جمعه ۱ آبان ۱۳۸۳ - سال يازدهم - شماره ۳۵۳۳
index
از دفتر خاطرات يك رزمنده-۲
سرزمين برف
007464.jpg
حسين اخوان
در قسمت گذشته خوانديد كه برخي از دوستان «علي» به دفتر يادداشت هاي برادرش «محسن» دست يافتند. دفتري كه تنها دفتر خاطرات محسن نبود بلكه پر بود از شعر و يادداشت هاي تنهايي و داستان هاي كوتاه كه محسن از زندگي روزانه و خاطراتي كه دوستانش تعريف كرده بودند. در ميان يادداشت هاي او با جواني به نام «احمد» كه از دوستان محسن بود آشنا شديم. در اين قسمت محسن به آنتن گيرنده تلويزيون جان داده است و گوشه هايي از زندگي احمد را از زبان او مي شنويم. اينك ادامه داستان:
روي تمام پشت بام هاي چند محله دور و بر، من اولين آنتن بودم. پدر احمد از همان اول جلوتر از بقيه بود. تو همه چيز غير از تربيت احمد. احمد ۱۰ ساله بود. او اصلاً بچه بدي نبود. خيلي بي آزارتر، درس خوان تر و توي كارهاي خانه حرف شنوتر از بچه هاي همسن و سالش بود. تنها چيزي كه پدر و مادرش نتوانسته بودند، حريفش شوند دوچرخه بود.
احمد عاشق دوچرخه اش بود. همه از دستش كلافه شده بودند. توي صف نانوايي هم با دوچرخه اش مي ايستاد. يك روز سر ظهر خودم شاهد بودم كه پدرش زد توي گوشش و دوچرخه را پرت كرد توي كوچه و با عصبانيت گفت: «پدرسوخته، توالتم با دوچرخه مي ره. حق نداري ديگه بهش دست بزني.»
احمد رفت دستشويي و پدرش با زحمت دوچرخه را آورد بالاي پشت بام و گذاشت كنار من.  خيلي گذشته بود اما هنوز احمد از دستشويي بيرون نيامده بود. در دستشويي را كه باز كردندد ديدند احمد بيهوش افتاده. بردندش دكتر. سرم و آمپول و دوا و درمان. اما تا دوباره ننشست روي زين دوچرخه وضعش رو به راه نشد.
يكي از شب هاي سرد زمستان ۵۷ بود. پدر احمد از صبح تلويزيون را آورده بود توي كوچه و مردم فرش پهن كرده بودند. مي گفتند قرار است امروز امام خميني بيايند. از صبح امواج را از توي رگ هايم عبور داده بودم تا بخورند به شيشه تلويزيون و مردم آن را تماشا كنند. حالا داشتم خستگي در مي كردم. مردم رفته بودند خانه اما پسر بچه ها و جوان هاي محل كنارم بودند. مي گفتند: «عكس امام افتاده توي ماه»
بچه ها مي ديدند و به هم نشان مي دادند. با چه شيفتگي و سرخوشي اي. احمد از توي حياط و روي دوچرخه نمي توانست ماه را ببيند. چند سال پيش از آن يك عكس قديمي و رنگ و رو رفته را ميان قرآن قديمي پدرش كه هميشه تو گنجه مي گذاشتش پيدا كرده بود. عكس را برده بود پيش مادرش. گفت: «اين آقا كي  هستن مامان ؟»
مادر تعجب كرد بعد عصباني شد. گفت: «اينو از كجا آوردي؟»
- از لاي قرآن بابا.
- زود برو بذار سر جاش. نه نمي خواد. بده خودم.
عكس را از او گرفت و احمد ديگر آن آقا را نديد تا آن شب.
بچه ها به احمد گفتند از روي تير چراغ برق مي تواند بيايد پشت بام. تير چراغ برق سوراخ بود. اما سوراخ اول هم فاصله اش از زمين زياد بود. پاي احمد به آن نمي رسيد. بچه ها گفتند: «بيا ديگه! ماه داره ميره ها.»
احمد دوچرخه اش را تكيه داد به تير چراغ برق . پايش را روي آن گذاشت. حالا راحت مي توانست از تير چراغ برق برود بالا.
