در اواخر دهه هفتاد ميلادي زماني كه توليد نسخه زنده سوپرمن براي كمپاني برادران وارنر شكل جدي تري به خود گرفت، مسئولان و كارگزاران استوديو يك مشكل بزرگ پيش رويشان داشتند. بازيگري كه بتواند به شمايل شكل گرفته روي كاغذهاي كتابهاي منتشر شده انتشارات مارول جان دهد. آن زمان كساني كه ماموريت يافتند سوپرمن سينما را بيابند يك جمله ملكه ذهنشان بود: «او بايد يك كري گرانت مدرن باشد. همان قدر موقر و البته همان قدر هم به روز.» حاصل اين جست وجو پنج نام بود: كرك آلن، جورج ريوز، دين كين، تام وينگت و كريستوفرريو. ميان اين پنج نفر اما يك نفر به سرعت وارنري ها را متقاعد كرد كه به سوپرمن چراغ سبز توليد نشان دهند. جوان ۲۵ ساله اي كه حدود ۱۹۳ سانتي متر قدش بود و اندام متناسبش كاملاً بر آبي و قرمز لباس چهره محبوب آن روزگار مي نشست. اينگونه شد كه عكس كريستوفرريو تنها يك سال بعد بر سردر سينماهاي سراسر جهان جاي گرفت. او سوپرمن بود. مردي كه از افسانه ها مي آمد...
ريو پيش از بازي در سوپرمن، تنها تجربه دو كار را پشت سر داشت. يكي مجموعه تلويزيوني به نام «به عشق زندگي» كه در حد فاصل سال هاي ۱۹۷۴ تا ۱۹۷۶ روي آنتن مي رفت و كار ديگر هم «سقوط بانوي خاكستري» بود كه دقيقاً از سر همان كار، ريو به سر صحنه سوپرمن رفت. درست بلافاصله پس از پايان فيلمبرداري نخستين قسمت فيلم بود كه ريو تبديل به يك چهره شد. اما گام بعدي اش در سينما قسمت دوم خود سوپرمن بود. او به راحتي و با تكيه بر محبوبيتش پيشنهادهايي را رد كرد كه خيلي هايشان مي توانست موقعيت آينده اش را عوض كند. از اين جمله بود نقش نخست فيلمي چون ژيگولوي آمريكايي يا گرماي تن كه حداقل خود فيلم ها آثار مهم ابتداي دهه هشتاد به حساب مي آيند.
كريستوفرريو متولد ۲۵ سپتامبر ۱۹۵۲ در نيويورك سيتي بود. پدر و مادرش يكي روزنامه نگار و ديگري پروفسور و نويسنده رمان هاي بلند، در چهارسالگي او از هم جدا شدند و سرپرستي كريستوفر به مادرش سپرده شد. آنها به نيوجرسي رفتند و مادر تنها چند سال بعد ازدواج كرد. پس از دبيرستان، به دانشگاه كورنل رفت؛ به جايي كه همكلاسي اش رابين ويليامز بود و اتفاقاً هر دو نفر آنها بين چند نفري قرار گرفتند كه از سوي كورنل به دانشگاه هنرهاي نمايشي مشاهير نيويورك معرفي شدند.
وقتي كريستوفر براي نقش سوپرمن برگزيده شد، علت اصلي اش را هاليوودي ها كاريزما و قدرت منحصر به فرد او در جذب طرف مقابل عنوان كردند و همين سبب شد مخاطبان اين آثار هم او را در حد يك ستاره دوست داشته باشند. اين يعني همان كري گرانت مدرني كه وارنري ها مدنظر داشتند.
