جمعه ۶ شهريور ۱۳۸۳ - سال يازدهم - شماره ۳۴۷۹
داستان
Friday.htm

حالا حركت كن ـ۶
از گذشته حرف بزن
005697.jpg
بيژن مشفق
خوانديد كه رضا جانباز جنگ است و قصد دارد اولين فيلمش را بسازد. در اين ميان از علي بهترين دوستش كه در دوران جنگ با او آشنا شده مي خواهد در فيلم او بازي كند. علي نيز جانباز است. در زمان جنگ رضا مستندساز بوده است و از آن جايي كه علي جزو نيروهاي اطلاعات و عمليات بوده برخي مواقع راهنماي او در خط مقدم بوده است. ما داستان را از جايي شروع كرديم كه سال ها از جنگ گذشته است و علي و رضا در دشتي خشك و بي انتها گم شده اند. علي مجبور مي شود رضا را به پشت خود ببندد تا بتوانند در دشت حركت كرده و خود را به جانب آبادي برسانند. در اين ميان ذهن رضا مدام به گذشته ها برمي گردد. به خصوص به روزي كه علي را به سينما برده تا داستان فيلمش را براي او تعريف كند. اينك ادامه داستان:
علي آبميوه به دست، منتظر ادامه داستان است. رضا جرعه اي مي نوشد و ادامه مي دهد: «خودشم تو آوار زخمي مي شه، اما بالاخره بچه رو مياره بيرون.»
رضا دوباره آبميوه را مي برد طرف دهانش، اما نمي خورد و ناگهان آن را پايين مي آورد و مي گويد: «خوب چطور بود؟»
بعد آبميوه را مي خورد. علي كه همان طور بي حركت مانده، وانمود مي كند تازه به خودش آمده.
- چي؟
- خوب نبود؟
- نه!
رضا يكه مي خورد. در همين حال مامور سالن سينما به آنها نزديك مي شود.
- چرا؟
علي كه آبميوه را تمام كرده، با خونسردي دستش را دراز مي كند و ليوان آبميوه را داخل سطل كنار كاناپه رها مي كند. در همان حالت، صورتش را برمي گرداند طرف رضا و با لبخند مي گويد: «براي اين كه عالي بود.»
رضا لبخند مي زند. آبميوه را سر مي كشد. مامور سينما نزديك شده و مي گويد: «ببخشيد ... فيلم خيلي وقته شروع شده.»
رضا كه متوجه آمدن مامور سالن نشده بود، در ادامه لبخند خود، نگاهي به او مي اندازد و بعد به علي. علي كيفش را در دست مي گيرد و بلند مي شود و مي گويد: «ولي من فكر كردم فيلم همين جا تموم مي شه!»
مامور سينما كه متوجه منظور علي نشده به ناچار مي خندد و مي گويد: «در هر حال هنوز هم فرصت هست»
رضا ليوان را داخل سطل مي اندازد و در حالي كه ويلچر را به حركت در مي آورد، مي گويد: «ممنون! فعلاً اوضاع يه كم فيلم تو فيلم شده. اگه اشكالي نداشته باشه، مي ريم اول تكليف فيلم خودمونو روشن كنيم تا بعد ... با اجازه»
ويلچر را حركت مي دهد. علي مي رود پشت ويلچر. مامور هنوز مات آن دو است. علي دستي روي شانه مامور مي زند و مي گويد: «زياد دلگير نشو همشهري! هر طور فكر كني آخرش همين طوره»
بعد هر دو حركت مي كنند. مامور سينما اول كمي در سكوت آنها را نگاه مي كند و بعد شانه بالا مي اندازد و سرش را به علامت افسوس تكان مي دهد اما رضا و علي راهشان را ادمه مي دهند. رضا مي گويد: «پس پسنديدي؟»
- خصوصاً آخرشو ... اما يك سؤال
- بگو
- شنيده بودم مي خواي مسئول يك مجتمع فرهنگي بشي. حالا چي شد با اين وضعيت چسبيدي به فيلم ساختن.
در اين فاصله نزديك در خروجي رسيده اند. متصدي در را برايشان باز مي كند.
- بالاخره آدم بايد از دوروبري هاش يه چيزايي ياد بگيره
- چطور؟
- مگه شما استاد نيستي؟
- منظور؟!
