سه شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۴ - سال سيزدهم - شماره ۳۹۱۸ - Feb 7, 2006
وقتش است نسلي كه انقلاب را لمس كرده بيشتر درك كنيم
غريبه هايي در ميان جمع
003108.jpg
003111.jpg
فاطمه عبدلي: مد اين است كه بگوييم پدر مادرهايمان ما را نمي فهمند. ما را درك نمي كنند. اما شايد ماجرا دربارة پدر مادرهاي پنجاه و هفتي، برعكس است. ما بچه ها حرف هايشان را نمي فهميم. فكر مي كنيم پياز داغش را دارند زياد مي كنند. برقي را كه موقع تعريف اين خاطره ها در چشم هايشان مي افتد، درك نمي كنيم. آن ها مثل آدم هايي مي مانند كه به كل رفته اند جايي ديگر و چيزهايي ديده اند كه براي ما دور و گنگ است و حالا هر چه سعي مي كنند نمي توانند برايمان تعريف كنند و ما خيال مي كنيم كه خواب زده شده اند. پدر مادرهاي پنجاه و هفتي، نسل تنها و غريبي اند.
شايد وقتش شده كه جدي شان بگيريم. آن ها راستي راستي از مقطعي عبور كردند كه در زندگي هاي ما تكرار نمي شود. جايي كه ما تو عمرمان اصلا نمي بينيم.

ظاهر مردها اين طوري بود
موي به هم ريخته و نامرتب. موي بعضي ها خيلي بلند بود. گاهي دو سه ماه مي گذشت و وقت نمي كردند مو كوتاه كنند. البته موي بلند، مد هم بود.
سبيل خيلي زياد، ريش تنبلي و ته ريش. ماهي يك بار بين دويدن ها فرصت مي شد سر و دستي به ريششان بكشند. كسي تو قيد و بند قيافه اش نبود.
كلاه پشمي و كاموايي قهوه اي كه تا روي گوش ها مي آمد.
عينك دسته  كائوچويي با فريم بزرگ.
لباس راحت و سبك كه امكان بدو بدو و اين ور آن ور پريدن آدم را نگيرد.
اوركت بلند و گرم با جيب هاي بزرگ.
پيرهن مردانة ساده يا چهارخانه كه مي انداختند رو شلوارشان.
شلوارها گشاد بود. شلوار با پارچة چهارخانه هم مي پوشيدند. جين خيلي كم بود.
كمربند براي بعضي ها خيلي بي ربط به نظر مي آمد.
كيف و كلاسور، قرتي بازي بود. كتاب ها را يا زير بغل مي زدند يا حداكثر تو نايلون پلاستيكي هاي بي رنگ .
پوتين و چكمه هاي ملي و بلا كه از بس گلي بود، رنگ اصلي اش معلوم نبود. واكس تقريبا چيزي فراموش شده بود.

ظاهر زن ها اين طوري بود
چادر مشكي ها، كيفي بود، بي گل و بوته، و ته رنگش بيشتر به سبز مي زد. جلوي چادر را تا نزديك دست ها مي دوختند كه وقت شعار يا كارهاي ديگر، چادر رها نشود و تو دست و پاي آدم گير نكند.
روسري، يا كوتاه و كوچك بود كه با يك گره فسقلي زير چانه بسته مي شد يا بزرگ و بلند كه تا وسط  هاي شانه مي آمد و با گيره و كليپس بسته مي شد. گاهي هم گره پهن و بزرگي مي خورد. يا بدون رنگ و طرح يا با گل هاي خيلي ريز.
بعضي ها هم بودند كه روسري نداشتند. موي آن ها فرقي با مردها نداشت. ساده و كوتاه و شانه  نكرده.
مانتوها بيشتر چهارخانه بود. رنگ هاي چرك تاب. اكثرا طوسي و قهوه اي. گشاد و تا سر زانو. مدل باراني ساده كه تا پايين، دگمه هاي درشت معمولي مي خورد. در درزهاي پهلو، جيب هاي بزرگ كه توي آن ها همه جور خرت و پرت پيدا مي شد.