همه چيز اما در زندگي ريو آنقدرها هم شيرين نبود. در ۲۷ مه سال ۱۹۹۵ و در زماني كه او در اوج به سر مي برد سقوطش از اسب سبب شد همه چيز از دست برود. سواركاري جزو تفريحات و سرگرمي هاي هميشگي ريو بود و همين باعث مي شد كه او بخش عمده اي از اوقاتش را به اين ورزش اختصاص دهد اما اسب چموش آن روز، ريو را از همه تفريحاتش دور كرد. در واقع اين سقوط يك كنايه تلخ هم بود. مرد برتري كه مي توانست در فيلم هايش همه چيز را جابه جا كند، به پرواز درآيد يا در ثانيه اي تغيير كند، در واقعيت تبديل به موجود فلجي شد كه هيچ كاري از دستش برنمي آمد. زندگي روي ويلچر براي ريو آسان نبود؛ مردي كه ۴۳ سال از عمرش را سپري كرده بود.
گفت وگوي تكان دهنده ريو چندماه پس از سانحه را هنوز خيلي ها به ياد دارند. زماني كه او در پاسخ به مصاحبه كننده نيويورك تايمز گفته بود تصميم داشته در همان روزهاي اول خودش را خلاص كند: «مي توانستم احساس كنم بچه هايم چقدر به من احتياج دارند. آنها مرا دوست داشتند و مرا مي خواستند. حالا هم خوش شانس ترين آدم روي زمينم كه مي توانم در كنار زن و فرزندم باشم. حالا مغزم سالم تر از هميشه كار مي كند.» اين جمله ها بخشي از آن حرف ها در مصاحبه جنجالي ريو با نيويورك تايمز بود. او همان زمان بود كه اعلام كرد مي خواهد به كارش ادامه دهد.
يك اقتباس مدرن از پنجره عقبي آلفرد هيچكاك، نشان داد ريو مي تواند هنوز زندگي كند. او همان كسي بود كه از پشت پنجره شاهد قتل است و البته ايفاي نقش روي ويلچر تنها يكي از مواردي بود كه دست و پاي ريو را براي ايفاي نقش مي بست: «هيچ كاري نمي شد انجام داد به جز تكان دادن اجزاي صورت. فقط آنهايي مي فهمند بازي با اجزاي صورت چقدر سخت است كه مجبور شده باشند تنها در همين شرايط قرار بگيرند.» اين نقش آفريني يك جايزه بازيگري هم براي ريو به ارمغان آورد. مردي كه روزگاري پيشنهاد بازي در فيلمي چون «يادآوري مطلق» را هم رد مي كرد تا آرنولد شوارتزينگر جايگزينش شود، حالا بايد براي خودش در فيلم ها نقشي دست وپا مي كرد.
در ابتداي هزاره تازه بود كه بخشي از حواس اندام هاي ريو بازگشت. او كه به ياري همسرش دانا موروسيني حالا به شرايط بهتري رسيده بود، بخشي از زمان طولاني روز را صرف فعاليت هاي عام المنفعه و خيريه مي كرد تا وجهه سوپرمن باز هم حفظ شود. وقتي استوديوي برادران وارنر اعلام كرد باز هم قصد دارد نسخه تازه اي از سوپرمن را جلوي دوربين ببرد، قرار شد ريو يكي از نقش هاي فرعي را به صورت افتخاري روي ويلچر ايفا كند اما توليد آن نسخه آنقدر عقب و جلو افتاد كه مرگ مجالي به ريو نداد.
در اين سال ها ريو سعي زيادي نكرد تا در سينما حضور داشته باشد. يك نقش آفريني كوتاه در فيلمي مستقل كه قرار است امسال به نمايش عمومي درآيد همه كار سينمايي او پس از پنجره عقبي بود. او البته به تصويرش نزد عامه اهميت فراواني هم مي داد. براي همين پيشنهاد رايدلي اسكات براي بازي در نقش ميسون ورگر در فيلم «هانيبال» را نپذيرفت. نقشي كه به لحاظ وضع جسماني كاملاً مشابه وضع جسماني ريو بود اما وجه منفي و شيطاني كاراكتر، ريو را از پذيرش آن منصرف كرد تا گري اولدمن ايفاگر نقش اين كاراكتر باشد.
كريستوفر ريو در ۵۲ سالگي درگذشت. پزشكان علت مرگ را در يك شنبه اوايل اكتبر، حمله قلبي اعلام كردند. حمله اي ناشي از فشارهايي كه فعاليت هاي فراوان او پس از سانحه برايش به همراه داشت. در واقع ريو تصميم گرفته بود فعال تر و بهتر سال هاي كمتري را زندگي كند تا اين كه به عنوان يك خانه نشين همه ايامش را روي تخت بگذراند. در اين دوره همسرش دانا پشتيبان و همراهش بود. حضور فعال اين دو در مجامع سينمايي نشان از همين موضوع داشت.
از شاخص ترين كارهاي كارنامه او مي توان به چهار قسمت سوپرمن، جايي در زمان (۱۹۸۰)، هوانورد و آنا كارنينا (۱۹۸۵)، تولد زمين (۱۹۹۰) و دهكده نفرين شده (۱۹۹۵) اشاره كرد. ريو همچنين كارگرداني دو فيلم تلويزيوني، تهيه يك برنامه درباره خودش و فيلم پنجره عقبي و نوشتن داستان سوپرمن ۴ : در جست وجوي صلح را هم در كارنامه اش دارد.
بازي تلخ تقدير ادامه دارد.
مرد شكست ناپذير سينما در ۵۲ سالگي بر اثر حمله قلبي مي ميرد تا ثابت شود زندگي تفاوت هاي زيادي با آن چيزي دارد كه بر پرده نقره اي نقش مي بندد و به روياهاي مردم يك دنيا شكل مي دهد. مرگ كريستوفر ريو يك مرگ ساده نيست. مرگ يك اسطوره در نهايت بدفرجامي است. او هنوز هم تصوير سوپرمن نزد همه مخاطبان و حتي بچه هايي است كه كتابهاي بعدي او را با چهره هاي شبيه تر به ريو خوانده اند. آنها باور نخواهند كرد كه روزي روزگاري يك اسب سوپرمن را به زمين بزند و موجبات مرگ زودهنگام او را فراهم كند.
از ميان حرف هاي كريستوفرريو
آنچه به سوپرمن وجهه يك اسطوره را بخشيد قدرت بي حدش نبود بلكه نحوه و شيوه استفاده از آن بود. از نقطه نظر بازيگر اين نقش مي توانم بگويم بخشي از وجود خودم را به اين كاراكتر بخشيدم.
روزي از شون كانري پرسيدم چگونه مي شود در يك نقش حفظ شد و بازي در آن را ادامه داد. او فقط يك جمله گفت. بايد آنقدر خوب باشي كه آنها از تو بخواهند دوباره آن نقش را تكرار و بازآفريني كني.
وقتي شما يك دنباله را مي سازيد آنچه اهميت دارد زمان است و پول. در سوپرمن ۲ صحنه اي داشتيم كه در برنامه ريزي توليد قرار بود برايش به جزاير سنت لوسيا در درياي كارائيب برويم. حاصل اما سفري كوتاه به نروژ و گرفتن همان صحنه ها در فضايي برفي بود. در سوپرمن ۴ وقتي خودم تهيه كننده كار شدم فقط به اين فكر مي كردم كه چه زماني كار به پايان خواهد رسيد.
زمان بازي در سوپرمن اول، فكر مي كردم تناسب اندام خوبي دارم اما به من گفتند كه بايد به وزنت اضافه شود. وقتي اين اضافه وزن به پايان رسيد، فكر مي كردم فقط براي بازي در نقش محمدعلي كلي مناسبم.
بدن همه چيز را نمي سازد. فكر و روحيه و روان است كه به زندگي شكل مي دهد.
(در روزهاي آخر) احساس مي كنم پيرتر شده ام و زمان هم به سهولت مي گذرد. بيشتر وقت ها احساس مي كنم چيزهايي در زندگي هست كه دوست داشتم انجامشان دهم و ديگر نمي توانم.
هاليوود نياز دارد كه كارهاي بيشتري انجام دهد. آنها بايد تحمل ريسكشان را بالا ببرند. در خيلي از فيلم هاي ما گروه ها مي توانند شكل بهتري از آنچه كه دارند را به خود بگيرند.