حالا هردو خارج شده اند و علي هنوز منتظر جواب سؤالي  است كه كرده؛ رضا اما در ذهنش خاطرات جنگ را مرور مي كند. آن روزهايي كه او مستند جنگي مي ساخت. درست روزي كه ...

فضاي خط پر از دود است. صداي انفجارهاي پي در پي و تيراندازي لحظه اي آرام نمي گيرد. بچه ها يا سنگر گرفته اند يا مشغول پدافند هستند. رضا و علي گوشه يك سنگر كوچك پشت خاكريز نشسته اند. دو امداد گر همراه يك برانكار كه مجروحي روي آن دراز كشيده به سرعت از جلوي آنها مي گذرد. يك تانك از سمت چپ آنها رد مي شود. سراسر خط شلوغ است. تانك با سرعت از برابر نگاهشان مي گذرد و جاي آن بلافاصله انفجار بزرگي رخ مي دهد. دوربين تصويربرداري كنار رضا است. دستش را روي آن گذاشته. علي عصباني است و با فرياد مي گويد: «وا... خيلي مردي! الان كه بايد كار كنيم، كز كردي اين گوشه.»
- علي جان! بايد اين فيلم ها به دست مردم برسه يا نه؟ اگه قرار بشه طوري بشيم پس ...
علي خيز برمي دارد طرف دوربين و دو دستي آن را بلند مي كند.
- من اين حرف ها حاليم نيست. اين تانك كه سهله جهنم هم نازل بشه من كارمو مي كنم. بعد در برابر نگاه بهت زده رضا با دوربين از سنگر بيرون مي پرد. صداي انفجار و تيراندازي لحظه اي قطع نمي شود. علي ميان دود و انفجار، بي تفاوت جلو مي رود. رضا هم از سنگر بيرون مي آيد و دنبال او مي رود. فرياد مي كشد: «لااقل سرتو بگير پايين بي ترمز!»

خستگي از راه رفتن علي مشهود است. پاي چپش روي زمين ناهموار كشيده مي شود. رضا روي دوش اوست. علي دست هايش را انداخته پشت طنابي كه از زير پاهاي رضا رد شده است. پاهاي رضا آويزان است. دو تكه پارچه كهنه ميان طناب و شانه هاي علي  است. نفس نفس مي زند و رضا عرق روي پيشاني اش را پاك مي كند. دست ديگر رضا دور گردن علي  است و در حاشيه تپه اي نه چندان بلند حركت مي كنند. علي مي گويد: «آقا! شما كه به خدا نزديك تري، يه دعايي بكن.»
- چرا؟ مگه طوري شده؟
علي جوابي نمي دهد. صورت رضا در هم فرو مي رود. چند لحظه اي در سكوت مي گذرد. حالا علي كه آثار لبخند از چهره اش محو شده مي گويد: «نبايد اين شوخي رو مي كردم. بهت برخورد. تورو خدا دوباره شروع نكن كه همه تقصيرها گردن تو بوده»
رضا مي خندد و دوباره با آستينش عرق روي پيشاني علي را پاك مي كند.
- رو گردن من كه چيزي نيست. فعلاً گردن توست كه بارش سنگينه
ناگهان نگاه رضا به نقطه اي دور ثابت مي ماند. بعد مي گويد: «اون جارو نگاه علي!»
علي مي ايستد و به جهتي كه رضا اشاره كرده، دقيق مي شود. رضا ادامه مي دهد: «يه آبادي»
علي بعد كه متوجه آبادي مي شود بدون احساس خاصي مي گويد: «يادت نمياد؟ راستي نه! تو، اون موقع هنوز نيامده بودي اين جا. موقع جنگ، بچه هاي پشتيباني اون جا بودند.»
- ممكنه كسي اون جا باشه؟
علي در حالي كه دوباره راه مي افتد، مي گويد: «اون موقع كه مردم اين جارو تخليه كرده بودند.»
در انتهاي مسيرشان روستاي ويرانه اي پيداست كه گنبد گلي و ساده يك مسجد در آن ميان خودنمايي مي كند. روستا در دامنه تپه اي بلند است. علي در حالي كه رضا را به پشت دارد، همچنان آرام و لنگان به آن طرف مي رود.