تونيك هم مي پوشيدند يا بلوز، تونيك هايشان تا بالاي زانو مي آمد. از جنس پارچة كلفت و گرم و بدون نقش و نگار.
هر جور آرايش و بند انداختن صورت، كار احمقانه اي بود و وقت تلف كردن. اصولا آينه چيز بي  مصرفي بود.
كيف هاي بزرگ با بندهاي بلند. كيف ها تا بالاي زانو مي آمدند و تويشان همه چي پيدا مي شد.
شلوارها فرقي با شلوار مردانه نداشت. فقط سايزش كوچك تر بود. بيشتر مشكي و طوسي.
جوراب هاي مشكي نايلوني يا رنگي پشمي. چند تا روي هم مي پوشيدند.
كفش كتاني سفيد با بندهاي قبلا سفيد چرك مرده. چكمه هاي ملي يا بلاي ساده.

روز و شب ها اين طوري بود
خواب وخوراكي وجود نداشت كه شب و روزمعنايي داشته باشد. شايد خودشان هم حالا كه فكر مي كنند نمي فهمند چطور به اين همه كار از صبح تا شب مي رسيدند؛ شب تا صبح، صبح تا شب فرقي نمي كرد آن ها هميشه كاري براي انجام دادن داشتند.
۶:30
خواب آلود دستش دنبال راديو بغل رختخواب مي گردد. پيچ را مي چرخاند. خش خش، قيژ. موج بي بي سي را پيدا مي كند. (كسي به راديو آمريكا يا جاي ديگر اعتماد ندارد. تلويزيون را هم كه بابابزرگ 12 بهمن ـ سر پخش نكردن تصوير ورود امام ـ از پنجره پرت كرده بيرون.) خميازه مي كشد. مثل هميشه دير است. (مامان! يادت نرود براي نون و حلوا، سنگك بخري.) صداي راديو را بلند مي كند. (10 كشتة ديگر به اين آمار اضافه شد.) بوي گلاب و زعفران، همه جا را برداشته.
۷:15
صف نانوايي، غلغله است. دو نفر، از روش هاي براندازي مي گويند. يكي شان مبارزة فرهنگي را به نظامي ترجيح مي دهد. آن يكي مي گويد: كهدف، مهم است و وسيله را توجيه مي كند.» خانمي از راه نرسيده از شريعتي مي گويد. ... سرش را برمي گرداند. از صف نانوايي خبري نيست. نان تمام شده. يكي مي گويد: كشاطر عباس! بي زحمت، نان هاي خانة ما را بده به اينا كه بي نون ماندند!»
۱۱:00
بساط تمرين تئاتر، در كتابخانة مسجد به راه است. زندگي ابوذر را قرار است ببرند روي صحنه. حياط مسجد، پر از ملافة سفيد است. آورده اند براي بيمارستان ها. نور زيادي توي كتابخانه نيست. كف زمين، پر از كتاب هاي روي هم چيده است. لالة كوير، فلسطين فلسطين وطن مقدس من، داستان راستان، شعرهاي حميد مصدق. (كتاب جديد چي داري؟) يك جلوش تا بي نهايت صفرها را مي گذارد روي ميز.) به كتاب هاي روبه رويش يك نگاه مي اندازد. تشيع علوي ـ تشيع صفوي، آفتاب توحيد، حسنك كجايي. (بيا اينو ببر! نخونديش؛ در سرزمين يخبندان)
۱۲:30
به در آبي رنگ با نقش مرغ و قناري مي رسد. پلاك 22. اسم رمز، اين است كه بگويد براي تخلية چاه آمده ام. توي ايوان، زن ها اين ور و آن ور مي روند و براي خانوادة زنداني ها بسته هاي كوچك و بزرگ آماده مي كنند. از پله ها دو تا يكي بالا مي رود. (دير رسيدم، نه؟)، (بچه ها، آروم تر! اتاق پاييني دارند نوار تكثير مي كنند.) دو تا ضبط را گذاشته اند روبه روي هم. يكي اش پخش مي كند، يكي اش ضبط. اوني كه پخش مي كند، صدايش تا آخر بلند است. صداي محمد بهشتي است؛ نوارهاي امام را پياده كرده اند. بايد استنسيل اش كند، بدهد براي كپي.