چند لحظه اي بود كه احمد هم همراه ديگر بچه ها كنار من بود و داشت ماه را تماشا مي كرد. بعد    فرياد زد: «آره ديدم. به خدا منم ديدم.»
آن شب احمد يادش رفت دوچرخه اش را بياورد خانه. جا ماند توي كوچه.

در اين قسمت محسن پس از نوشتن برهه اي از زندگي احمد به تحليل آن مي پردازد و مي نويسد: «احمد به واسطه امام، اسلام و انقلاب اسلامي را شناخت. احمد عاشق امام بود. عيد ۵۸ بود كه پدر و مادرش را مجبور كرد او را ببرند قم تا امام را ببيند. از صبح ايستاده بودند جايي كه مي گفتند امام مي آيند آن جا. شلوغ كه شد پدرش او را گذاشت روي دوشش. امام را ديد. امام از يك سيمرغ آبي آمدند بيرون و دستشان را براي مردم تكان دادند و رفتند توي يك خانه.
احساس سرباز خط مقدم شناخت است. وقتي احساسمان در مورد چيزي برانگيخته شد مي رويم پي جوانب و تعلقاتش. مثلاً من اولين رماني كه از داستايفسكي خواندم «تسخيرشدگان» بود. تمام مدت خواندن جلد اول تب داشتم. به دليل خود رمان. بيشتر مطالبش را نمي فهميدم، اما اسيرش بودم. جلد اول را كه تمام كردم ديگر نخواندم. آن موقع به خودم گفتم اگر بخواهم رمان را بفهمم بايد حداقل تا ۴۰ سالگي صبر كنم. نطفه داستايفسكي در وجودم كاشته شد. طوري كه پس از آن هر جا ردپايي از او پيدا مي كردم دنبالش مي رفتم. به صورتي كه الان كمتر مطلب ترجمه شده اي از داستايفسكي است كه نخوانده باشم. طوري كه حالا براي خودم يك داستايفسكي شناس كوچك شده ام. حالا اگر آن رعشه احساسات در همان اولين برخورد با داستايفسكي به وجود نمي آمد ديگر دنبال زندگي، آثار و عقايد او نمي رفتم.
در مورد احمد هم چيزي شبيه اين اتفاق افتاد. او عاشق امام شد. بعد همين طور كه بزرگتر مي شد، چيزهايي را كه مربوط به امام بود پي جويي مي كرد؛ اسلام، نماز، ولايت فقيه، خدا و... . هرچه بيشتر جلو مي رفت، چيزهاي تازه اي پيدا مي كرد. فلسفه، عرفان، اخلاق ... متعلقات و تعلقات امام سرمايه زندگي و افكار او شد. تنها در ۱۵ سالگي بود كه از پي عشقي انساني (امام) به عشقي الهي رسيد. آن موقع بود كه مفهوم خدا را درك كرد.
در مورد اول و دوم عشق احمد ميل مفرط به حل كردن آنها در خود بود اما در مورد امام و به واسطه آن خدا، احمد خواهان ميل مفرط حل شدن در آنها شد. بعضي وقت ها واقعاً فكر مي كرد به هرجا كه نگاه مي كند خدا را مي بيند.
در اين جا محسن يك قطعه ادبي را آورده بود كه بسيار زيبا بود. نامش را گذاشته بود «سرودي حزين از آسمان»: احمد! احمد! احمد! گرده رشك يادت مي آيد؟ با آن لايه زخيم برف و يخش. «وليث شعري يا سيدي و الهي و مولايي اتسلط النار علي وجوه خرت لعظمتك ساجده.» (۱)
ما پايين بوديم احمد و تو بالا. اما ما نفهميديم تو، تويي. آن بالا يك نفر سجده كرده بود احمد. براي چه؟ نفهميديم. سجده كرده بود و صفي از بچه ها بعد از او ايستاده بودند. او تو بودي احمد. بالاتر كه آمديم فهميديم او، تويي.
احمد! احمد! احمد! غروب بود. گرده رشك يادت مي آيد؟ احمد مي گفتي اين جا يكي از راههاي خداست. گرده رشك را مي گفتي يكي از راههاي خدا.