نگاهي به جنبه تمثيلي داستان هاي خورخه لوئيس بورخس
رفتن تا ابديت
005700.jpg
حسين ياغچي
خورخه لوئيس بورخس از آن دسته نويسندگاني است كه شخصيت و آثارشان را مي توان از جنبه هاي گوناگون مورد بررسي و تحليل قرار داد. چه در طول چهار دهه اخير همه نقدها و مقالاتي كه پيرامون آثار او نوشته شده، حكايت از همين نكته  دارد. شايد از اين جهت، او نويسنده اي متمايز و بي نظير در تاريخ ادبيات داستاني جهان به شمار رود و دليل مصاحبه هاي بي شماري هم كه بورخس در دو دهه پاياني عمرش با افراد مختلفي انجام داد، از همين مسئله ناشي شود. به هر حال آثار داستاني او واجد كيفيتي بودند كه سبب مي شد سؤالات و نكات بي شماري در ذهن خوانندگان اين آثار ايجاد شود و نقد و تحليل آنها و همچنين گفت وگو با بورخس نويسنده، تلاشي بود تا از شدت اين ابهام و راز كاسته شود. هرچند كه چند سالي بعد از آن بود كه ثابت شد هاله
افسون گونه اي كه گرد بورخس و داستان هايش ايجاده شده، همچنان باقي مانده و توضيحات و تفسيرهاي بورخس از خود و آثارش كمكي به افسون زدايي مورد نظر منتقدان نكرده است.
بسياري از منتقدان معتقدند كه موضوع ها و نكته هايي كه در داستان هاي بورخس به آنها اشاره مي شود، از تفكر عميق فلسفي او حكايت دارد كه سبب مي شود همان ابهام و
راز آلودگي اي كه به آن اشاره شد در آنها شكل بگيرد. اما خود بورخس، به هيچ وجه زير بار چنين اعتقادي نمي رفته است و همواره مي گفته كه داستان هايش تنها و تنها سياه مشق هايي است كه از آثار نويسندگان بزرگي كه در ايام جواني، آثارشان را خوانده  الهام گرفته است. او در يكي از گفت وگوهايش در پاسخ به اين پرسش كه تا چه ميزان، داستان هايش را تمثيلي مي داند، مي گويد:
«راستش من آنها را به چشم تمثيل نمي بينم. البته تمثيلي هستند ولي اگر بگويم نمي شود آنها را صرفاً به عنوان داستان خواند، دروغ گفته ام. از طرف ديگر نمي دانم اصلاً نويسنده مي تواند آنچه را مي نويسد تمثيل يا نماد بپندارد. به نظر من بديهي است كه به نماد و تمثيل باور داريم، ليكن ذهنمان فوراً به آنها معطوف نمي شود. براي توجيه و ارزش بخشيدن به آثار ادبياتي كه از قريحه بهره  چنداني نبرده اند، فلان مطلب را تمثيلي از تقوا و يا شهامت يا هر خصلت ديگري كه دلتان بخواهد، يا نمايانگر فلان شخصيت نوع نمونه اجتماعي، به شمار مي آورند. اما وقتي كتاب نويسنده اي حقيقتاً برجسته را مي خوانيم، پرسوناژها يا روايت ها يا تمثيل ها را فراسوي هر مفهومي كه داشته باشند در وهله اول واقعي تلقي مي كنيم. غير از اين است؟ در نهايت مفاهيم بيروني را سايران مي آفرينند. البته مي دانم كه بسياري از نوشته هايم تمثيلي اند (شخصاً آنها را تمثيل ناميده ام) ولي كاش مي توانستم كتابهايي بنويسم كه لبريز از زندگي باشند و چه بسا، در پاره اي مواقع موفق شده باشم چنين آثاري خلق كنم.» (گفت وگو با بورخس، ترجمه كاوه ميرعباسي، صفحه ۲۸۴)
چنين اظهار نظري از سوي بورخس بيش از همه حكايت از آن دارد كه او در داستان هايش در جست وجوي نكات و دغدغه هاي ديگري بوده كه بر انعكاس و بازتابي از زندگي تمركز يافته است. او مي خواسته داستان هايش را به ساده ترين وجه ممكن و موجزترين صورت آن تعريف كند و در اين راه اگر چه موفقيت هاي بي شماري را كسب كرده، اما جنبه اي ديگر هم به تحليل آثارش افزوده است كه از آن گريزي نيست. اين جنبه، همان طور كه در نقل قول بالا به آن اشاره رفت، برداشت تمثيلي از داستان هاي او است كه گاه مايه اي فلسفي به خود مي گيرد. اما بورخس به هر حال تا آن جا كه توانسته تلاش كرده تا زير بار چنين طرز تلقي اي نرود.