۱۶:00
برمي گردد خانه. مي رود زيرزمين، اسپري ها را پيدا كند. (چند تا شيشه آبليمو و شيشه گلاب برايمان جمع كرديد؟) صابون و بنزين هم دارند. زير لب مي خواند: من اگر برخيزم، تو اگر برخيزي. دو تا كتلت سرد گاز مي زند. مي رود پاي تلفن، قرار مدارها را مي گذارد. يك گوشش به بي بي سي است.
۱۹:00
در ميدان ژاله، گروه خوني O مثبت نياز است. راه مي افتد به سمت آن جا. صداي تير اندازي مي آيد. ظاهرا هيچ كس تو خيابان نيست. ولي مي داند به محض اين كه كمك بخواهد، از در و ديوار آدم مي رسد.
۷:00
دست و رو شسته نشسته، بدون ديد زدن در آينه، لباس ها را تندتند مي پوشد. پشت كفش ها كه بندشان باز شده را به زور بالا مي كشد. (ناشتا نرو! يك چيزي بخور!) خرما را از دست ننه مي قاپد. تندتند راه مي رود. خودكار بيك آبي و كاغذ كاهي ها را مي چپاند تو جيب اوركت.
۹:00
از همان روزي كه دست قابيل گشت آلوده به خون هابيل... اين دكلمه را با خودش زمزمه مي كند و 16 آذر را مي آيد پايين. پايش روي برف ها ليز مي خورد. (آدميت مرده بود، گرچه آدم زنده بود) بچه ها را بيشتر از داد و هوارشان پيدا مي كند تا از خودشان. جلوي دانشگاه، بحث داغ است. نفس نفس زنان مي رسد. (رها و سعيد و مرضيه كشته شده اند.) دستش را مي برد توي جيب و پارچه اي كه اسم خودش را با خودكار رويش نوشته، درمي آورد با سنجاق قفلي مي زند به لايي كاپشنش تا اگر كشته شد، زود شناسايي شود.
۱۲:00
دور حاج آقا توي شبستان جمع شده اند. احمدآقا قصاب، آرش پسر تيمسار، داريوش سبيل چخماقي. جمع، خودي است، ولي نمي شود به هيچ كس اعتماد كرد. از هر n نفر، يك نفر ساواكي است. حاج آقا آرام و شمرده حرف مي زند. قرار تظاهرات جمعه گذاشته مي شود. تقسيم كار مي شود. حاج آقا! امشب هم اعلاميه ها تو همان خانة كلنگي تكثير مي شود؟ بي هوا ياد وصيت نامه اش مي افتد. بايد امشب كاملش كند. ركوع كه مي رود، مي بيند زانويش پاره است. نان و حلواها را بين صف ها پخش مي كند تا از اين جا كه مي روند تظاهرات، جان و رمق داشته باشند.
۱۵:30
اعلاميه ها را مي زند زير پيرهنش. اسپري ها را خانه، جاگذاشته. وقت خوبي براي نوشتن رو ديوار است. چيزي به حكومت نظامي نمانده. سر يك كوچه مي نويسد: به ميدان ژاله راه دارد. سر آن يكي مي نويسد كه بن بست است تا فردا اگر سربازها دنبال كسي كردند، گير نيفتد.
۱۷:30
پا مي گذارد تو كوچه. دو سه تا از بچه ها سر كوچه تو تاريكي قايم شده اند. (ژاندارمري تخت طاووس را گرفتند.) امروز خيلي از همه جا بي خبر است. توي صف عريض و طويل روزنامه، چيزي گيرش نيامده. (اين روزها همه روزنامه مي خوانند. چه باسوادها، چه كتاب نخوان  ها. از وقتي سانسور كمتر شده، ديگر روزنامه نمي ماند.) شروع مي كنند با بچه ها به لاستيك گذاشتن. كبريت مي زنند. هم گرم مي شوند، هم اعتراض مي كنند. اعلاميه ها را با هم رد و بدل مي كنند.