«هبني يا الهي و سيدي و مولايي و ربي صبرت علي عذابك فكيف اصبر علي فراقك.»(۲)
آن همه خاك را چطورجمع كرده بودي؟ تمام پشتت خاكي بود. سجده كرده بودي. آن همه خاك را چطور جمع كرده بودي ميان آن همه برف و يخ؟
احمد! احمد! احمد! غروب بود. بچه ها صف بسته بودند و بر پشتت تيمم مي كردند. حالا ما بالا بوديم احمد. تو را شناختيم. دوست ما بودي. احمد مگر تو هميشه نمي گفتي فكيف اصبر علي فراقك؟ پس چطور شد كه نيامدي؟ احمد ما اين جاييم تو نه. آن روز تو بالا بودي، ما پايين. حالا چه كسي بالاست و چه كسي پايين؟ احمد در ماندنت چه صبريست و چه زجري. دوستان ديرينت احمد، اين جا غبطه مي خورند بر زجري كه مي كشي.
احمد! احمد! احمد! ماندي. از اين بالا تو همچنان بر گرده رشك سجده مي كني. پشتت خاكيست در غروبي سرد. ميان يكي از راههاي خدا. «يارب يارب يارب اسئلك لحقك و قدسك و اعظم صفاتك و اسمائك ان تجعل اوقاتي في الليل و النهار بذكرك. (۳)
پي نوشت:
۱- سرورم، معبودم، مولايم، اي كاش مي دانستم آيا آتش را بر چهره هايي كه بر آستان بزرگي و عظمت تو به سجده افتاده اند، مسلط مي كني.
۲- خداي من، سرورم، مولايم، پروردگارم، گيرم بر شكنجه ات صبر كردم، اما چطور بر فراغت صبر كنم؟
۳- خدايا خدايا به حق ذات اقدست از تو سؤال مي كنم. تو را به حق صفات و اسم اعظمت سوگند مي دهم كه اوقات شبانه روز ما را با يادت آباد كني.

درباره ويرجينيا وولف
واقعيت چيست
007467.jpg
طرح: همشهري جمعه
حسين ياغچي
دهه هاي آغازين قرن بيستم در عرصه ادبيات انگلوساكسون، دوران متفاوتي به شمار مي رود. اين موضوع به خصوص در مورد ادبيات انگليس به شكل بارزتري وجود دارد. چه، در اين دوران شاهد ظهور نويسندگاني هستيم كه راهي متفاوت از سنت ادبي گذشته شان در پيش مي گيرند و تلاش مي كنند تا مفاهيم و ساختارهاي نويني را وارد ادبيات داستاني كشورشان كنند. نويسندگاني نظير ئي.ام.فورستر، آلدوس هاكسلي و ويرجينيا وولف در زمره چنين نويسندگاني قرار مي گيرند. اگر بخواهيم دلايل شكل گيري اين ديدگاه را بررسي كنيم بايد توجه خود را معطوف به تحولات ادبي و فرهنگي قرن بيستم سازيم. تحولاتي كه بيش از همه ريشه در تفكرات فلسفي متفكران آلماني داشته است. ادبيات داستاني قرن نوزدهم انگليس كه نام آوراني همچون ويليام تكري، توماس هاردي، جين آستن و... سردمداران آن هستند توانست بيش از همه به مقوله داستان پردازي توجه نشان دهد و تحولات شگرفي را در اين حوزه به وجود بياورد. مقولات و مفاهيم فرامتني در اين سنت ادبي در سايه وجوه داستان پردازانه اثر قرار گرفتند و اينگونه شد كه امروز بعد از گذشت بيش از يك قرن، همچنان آثار توماس هاردي را به عنوان نمونه اي از پيرنگ درست و كارآمد مثال مي آورند. يا اگر ويليام تكري در رمان بازار خودفروشي (ترجمه منوچهر بديعي - ۱۳۶۸) تلاش مي كند تا سنت هاي كهنه و آزاردهنده مردم انگليس را به نقد بكشد در نهايت آنچه از اين اثر بعد از گذشت يك قرن باقي مي ماند اين است كه نوع روايت و شخصيت پردازي او را تحليل كنند و به آن جنبه هاي ديگر بي اهميت بمانند. در مورد ساير نويسندگان قرن نوزدهم انگليس كمابيش چنين وضعيتي صادق است و اين حتي در مورد نويسندگان زني مثل جين آستن بيشتر به نظر مي رسد اين در حالي است كه بخشي از واكنش هاي صورت گرفته به آثار جين آستن، جنبش هاي غربي پيرامون آزادي زنان را در بر مي گرفته است.