«وقتي داستان يا شعري مي نويسم،  آن را نمادي از خويشتن نمي دانم. فرض را بر اين مي گذارم كه داستان براي خودم جالب است و احتمالاً براي خوانندگان هم جالب خواهد بود. مثلاً به ياد ندارم كه برپايه مضموني انتزاعي فابل يا روايتي نوشته باشم و بعد كوشيده  باشم نماد مناسبي برايش پيدا كنم. نمادي توجه ام را جلب مي كند سپس مفهوم اخلاقي نماد را كه فراسوي آن است، مي يابم بي آن كه نيازي باشد برايش معنايي بتراشم. شايد شيوه ام نادرست باشد اما در اين سن و سال نمي توانم تغيير روش بدهم ... براي اين كار كمي دير شده» (همان ـ صفحه ۲۸۵)
جالب اين جاست كه در بسياري موارد ممكن است شخصيتي كه از بورخس در داستان هايش شكل مي گيرد با شخصيت واقعي او در گفت وگوها و سخنراني هايش متفاوت باشد. شايد نكته اي كه او در ابتداي كتاب «هزار توها» پيرامون دو وجه شخصيتش اشاره مي كند و به آن عنوان «بورخس و من» مي دهد در همين مورد تجلي پيدا مي كند. بورخس «آوانگارد» در داستان هايي نظير «مضمون خائن و قهرمان»، «مرگ و پرگار»، «باغ گذرگاه هاي هزار پيچ» و ... در زندگي واقعي بنابرگفته اطرافيانش بسيار پايبند سنت بوده و تلاش مي كرده تا تنها در آبا و اجدادش نشاني از تفاخر و اصالت بيابد نه در داستان ها و اشعار بزرگي كه مي نوشته است. «سلدن رادمن» در بخشي از كتاب بورخس به اين موضوع اشاره مي كند و مي گويد كه او را بسيار اخلاق  گرا يافته است به نحوي كه به پرون،  ديكتاتور آرژانتيني،  به خاطر پايبند نبودنش به اخلاقيات انتقادات فراواني وارد كرده و اين انتقادات بخش مهمي از نگاه او به دوره حكومت پرون در آرژانتين را شامل مي شود.
شايد اين وجه شخصيت بورخس بسياري از مسايلي كه پيرامون تحليل آثار او وجود دارد را از بين ببرد. در اين جا با نويسنده اي مواجهيم كه داستان پردازي را مهم ترين اولويت خود مي داند و معتقد است كه مقصود غايي ادبيات ايجاد انبساط در ذهن خواننده است. در پس چنين عقيده اي، آن وقت داستان ها مفاهيم ديگري را هم در ذهن خواننده ايجاد مي كنند كه همان كيفيت افسون گونه گي شان است. او در جايي مي گويد:
«راستش تصور مي كنم پو به من ياد داد چگونه تخيلم را به كار بگيرم. به من آموخت كه آدم نبايد خود را به موقعيت هاي روزمره صرف مقيد كند زيرا موقعيت هاي روزمره از غناي تخيل تهي هستند و معمولاً ملال آورند. به واسطه او فهميدم كه مي توانم همه جا باشم و حتي مي توانم ... چطور بگويم؟
مثلاً تا ابديت بروم.»
در واقع اگر داستان هاي بورخس حاوي وجوهي است كه در آن مي توان تفكرات فلسفي عميقي را رديابي كرد به اين دليل است كه او پرداختن به مسايل عادي و شايد پيش پا افتاده زندگي روزمره را خلاف داستان پردازي خلاق مي داند و بنابراين تلاش مي كند تا با مطرح كردن تفكراتي متفاوت و خلاف آمد عادت، توجه مخاطبان را به اثرش جلب كند. ناگفته پيداست كه چنين دغدغه اي در چارچوب داستان پردازي صرف قرار مي گيرد و از دغدغه هاي مثلاً فكري و فلسفي نويسنده ناشي نمي شود. چنين مواردي در آثار خورخه لوئيس بورخس است كه باعث مي شود او را نويسنده اي جاودانه بدانيم كه همچنان در دهه هاي آينده پيرامون آثارش بحث هاي فراواني در ميان خواهد بود.