۲۰:00
بچه ها شلوغ پلوغ مي كنند. بزرگ ترها دور كرسي براي شاه جوك مي گويند و سعي و پنير مي دهيم. نان ها را مثل امروز نكن. مردم گرسنه مي مانند.) ياد شيركاكائو مي افتد كه قرار است پخش كنند. بايد از همين الان، شكر و كاكائويش را به يكي مي سپرد. از اتاق بغلي، صداي دعا مي آيد. چند تا پرستار، شب ها آن جا مي مانند تا روز دم دست باشند و بهتر بتوانند به مردم برسند.
۲۱:30
از اين بالا، شهر تاريك و آرام به نظر مي رسد. مشتش را گره مي زند و تا جايي كه مي تواند، فرياد مي زند. (الله اكبر. لا اله الا الله...) ملت يكي يكي سر و كله شان  رو پشت بام ها پيدا مي شود. ساعت چند است؟ امروز چندشنبه است؟ نمي داند. فردا چه كارهايي دارد؟ اين را مي داند.

شاهد عيني
اسطوره، در تهران است
003114.jpg
كاوه گلستان
بيشتر عكس هاي آشنايي كه از ورود امام به ايران و ديدارشان با مردم در مدرسه رفاه ديده  ايد، كار كاوه گلستان است. او كه نوروز 81 به خاطر انفجار مين در عراق كشته شد، عكاسي را از سال 50 شروع كرد. از 1356، عكاس مجله تايم بود. به قول خودش به عنوان عكاس انقلاب و جنگ معروف شده بود. روايت او ـ كه اولين عكس ها را از امام بعد از ورود به خاك ايران گرفته ـ از 12 بهمن 57، خواندني است. كاملش را مي توانيد در ككاوه گلستان، عكس ها و يك گفت وگو، نشر ديگر، 1383» ببينيد.
چه عاملي باعث شد من، جوانِ بزرگ شده در شرايط هيپي بازي و ژيگول بازي آن زمان، زندگي ام را بگذارم كه بروم خودم را بچسبانم به امام خميني؟ به خاطر جذبه و كشش و آن حقيقتي كه نهفته در اين فيگور مي ديدم. گوش مي كني؟ يعني ببين، مثلا روزي كه امام مي  خواست بيايد، من خودم را به آب و آتش زدم كه بايد بروم فرودگاه. و حالا تو فكرش را بكن كه يك سال و خرده اي بود كه من توي خيابان ها داشتم مي دويدم به خاطر اين ايدة آبسترة خميني، خب؟ و آدم ها داشتند مي مردند و من عكسشان را مي گرفتم و خودم را در خطر مي انداختم و عكس هايم را مي فرستادم كه مردم دنيا ببينند.
حالا اين آدم داشت مي آمد، و من تا چند لحظة ديگر، آن بالا اين را مي ديدم. اين ها يك چيزهايي داشت. يعني يك چيزهايي بود كه فراتر از انقلاب و انگيزه و روان شناسي روزمره و اين ها مي رود. تبديل مي شود به يك جذبه اي كه امام روي من داشت. من را مي گرفت. هر وقت پهلويش بودم، اصلا يك آدم ديگري مي شدم. حتي مثلا مي رفتم در جماران؛ آن بالا، بغلش از اين پايه ها گذاشتند براي دوربين تلويزيون. من تنها كسي بودم كه اجازه مي دادند بروم آن بالا و دوربين چي تلويزيون.
