پنج مايل دويدن در روز خودش را به شرايط ماراتون برساند. فكر نمي كنم همه آن داستان ها خيلي بد باشند ولي وقتي آنها را ـ كه در بيست سالگي ام نوشته و خوانده ام ـ دوباره مي خوانم مي بينيم كه انگار كس ديگري آن داستان ها را نوشته؛ مقدار زيادي گرما و احساسات در آنها مي يابم. در حقيقت من آنها را اندكي بعد از اين كه ناشرم مجموعه داستان «نگهبان قفس» را تجديد چاپ كرد دوباره نويسي كرده ام. داستان ها بد نيستند ولي بعضي جمله ها اذيتم مي كنند.بنابراين آنها را دستكاري و يادداشت هايي را به قصد پوزش به بعضي هايشان اضافه كرده ام. خب حالا البته نه اين كه پوزش بخواهم ولي ... چيزي گذاشته ام تا نشان بدهد كه از آن موقع تا حالا بيشتر آموخته و رشد كرده ام. همين.
انتظار مي رود كه هنرمندان دو شغل داشته باشند؛ يكي براي پول درآوردن و زندگي كردن و ديگري براي فعاليت خلاق و هنري.سعي نكنيد كتاب قبلي خود را ناديده بگيريد. سعي كنيد چيزي بهتر يا به همان خوبي بنويسيد.
نزديك شدن به موهبت آفرينش جملات، از طريق تحريك رقابت رواني كار بسيار خطرناكي است.