خواندني ها
نويسندگان و ناشراني كه به معرفي كتاب خود در ستون خواندني ها تمايل دارند مي توانند يك نسخه از اثر خود را به آدرس خيابان آفريقا، بلوار گلشهر، مركز خريد آي تك، طبقه چهارم،بخش داستان ارسال كنند.
005703.jpg

نگاه اجتماعي
ايستاده در باد
نگاهي به تفسير سوره احزاب
نوشته: سيدمحمد روحاني
ناشر: همشهري
انتشارات موسسه همشهري در دوره جديد فعاليت خود كتابي در حوزه علوم قرآني به چاپ رسانده است كه «ايستاده در باد» نام دارد و نويسنده در آن تلاش مي كند تا در تفسير سوره احزاب، پديده هاي اجتماعي و سياسي روز را مورد توجه قرار دهد و در عين حال از آموزه هاي فلسفي و قرآني هم بهره برد.
نويسنده در مقدمه بحث پيرامون ملاك هايي كه در نگارش كتاب ايستاده در باد مد نظر قرار داده، آورده است:
«اين نوشته نگاهي است به تفسير كبير الميزان در بيان سوره مبارك احزاب و نيز تلاشي است براي آوردن قرآن به صحنه هاي زندگي فكري روزگار كنوني. اين كتاب را نبايد تفسير قرآن دانست چرا كه مولف، خود را هرگز در مقامي نمي بيند كه بتواند به عنوان يك مفسر قرآن سخن بگويد ولي كوشيده است تا با تكيه بر معتبرترين تفاسير قرآن نگرش ديني را در متن مسايل فكري جامعه ما وارد نمايد. اين تلاش در حقيقت تمريني است در جهت انديشيدن پيرامون مسايل فلسفي و سياسي روزگار اما بر پايه آموزه هاي عميق فلسفي و تعاليم اصيل قرآني.»
005706.jpg

نسل جديد
كف بين و داستان هاي ديگر
بهترين داستان هاي كوتاه انگليسي
ترجمه: مجتبي ويسي
ناشر:  نگيما
شايد بسياري از ما ادبيات داستاني انگلستان را به ادبيات داستاني ساير كشورهاي اروپايي ترجيح دهيم. مترجمان با سابقه كشورمان هم در طول ساليان گذشته نسبت به ترجمه آثار نويسندگان طراز اول اين نقطه از جهان توجه نشان داده اند. به نظر مي رسد مترجمان معاصر هم علاقه زيادي به ترجمه آثار داستاني نويسندگان انگليسي زبان داشته باشند كه البته بايد اميدوار بود كيفيت ترجمه هاي آنان هم نشاني از ترجمه هاي بي نظير نسل گذشته مترجمان بيابد. در مجموعه داستان «كف بين» آثاري از نويسندگاني نظير دونالد بارتلمي، ئي.بي.وايت، رابرت ام كوتس و... گردآوري شده كه مي تواند معرفي خوبي از آثار نويسندگان انگليسي نيمه دوم قرن بيستم باشد.
در بخشي از يادداشت مترجم كتاب مي خوانيم:
«انگيزه ترجمه اين داستان ها، مضمون و درون مايه آنها و در يكي دو مورد ريخت و ساختار داستان بوده است. هريك از آنها به اشكال مختلف بر ذهن مخاطب تاثير دارد و شوكي را بر او وارد مي كند. البته اميدوارم شما هم در راه درك اين تجربه با من هم عقيده باشيد.»
005709.jpg

نشريه ادبي جوانان
بامداد
گاهنامه تخصصي ادبي
سال اول / شماره اول
بهار هشتاد و سه
بامداد، گاهنامه اي ادبي است كه به همت جمعي از جوانان دانشجو تهيه مي شود و در آن تلاش شده تا به مقوله ادبيات به عنوان بخش مهم و جدايي ناپذير از زندگي و فرهنگ توجه شود.