به من اجازه مي دادند بروم آن جا. زاوية خوبي داشت. من هر وقت مي رفتم آن بالا، امام جلويم بود. واقعا هيپنوتيزم مي شدم. واقعا آدم مي شنود اين چيزهايي كه مي رفتي پهلوي يك شيخ، بعد در جذبة يارو غرق مي شدي، واقعا اين طوري بود. من هم كسي نبودم كه زمينة سنتي خانوادگي براي اين باورها داشته باشم. نبود يك چنين چيزهايي. اما مي شود، مي داني؟ شخصا براي من اتفاق مي افتاد اين آدمي كه آن جا نشسته بود و من از درون دوربينم به او زل مي زدم، اين ها يا موقعي كه رفتم فرودگاه، يك عالمه طول كشيد. بعد با چه هيجاني رفتم. اين كه آمد آن جا، من از داخل دوربينم ميخ شدم. اصلا از درون دوربينم نگاه مي كردم.
ديدم از در آمد، خب! از هواپيما آمد، دستم را گذاشتم روي موتور دوربينم. سه چهار تا دوربين آويزان كرده بودم. همه اش هم موتور كه تمام، ثانيه به ثانيه بگيرم. يعني با موتور درايو، در ثانيه سه عكس مي تواني بگيري. من چهار تا دوربين داشتم با چهار حلقه فيلم 36 تايي كه مثلا پانزده ثانيه اي را كه مي آيد پايين، همه اش را بگيرم و اين كار را كردم. مثل فيلم برداري. و از همان  جا من چسبيدم به خميني، ولش نكردم. يعني سعي مي كردم در تمام مسير فرودگاه، پنج متر بيشتر دور نشوم.
يعني پايين آمد، من عكس گرفتم. نشاندنش در يك ماشين با همافرها، من سريع ترين دو زندگي ام را آن جا انجام دادم. يعني همان طور كه امام را با ماشين از بغل هواپيما تا ساختمان فرودگاه بردند، من بغل ماشين مي دويدم. يعني وقتي ماشين آن جا ايستاد، من دوباره آن  جا بودم. (مي خندد) در را باز كردند. همافرها همه نگران. نمي دانستند، يكي مي گفت الان بمباران مي شود. يكي مي گفت الان با كاتيوشا مي زنند. يكي مي گفت الان گلوله. اصلا خيلي داغ بود. امام آمده بود اين وسط. آها از هواپيما آمد پايين. بعد با ماشين. من دويدم، فرصت نداشتم فكر كنم اصلا. آن جا از ماشين آمد پايين وارد ساختمان شد. من همراه او توي آن شلوغي مي رفتم كه آن وقت، مردمي كه داخل فرودگاه بودند، همة استقبال كنندگان و غيره، همة صداها و جيغ ها هوا رفت. تازه من متوجه شدم كه بابا اين آدم بالاخره آمد. الان در تهران است. الان جلو من يك اسطوره اي، يك چيز آبستره اي بود، يك روحي، (مي خندد) يك انرژي، بايد ببينيش! اصلا چه قيافه اي داشت، اين سفيدي اش و چشمش كه پايين بود و اصلا در نگاهش مي ديدي كه جا براي هيچ نوع مسخره بازي ندارد. جدي ترين آدم ممكن است. كوچك ترين جا براي هيچ نوع لغزش نيست، مي داني؟ خيلي معركه بود.
تا رسيديم به ميدان شهياد [آزادي] كه آن جا من ديگر ول كردم. بهشت زهرا نرفتم. براي اين كه مي  خواستم اين عكس ها را كه گرفته بودم، همه جا مخابره كنم ببينند. آن جا ديگر ول كردم. يكي از دوستانم رفت بهشت زهرا. اين هم مال آن روز بود و از آن روز، من چفت امام شدم. هر روز، كارم اين بود. هر روز مي رفتم پهلوي امام. از همان فردايش رفتم مدرسه رفاه. سه چهار روز اصلا آن جا بودم. شب و روزم آن جا بود. خواب هم كنار زمين، يك  جا پيدا مي كردي، يك دقيقه مي  خوابيدي.
مردم مي آمدند و مي رفتند. اوه چه اتفاقي بود. خيلي عالي بود. بعد هم از رفاه كه آمدند جماران كه ديگر هر روز مي رفتم.