در سال هاي ابتدايي قرن بيستم، نويسندگان عموماً از مراكز فرهنگي و دانشگاهي ظهور كردند و برخلاف نويسندگان دوره پيش كه از متن جامعه برخاسته بودند اين بار در طبقه اي از اجتماع رشد كردند كه دغدغه هاي متفاوتي نسبت به ساير اقشار اجتماع داشت. همين نويسندگان به نوعي توانستند مفهوم را بر داستان پردازي اولويت دهند و از اين راه مرز بين ادبيات و فلسفه و تاريخ را از بين ببرند و شايد با ديدگاهي بدبينانه مخدوش سازند. با اين حال نبايد يك نكته را از نظر دور داشت. وقتي آنها به مفاهيم فرامتني بيش از وجوه داستان پردازانه توجه نشان دادند، تمركزشان يكسره بر اين پايه قرار نگرفت بلكه تلاش كردند تا علاوه بر مفاهيم، ديدگاه هاي نويني را هم در عرصه داستان پردازي عرضه كنند كه بسياري از ديدگاه هاي آنها امروز هم در كارگاه هاي داستان نويسي تدريس مي شود. اما در اين جا لازم است كه نوع باور و سليقه آنها نسبت به مقوله داستانگويي مشخص شود. ئي .ام. فورستر در كتاب ارزشمند جنبه هاي رمان معتقد است كه به هرحال رمان، داستان مي گويد و اين ويژگي اصلي آن است. ولي اين موضوع را با چنين لحني در كتاب عنوان مي كند: «آه بله رمان داستان مي گويد اما كاش چيز ديگري مي گفت.» در واقع حالا كه مهم ترين ويژگي رمان، داستانگويي است بايد تلاش كرد تا جنبه هاي مختلف آن را مورد تحليل قرار داد و از آن رازگشايي كرد. درواقع از داستان پردازي استقبالي نمي شده بلكه توجه به آن ناشي از ضرورت بوده است. تمام اين تحليل ها در مورد نويسنده مهم قرن بيستم ويرجينيا وولف صادق است. نويسنده اي كه در دوره خودش آدم بسيار عجيب و غريبي به نظر مي رسيد و حتي سوءتفاهم هاي زيادي را در بين چهره هاي فرهنگي غرب پديد آورد كه همه اينها از انديشه هاي متفاوتش نشات مي گرفت. بسياري به غلط ويرجينيا وولف را پايه گذار جنبش هاي فمينيستي قلمداد مي كنند و البته دليلشان هم سخنراني ها و مقالاتي است كه او پيرامون وضعيت بد زنان در جامعه غرب ابراز كرده است. حال آن كه اگر عصاره انديشه هاي وولف پيرامون موقعيت زنان را در كتاب «اتاقي از آن خود» بيابيم متوجه مي شويم كه اين نويسنده تنها و تنها به ادبيات و خلق يك اثر ادبي توجه داشته و مي خواسته كه زنان هم مانند مردان از شرايطي عادلانه براي خلق يك داستان يا شعر يا مقاله برخوردار باشند. بنابراين در اين جا ويرجينيا وولف تنها و تنها به ادبيات توجه نشان مي دهد و مفاهيم فرامتني را براي قوت يك اثر ادبي به كار مي بندد. مقاله هاي اجتماعي وولف كه كمتر در ايران به آنها توجه شده از ديدگاه هاي اخلاقي نويسنده حكايت دارد كه در آنها كمترين نشاني از راديكاليسم مي يابيم. هر چند كه گويا در آن دوره به خاطر تحولات به وجود آمده بعد از جنگ جهاني اول، راديكاليسم و عقايد تندروانه بازار پررونقي داشته است.