سردبير اين نشريه در سرمقاله شماره اول، پيرامون اين موضوع چنين نوشته است: «واضح است كه هر نشريه اي مخاطبان خاص خود را دارد و مخاطبان اين مجله نيز آنانند كه ادبيات را بخش مهم و جدايي ناپذير از زندگي و فرهنگ مي دانند و نبض و قلب شان بر آن مي تپد. بنابراين به خاطر احترام به ادب و فرهنگ هم كه شده انتظار كمك و تلاش فكري بيشتري را از خوانندگان و اهل قلم داريم تا بتوانيم شماره هاي بعد را قوي تر و قوام يافته تر از پي شماره اول منتشر كنيم.»
در اين شماره بامداد آثار چند نويسنده مورد نقد و بررسي قرار گرفته كه از آن جمله «فرانتس كافكا» نويسنده معروف آلماني است. در بخشي از مقاله اي كه به معرفي آثار او مي پردازد، مي خوانيم:
«داستان هاي كافكا در مقام داستان كاملاً قابل درك هستند. طرح و سبك آنها چنان ساده و روشن است كه كودكي هم مي تواند آنها را بفهمد، اگرچه نويسنده، فلسفه خود را از طريق همين جنبه به ظاهر شفاف، بيان يا پنهان مي كند...»

داستان هايي از فردوسي
بازگشت به زابل
محمد حسن شهسواري
ديديد كه پس از سال هاي بسيار خداوند پسري به «سام» كه پايگاه و شهر او و اجداد نامدارش «زابل» بود، داد. پسر اگرچه بسيار پيل وار و سرو پيكر بود اما همه موهاي تنش چون برف سپيد بود. سام از چنين واقعه اي به هراس آمد و از ترس تمسخر مردمان دستور داد تا كودك را بر دامنه البرزكوه رها كنند تا در بي خبري عالميان مرگ او را از ياد ببرد. اما از حكمت خداوندي غافل بود. سيمرغي كوه پيكر كه بر قله البرزكوه آشيان داشت كودك را يافت و با مهري كه خداوند در دل او نهاد او را به آشيان خود برد تا جواني برومند شد. اينك ادامه ماجرا:
شبي از شب هاي خداوند، سام در خواب ديد كه مردي هندي، سوار بر اسب تازي به نزد او آمد و او را مژده فرزند سپيد مويش داد. سام سراسيمه از خواب برخاست و در دم موبدان را به نزد خود خواند و همه ماجراي ساليان پيش را گفت و از آنان، برگشودن راز خواب را جست. موبدان همين كه خبر رها كردن كودك را شنيدند، زبان به شماتت سام گشودند:
كه بر سنگ و بر خاك، شير و پلنگ
چه ماهي به آب اندرون يا نهنگ
همه بچه را پروراننده اند
ستايش به يزدان رساننده اند
تو پيمان نيكي دهش بشكني
چنان بي گنه بچه را بفگني
موبدان سام را بسيار نكوهش كردند و او را زنهار دادند كه از درگاه ايزد يكتا به واسطه چنين ناشكري بزرگي پوزش طلبد. آنان بگفتند كه اگر راي خداوند بر زنده ماندن فرزند تو باشد به يقين چنين شده است. زيرا:
كه يزدان كسي را كه دارد نگاه
زگرما و سرما نگردد تباه
سام را تمام روز حال دگرگون بود. شباهنگام كه بر بالين خفت ديگر بار خواب ديد. اين بار سه مرد به همراه لشكري گران به خواب او آمدند. غلامي خوب روي در ميانه، پهلواني در يك طرف و موبدي در طرف ديگر. آنان نيز بسيار بر سام خرده گرفتند و گفتند: تو چگونه نام خود را پهلوان گذاشته اي؟ آن هم پهلواني زخطه گردپروري چون ايران. تو از رنگ سپيد موي فرزندت شرم كردي؟ مگر گمان نداري كه در روزگار پيري خود مهمان اين رنگي؟ به كدام راي و گمان،هديه خداوند را كه در هيات يك فرزند بود،رد كردي؟ با اين همه اكنون:
پسر گر به نزديك تو بود خوار
كنون هست پرورده كردگار
كزو مهربان تر بدو دايه نيست
تو را خود به مهراندرو پايه نيست
سام چون شير مانده در دام، با فرياد از خواب برخاست. ديگر جاي درنگ نبود. شهر را به سپه داران سپرد و راهي البرزكوه شد. بر دامنه كوه كه فرود آمد به بر و بالاي كوه نگريست. آشيان پادشاه مرغان ـ سيمرغ ـ را بديد كه بر فراز كوه تنيده شده  است. در كنار آشيان جواني پيل تن را بديد كه بسيار شبيه خود بود. اما كوه يكسره از سنگ خاره بود و در توان هيچ بني  بشري نبود كه بر فراز آن برود. پس سام رو سوي آسمان كرد و سر توبه بر آستان ايزد يكتا نهاد.