بالا را نگاه كن!
حبيبه جعفريان
هربار كه حرف هاي كاوه گلستان را دربارة امام يا انقلاب مي خوانم، كيف مي كنم. انگار غرورم ارضا مي شود. نمي دانم چرا؟ نمي دانم حرف هاي او چه ربطي به غرور من دارد؟ انگار به عنوان يك آدم، بابت اين كه هنوز ممكن است آدم هاي اين جوري، به وجود بيايند، مي توانم سرم را بالا بگيرم. اين كه يك آدمي كه ظاهرا هيچ ربطي به مذهب و انقلاب و امام ندارد، وقتي به چيزي كه كاصل» است بر مي خورد، آن را مي شناسد، بين ديگران آن را مي بيند و پايش مي ايستد. اين كه اين آدم، سال 80 با خونسردي و اعتماد به نفس مي گويد: كتمام اين عكس هايي كه من مي گرفتم، به خاطر خميني بود. با خودم فكر مي كردم من اين عكس ها را مي گيرم تو مجله هاي خارجي چاپ مي شود، امام مي بيند. من عاشق اين آدم بودم.» اين ها را مي گويد و نمي ترسد متهم شود. نمي ترسد بابت اين به او، اوي روشنفكر خارج درس خواندة عكاس بي بي سي پسر ابراهيم گلستان كبگويند انقلابي»، بگويند كحزب اللهي»، بگويند كتو چه مرگته؟ تو كه با اينا نيستي.» نمي ترسد كه همه بفهمند او امام را دوست داشته و به قول خودش وقتي او را مي ديده، ميخ مي شده، آدم ديگري مي شده. از اين خوشم مي آيد. غرورم برانگيخته مي شود. از قدرت شناختن كاصل» در انبوه نااصل ها و نامردها و جرأت طرفش را گرفتن و پايش ايستادن؛ حتي سال 80. وقتي خيلي ها دارند حرف هاشان، فريادهاشان، مشت هاشان، خشمشان و كنه»ي بزرگشان را به آن چه بود، پس مي گيرند.
نمي دانم. شايد دارم شلوغش مي كنم. شايد احساساتي شده ام. شايد دارم تعصب به خرج مي دهم. اين را هر بار از خودم مي پرسم و هر بار به دور و ورم، به آدم ها كه نگاه مي كنم، مطمئن مي شوم احساساتي نشده ام، شلوغش نكرده ام، تعصب به خرج نداده ام. مي بينم، با وضوح ترسناكي مي بينم اين آدم ها آن ها نيستند. براي ديدن اين آدم ها مجبور نيستي سرت را بالا بياوري. چشم هاي اين آدم ها در هيچ لحظه اي و با اداي هيچ كلمه اي، نمي درخشد. كلمات هيچ كدامشان، اصالت هيچ خاطرة از دست رفته اي را در تو زنده نمي كند و غرورت را به تو بر نمي گرداند. وقتي به اين ها نگاه مي كني، آدم ديگري نمي شوي. آدم بهتري نمي شوي. كاوه گلستان مي شد. وقتي كه از تو دوربينش زل مي زد به امام، آدم ديگري مي شد و اين كآدم ديگر» وقتي حرف مي زند، غرور تو برانگيخته مي شود. آدمي كه براي ديدنش مجبوري بالا را نگاه كني.

انديشه
اجتماعي
اقتصادي
دانش فناوري
بـورس
حوادث
خارجي
سياسي
داخلي
شهر
شهرستان ها
شهري
علمي فرهنگي
ورزش
صفحه آخر
همشهري ضميمه
همشهري ايرانشهر
|  اجتماعي   |   اقتصادي   |   دانش فناوري   |   انديشه   |   بـورس   |   حوادث   |   خارجي   |   سياسي   |  
|  داخلي   |   شهر   |   شهرستان ها   |   شهري   |   علمي فرهنگي   |   ورزش   |   صفحه آخر   |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   شناسنامه   |   چاپ صفحه   |