اما آنچه كه سبك نگارش ويرجينيا وولف را متفاوت از ساير نويسندگان هم دوره اش مي كند از توجه او به جزييات حاصل مي شود. در آثار او جزيي ترين حركات و حرف ها بازتابي گسترده ايجاد مي كنند و باعث مي شوند كه مسير ماجراها دگرگون شود. دليل پيش گيري چنين تمهيدي از سوي او ناشي از اين مسئله است كه او انعكاس صرف واقعيت را كاري هنرمندانه نمي داند بلكه توجه به جزييات پنهان ماجراها و موشكافي آنها را جزو ويژگي هاي اصلي كار يك هنرمند قلمداد مي كند. در جايي مي نويسد: «... از نظر ما در اين دوره از زمانه آن شكل از داستان كه [تحت عنوان داستان واقع گرا] بيش از هر شكل ديگري رواج و رونق دارد در بيشتر موارد نمي تواند گمگشته اي را كه ما در جست وجوي آنيم اصولاً ببيند تا چه رسد كه بخواهد آن را در خود جاي دهد و فراروي ما بگذارد. ما خواه آن گذشته را زندگي بناميم و خواه روح يا حقيقت يا واقعيت اينقدر هست كه مي بينيم آن چيز، آن چيز اساسي، اكنون از ما دورتر يا بسا كه پرت تر افتاده است و ديگر به هيچ روي حاضر نيست تن به جامه ناساز و ناميموني بسپارد كه ما براي آن فراهم آورده ايم. با همه اين احوال، ما همچنان آگاهانه و سرسختانه به كار خود ادامه مي دهيم و هر بار كتابي ديگر در دو يا سي فصل براساس همان اسلوب مرموزي طرح مي افكنيم كه براي خودمان هم شناخته نيست و ما نيك مي دانيم كه روز به روز از شباهت آن اسلوب با تصور ذهني ما اندكي كاسته مي شود.» (رمان به روايت رمان نويسان، ترجمه علي محمد حق شناس) عقيده اي در عالم ادبيات وجود دارد كه معتقد است به يك معني ما ضد رمان نداريم. چرا كه هر نويسنده اي تلاش دارد تا در آثاري كه مي نويسد جرياني متفاوت از دوران گذشته را به وجود بياورد. به نظر مي رسد ويرجينيا وولف هم در دوره اي كه كار مي كرده تلاش داشته تا سنت نوشتاري آدم هاي گذشته را به فراموشي بسپارد و آثاري جديد براي مخاطبان خلق كند. بر همين پايه با واقعيت به معناي انعكاس كامل آن مخالفت مي كرده است. «... بخش بزرگي از آن زحمت زياد كه ما بر خود هموار مي كنيم تا عيني بودن داستان خود را به ثبوت برسانيم و شباهت آن را با زندگي واقعي نشان دهيم، متاسفانه زحمتي است نه تنها به هدر رفته بلكه به كلي بيجا كه به درك درست ما از داستان كمك كه نمي كند هيچ، بر شعله چراغ فهم ما نيز لكه اي از ابهام فرو مي افكند. نويسنده به هنگام خلق اثرش تو گويي در بند و زنجيري نه از آن اراده خودش بلكه از آن خودكامه اي بي امان و زورمند گرفتار آمده است كه او را به بردگي گرفته تا برايش طرح داستاني پديد آورد تا برايش مضحكه و فاجعه و عشق و دلبستگي بيافريند...»
دوران ويرجينيا وولف و نويسندگان هم عصر او دوراني بود كه در آن تلاش شد تا زندگي طبقه متوسط شهري كه تازه حياتش را در شهرها آغاز كرده بود مورد توجه قرار گيرد و به همين خاطر آثار داستاني آن دوره مملو از لحظاتي است كه رنگي از تحولات اجتماع و سياست دارد. اينان نسبت به سياست هاي كشورشان بسيار بدبين بودند و همان طور كه فورستر در كتاب گذري به هند به نقد تند و تيز حضور انگليسي ها در هند پرداخته بود؛ وولف هم در آثارش نوع ارتباط دولت با طبقات شهري را (در بعد كلان آن) به چالش مي كشيد. پس از اين نويسندگان، افراد ديگري به عرصه داستان نويسي روي آوردند كه دغدغه شان در ادامه دغدغه نويسندگان قرن نوزدهم بود و بيش از همه به بالندگي آن جريان كمك كردند. با اين حساب از عصر ويرجينيا وولف و ساير نويسندگان هم دوره او مي توان به عنوان عصري ياد كرد كه تلاش شد تا تغييراتي ماهوي در سنت ادبيات قرن نوزدهم پديد آيد.

خواندني ها
نويسندگان و ناشراني كه به معرفي كتاب خود در ستون خواندني ها تمايل دارند مي توانند يك نسخه از اثر خود را به نشاني خيابان آفريقا، بلوار گلشهر، مركز خريد آي تك، طبقه چهارم،بخش داستان ارسال كنند.

درباره جوان
007461.jpg
مباني جامعه شناسي جوانان
نويسنده: برنهارد شفرز
ترجمه: كرامت ا... راسخ
ناشر: ني
در اين كتاب نويسنده تلاش مي كند تا مسايل جوانان را از منظر جامعه شناسي نوين مورد بررسي قرار دهد و در اين راه از آموزه هاي علوم تربيتي و روان شناسي مدرن هم بهره مي گيرد. در فصل هاي ابتدايي كتاب، نويسنده از تعاريف متفاوتي سخن مي گويد كه پيرامون دوره جواني وجود دارد. در بخشي از آن مي خوانيم:
«با عنايت به بي ساختار شدن و غيراستاندارد شدن دوره جواني والتر هورنشتاين مي گويد كه اصولاً مفهوم دوره جواني دچار تعارض شده است: از نظر تاريخي جوانان ديگر تنها با شاخص هايي مانند تقسيم كار، تمايزات لازم در دنياي كاري، گسترش هرچه بيشتر تخصص ها در روند توليد و آمادگي براي زندگي آينده به صورت گسترده اي به بخش هاي مختلف تقسيم نمي شوند بلكه در كنار عناصر و عوامل بالا ما شاهد فرآيند ديگري هستيم. دوره جواني براي جوانان داراي معنايي خاص شده است. براساس اين رهيافت دوره جواني ديگر تنها دوره چشمپوشي از نيازهاي آني و پرداختن به آموزش و آمادگي براي يك زندگي مطمئن در آينده نيست. برپايه همين مكانيسم است كه دوره جواني را به عنوان دوره اي مستقل در حيات انسان مي دانند. اين شرايط سبب دگرگوني اساسي در طرح رهيافت تربيت جوانان شده است. رهيافتي كه با مفهوم مهلت اجتماعي تعريف مي شود. مهلت اجتماعي به معناي فراهم كردن فضايي براي جوانان است تا آنها فرصت آزمايش داشته باشند تا هويت خويش را تعيين كنند و به دنياي جواني خويش معنا دهند. اما دنياي واقعي با شرايطي كه اين رهيافت تصوير مي كند، متفاوت است. شرايط واقعي رسمي، قهرآميز و از نظر اجتماعي اجباري است. اين شرايط به نظر جوانان، بي محتوا و مخرب دوره جواني آنها به نظر مي آيند. بنابراين در تجربه بسياري از جوانان، واقعيت هاي زندگي پاسخگوي نيازهاي آينده آنها نيز نيست.»

پرسش هاي سرنوشت ساز
007455.jpg
آيا...؟
پرسش هايي براي ارزيابي ارزش هاي شما
نويسندگان: ايولين مك فارلين، جيمز سيول
ترجمه: مريم زويني
ناشر: نگاره آفتاب
در پيشگفتار اين كتاب آمده:
«مي خواهيم بدانيم: چه چيزي براي شما مهم است؟ به چه چيزي اعتقاد داريد؟ چقدر اعتقاد داريد؟ بيشتر پرسش هاي اين كتاب هرگز براي شما مطرح نخواهد شد. ولي اگر مجبور شويد چه پاسخي مي دهيد؟ اصلاً مي توانيد پاسخ دهيد؟ آيا واقعاً مي دانيد كه هنگام يك تصميم گيري بسيار دشوار يا بسيار وسوسه كننده چه خواهيد كرد؟ اعتقادات ما چيزهايي، كه از آنها دفاع مي كنيم و به خاطرشان مي جنگيم معرف ما هستند؟ يعني نشان مي دهند كه پدر و مادرمان ما را چگونه پرورش داده اند يا ما فرزندمان را چگونه پرورش داده ايم و صد البته جامعه اي كه عضو آن هستيم چگونه است. آيا براي نجات دادن فرزندتان حاضر هستيد كسي را بكشيد؟ براي نجات دادن فرزند كس ديگر چطور؟ براي نجات دادن پدر و مادرتان چطور؟ براي دفاع از كسي كه دوستش داريد حاضر هستيد شهادت دروغ بدهيد؟ حاضريد به خاطر پول از عشق چشم بپوشيد؟ حاضريد به خاطر عشق از پول بگذريد؟ حاضريد به خاطر جاودانگي از عشق بگذريد؟ حتي اگر زندگي تان طوري باشد كه پرسش هايي نظير اينها برايتان پيش نيايد، معني اش اين نيست كه نبايد به آنها پاسخ دهيد (البته اگر مي توانيد).»

آغاز جريان
007458.jpg
دل سگ
نويسنده: ميخاييل بولگاكف
ترجمه: مهدي غبرايي
ناشر: كتابسراي تنديس
اخيراً كتابسراي تنديس چاپ جديدي از رمان دل سگ ارايه داده كه از قرار معلوم يكي از بهترين ترجمه هايي است كه از آثار بولگاكف صورت گرفته است. دل سگ را يكي از مهم ترين آثار داستاني قرن بيستم روسيه مي دانند كه سرآغاز مطرح شدن بولگاكف به عنوان يكي از نويسندگان تاثيرگذار قرن بود.
در بخشي از رمان مي خوانيم: «سگ روي پاهاي سست ايستاد، تلوتلو خورد و لرزيد، اما حالش به سرعت بهتر شد و پشت لبه آويخته روپوش فيليپ فيليپويچ به راه افتاد. باز هم راهرو باريك را طي كرد، اما ديد كه اينك چراغي با حباب گرد شيشه اي از سقف روشنش كرده است. در جلا زده كه باز شد سگ به اتاق كار فيليپ فيليپويچ وارد شد...»

داستان هايي از فردوسي
ملاقات
محمدحسن شهسواري
ديديد كه «منوچهرشاه» هنگامي كه شنيد «زال» دل در گروي «رودابه» دخت «مهراب» كابلي كه از اعقاب «ضحاك» بود، دارد به «سام» دستور داد كه به كابل لشكر كشد و هيچ  تنابنده اي را در آن ديار زنده نگذارد. سام به فرمان شاه به سوي كابل حركت كرد اما در نزديكي هاي اين سرزمين، زال به پدر خود رسيد به او يادآوري كرد كه آن هنگام كه او ر ا پس از سال ها در البرزكوه يافت، با خدا پيمان بست كه هيچگاه برخلاف ميل او رفتار نكند. پس سام نامه اي به منوچهر نوشت تا از نابودي كابل صرفنظر كند و زال را نيز همراه نامه فرستاد تا شاه با ديدن او دلش به رحم آيد. اينك ادامه ماجرا:
اما بشنويد از مهراب. زماني كه خبر رسيدن سام به پشت دروازه هاي كابل را شنيد، آتش در جانش افتاد. او بيش از همه نگران مردم خويش بود. زيرا كه مهراب مانند همه حكمرانان عادل، حكومت را براي بهروزي مردم و سرزمين خود مي خواست نه براي بهروزي خود و خاندانش. بنابراين اگر چشم زخمي به كابل و مردمانش مي رسيد او بيش از همه خود را مقصر مي دانست. به همين سبب از خشم به خود مي پيچيد. زيرا كه مي دانست مسبب همه اين مصيبت ها هوس دخترش رودابه است. او با خشم سيندخت همسرش را به نزد خود خواند او را شماتت ها كرد و گفت: «چاره اي ديگر برايم نمانده كه سر رودابه را از تن جدا كرده و براي سام بفرستم تا مگر كابليان نجات يابند.»
سيندخت مي دانست كه در نظر مهراب كابل و كابليان از هر چيز بيشتر ارزش دارد و هيچ بعيد نيست كه سر رودابه را از تن جدا كند. پس به دست و پاي مهراب افتاد و گفت: «بگذار من به مدد خرد چاره اي انديشم شايد كه رودابه و كابليان، همه از خشم منوچهرشاه در امان باشند.»
- چه مي خواهي بكني؟
- تو در خزانه را بازكن تا من با هداياي بسيار به نزد سام روم. مي دانم چه گويم تا شايد بر ما رحم كند.
- هر چه مي خواهي بردار. مال دنيا در برابر خون مردمانم چه ارزشي دارد؟
- تنها با من پيمان بند كه به جان رودابه آسيبي نرسد.
مهراب با اكراه پذيرفت. سيندخت با هدايا و پيشكش هاي فراوان به نزد سام رفت.
پس از گنج مهراب بهر نثار
برون كرد دينار سيصد هزار
به سيمين ستام آوريدند دو سي
از اسپا تازي و از پارسي
بسان سپهري يكي تخت زر
نشانده درو چند گونه گهر
به نزديك خيمه گاه سام كه رسيد بدون آن كه خود را معرفي كند، گفت به جهان  پهلوان بگوييد كه فرستاده اي از سوي مهراب آمده است. خبر را به سام رساندند. سام متعجب از سفيري زن، به او اذن دخول داد. سام كه آن همه هديه و پيشكش را ديد، با سرخوشي به سيندخت اجازه سخن گفتن داد. سيندخت ابتدا با مدح منوچهر شاه و دلاوري سام شروع كرد.
چنين گفت سيندخت با پهلوان
كه با راي تو پير گردد جوان
بزرگان ز تو دانش آموختند
به تو تيره گيتي برافروختند
به مهر تو شد بسته دست بدي
به گرزت گشاده ره ايزدي
پس از آن به سام گفت: «اي جهان  پهلوان! اگر خطايي از كسي سر زده باشد، از سوي مهراب و خاندانش است. در اين ميان گناه كابليان چيست؟ مگر نمي داني كه مردم كابل همواره دوستدار تو و خاندانت بوده اند؟ به گمان من كه آفريدگارت از اينگونه خونريزي بي سبب از تو خرسند نخواهد شد.»
سام ديد كه زن از روي خرد سخن مي گويد. دانست كه از خاندان بزرگي است. پس به او گفت: «اي زن راستش را بگو تو كه هستي؟»
- پيش از آن كه خود را معرفي كنم جهان  پهلوان عهدي با من بندد.
- چه عهدي؟
- جهان  پهلوان با من كمترين، عهد بندد كه به من و هر كه به من نزديك است آسيبي نرساند. من هم مي كوشم كه همه گنج كابل را به زابل رسانم.
سام پيمان بست. پس سيندخت از جا بلند شد و بار ديگر زمين را بوسيد و گفت: «من هستم. سيندخت از خاندان ضحاك و همسر مهراب و مادر رودابه كه زال تو جان در گرو عشقش نهاده است. تمام عمر بر منوچهرشاه و تو و خاندانت درود فرستاده ايم اما اگر اكنون خطايي سر زده است من در اختيار تو هستم . مرا بكش اما به جان هر كه دوست داري به كابليان آزاري نرسان!»
سام كه تحت تاثير شخصيت سيندخت و خرد او قرار گرفته بود، گفت: «برخيز و از براي جان كابليان نترس. اگرچه خاندان تو از تيره ديوان هستند اما همه در نزد پروردگار يكسان هستيم و سرآخر همه در گور خواهيم خفت. آن هنگام كه زال را چنان عاشق ديدم چاره اي ديگر بستم. او را همراه نامه اي نزد شاه فرستادم تا مگر از راي خود بازگردد. زال نيز چون باد به سوي تختگاه رفت. اگر دخت تو نيز مانند زال من عاشق باشد، خجسته زوجي خواهند شد. تو نيز به من قول بده كه به زودي دخترت را ببينم و بدانم اين كيست كه اينگونه دل فرزندم را به يغما برده است. »
- افتخار من و مهراب و و تمام كابليان است كه جهان  پهلوان پاي در كابل بگذارد.
- خواهم آمد. به زودي.
پس از آن سام به مهر با او رفتار كرد.
سزاوار او خلعت آراستند
ز گنج آنچه پرمايه تر خواستند
هم از بهر مهراب و سيندخت باز
هم از بهر رودابه مهرساز
به سيندخت بخشيد و دستش به دست
گرفت و يكي نيز پيمان ببست
به كابل بباش و به شادي بمان
از اين پس مترس از بد بدگمان
سيندخت به تاخت به كابل رفت و اخبار خوب را به مهراب و كابليان رساند.

داستان
ايران
هفته
جهان
پنجره
چهره ها
پرونده
سينما
ديدار
حوادث
ماشين
ورزش
هنر
|  ايران  |  هفته   |  جهان  |  پنجره  |  داستان  |  چهره ها  |  پرونده  |  سينما  |
|  ديدار  |  حوادث   |  ماشين   |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   شناسنامه   |   چاپ صفحه   |