همي گفت كه اي برتر از جايگاه
ز روشن كمان و ز خورشيد و ماه
به پوزش بر تو سرافگنده ام
ز ترس تو جان را برافگنده ام
گر اين كودك از پاك پشت من است
نه از تخم بد گوهر آهرمن است
برين بر شدن بنده را دست گير
مرين پر گنه را، تو كن دلپذير
چون توبه سام از نهان دل بود همان دم از جانب خداوند پذيرفته شد. پس سيمرغ متوجه گروهي از آدميان شد كه بر دامنه البرزكوه آمده اند. دانست كه آنها چه كساني هستند و به چه مقصودي آمده اند. پس جوان را نزد خود خواند و همه چيز را به او گفت. به او گفت كه پدر واقعي تو سام سوار است، يكي از بزرگترين پهلوانان ايران زمين. اكنون بر دامنه كوه آمده است و تو را باز مي جويد. من اگرچه تو را بسيار عزيز مي شمارم اما تنها دايه تو بوده ام. امروز روزي ا ست كه تو بايد به نزد آدميان روي. جوان از شنيدن اين سخنان و اين كه بايد سيمرغ را ترك كند بسيار ملول گشت. او كه به سبب همنشيني قديم با سيمرغ، زبان او را فراگرفته بود به او گفت:
نشيم تو رخشنده گاه من است
دو پر تو، فر كلاه من است
سپاس از تو دارم پس از كردگار
كه آسان شدم از تو دشوار كار
سيمرغ كه اين را شنيد جوان را آرامش داد و چند پر از خود كند به او داد و گفت: «هر گاه و هر زمان كه به من نياز داشتي كافيست يكي از اين پرها را آتش زني تا در آني خود را به تو رسانم. من مانند فرزندانم تو را دوست دارم تو نيز مهر دايه ات را از دل بيرون مكن.» آنگاه سيمرغ به سبب آن كه جوان را بسيار چاره جو و خردورز مي ديد او را «دستان» لقب داد. پس از آن كه دل جوان آرامش يافت، سيمرغ او را بر بال گرفت و بر دامنه كوه آورد. سام پادشاه مرغان را بسيار تكريم كرد.
كه اي شاه مرغان، تو را دادگر
بدان داد نيرو و زور و هنر
كه بيچارگان را همي ياوري
به نيكي همه داوران داوري
زتو بدسگالان هميشه نژند
بمان همچنين جاودان زورمند
سيمرغ سخنان سام را كه شنيد از دامنه، بر فراز پر كشيد. اينك سام و سواران زابل ديده گانشان بر جواني برومند و پهلوان زاده اوفتاد. سام او را در آغوش كشيد و گفت :«اي فرزند! من كمترين بنده خداوند هستم. از تو مي خواهم هر آنچه كه در گذشته بگذشته است و تمام ناروايي هايي كه از سوي من بر تو رفته است، ببخشايي.»
اين چنين بود كه سام نام فرزند بازيافته خود را «زال زر» نهاد. خبر در زابل پيچيد كه پور سام، شير خوي و خورشيد روي، باز مي گردد. پس زابلستان همه شادي گشت.
توضيحات:
۱- نشيم : آشيانه، خانه
۲- بدسگال: بدانديش، بدخواه، كينه توز
۳- نژند: اندوهگين، پريشان

|  هفته   |   جهان  |   پنجره  |   داستان  |   چهره ها  |   پرونده  |
|  سينما  |   ديدار  |   حوادث   |   ماشين   |   ورزش  |   هنر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |